سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۳۵۴ مطلب توسط «پیمان ..» ثبت شده است

بهارستان

۳۱
ارديبهشت

دوچرخه را ول دادم که هر طرف می‌خواهد برود. صبح جمعه بود. خیابان‌ها خلوت بودند. اکثر خیابان‌های طولانی و قدیمی تهران در بعضی نقاط یک طرفه و ورود ممنوع می‌شوند. به خاطر همین با این‌که با ماشین تجربه‌ی عبور از آن‌ها را داشتم ولی حسی از پیوستگی نداشتم. چون هیچ کدام‌شان را با ماشین از سر تا ته یک‌سره نتوانسته بودم بروم. آن تکه‌هایی را هم که با ماشین رفته بودم آن‌قدر به جلو و پیچیدن نپیچیدن ماشین‌ها و تصادف نکردن و این‌ها دقت کرده بودم که از دیدن خود خیابان محروم مانده بودم. محل گذر و کار و بارم هم نبوده که پیاده گز کرده باشم. با دوچرخه ورود ممنوع  و یک طرفه بودن خیابان‌ها معنا نداشت.
هر چه که می‌گذرد این اعتقاد در من بیشتر قوت می‌گیرد که تهران شهر بی‌بته و بی‌پدر و مادری است. سر و سامانی ندارد. پیوستگی و تناسبی ندارد. شهری که تا همین دو قرن پیش یکی از دهات اطراف شهر ری محسوب می‌شده هنوز تا شهر شدن و مدنیت خیلی راه دارد. حالا این شهر پایتخت ایران باشد و نیمی از تولید ناخالص داخلی کشور را تصاحب کند و پول مثل آب در آن جاری باشد، باز هم کفایت نمی‌کند.
یک شاخص هم دارم: عرض پیاده‌راه یک خیابان نسبت به عرض آسفالت و سواره‌راهش. شهری که در آن هیچ خیابانی نباشد که عرض آسفالتش کمتر از عرض پیاده‌راهش باشد هنوز تا شهر شدن و مدنیت خیلی فاصله دارد. هنوز به این بلوغ نرسیده که انسان‌ها از ماشین‌ها مهم‌ترند. هنوز اولویت را به چهار تا ورق آهن و قارقارک می‌دهد تا وجود انسان و تهران شهری است که در آن اولویت اول ماشین‌ها هستند. اصفهان با چهارباغ‌هایش در این زمینه از تهران خیلی جلوتر است. هر چند اصفهان هم عقب‌گرد دارد و چهارباغ‌هایش را که فاکتور بگیری می‌بینی در دوره‌های جدید او هم مثل تهران بوده...
یکهو دیدم سر از کوچه‌پس‌کوچه‌های عودلاجان درآورد‌ه‌ام و  چند ردیف مغازه‌ی محقر که اولین بانک ایران بوده‌اند و تیمچه‌ی یهودی‌ها و... شکوهی نداشت. جوی وسط کوچه بوی تعفن می‌داد و انتهای کوچه صف نانوایی طولانی بود. 
از لاله‌زار انداختم توی خیابان جمهوری و میدان بهارستان را خلاف جهت ماشین‌ها دور زدم. چون ضلع جنوبی‌اش سنگفرش است و هم دوچرخه‌ و هم خودم دچار رعشه می‌شویم. ضلع شمالی‌اش آسفالت است و عبور راحت‌تر. خلوت بود. از عرض خیابان گذشتم و دوچرخه را درست روبه‌روی ساختمان بازسازی شده‌ی مجلس شورای ملی پارک کردم و ایستادم به تماشای ساختمان بهارستان.
تهران با همه‌ی بی‌بتگی و بی پدر و مادری‌اش یک واقعه‌ی تاریخی به نظرم غرورآمیز دارد: جنبش مشروطیت. 
این هفته کتاب «تهران تب‌آلود» حمیدرضا حسینی را خواندم. روایتی از مکان‌های فراموش‌شده‌ی جنبش مشروطه در تهران. جست و جو که کردم دیدم نویسنده‌اش سال‌ها قبل به همراه سفرنویس تور مشروطه‌گردی برگزار می‌کرده و آدم‌ها را می‌برده به مکان‌های مهم جنبش مشروطیت. 

کتاب را دوست داشتم. ساختاری قصه‌وار داشت و از اولین جرقه‌های مشروطه‌خواهی و وقایع شروع کرده بود:‌ ساختمان بانک استقراضی روس در گورستان امامزاده‌ سید ولی و داستان گرانی قند و اقدامات عین‌الدوله و مهاجرت صغری و تظاهرات و اعتراضات و همراه شدن روحانیون و تجار و روشنفکران و... تا امضای فرمان مشروطیت و تشکیل اولین دوره‌ی مجلس شورای ملی.

می‌دانی با کجای انقلاب مشروطه خیلی حال کردم؟ با کش و قوس‌های امضای فرمان مشروطیت و آن عبارت مجلس شورای ملی.

مظفرالدین شاه در تابستان سال ۱۲۸۵ شمسی بالاخره عین‌الدوله حاکم تهران را از کار برکنار کرد و چهار روز بعدش دستخطی صادر کرد که به فرمان مشروطیت مشهور شده است. اما این فرمان طی یک هفته چند بار اصلاح شد. در متن اولیه، شاه گفته بود که مصمم شدیم که مجلسی از منتخبین شاهزادگان و علما و قاجاریه و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف و منتخبات طبقات مرقوه در دارالخلافه طهران تشکیل و تنظیم شود...
چون نامی از «توده‌ی ملت» برده نشده بود مشروطه‌خواهان اعتراض کردند. دوباره شاه یک دستخط دیگر داد و از ملت نام برد و آخرش گفت که بعد از انتخاب اعضای مجلس، فصول و شرایط نظام‌نامه مجلس شورای اسلامی را موافق تصویب و امضاء منتخبین ... مرتب نمایند. 

دوباره مشروطه‌خواهان اعتراض کردند که که نگو مجلس شورای اسلامی و بنویس مجلس شورای ملی. استدلال‌شان هم این بود که شاید بعضی با غراض شخصیه یکی از مبعوثین را تکفیر کنند و آن وقت بگویند کافر در مجلس اسلامی چه می‌کند؟

و این‌که مخالفین عبارت مجلس شورای اسلامی فقط روشنفکران نبودند. آخوندهای مشروطه‌خواه خودشان را بهتر می‌شناختند. کسی که خیلی بر عبارت مجلس شورای ملی پافشاری کرد سید محمدصادق طباطبایی بوده و مظفرالدین شاه هم زیر بار رفت و فرمان به تشکیل مجلس شورای ملی داد.

اولین دوره‌ی مجلس در اواخر مهر ماه همان سال تشکیل شد و قرار شد که باغ سپهسالار را به نمایندگان ملت اختصاص بدهند. همان باغی که امروز صبح من مقابلش ایستاده بودم و آن ساختمان روبه‌روی من بازسازی شده‌ی همان ساختمانی بود که سال‌ها پیش مجلس شورای ملی در آن تشکیل شد. همان ساختمانی که محمدعلی شاه آن را به توپ بست. ساختمانی که تحت تأثیر نام باغ نگارستان در مجاورتش به بهارستان موسوم شد. 

باغ سپهسالار هنوز هم محل مجلس است. اما دیگر خبری از مجلس شورای ملی نیست. حالا مجلس شورای اسلامی داریم و دقیقاً تمام بدبختی‌هایی که علمای مشروطه‌خواه از نام مجلس شورای اسلامی پیش‌بینی می‌کردند به وقوع پیوسته...

عکسی از دوچرخه در پس‌زمینه‌ی مجلس شورای ملی گرفتم. می‌دانستم که اگر بروم و از مجلس شورای اسلامی عکس بگیرم موتوری‌های سیاه‌پوش می‌افتند دنبالم و می‌برندم پرس و جو که چرا عکس گرفتی. حوصله مجلس شورای اسلامی را نداشتم. آرام رکاب زدم. حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. از خیابان اصلی نرفتم. انداختم از خیابان فرعی کنار باغ نگارستان رد شدم. یاد سال‌ها پیش افتادم. همان‌ سال‌ها که برایم معنای زندگی در همین باغ نگارستان بود و از دنیای بهارستان و تأثیراتش رها بودم. رکاب زدم. رد شدم. با دوچرخه آدم رد شدن را خوب یاد می‌گیرد. ندیدن نیست. می‌بینی. با ماشین و اتوبوس و این‌ها خیلی وقت‌ها اصلا نمی‌بینی. اما با دوچرخه حتماً می‌بینی. به یاد می‌آوری. اما می‌گذری. باید بگذری. بد یا خوب باید بگذری. چاره‌ای نداری...
 

  • پیمان ..

