لبخند کج
احساس معنا و بیمعنایی دائم در رفت و آمدند. زندگی همچون زنی خائن است. زنی که هر از گاهی رهایت میکند و میرود به عشق بازی خود میپردازد و زندگیات را تلخ میکند و بعد برمی گردد. برایت قرمه سبزی میپزد و قربانت میرود و عشوه میآید و تو چارهای نداری جز اینکه دوباره بپذیریاش. دوباره زن تو میشود و دوباره معنا به زندگیات برمی گردد و طرد کردن او یعنی خودکشی. یعنی نابودی خودت. زندگی تو هم اوست... آلبرکامو زر مفت زده است که همهی ما همچون سیزیفیم که خدایان ما را محکوم کردهاند به بالا بردن سنگی با هزار مشقت و بعد رها شدنش و دوباره بالا بردنش... مقلدانش همه از بیرون به بیهودگی این کار پی میبرند. ولی اگر سیزیف ازین کار لذت ببرد چه؟ نه مگر اینکه روزمرگیهایی در زندگیهای خودمان است که ارزش روایت شدن و لذت واگو کردنشان را حس میکنیم؟! نه... بیمعنایی در رابطهی بین ما با جهان پیرامونمان شکل نمیگیرد. بیمعنایی در رابطهی خودمان با خودمان شکل میگیرد. این ماییم. این وجود دو شقهی ماست که معنا و بیمعنایی را میسازد. چه چیز معنادار است؟ چیزی که ارزش سگ دو زدن داشته باشد. امیال ما، آرزوهای ما، تمناهای نفسانی و روحانی وادارمان میکنند که برای چیزهایی سگدو بزنیم... زور بزنیم. سعی کنیم. تلاش کنیم. نسبت تلاشمان به سرمایهی اولیهمان را در نظر بگیریم و برای خودمان بازده تعیین کنیم و شاد باشیم و از کار کردن و دویدن لذت ببریم. رنج هم اگر میکشیم تحمل شدنی ست. اما شقهی دوم ما... همان لحظه که از این منی که سگدو میزند جدا میشویم و به منی تبدیل میشویم که از بالا نگاه میکند. منی که از بالا به نظاره مینشیند و آخر و عاقبتها را نگاه میکند و بعد میگوید: پوف. که چی؟ آخرش چی؟ آن همه عرق ریختن برای چه؟ عاقبت همهی ما خاک است... این همان منی است که به آن یکی من نگاه میکند و وجود را تلخ میکند... سر را به دوران میاندازد و اخم را بر ابروها میکارد... این درست همان لحظاتی است که زنمان رفته است. زنمان رفته است و با دوسپسرش میگردد و ما تنهاییم... ولی او برمی گردد.... دوباره برمی گردد و دوباره ما میشویم همان منی که سگدو میزند و از سگدو نزدن ناراضی است و از تلاش کردن راضی.... او قرمه سبزی میپزد برایمان و دوباره معنااکی به زندگی برمی گردد... احساس پوچی مطلق نیست. احساس معنا داری و هدفمندی هم...
جز لبخندی کج چارهی دیگری هم داریم؟!
تشبیهت خیلی خوب بود. آلبرکامو افسانه سیزیف رو نوشت من اون کتاب رو نخوندم. ولی بالا بردن سنگ لذت نداشت. داشت؟!
اتفاقا فکر کنم اونم می خواست همین دور باطل رو روایت کنه. من فکر می کنم این دوشقه شاید نباشه. اینا هش ذهنیت ماست. من فکر می کنم ناخودآگاه ماست که تصمیم میگیره خوب باشه و امیدوار یا اینکه به هم ریخته و ناامید. یه چیزی هست که انگار تحت کنترل ما نیست چه وقتایی که به زمین و زمان معترضیم چه وقتایی که همه چی خوبه و زندگی گل و بلبل میشه نمی فهمیم چه نیروییه درونمون داره شکل می گیره.
خوب نوشتی اما به نظر من این معنایی و بی معنایی، این امید و ناامیدی پیچیده تر از آمد و رفت زن زندگیه. برای من که اینجوره. خیلی پیچیده تره. حتی وقتی زنِ میاد می دونم میره...ما باورمون رو از دست دادیم! باور به پایداری رو...ما فکر می کنیم دیگه هیچ خوبی ای همیشگی نیست و چون از بدی ها هنوز می ترسیم دیگه از خوبی ها لذت نمی بریم...مثل این می مونه که با کاه خونه بسازی و چون می دونی باد میاد وسطش ولش می کنی میگی این که آخرش خراب میشه...پس بی خیال
برای من زندگی خیلی اوقات همینه...من این وسط امید به بهترشدن شرایط رو از دست دادم...