سرب
پاری اوقات میشوم یک مرد سربی. سنگین میشوم. خیلی سنگین. جوری که تکان خوردنم انگار ناممکن میشود. نمیتوانم خودم را جاکن کنم حتا از اتاقم بیرون بروم. مینشینم و به ملال فکر میکنم. کاری نمیتوانم بکنم این جور وقتها. حس میکنم شکمم و پاهایم تکههایی سربی هستند که هر چند بزرگ و حجیم نیستند اما سنگیناند. خیلی سنگین. میشینم وبه در و دیوار نگاه میکنم. خیلی کار کنم کتابی را کلمه خانی میکنم. مینشینم صفحههای تکراری وب را نگاه میکنم. صفحهی وبلاگی را باز میکنم و میبندمش و دوباره بازش میکنم شاید تغییری کرده باشد. اما معمولن فقط تکرار است و تکرار. میدانم که باید بروم دم در خانه قفل فرمان ماشین را ببندم. یادم رفته است از صبح که دیگر با ماشین کاری ندارم. به سختی تا مرز اتاق یعنی پنجره حرکت میکنم و میبینم طرز پارک کردن شاهکاری است برای خودش و فاصلهی چرخ ماشین تا لبهی جوغ بیش از یک متر است. صبح ماشین را همین طور پارک کردهام و ساعتها از تصمیمم مبنی بر بستن قفل فرمان گذشته است.... صبح به میم اسمس دادهام که «سلام چطوری؟» و حالا عصر شده است و هنوز جواب «خوبم. تو چطوری؟» او را ندادهام.
دقیقهها و ساعتها همین طوری میگذرند. از سنگینی زیاد به هذیان میافتم. به بعضی تجربهها فکر میکنم و مثلن سرشار از حس تصمیم میشوم. میگویم «واگنت را عوض کن.» روز قبلش سوار مترو شدهام. خاستهام ۲ ایستگاه بعد پیاده شوم. سوار واگن دوم شدهام. همان که نصفش مردانه است و نصفش زنانه. محاسباتم غلط از آب در آمده و توی واگن شلوغ است. میگویم اشکال ندارد. فقط ۲تا ایستگاه است. اما کولر واگن انگار به جای باد خنک باد گرم میزند. دستم را جلوی دریچهی کولر میگیرم. واقعن همین طوری است. کولرش خراب است و توی واگن به شدت گرم است و خیلیها هم ایستادهاند. عرقم درمی آید. گرم است. گرم است. از شیشهی بین دو واگن به واگن بغلی نگاه میکنم. به ایستگاه میرسیم. به خودم میگویم فقط یک ایستگاه مانده. شاید ارزشش را ندارد. اما بعد بدو بدو تصمیمم را میگیرم. از در واگن بیرون میزنم و خودم را میاندازم توی واگن بغلی. واگن سوم. تا واردش میشوم درهای قطار بسته میشوند. این یکی واگن خلوت است. به محض ایستادن خنکایش را حس میکنم. میخاهم همین طور یک ایستگاه باقی مانده را بایستم. به همین هم راضیام. در مقایسه با واگن شلوغ و گرم قبلی.... ولی جلوی پایم صندلیای خالی است. یک ایستگاه باقی مانده را هم مینشینم و بعد که پیاده میشوم به این فکر میکنم که ارزشش را داشت. شاید نصف مسیرم را در یک واگن گرم و شلوغ گذراندم. اما نیمهی دیگر مسیر و تغییر واگن ارزشش را داشت... خطر هم داشت. توی راه عوض کردن واگن با مردی که از واگن بیرون آمده بود شاخ به شاخ شدم و نزدیک بود دیر به در واگن بعدی برسم و قطار را از دست بدهم... ولی طوری نشد....راستی چرا آدم هایی که توی آن واگن ایستاده بودند هیچ کدام شان واگن شان را تغییر ندادند؟! بعد مینشینم و به لیست کارهای نکردهام نگاه میکنم. و بعد لیست کتابهای نخانده و بعد میبینم غروب شده و من هنوز قفل فرمان ماشین را نبستهام...