پسرکشی، دخترکشی، مادرکشی، پدرکشی، برادرکشی، خواهرکشی...
هر از چند گاهی خبری از این دست قتل‌های خانوادگی همه را میخکوب می‌کند. از خودمان می‌پرسیم واقعاً چه خبر است؟ آخرین عقده‌هایی را که در درون‌مان ایجاد شده واکاوی می‌کنیم و می‌گوییم اوضاع جامعه خیلی خراب است. گاه خبرها را بیشتر از یک خطی پی می‌گیریم. فیلم‌های مختلف، اظهارنظرهای مختلف،‌ روایت‌های خبرنگاران و نزدیکان را هم دنبال می‌کنیم و بعد...
همیشه وقتی این جور خبرها را می‌شنوم یاد کتاب «بررسی یک پرونده‌ی یک قتل» میشل فوکو می‌افتم. یکی از عجیب‌ترین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام. در حوالی سال ۱۸۳۵ در روستای اونه از توابع کالوادوس فرانسه یک پسر نوجوان به نام ریوییر، مادر، خواهر و برادرش را به قتل رساند. قتل اعضای خانواده به نحوی فجیع رخ داده بود. 
در سالنامه‌ی بهداشت عمومی و پزشکی قانونی فرانسه در سال ۱۸۳۶ ماجرای بررسی این پرونده‌ی قتل با شرح دقیق منتشر شد. ابتدا خلاصه‌ای از این قتل. بعد سه نظریه و گزارش پزشکی متفاوت در مورد متهم پرونده، اظهارات شهود قضیه که ساکنان همان روستایی بودند که متهم در آن ساکن بود و بعد یادداشت‌ها و اقرارات خود متهم که در حدود ۶۰ صفحه داستان زندگی و نحوه‌ی قتل را بیان کرده بود.
مستندسازی روند رسیدگی به این قتل به قدری دقیق و جامع بوده که میشل فوکو حدود ۱۴۰-۱۵۰ سال بعد برای بررسی موضوع دخالت و ورود روان‌پزشکی به امر دادرسی آن را مبنای کار خودش قرار داد و کتاب «بررسی پرونده‌ی یک قتل» را نوشت. مرتضی کلانتریان مترجم کتاب در مقدمه‌ی کتاب نوشته: دستگاه قضایی فرانسوی برای دستگیری و محاکمه و مجازات متهم اقداماتی در اجرای عدالت به عمل می‌آورد که در حال حاضر نیز از حیث دقت در رسیدگی و جلوگیری از تجاوز به حق متهم شگفت‌انگیز است.
کتاب دو بخش دارد: ۱. پرونده. که داستان بررسی پرونده در دادگاه و اظهار نظر پزشکان و یادداشت‌های متهم در این بخش است. ۲. تحلیل‌ها. در مورد شرح این قتل و علل و عوامل و نشانه‌ها و درس‌های جامعه‌شناختی آن.
می‌توانم ادعا کنم خواندن این کتاب در حد خواندن دو تا کتاب بزرگ داستایفسکی (برادران کارامازوف و جنایت و مکافات) جذاب است. با این تفاوت که ادبیت کمتری دارد و مستند است. خیلی مستند است.
در ایران هم متواتر دارد پرونده‌های مشابهی اتفاق می‌افتد. مستندسازی کار راحت‌تری شده است. به مدد موبایل و شبکه‌های اجتماعی آخرین اظهارات متهم در دسترس است. همسایه‌ها توی توئیتر تجربه‌های خودشان را می‌نویسند. قضات دادگاه نظریه‌هایی می‌دهند. بعضی جامعه‌شناسان چیزهایی می‌گویند. اما همه چیز پراکنده است. همه چیز شلم شوربا است. آخر آخرش می‌بینی بعد از گذشت مدتی فقط همان یک خط خبری که اولین بار خواندی در ذهنت باقی مانده. همین و همین... شاید هم از ویژگی‌های عصر ماست همین که که همه چیز راحت‌تر در دسترس است. اما حکم آب را پیدا کرده. از انگشتان‌مان می‌چکد بی‌این‌که بفهمیم چه شده...
 

  • پیمان ..

حمید می‌آید. بقچه‌ی کتری‌اش را بهم می‌دهد که توی خورجین بگذارم. می‌گوید برات تخم‌مرغ آب‌پز هم آورده‌ام. ۴ تا تخم‌مرغ بزنی پروتئین بدنت تأمین می‌شود. الکی غر غر می‌کنم که پروتئین کجا بود بابا. وزنم را توی این سربالایی اضافه می‌کنی. ۲۰۰ گرم سبک‌تر هم ۲۰۰ گرم است. 

راه می‌افتیم. سلانه سلانه پدال می‌زنیم. من پیش می‌افتم. سنگین‌ترم. هم دوچرخه‌ام سنگین‌تر است و هم خورجین بسته‌ام. توی خورجین زیرانداز گذاشته‌ام و ظرف و بشقاب و قاشق و چاقو و خرما و بادام زمینی و گاز و سرشعله و کیت پنچرگیری و ماسک گذاشته‌ام. نان و پنیر را واگذار کرده‌ام به مقصد. تا جای ممکن سعی کرده‌ام خورجینم سبک باشد. از زیرانداز نتوانستم بگذرم. پاها را دراز کردن و لنگ روی لنگ انداختن و لش کردن برایم خیلی مهم است. 

حواسم به دور پاهایم است. سعی می‌کنم با سرعت ثابتی رکاب بزنم. شتاب نمی‌گیرم. شتاب که بگیرم ضربان قلبم یکهو زیاد می‌شود و اذیت می‌شوم. حس می‌کنم حمید می‌تواند سریع‌تر بیاید. ولی می‌دانم که اگر سریع‌تر بروم او هم مثل من وسطش می‌برد. می‌خواهم تا سر گردنه را بی غش و ضعف برویم.

روز عید فطر است. تعطیل است. از همان سر صبحی ماشین‌های زیادی دارند می‌روند سمت لواسان. تعمیرگاه‌های بالای استخر تعطیل‌اند. کنار خیابان ماشین پارک نیست. از حاشیه‌ی سمت راست می‌رویم. اگر یک ردیف ماشین پارک می‌بود کمی سخت می‌شد. اما حالا که لاین پارکینگ ماشین‌ها خلوت است راحت‌تر می‌رویم. ولی توی جاده آسفالت به اندازه‌ی دو لاین می‌شود و ماشین‌هایی که مماس با فرمان دوچرخه‌های‌مان می‌روند اذیت‌مان می‌کنند. 

سربالایی اصلی جاده شروع می‌شود. دنده را سبک می‌کنم. پنج دو. چهار دو. چهار یک. سه یک. دو یک. یک یک. در حالت عادی در دنده‌ی یک یک زنجیر آن‌قدر نرم است که تو نمی‌توانی رکاب بزنی. اما توی سربالایی انگار یک یک هم زنجیر را سفت می‌کند.

این قدر سربالایی رفته‌ام که بدانم برای رسیدن به مقصد به جای سرعت حرکت باید به سرعت پدال زدنم توجه کنم. می‌دانم که بسیار کند و آهسته داریم می‌رویم. شاید ۴ یا ۵ کیلومتر بر ساعت. توی این جور سربالایی‌ها جاذبه‌ی زمین را بیشتر احساس می‌کنی. حس می‌کنی یکی دارد تو را به سمت عقب می‌کشد. قشنگ دست‌هایی نامرئی را که دوچرخه را به سمت عقب می‌کشند حس می‌کنی. این دست‌های نامرئی بعد از مدتی به زین می‌چسبند و زین را هم به سمت عقب می‌کشند. تنها که هستم این جور وقت‌ها بلند بلند داد می‌زنم: هوووو.... ولم کن. چته؟ چرا منو عقب می‌کشی. بذار برم. ولم کن. هوووو... این جور وقت‌ها ماشین‌هایی که از کنارم رد می‌شوند آن‌قدر سرعت‌شان زیاد است که اصلا نمی‌فهمند که دارم بلند بلند با خودم داد و بی‌داد می‌کنم.

این احساس را نسبت به غم‌ها هم دارم. غم‌های آدمیزاد مثل جاذبه توی سربالایی عمل می‌کنند. می‌خواهی بروی. حس می‌کنی می‌توانی با پدال زدن حرکت کنی. اما آن غم‌های لعنتی تو را از عقب می‌کشند. جلوی حرکت و پیش رفتنت را می‌گیرند. ذهنت را مشغول می‌کنند. سرعتت را می‌گیرند. دقیقاً تو را به سمت عقب می‌کشند و تو زور می‌زنی که جلو بروی. زور می‌زنی و زور می‌زنی و نمی‌شود. خسته می‌شوی. این خستگی را به دیگران هم منتقل می‌کنی. هم‌رکاب‌هایت می‌بینند که دارد سرعتت کم و کمتر می‌شود. آن‌ها هم سرعت‌شان کم می‌شود. هر چه قدر هم سعی کنی که کم شدن سرعتت را به آن‌ها منتقل نکنی نمی‌شود. انگار غم تو بی‌آن که تو بخواهی و بی‌آن‌که آن‌ها بخواهند همه را به سمت عقب می‌کشد. 

خورجین و بار و بندیل هم که داشته باشی این احساس تشدید می‌شود. خورجین داشتن ناگزیر است. خورجین دارایی است. مالکیت است. آدمیزاد در اوایل کارش و به هنگام خامی به دنبال داشتن چیزی و لذت بردن از داشته‌ها نیست. اما کمی که می‌گذرد دلش می‌خواهد که چیزهایی را داشته باشد و از آن داشته‌ها استفاده کند. اما همین داشته‌ها و همین خورجین در سربالایی بر غم‌هایت افزون می‌کند. 

این اواخر پاری وقت‌ها حس می‌کنم بعضی‌ غم‌ها فراتر از جاذبه می‌شوند. مثل پیچک می‌پیچند به لاستیک و چرخدنده‌ها. حالم را می‌گیرند. آن قدر حالم را می‌گیرند که تمام توجهم به آن‌ها می‌رود و یادم می‌رود که توی سربالایی باید به امثال خودت سلام بدهی و ماشالله بگویی و انرژی بدهی و بگیری. نه تنها انرژی نمی‌دهم که انرژی طرف مقابلم را هم مثل یک دیوانه‌ساز تخلیه می‌کنم.

من جلودار بودم و حمید لاستیک به لاستیک عقبم می‌آمد. ولی این بار به طرز عجیبی حس به عقب کشیده شدن نداشتم. احساس فشار نمی‌کردم. نمی‌توانستم سریع‌تر بروم. آخرین توان من همان ۵ کیلومتر بر ساعت بود. حتی ۶ کیلومتر بر ساعت هم نمی‌توانستم بروم. اگر کمی سرعت می‌گرفتم آن پیچک‌های غمناک جاذبه به لاستیک‌هایم می‌پیچیدند. ولی می‌توانستم بدون توقف بروم... قدرت نداشتم. اما استقامت داشتم. نمی‌دانم تأثیر حضور حمید و داشتن هم‌رکاب بود یا این‌که من قوی‌تر شده بودم.

هم‌رکاب که داری بخشی از توجهت به سمت او می‌رود. نگرانش هستی. نگاه نگاه می‌کنی که می‌آید نمی‌آید. می‌تواند نمی‌تواند. بیشتر از تو توان دارد ندارد. حواست پرت می‌شود.

شاید هم قوی‌تر شده‌ام. حدود دو سال است که دارم به طور متوسط هفته‌ای ۶۰ کیلومتر رکاب می‌زنم. اکثر این رکاب‌ زدن‌ها هم در شهر پر از پستی بلندی‌ای مثل تهران بوده. نباید قوی شوم؟ پیچک‌های غمناک جاذبه این بار هم بودند. من را می‌کشیدند. همین‌که توان بیشتر سرعت رفتن را نداشتم یعنی که بودند. بیشتر هم بودند. آن قدر بودند که هم‌چنان حس رهایی نداشته باشم. هم‌چنان پابند زمین بودن را حس کنم. ولی انگار بدنم پذیرفته بودشان. انگار بدنم به درجه‌ای از شعور رسیده بود که بگوید اکی، شما هستید، دهن من را هم سرویس می‌کنید، اما من ادامه می‌دهم...

بین غمگین بودن تا شاد بودن فاصله‌ی زیادی است. فاصله‌ی غمگین بودن تا غمگین نبودن خیلی کمتر از فاصله‌ی غمگین نبودن تا شاد بودن است. شاد بودن یک جور رهایی می‌خواهد. یک جور حس پرواز. یک جور آزاد شدن. نمی‌دانم برای رسیدن به آن‌جا باید چه کنم. حواس چه‌طور پرت می‌شو؟ اصلا حواس باید پرت شود؟ آدم چطور قوی می‌شود؟ همه‌ی مسائل که مثل دوچرخه‌سواری نیستند که بگویی با تمرین قوی می‌شوی. خیلی وقت‌ها آدم نمی‌داند چه‌طور باید تمرین کند. اصلا نمی‌دانم که کدام عنصر باعث شد تا این بار جاذبه‌ی غمناک اسیرم نکند...
 

  • پیمان ..

بی‌ترسی

۲۲
ارديبهشت

ایران است. جایی از جنوب شرقی ایران است. از لباس بلوچی پسرک و خاک‌آلود بودن خیابان‌ها و درخت نخل و پژوها و وانت‌تویوتای قدیمی توی فیلم می‌شود این را فهمید. احتمالاً یکی از شهرهای بلوچ‌نشین است. پسرک مهارت غریبی دارد. با دوچرخه‌ی ۲۰ اینچ خودش مسافتی طولانی را تک‌چرخ می‌رود و قیقاج می‌دهد. قیقاج‌هایش بوی مرگ می‌دهند. می‌رود توی دهن ماشینی که از روبه‌رو دارد می‌آید. ماشین فرمان می‌دهد به سمت پیاده‌رو. این بدتر می‌رود سمت ماشین و یکهو می‌پیچد به سمت راست و مماس با سپر جلو و بعد آینه‌بغل ماشین رد می‌شود. همه‌ی این‌ها را هم تک‌چرخ و فرمان دوچرخه در هوا. ماشینی می‌خواهد سبقت بگیرد. این به قصد شاخ به شاخ شدن می‌رود به سمتش. ماشین در حال سبقت است و راهی برای چپ و راست رفتن ندارد. انگار است که همین‌ لحظه با هم برخورد کنند. اما در آخرین لحظه با همان حالت تک‌چرخ می‌پیچد و باز هم به زندگی برمی‌گردد. 

لحظه‌ای چرخ جلو را رها می‌کند تا دو چرخ بر زمین راه بروند. اما دوباره تک چرخ می‌زند. دست‌اندازی را با همان حالت تک‌چرخ رها می‌کند. به یک سه راهی می‌رسد. ماشین جلویی می‌خواهد به چپ بپیچد. از روبه‌رو هم سه ماشین دارند می‌آیند. از سمت چپ هم ماشین‌ می‌آید. لحظه‌ای است که همه‌ی ماشین‌ها در حال حرکت به سمت مرکز سه‌راهی هستند. همان جایی که او دارد تک‌چرخ رکاب می‌زند. سرعت می‌گیرد و از بین همه‌ی ماشین‌ها عبور می‌کند. با سرعت هر چه تمام‌تر و تک چرخ عبور می‌کند.

حرکت‌هایش انتحاری‌اند. از مرگ نمی‌ترسد. مرگ را به سخره می‌گیرد. خطر را به سخره می‌گیرد و من به این فکر می‌کنم که این پسر الان دوچرخه دستش است و این حرکت‌ها را دارد می‌کند. اگر اتفاقی بیفتد فقط خودش است که آسیب می‌بیند. یک دوچرخه‌سوار نمی‌تواند آزاری به کسی برساند. اما اگر بزرگ شود و ماشین دستش بیاید چه می‌کند؟ حتماً با ماشین همچه حرکت‌هایی می‌زند و توی جاده‌ها تصادف‌ها راه می‌اندازد... کشتار راه می‌اندازد. همچه حرکت‌هایی با ماشین اگر خودش را نکشد بقیه را می‌کشد حتماً. و ماشین که کم‌ترین ابزار است. ابزارهایی به قدرت اسلحه که دیگر هیچی...

آینده‌ی دیگری را نمی‌توانم برایش تصور کنم. پیش خودم می‌گویم او یک بلوچ است. در سرزمینی زندگی می‌کند که آب کم است و آب که نباشد کشاورزی نیست و زمین بخشنده نیست و آسمان هم همین‌طور و بدبختی این است که نه تنها زمین و آسمان بر او بخشنده نیستند که حکومت‌ها هم همین‌اند. نه پاکستانی‌ها با او بخشنده‌اند و نه ایرانی‌ها و بلوچ نمی‌ترسد. چون چیزی برای از دست دادن ندارد. آدمی که چیزی برای از دست دادن ندارد از چه بترسد؟ مثل او حتماً زیادند. زیاد هم نباشند با این فرمانی که الان داریم پیش می‌رویم زیاد می‌شوند.

یاد حرف‌هایی می‌افتم که چند هفته پیش شنیده بودم. صحبت در مورد مرزهای شرقی و ناامنی و افغانی‌کشی بود. گفت: راه حلش این نیست که بلوچستان را محروم نگه دارند. راه حلش این نیست که برای جماعت سنی محدودیت رشد قائل شوند. نگذارند که سنی‌ها مدیر و وزیر شوند. راه حلش اتفاقاً این است که یکی از وزیرهای این مملکت را یک آدم بلوچ بگذارند. وقتی یک بلوچ تحصیل‌کرده وزیر این مملکت شود، آدم‌های آن خطه امیدوار می‌شوند. احساس تعلق می‌کنند. می‌فهمند که آن‌ها هم جزئی از این دم و دستگاه رانت‌خوار هستند. وابسته می‌شوند. احساس می‌کنند که آن‌ها هم چیزهایی دارند. وقتی آدم احساس مالکیت پیدا کند ترسو می‌شود. برای این‌که مال و مقامش را از دست ندهد سربه‌راه می‌شود. تهور را کنار می‌گذارد... اما الان... 

پسرک از چه بترسد؟ چند نسل گذشته است. پدربزرگ و پدرش چیزی برای از دست دادن نداشته‌اند. بی‌ترس بوده‌اند و حالا کم کم بی‌ترسی جزئی از ژن و خون‌شان شده است...
 

  • پیمان ..

بی‌تردید شدن

۲۰
ارديبهشت

کتاب را چند سال پیش خریده بودم. یادم نمی‌آید کی. قیمتش با جلد گالینگور و ۶۳۰ صفحه کاغذ سفید سنگین ۲۸ هزار تومان بود. کتاب را که تورق می‌کنی یک سری نشانه‌های یزدی بودن را در همان نگاه اول می‌فهمی: حاشیه‌های سفید کتاب حداقل ممکن است. فاصله‌ی خط‌ها حداقل ممکن است. دیالوگ‌های گفتم گفت پشت‌سر هم ردیف شده‌اند. این‌طوری نیست که مثل بعضی کتاب‌ها یک خطش «گفتم: چه؟» و خط بعدش «گفت: به تو چه.» و خط سوم «گفتم: چی به من چه؟» و خط چهارم پاسخش باشد. همه‌ی این گفتم گفت‌ها پشت سر هم در یک خط ردیف شده‌اند. و همه‌ی این‌ها بوی صرفه‌جویی در مصرف کاغذ می‌دهند.

چند بار خواندنش را شروع کرده بودم. اما نمی‌دانم چه شده بود که نتوانسته بودم ادامه بدهم. این بار که «شازده حمام» را دست گرفتم دیدم ۳۰-۴۰ صفحه‌ی اول را حداقل دو بار شروع کرده‌ام و ادامه نداده‌ام. حالا که جلد دوم را هم تمام کرده‌ام با جرئت می‌گویم که یک شاهکار به تمام معنا است: خاطرات محمدحسین پاپلی یزدی، استاد جغرافیای دانشگاه‌های ایران از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌اش در حوالی‌ سال‌های ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۶ در شهر یزد یک شاهکار ادبی است. این که من در مواجهه با این شاهکار از همان اول در آغوش نکشیدمش برایم عجیب است. شاید همیشه همین‌طور است. اول مزه مزه می‌کنی. می‌روی. برمی‌گردی. و یکهو می‌بینی که غرق شده‌ای.
شازده حمام یک جور زندگی‌نامه است. هم زندگی‌نامه‌ی خود پاپلی یزدی است و مسیرهایی که رفته و هم حکایت زندگی خیلی از آدم‌هایی که توی زندگی‌اش دیده. آدم‌هایی که در یک سری بزنگاه‌ها یک سری تصمیم‌ها گرفته‌اند و به سرانجام‌های مختلفی دچار شده‌اند. این که ببینی بعضی تصمیم‌های کوچک در دراز مدت چه اعوجاج‌هایی در مسیر زندگی آدم‌ها ایجاد می‌کند همیشه جذاب است. این‌که ببینی بعضی تصمیم نگرفتن‌ها در درازمدت چه بلایی سر آدم‌ها می‌آورد به تو امکان مقایسه می‌دهد. بیدارت می‌کند...
شازده حمام یک جور تاریخ اجتماعی ایران است. دوره‌ی تبدیل یک آدم سنتی ۳۰۰۰ ساله به یک آدم مدرن. برخوردهای مردم عادی کوچه و بازار با تکنولوژی. برخوردهای مردم عادی با وقایع سیاسی اقتصادی بزرگ عصر خودشان. حوادثی که خودشان در ایجادش سهمی نداشته‌اند، اما زندگی‌شان به شدت تحت تأثیرش قرار گرفته. تبدیل شهر به شدت سنتی یزد به یک شهر مدرن. حاشیه‌ها و آدم‌های حاشیه‌ای. توصیف بعضی رفتارها که تکرارش را تا ۵۰ سال بعد هم می‌بینی...
صفحات و ماجراهایی از زندگی پاپلی یزدی بود که من را واقعاً میخکوب کرد. حس می‌کنم یک سری تصویرسازی‌ها و روایت‌های بی‌غل و غش پاپلی یزدی در این کتاب تا پایان عمر همراهم باشد. داستان نذری صغری خانم و همکاری شیعه‌ها و سنی‌ها و یهودی‌ها و زرتشتی‌های شهر یزد برای ادای سوگند یک زن فقیر و آن همزیستی مسالمت‌آمیز رویایی و روایت‌های پاپلی از سفر یک پسر ۱۵ ساله از یزد به سردشت و ماجراهای کتیراگیری و مرتضایی که برای گرفتن یک پروانه از بلندای یک دره در کوهستان‌های کردستان عراق سقوط کرد و بدنش خوراک شغال‌ها شد و حوادث بعدی و قبلی‌اش و آن زن‌ها و دخترهای کرد و چه قدر روایت پاپلی در آن صفحات دردناک و عجیب و تکان‌دهنده و خود زندگی بود. 
ساده، خوشخوان، تکان‌دهنده. 
آن قدر شازده حمام را دوست داشتم که رفتم جلد سه و چهارش را هم یک‌جا با همه‌ی گرانی‌اش خریدم. هیچ تردیدی هم نکردم. خیلی وقت بود که برای خریدن یک کتاب این‌گونه بی‌تردید نشده بودم!

  • پیمان ..

مرسدس

۱۰
ارديبهشت

بعد از ۲۳ سال دوباره نشستم فیلم مرسدس را دیدم. محمدرضا فروتن و رفقایش و مرجان شیرمحمدی و یک عدد مرسدس باشکوه که آخر فیلم به هالیوودی‌ترین شکل ممکن به فنا می‌رود... 
از آن فیلم‌هاست که توی مغزم حک شده‌اند. توی این ۲۳ سال ننشسته بودم دوباره فیلم را ببینم. ولی صحنه‌هایش را به یاد داشتم. یعنی بیشتر از همه آن گاراژی را که پر بود از ماشین‌های از رده خارج قدیمی به یاد داشتم. آن‌جا که رستم به اسفندیار می‌گفت این مرسدس هم یکی می‌شود مثل همین‌ها. بهش دل نبند. به چیزی که دل نداره دل نبند.
۲۳ سال پیش احتمالاً تابستان بود که فیلم مرسدس را تو سینما شاهد قزوین دیدم. آن سال‌ها خاله‌ام ساکن روستایی حوالی قزوین بود. اسم روستا چوبین‌در بود. سال‌هاست که اسمش را عوض کرده‌اند. تابستان‌های بعد از مدرسه من را برای چند هفته می‌فرستادند آن‌جا. با پسرخاله‌هایم سرگرم می‌شدم. کوچه‌هایش خاکی بود. انتهای کوچه‌‌ی محل زندگی خاله‌ام ریل راه‌آهن بود. وقتی قطار به روستا نزدیک می‌شد من و پسرخاله‌هایم صدایش را می‌شنیدم. هر جای خانه بودیم بدو می‌دویدیم تو کوچه. صدای عبور قطار و بوق ممتدش توی تمام کوچه می‌پیچید. ما با دیدنش داد می‌زدیم. دهان‌مان را کامل باز می‌کردیم و داد می‌زدیم و با دست جلوی دهان‌مان را بادبزنی باز و بسته می‌کردیم. حس می‌کنم یک جور شبیه‌سازی صدای عبور واگن‌های قطار بود. ریل‌های راه‌‌آهن مقطع‌اند. چرخ‌های واگن‌ها حین عبور از هر قطعه یک صدای تلق تلق را تولید می‌کنند. صدایی که عمران صلاحی آن را آیریلیق آیریلیق می‌شنید. ما هم با همان ذهن بچگی‌مان با حرکت بادبزنی دست جلوی دهان سعی می‌کردیم صدای فریادمان را مقطع مقطع و شبیه عبور واگن‌ها کنیم. ولی صدای قطار توی کوچه آن‌قدر زیاد بود که صدای فریادمان را نمی‌شنیدیم. فقط زمانی که قطار از روستا دور می‌شد صدای داد‌ زدن‌مان را می‌شنیدیم و پی به ابلهانه بودن کارمان می‌بردیم و می‌زدیم زیر خنده و برمی‌گشتیم خانه.
یک روز با حمید و اسماعیل سوار مینی‌بوس‌های روستا به شهر شدیم. روز بازار نبود. خاله‌ام هفته‌ای یک بار به بازار قزوین می‌رفت تا خرید بکند. ولی این بار خاله همراه‌مان نبود. مجردی داشتیم می‌رفتیم. بعضی‌ روزها اهالی روستا یکی از گوسفندهای‌شان را هم توی مینی‌بوس می‌آوردند تا ببرند شهر بفروشند. صدای نعره‌ی موتور مینی‌بوس‌های بنز چوبین‌در به قزوین را هنوز یادم است. یک سفر بود برای خودش از روستا تا به شهر رسیدن. آن تابستان بعد از عبور از کوچه‌های خاکی و سوار مینی‌بوس شدن و به شهر رسیدن و کلی پیاده‌روی به سینما رسیده بودیم. برای من سینما رفتن آن سال بعد از هفته‌ها توی روستا ماندن این قدر جادویی بود که هنوز به یاد دارمش.
وقتی بلیط خریدیم و رفتیم توی سالن آخرهای فیلم بود. همان‌جا بود که فروتن خسته و کوفته از ماجراهای گذرانده جاده‌ها را گز می‌کرد تا به یک جاده‌ی فرعی خلوت برسد و بنزین را بریزد روی سر مرسدس. ما آخر فیلم را اولش دیده بودیم و بعد که فیلم تمام شد و همه رفتند، ما ماندیم تا اول فیلم را هم ببینیم. سانس بعد هم مثل بچه‌های خوب تا همان شروع جاده‌بازی فروتن را دیدیم. تا رسید به آن‌جا از سالن زدیم بیرون. یعنی حمید و اسماعیل گفتند تکراری شد برویم!
نمی‌دانم دقیقاً چه چیز فیلم بود که آن طور توی ذهنم ماند. ولی تا سال‌ها نماهایی که از مرسدس فیلم گرفته شده بود و شکوه عبورش از خیابان‌ها توی ذهنم بود.
وقتی بعد از ۲۳ سال دوباره فیلم را دیدم راستش باز هم خوشم آمد. یک سری جاها و یک سری دیالوگ‌هایش به شدت تصنعی و مسخره به نظرم آمدند. ولی زیرسبیلی رد کردم. راستش فیلم را به عشق آن سکانس گاراژه دوباره نگاه کردم. ابوالفضل می‌گفت آن جای فیلم را نزدیک خانه‌ی ‌ما فیلم‌برداری کرده‌اند. بعد از سال‌ها خواستم ببینم راست گفته یا نه. راست گفته بود. دقیقاً همان خیابانی بود که من سال‌ها از خانه‌مان تا کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری را یک روز در میان پیاده گز می‌کردم. تمام آن سال‌هایی که من کانون پرورش فکری می‌رفتم ‌آن جای خیابان پر از گاراژ و قبرستان ماشین‌های قدیمی بود. دقیقاً همان‌جایی که فروتن مرجان شیرمحمدی را سوار بر وانت قراضه می‌آورد و بعد از چند دقیقه سوار بر مرسدس برمی‌گرداند، دقیقاً همان‌جا محل پیچیدن من و به سوی فرهنگسرا رفتن بود. دوست داشتم آن گاراژه را دوباره ببینم و دیالوگ طلایی فیلم... آن‌جایی که رستم بعد از ساعت‌ها تعقیب و گریز مرسدس را می‌برد کنار تمام ماشین‌های از رده خارج و عتیقه و به محمدرضا فروتن می‌گوید: این هم یه روزی مثل اینا می‌شه. به چیزی که دل نداره دل نبند.
دوباره نشستم این سکانس را دیدم و هنوز هم برایم به اندازه‌ی ۲۳ سال پیش جادویی بود. از این که فیلم این قدر ساده بوده که کودک آن‌ سال‌ها هم توانسته بفهمدش خوشم آمد. من همان موقع هم مرسدس را فهمیده بودم. ماشین‌ها را از همان موقع می‌فهمیدم. الان بیشتر هم می‌فهمم. جمله‌ی طلایی فیلم درست بود. اما...
بعد از ۲۳ سال اما حالا دلم می‌خواهد یکی بیاید یک فیلم دیگر بسازد. اسمش را مارک هر ماشینی که می‌خواهد بگذارد بگذارد: سایپا، پژو، ۲۰۶، ۴۰۵، بی‌ام‌دابلیو، تویوتا، مزدا، پرشیا... هر چی. توفیری ندارد برایم. ولی بیاید یک فیلمی بسازد از این‌که وفای ماشین زیر پای قهرمان فیلم از وفای تمام دوستان و یارانش بیشتر باشد. یعنی کل فیلم در مورد آدم‌هایی باشد که از زندگی قهرمان فیلم یکی یکی می‌گذارند می‌روند. سوار ماشینش می‌شوند، هم‌سفرش می‌شوند، با هم جاده‌ها را در می‌نوردند و بعد می‌گذارند می‌روند. هر کدام‌شان هم یک جوری. یکی قهر می‌کند و دشمن می‌شود. یکی از وطن می‌رود. یکی با یکی دیگر می‌رود. و این قهرمان فیلمه دقیقا به کسانی که دل دارند دل می‌بندد و آخرسر می‌بیند تنها یاری که برایش باقی مانده، تنها چیزی و کسی که در تمام این سال‌ها همراه و هم‌دم و یار و یاورش مانده و بی‌این‌که ضعف نشان بدهد، بی‌این‌که ریپ بزند، بی‌این‌که اذیت و آزار برساند، بی‌این‌که دل بشکند‌، بی‌این‌که غرور بشکند همان ماشینه شده. چیزی و کسی که قهرمان فیلم تویش زیاد تنهایی کرده و بی‌این‌که بتواند حرفی بزند سنگ صبورش شده... 
مرسدس برایم یک فیلم دوست‌داشتنی است. محمدرضا فروتنی را که خرد و خمیر به مرجان شیرمحمدی می‌آویخت (هر چند خیلی تصنعی) دوست داشتم. اما به نظرم مرسدس‌هایی هم هستند که فراتر از این حرف‌هااند...
 

  • پیمان ..

برگشت نیست

۲۱
فروردين

- یه نگاه به خودت بنداز تو آینه. خودت هم شکسته شدی.

- جدی؟

- آره.

- خودم اصلاً همچه حسی ندارم. حس می‌کنم از هر وقت دیگه‌ای توی زندگیم جوون‌تر و قوی‌ترم.

- تا ۴۰ سالگی همین حسو داری.

- یعنی تموم شد؟

- آره دیگه.

- بدم نمی‌گی‌ها. این رفیق ما که پارسال سکته کرد مرد ۳۰ سالش بود. یه سال از من کوچیک‌تر هم بود. دیروز رفتم لوازم الکتریکی فیوز و چسب برق بخرم. فیوز خونه هم مثل دندونای من عمرشو کرده بود و سوخته بود. پسر صاحب‌خونه‌ی لوازم الکتریکیه مرده بود نوار قرآن گذاشته بودن. یکی اومد گفت که فلانی مرده. گفت نه، پسرش مرده. همه منتظر مرگ پدره بودن. پسره که ۳۵ سالش بود سکته زده بود مرده بود. 

- اوهوم.

- بد نگذشت. درخشان هم نبود همچین. ولی من اصلاً احساس ضعف نمی‌کنم. بدیش اینه که این روزا اصلاً نمی‌فهمم چه جوری شب می‌شه. بی‌هیچ دستاوردی که بگم در یک مسیری هستم. ولی برگردم ۱۸ سالگی دانشگاه نمی‌رم دیگه. خیر سرم بهترین دانشگاه‌های ایران هم درس خوندم‌ها.

- برای این‌ رفتی بهترین دانشگاه‌های ایران که بگی من بهترین‌ها رو رفتم هم و خبری نبود.

- یه جورایی آره...

- خب چه کار می‌کردی؟

- دو تا کار می‌کردم. یکی این‌که یه دوچرخه‌ی خیلی خوب می‌خریدم. از همین‌ها که نصف قیمت یه پراید رو دارن. به جای خرج و مخارج آمادگی برای دانشگاه و خود دانشگاه و چی و چی و چی یه دوچرخه سبک برو با تجهیزات خوب می‌خریدم. شروع می‌کردم به رکاب زدن. روزی ۴۰ کیلومتر رکاب می‌زدم. نه کمتر و نه بیشتر. ۴۰ کیلومتر خیلی معقوله. بعد ۴۰ کیلومتر به یه جایی می‌رسیدم. یا می‌شد سرپناهی و آدمی و دوستی پیدا کنم یا نمی‌شد. در حالت اول به گپ و مهمون شدن می‌گذروندم و حالت دوم هم به چادر زدن و خوابیدن در کیسه خواب. بعد دو هفته سه هفته احتمالا به جایی می‌رسیدم که دلم می‌خواست بیشتر اتراق کنم. عجله نمی‌کردم. هیچ عجله نمی‌کردم. البته الان هم هیچ عجله‌ای برای هیچ کاری ندارم دیگه. ولی روزی ۴۰ کیلومتر رفتن رو ادامه می‌دادم. بعد از ۲ سال مطمئنم ده‌ها برابر الانم زندگی رو درک می‌کردم. زندگی یاد می‌گرفتم... تمام اون گنج‌هایی که دوچرخه‌سواری بهت می‌ده رو هم درمی‌یافتم. مطمئنم فقط تو ۴۰ یا ۸۰ کیلومتر اولش تنها می‌بودم. بعدش دیگه هیچ وقت تنها نمی‌بودم... من هیچ وقت تو دانشگاه چیزی یاد نگرفتم راستش. یعنی چیز به درد بخوری یاد نگرفتم. حتی دوست‌های دانشگاهم هم موندنی نبودن. همه گذاشتن رفتن. الان فکر می‌کنی برای چی فروختن ماشینم سختمه؟ چون وفای این ماشینه از خیلی از دوستام بیشتر بوده بهم. اونا گذاشتن رفتن. ولی این برام موند. یه چیز جالب دوچرخه‌سواری اینه که اون قدر آروم می‌ری که فرصت تعمق و دیدن داری ولی در عین حال در حال رفتن و گذری. نمی‌مونی. گیر نمی‌کنی. من الان گیر کردم... بد هم گیر کردم...

- شاید... دیگه چه می‌کنی؟

- این رو هنوز شک دارم. ولی می‌دونم که من به خوندن نیاز داشتم و دارم. اگر یه مسافر دوچرخه‌سوار می‌شدم سعی می‌کردم عضو چند تا باشگاه کتاب‌خوانی بشم. از این‌ها که قرار می‌ذارن یه کتاب بخونن و بعدش بیان در موردش حرف بزنن و خلاصه‌شو بگن و تم‌های کتاب رو بررسی کن و تجربه‌ی شخصی مواجهه‌شون با کتاب رو بیان کنن. این که می‌گم ۴۰ کیلومتر در روز به خاطر اینه که ۴۰ کیلومتر رو می‌شه تو ۴ ساعت طی کرد. می‌شه هم ۸ ساعت کشش داد. ولی در هر حال فرصتی برای گپ زدن و فرصتی برای خوندن و حتی فرصتی برای نوشتن هم باقی می‌مونه. این کارو هم با یه وفاداری خاصی انجام می‌دادم. من معمولا تو این بحثا وفادار به گروه نبودم. اما برمی‌گشتم می‌شدم. سفرنامه و یادداشت‌ روزانه و وبلاگ هم حتماً حتماً می‌نوشتم. برای خودم خوب می‌بود...

- خوبه.

- آره. به نظرم اشتباه کردم رفتم دانشگاه.

- شاید!

 

 

 

پس‌نوشت: اسم پست وام‌گرفته از کتابی به همین نام اثر بورلی نایدو

  • پیمان ..

بلوط‌ها و لی‌ها

۱۶
فروردين

هم‌زمانی‌های عجیبی رخ داد. چهارشنبه‌سوری بود. خانه‌ی آقا بودیم. همسایه‌ها توی کوچه ساقه‌ی خشک‌شده‌ی برنج ریخته‌ بودندن و آتش زده بودند و از روی آتش‌ها می‌پریدیم. کوچه تاریک بود. برق حیاط‌ها هم خاموش بود. نور زرد و گرمابخش آتش‌ها روشنایی‌بخش بود. به حیاط خانه‌ی آقا نگاه کرده بودم. شکوفه‌های درخت بلندبالای لی چسبیده به دیوار در نور آتش کوچه می‌درخشید. انگار شکوفه‌ها شب‌رنگ بودند. شب‌رنگ‌هایی سفید. آمدم توی حیاط و به قامت درخت نگاه کردم. جدی جدی شکوفه‌ها شب‌رنگ بودند. مثل هزاران کرم شب‌تاب بودند که از درخت آویزان شده بودند.

صبح فردایش بار دیگر سراغ درخت لی رفتم. شکوفه‌ها سفید نبودند. سبز بودند، سبز کم‌رنگ. در نور روز جلوه‌ی زیادی نداشتند. گویا برگ‌هایی کم‌رنگ بودند. اما برگ نبودند. سر گرداندم دیدم سه تا درخت لی بلندبالای دیگر هم آن سوی حیاط است. آن‌ها پیرتر بودند. ولی شکوه و بلندی قامت درخت چسبیده به دیوار چیز دیگری بود. شب دوباره نگاهش کردم. در کورسوی لامپ ۱۵ وات حیاط شکوفه‌هایش باز درخشان شده بودند و برق می‌زدند.

درخت لی گونه‌ی بومی درخت نارون در شمال ایران است. در تهران نارون چتری در کوچه‌ها زیاد است. درخت لی مثل نارون چتری گرد نیست. راست‌قامت است و کمی که ارتفاع می‌گیرد شاخه‌هایش شروع به افشان شدن می‌کنند. نارون‌ها یک خصوصیت جالب دارند. همان‌طور که شاخه‌‌های نرم‌ و نازک‌شان در آسمان رشد می‌کند و مثل زنی زیبا موهای‌شان را افشان می‌کنند در زیر زمین هم ریشه‌های‌شان در خاک افشان می‌شود. تا شعاع دو سه متری‌شان که زمین را بکنی پر از ریشه‌های ریز است...
با درخت لی دوست شده بودم. 

همان‌ موقع نمی‌دانم چه شد که شروع به خواندن کتاب «درخت‌ آرزوها» کردم. کتابی بس دوست‌داشتنی بود. قصه‌ی یک درخت بلوط ۲۰۰ ساله در یکی از شهرهای آمریکا با برگ‌هایی قرمز که حفره‌ها و شاخه‌هایش محل زندگی حیوانات گوناگون است و بر دو خانه‌ی قدیمی سایه گسترده و در اولین روزهای ماه اردیبهشت هر سال درخت آرزوهای اهالی شهر می‌شود. همه آرزوهای‌شان را دخیل می‌بندند به شاخه‌های این بلوط پیر. راوی کتاب خود این بلوط است. درختی بلوطی به نام قرمز. قصه‌ی اصلی کتاب قصه‌ی یک خانواده‌ی مهاجر است که از شر جنگ از کشوری دیگر به آن محله پناه آورده‌اند و برخی آدم‌های محله می‌خواهند آن‌ها را از محله بیرون کنند. اما این درخت پیر با همه‌ی درختی‌اش کاری می‌کند کارستان و مانع از رفتن آن خانواده می‌شود. کتابی به شدت دوست‌داشتنی بود. از آن فانتزی‌های خیال‌انگیز. در طول دو سه روزی که کتاب را می‌خواندم بعد از هر فراز سری به درخت لی توی حیاط با شکوفه‌های درخشان شبانه‌اش می‌زدم و نگاهش می‌کردم و فکر می‌کردم اگر شاخه‌هایش پایین‌تر بود چه قدر برای درخت‌ آرزوها شدن خوب می‌بود.

درخت توی کتاب یک بلوط بود.

چند روز بعدش حین رکاب‌زنی‌هایم در جاده‌های فرعی و خاکی و روستایی، به چند روستای پای کوه رسیدم. سربالایی یکی‌شان را آرام آرام و صبورانه بالا رفتم و بعد از ۲۰ دقیقه رکاب زدن یکهو در دو طرف جاده یک جنگل دیدم. جنگل بزرگی نبود. اما درخت‌های کهنی داشت. با دوچرخه به میان درخت‌ها رفتم. 

یکی‌شان که قامت خیلی بلند و تنه‌ی خیلی کلفتی داشت دمر روی زمین افتاده بود. بریده نشده بود. ریشه‌هایش از زمین در آمده بودند. حدس زدم که کار باد باشد. انگار که این درخت پیر شده باشد و دیگر نتوانسته باشد با ریشه‌هایش به خاک چنگ بزند و تسلیم باد شده باشد. جهت افتادنش هم جهت شمال به جنوب بود. احتمالا یکی از بادهای گرمی که از سمت دریا می‌وزیده او را از خاک جدا کرده‌اند. دوچرخه را کنار درخت خوابیده روی زمین پارک کردم و چند تا عکس ازش گرفتم. بعد دیدم زیر پایم کلی بلوط ریخته است. به درخت‌های دور و بر نگاه کردم. پای همه‌شان بلوط ریخته بود. من به یک جنگل بلوط پا گذاشته بودم. هنوز درخت‌ها از خواب زمستانی بیدار نشده بودند. چند روز قبلش من قصه‌ی یک درخت بلوط را خوانده بودم و بعد یکهو بدون این‌که نقشه‌ای داشته باشم به یک جنگل بلوط رسیده بودم.

چند روز بعدترش در یکی دیگر از رکاب‌زنی‌ها در کنار یکی از رودخانه‌ها یکهو منظره‌ی جنگلی از درخت‌های پیر توجهم را جلب کرد. تیز و بز از جاده زدم بیرون. اول صبح بود و خبری از ماشین‌ها و توریست‌ها نبود. من با دوچرخه‌ام یکه‌سوار جاده بودم. درخت‌های کهنسال یک جنگل عجیب و غریب را ایجاد کرده بودند. منظره‌ای که روبه‌رویم بود بیش از شمال شبیه یکی از جنگل‌های آفریقا بود. می‌گویند درخت‌ها از یک مرحله‌ای به بعد دیگر تاب قامت راست را ندارند و خم می‌شوند و به زمین بوسه می‌زنند و دوباره بالا می‌روند. خیلی از درختان جلوی چشمم این‌گونه بودند. خم شده بودند و دوباره به زمین رسیده بودند. ریشه‌های کلفت‌شان از خاک بیرون زده بود. باورم نمی‌شد. این که در شمال این تعداد درخت پیر در کنار هم به زندگی ادامه داده بودند برایم عجیب بود. شمالی‌ها استعداد غریبی در درخت‌کشی و درخت بریدن دارند. اما این جنگل کوچک... به درخت‌ها نزدیک شدم... هی پسر... این‌ها لی بودند. درخت‌های لی پیر. مثل درخت حیاط خانه‌ی آقا جوان و راست قامت نبودند. اما از همان خانواده بودند. یک لحظه‌ مات و مبهوت ماندم.

من توجهم از طریق یک کتاب به درخت بلوط جلب شده بود. مدت کوتاهی بعد از آن یک جنگل درخت بلوط دیدم.

من توجهم خیلی اتفاقی به یک درخت لی جلب شده بود. مدت کوتاهی بعد از آن یک جنگل درخت لی دیدم...

اسم این پدیده در زندگی چیست؟!

  • پیمان ..

بنویس

۱۳
فروردين

یکی از سرگرمی‌هایم این است که می‌نشینم آرشیو ماهانه‌ی سپهرداد را نگاه می‌کنم. الان فروردین ۱۴۰۰ است. می‌نشینم فروردین‌های سال‌های گذشته را یکی یکی باز می‌کنم. از آن فواید شخصی پیوسته وبلاگ نوشتن است. در عرض چند دقیقه مسیر رفته را مرور می‌کنی. بله. همه چیزم را در این‌جا ننوشتم. اما در هر دوره‌ای چیزهایی را برای نوشتن در این‌جا انتخاب کرده‌ام. آن‌ چیزها برای من شاخص و نشانه‌اند و یادم می‌آورند که در هر سالی در آرزوی چه بوده‌ام و درگیر چه فضاهایی. 

سر در آوردن از سازوکارهای مکانیکی اشیاء، شور و امید فضاهای سیاسی دانشگاه در یک دوره‌ی کوتاه، سفرهای کوتاه نیمه‌کاره، تمنای تن یک زن با زبانی معلق و مبهم، دیدن فیلم و مستند و رفتن به نشست‌های مختلف، نوشتن از کتاب‌ها، نوشتن از سفر با دوستی که در آستانه‌ی رفتن است، تجربه‌ی باران بهاری از پشت شیشه‌ی کلاس درس،‌ تجربه‌های کاری، آدم‌های سالی یک بار، بدرقه‌ی دوستان دوره‌ی جوانی، دیدار دوستان قدیمی، هدیه‌های عاشقی، سرگرمی‌های جدید، حسرت‌های جدید، تحسین‌ها و ستایش‌های جدید و... در عرض چند دقیقه مرور می‌شوند.

از روی همین آرشیو ماهانه می‌فهمم که بعضی سال‌ها را به بدترین شکل ممکن دود هوا کرده‌ام و بعضی سال‌ها را هم زندگی کرده‌ام. معیار زندگی کردن برای من قصه و روایت است. هر چه قدر بیشتر زندگی کنی با قصه‌ها و روایت‌های بیشتری از آدم‌ها، حیوان‌ها،‌ گیاهان، مناظر طبیعی و غیرطبیعی، اشیاء و در یک کلام جهان بیرون درمی‌آمیزی و صاحب مجموعه‌ی غنی‌تری می‌شوی. البته که در آمیختن خالی کافی نیست. به بیان رسیدن است که معنا می‌دهد. چه بسیار آدم‌ها که لحظه لحظه با قصه‌ها و روایت‌ها درمی‌آمیزند و هیچ وقت به بیان نمی‌رسند. هیچ وقت یافته‌ها را درونی نمی‌کنند و با کلمات خودشان آن‌ها را بیان نمی‌کنند. از همین آرشیوهای ماهانه می‌فهمم که چه زمان‌های زیادی را صرف چیزهایی کرده‌ام که هیچ وقت در من به بیان نرسیده‌اند...

امسال قرار است چه کار کنم؟ نمی‌دانم. به یک جور خستگی رسیده‌ام که برایم آشناست. یعنی ۳ سالی بود که خبری ازش نبود. حداقل در همه‌ی عرصه‌های زندگیم سروکله‌اش پیدا نمی‌شد. اما این روزها این خستگی همه جوره دارد به درهای زندگی‌ام پنجول می‌کشد و ناله سر می‌دهد. کاری می‌کند که دلم جلو رفتن و مواجه شدن نخواهد. می‌شناسمش. سروکله‌اش با غرهای درونی پیدا می‌شود. آدم غرغرویی نیستم. به غرهای درونیم هم سعی می‌کنم وقعی ننهم. اما همین باعث جری شدن این خستگی می‌شود. به خودش پیچ و تاب می‌دهد و آتشین می‌شود و کم کم هلم می‌دهد به سمت لبه‌های زندگی. شاید امسال قاطی کنم و یکهو جزیره‌ام را خالی کنم و بپرم توی دریا دوباره تا شاید جزیره‌ی دیگری پیدا کنم. شاید البته. آهسته با خودم غریبه می‌شوم...

پرونده‌های نیمه‌باز و ایده‌های اجرا نشده هم هستند. تعدادشان روز به روز بیشتر می‌شود. آن خستگیه دارد از این پرونده‌های نیمه‌باز و ایده‌های عملی نشده هم به ستوه می‌آید. باید یا بفرستم‌شان توی بایگانی یا صفحه‌ی جدیدی ازشان باز کنم. بزرگ‌ترین مشکلم این است که هیچ فهم و درکی از کمبود زمان ندارم. یعنی یک سال گذشته این جوری شده‌ام. زمان را قاطی کرده‌ام. خیلی به لحظه‌ی حال فرو رفته‌ام. شاید در نگاه اول بد نباشد. اما لحظه‌های حال هم هیچ نویدی برای فردا ندارند و این خسته‌ام می‌کند. خیلی خسته‌ام می‌کند...
 

  • پیمان ..

روده‌های خالی

۱۲
فروردين

۱. «از سیاه‌کوه تا دهانه‌ی ذوالفقار» کتابی است در مورد تعیین مرزهای ایران و افغانستان. 

مثل تمام مرزهای بین کشورهای خاورمیانه، مرز ایران و افغانستان هم حاصل یک پدیده‌ی طبیعی نبوده. در سال ۱۸۷۱ میلادی بود که یک ژنرال انگلیسی به نام گلداسمید مأمور تعیین مرزهای ایران و افغانستان در قسمت بلوچستان و سیستان شد. بعدها یک ژنرال دیگری انگلیسی به اسم مک‌لین در سال‌های ۱۸۸۸ تا ۱۸۹۱ کار تعیین مرزهای ایران و افغانستان تا نقطه‌ی مرزی روسیه را به عهده گرفت؛ اما این مرزها فقط در نقشه‌های انگلیسی‌ها وجود داشت. برای ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها و ساکنین دو طرف مرز این چیزها معنایی نداشتند. عملاً این مرزها ول و به امان خدا رها بودند. آن‌قدر ول و به امان خدا رها بودند که حکومت‌های ایران و افغانستان هم برای تعیین نقط دقیق مرزی کاری نکرده بودند.

بالاخره این رضاشاه و سیستم ایجادشده‌ توسط او بود که تعیین دقیق مرزها را جدی گرفت. داستان البته از مناقشه بر سر آب هیرمند در سال ۱۳۱۰ شروع شد. مناقشه‌ای که دارد ۱۰۰ ساله می‌شود. تازه بعد از آن بود که ایران دقیق کردن مرزهایش را پی گرفت. 

کتاب «از سیاه‌کوه تا دهانه‌ی ذوالفقار» شرح گزارش‌ها و وقایع مسافرت به سرحدات افغانستان و مطالعات از وضعیات قسمت‌های سرحدی به قلم رحمت‌الله‌ معتمدی است. آقای معتمدی از کارمندان وزارت امور خارجه بود که در سال ۱۳۱۲ مأمور شد تا به همراه یک گروه مرزهای ایران و افغانستان را قدم به قدم نقشه‌برداری کنند. حاصل گزارش این گروه قرار بود به عنوان سند پشتیبان تعیین دقیق مرزهای ایران و افغانستان مورد استفاده‌ قرار بگیرد. سفری بسیار سخت در بیابان‌های سرحدی ایران و افغانستان که از دی ماه ۱۳۱۲ شروع شد و تا خرداد ۱۳۱۳ طول کشید.

وقتی بیابانی بی‌آب و علف مرز دو کشور می‌شود کوچک‌ترین چاه و چشمه و سرسبزی و آبادی قیمتی می‌شود. آقای معتمدی در جای جای کتاب از این می‌نالد که ژنرال گلداسمید انگلیسی چاه‌ها و چشمه‌های به درد بخور را داخل مرز افغانستان انداخته و یا این‌که مرزبان‌های افغانستانی از نبود مرزبان‌های ایرانی سوءاستفاده کرده‌اند و مرز را جابه‌جا کرده‌اند و... اما بزرگ‌ترین مسئله آب هیرمند است. رود هیرمند از برای افغانستان شده است و دریاچه‌ی هامون از برای ایران...

۲. سال‌هاست که آب هیرمند محل مناقشه‌ی ایران و افغانستان است. دریاچه‌ی هامون خشک شده است. ایران همواره شکایت دارد که افغانستان نمی‌گذارد که آب هیرمند به دریاچه‌ی هامون برسد. دریاچه‌ای که حیات مردمان زابل و روستاهای اطراف بدان وابسته است. افغانستان نسبت به ایران از منظر سیاسی در این سال‌ها همواره در موقعیت پایین‌تری بوده. دولت افغانستان در برابر دولت ایران ابزار قدرت چندانی نداشته. نه از نظر قوای نظامی و نه از نظر مشروعیت سیاسی در حد و اندازه‌های دولت ایران نبوده. به خاطر همین هیچ وقت رودررو و رک نگفته که آب هیرمند را نمی‌دهیم. همیشه بهانه آورده که خشکسالی بوده و هیرمند برای خود ما هم آب نداشته، چه برسد به بیابان‌های انتهای این رود و دریاچه‌ی هامون... 

اما چند وقت پیش اشرف غنی، رئیس‌جمهور افغانستان این بهانه‌جویی و ظاهرسازی را کنار گذاشت. سد کمال‌خان را بر روی رود هیرمند افتتاح کرد و در سخنرانی افتتاح سد گفت که حالا ایران باید به ما نفت بدهد تا ما به او آب بدهیم. 

دولت افغانستان دولت خیلی کوچکی است. دولتی است که بر نیمی از کشور تسلط ندارد. درآمد بالایی ندارد و خیلی وابسته به کمک‌های خارجی به خصوص آمریکا است. اشرف غنی به عنوان رئیس‌جمهور همواره گزینه‌های محدودی برای پیگیری دارد. مسلماً او مانند ایران نیست که سرمست از درآمدهای نفتی بخواهد در سایر کشورها شاهی را نگه دارد و شاهی را براندازد. این محدودیت باعث شده که همواره پروژه‌های خاص و مشخصی را پیگیری کند. افغانستان بیش از هر چیزی به جاده و راه‌های مواصلاتی نیاز دارد. اما وقتی دولت بر همه‌ی کشور تسلط ندارد سرمایه‌گذاری بر ساخت جاده و راه هم برایش فایده‌ای ندارد. اشرف غنی در این سال‌ها آن قدر که باید جاده نساخته. اما ساخت سد کمال‌خان از پروژه‌هایی بود که اشرف غنی رویش تمرکز کرد. سدی که بر روی هیرمند ساخته شد و عملاً تیر خلاصی همیشگی بر پیکر نحیف دریاچه‌ی هامون است.

این‌که چرا داستان به این‌جا ختم شده و ایران در پاسخ چه می‌کند و چه ابزارهای قدرتی دارد و چه نقطه ضعیفی و... بحث خیلی پیچیده‌تری است. برای من اشرف غنی و انتخاب پروژه‌اش و حرف‌هایش در مراسم افتتاح سد یک نکته‌ی خیلی مهم داشت.

۳. محمدحسین الان آمریکا است. دلم برای غر زدن‌هایش تنگ شده است. توی دانشگاه تهران هم‌دوره‌ای بودیم. سر پرشوری داشت و همان سال اول عضو انجمن اسلامی دانشکده مکانیک شد. من سال دوم و سوم این کار را کردم و خیلی دیرتر از او متوجه خیلی از چیزها شدم. یک بار سر انتخابات انجمن اسلامی توی دانشکده مکانیک دعوا شد. آن موقع من انجمن فنی بودم و نهاد ناظر بر انتخابات دانشکده مکانیک محسوب می‌شدم. داستان سر یک دخالت بی‌جای انجمن اسلامی کل دانشگاه تهران در انتخابات یک جزء کوچک‌تر (دانشکده مکانیک) بود. 

یک چیزی هست که در سیستم جامعه‌ی ایران خیلی من را می‌ترساند. این که منتقدان یک وضعیت استعداد عجیبی در بازتولید آن وضعیت دارند. مثلاً انجمن اسلامی‌ها به عنوان اصلاح‌طلبان خیلی منتقد شورای نگهبان و دخالت‌های مراجع امنیتی و بالادستی در انتخابات و... هستند. بعد خود همین انجمن اسلامی‌ها در سیستم‌های انتخاباتی خودشان دقیقاً همان سیستم شورای نگهبان و سایر دستگاه‌ها را در حوزه‌ی دانشجو و دانشکده تکرار می‌کنند. 

آن سال هم همین‌جوری شده بود و محمدحسین به من گیر داده بود که فقط لب و دهنی و عرضه نداری کاری کنی و این‌ حرف‌ها. پوستش سفید بود و عصبانی که می‌شد سرخ می‌شد و فحش را چپ و راست نثارت می‌کرد. یک بار آخر حرف‌هایش به عنوان جمع‌بندی یک ضرب‌المثل بهم گفت که بدجور آویزه‌ی گوشم شد: طرف چس‌ مثقال گه تو روده‌ش نیست می‌خواد برینه به شمس‌العماره.

این را یاد گرفتم که اگر می‌خواهم به شمس‌العماره برینم کاری کنم که چس‌مثال گه تو روده‌ام جمع شود. اگر نیست ساکت بمانم و بروم پی کار خودم و هر وقت چس مثقال گه جمع شد برگردم برینم به شمس‌العماره.

این ضرب‌المثل را سال‌هاست که در جاهای مختلف می‌بینم و هر بار هم یاد محمدحسین می‌افتم. مثلاً یکی از اتفاقاتی که به طور مرتب در مجلس ایران می‌افتد تحریم آمریکا است. نمایندگان با سه فوریت تصویب می‌کنند که ایران آمریکا را تحریم کند. شورای نگهبان هم بلافاصله تأیید می‌کند. اما حقیقت این است که ما نه تنها گه که باد شکم هم در روده‌مان نیست و با این کارها شمس‌العماره اصلاً تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. اما اشرف غنی به نظرم به طور عملی نکته‌ی این ضرب‌المثل را به ایران حقنه کرد. با همان بودجه‌ی محدودی که هر سال هم کمتر می‌شود فقط یک پروژه‌ی عمرانی را پی گرفت و تکمیلش کرد. در ایران در طی این چند سال صدها سد ساخته شده. اما در افغانستان فقط یک سد ساخته شد. دولت افغانستان در تمام این سال‌ها ساکت و با خجالت بهانه‌ی خشکسالی و... را آورد و وقتش که شد...

این را باید یاد بگیریم: با داد و بیداد کردن هیچ شمس‌العماره‌ای تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. اگر خیلی ادعا دارید بروید روده‌های‌تان را پر کنید. البته روده هم الکی پر نمی‌شود که!

  • پیمان ..

این چند وقت فقط یک کتاب خواندم. کتاب عدالت مایکل سندل را. خیلی آرام و آهسته و جرعه جرعه خواندمش. کتاب مجموعه‌ درس‌گفتارهای فلسفه‌ی سیاسی مایکل سندل در دانشگاه هاروارد است. درسی که سندل با عنوان «عدالت» سال‌هاست آن‌ را در هاروارد ارائه می‌دهد. وارد صفحه‌ی شخصی مایکل سندل هم که بشوی تصاویر و ویدئوهای زیادی از کلاس‌های پرمخاطبش را می‌بینی. البته که برای کتاب شدن تغییراتی به آن داده است. عدالت هم مثل کتاب قبلی که از مایکل سندل خوانده بودم پر بود از مثال و قصه و نمونه و مصداق. همین بود که خواندنش را جذاب می‌کرد. 

سندل همان صفحات اولیه‌ی کتاب ثابت می‌کند که اندیشیدن به عدالت خواه ناخواه ما را وادار به اندیشیدن به بهترین شیوه‌ی زندگی می‌کند. 

«موقعی که می‌پرسیم آیا عدالت در جامعه‌ای برقرار است در واقع می‌پرسیم چیزهایی که برای‌شان ارزش قائلیم – درآمد و دارایی، حقوق و وظایف، اختیارات و فرصت‌ها، مقام‌ها و افتخارات- در آن جامعه‌ چطور توزیع می‌شوند. جامعه‌ی عادل این چیزها را درست توزیع می‌کند، یعنی به هر کس به اندازه‌ی شایستگی‌اش می‌دهد. مسئله وقتی مشکل می‌شود که می‌پرسیم کی شایسته‌ی چیست و چرا.»

از همان اول هم خیلی مختصر و مفید می‌گوید که در مورد عدالت سه دیدگاه مختلف وجود دارد: دیدگاه رفاه‌محور- دیدگاه آزادی‌محور و دیدگاه فضیلت‌محور. 

فصل‌های کتاب صندل در حقیقت شرح و بسط هر کدام از این دیدگاه‌ها و مصداق و مثال‌هایی در مورد اجرای هر کدام‌ از این دیدگاه‌هاست. بنتم، استوارت میل، کانت، جان رالز و ارسطو فیلسوفانی هستند که مایکل سندل برای توضیح هر کدام از دیدگاه‌ها در مورد عدالت در جامعه آن‌ها را زیر ذره‌بین می‌برد. 

از آن کتاب‌ها بود که راحت می‌توانی توی زندگی روزمره‌ات برای هر کدام از حرف‌هایش مصداق بیابی و بهت چهارچوب فکری می‌دهد. 

مایکل سندل تخصص غریبی در به چالش کشیدن بازار آزاد و کسانی دارد که آزادی انسان را مقدم بر هر اصل دیگری می‌دانند. توی کتابش از سودگراها شروع می‌کند. از بنتم و استوارت میل و این نظریه که کار درست کاری است که بیشترین سود را به بیشترین افراد برساند. سود چیست؟ هر چیزی که موجب خوشایند آدمی‌ست. سندل هم اصول فلسفی این تلقی از عدالت را به چالش می‌کشد و هم قصه‌ها و فاجعه‌هایی را روایت می‌کند که نتیجه‌ی همچه نگرشی به خواهد بود. بعد از آن سراغ کانت و جان رالز می‌رود. فیلسوف‌هایی که آزادی انسان را مقدم بر هر ویژگی او می‌دانند و عدالت را در سایه‌ی آزادی معنا می‌کنند. هر چه‌قدر که فصل جان رالز معلق و کوتاه و مبهم بود فصل کانت را سندل خوب نوشته بود. جا انداختن معنای مورد نظر کانت از آزادی فوق‌العاده بود.

اما سندل نظریه‌ی اختیارگرایی و ارجحیت آزادی انسان بر همه‌ی اصول دیگر در امور زندگی را هم قبول ندارد. تعریف می‌کند که لیبرال‌ها و مدافعین آزادی فقط دو دسته تعهد برای او قائل می‌شوند. وظایف طبیعی که همه شمول‌اند مثل حفظ حرمت انسان، وظیفه‌ی ترحم به انسان، رفتار عادلانه با انسان و وظایف و تعهدات اختیاری که خودمان داوطلبانه می‌پذیریم و از توافق نتیجه می‌شوند. 

یک ایراد خیلی خوبی که می‌گیرد این است که ما در بستر قصه‌ها زندگی می‌کنیم. خیلی خوب توضیح می‌دهد که آزاد بودن انسان و متعهد بودن او فقط در قبال تعهدهایی که خودش می‌پذیرد بی‌معناست. چون ما در بستر قصه‌ها و روایت‌ها به دنیا می‌آییم و این قصه‌ها و روایت‌ها را ادامه می‌دهیم. اصلاً زیست ما در بستر قصه‌ها و روایت‌ها فراتر از آزادی ماست، در عین حال که شامل آزادی ما هم هست.

از دید کانت و رالز حق بر خیر مقدم است. اصول عدالتی که وظایف و حقوق ما را تعریف می‌کنند باید نسبت به فهم‌های مختلف از زندگی خوب بی‌طرف باشند. کانت می‌گوید برای رسیدن به قانون اخلاقی ما باید خودمان را از علایق و اهداف احتمالی‌مان جدا کنیم. رالز معتقد است که در تفکر راجع‌به عدالت، ما باید نیات، تعلقات و تصورات خاص خودمان از خیر و خوبی را کنار بگذاریم. ص ۲۴۲

خب. بله بازار آزاد هم برخلاف شعارهایش حرمت انسان را نگه نمی‌دارد. بازار آزاد هم به درد عمه‌اش می‌خورد.
سندل نه سودگراها را قبول دارد و نه اختیارگراها. او ارسطو را قبول دارد. 

«ولی ارسطو جور دیگری درباره‌ی عدالت فکر می‌کند. او معتقد نیست که اصول عدالت می‌توانند و باید نسبت به مفهوم زندگی خوب بی‌طرف باشند. برعکس اعتقاد دارد یکی از اهداف قانون اساسی عادلانه این است که شهروندان خوب بسازد و منش‌های خوب بپرورد....»

نکته این‌جاست که ته حرف و پیشنهاد مایکل سندل هم به جای خاصی نمی‌رساند ما را. خودش هم ایراد نظریه‌ی مطلوب خودش را می‌گوید:

«یکی از علل مخالفت کانت و رالز با عدالت ارسطو این است که فکر می‌کنند جایی برای آزادی باقی نمی‌گذارد. قانونی که بکوشد منش‌های خوب بپرورد یا بر درک خاصی از زندگی خوب صحه بگذارد این خطر را به وجود می‌آورد که ارزش‌های کسانی را به کسان دیگر تحمیل کند.» ص ۲۴۱

در ده صفحه‌ی آخر کتاب مایکل سندل می‌کوشد که با دفاع همه‌جانبه از دیدگاه ارسطویی به عدالت چهارچوبی پیشنهاد بدهد که آزادی انسان زیر سوال نرود. اما وقتی چهارچوب پیشنهادی‌اش را می‌خوانی بیشتر یاد فوکو می‌افتی. در آخر کتاب پیشنهاد سندل ساختن جامعه‌ای است که بتوانیم در آن با هم آن‌قدر گفت‌وگو کنیم که فضیلت‌های اساسی را تعیین کنیم و بر اساس آن فضیلت‌ها قوانین را بچینیم. انگار چشمانش را بر روی بازی‌های قدرت می‌بندد. این که کدام گروه و چگونه بر سایر گروه‌ها چیره می‌شود همه چیز را تغییر می‌دهد. خودش هم اشاره می‌کند که خطر بنیادگراها وجود دارد. اما خیلی ساده‌دلانه می‌گوید که باید گفت‌وگو کنیم.

آره. کتاب عدالت را که می‌خوانی از سودگراها و کانت و رالز نومید می‌شوی. جهان مزخرف امروز حاصل نظریات آن‌هاست. اما مایکل سندل و نظریات ارسطویی هم ره به جایی نمی‌برند. حداقل ماهایی که توی ایرانیم قشنگ می‌دانیم که راه‌کارهای مایکل سندل هم ره به جایی نمی‌برند. خودمان یک انقلاب تجربه کرده‌ایم که کاملاً مطابق رویاهای مایکل سندل است. 

کتاب عدالت مایکل سندل کتاب شیرینی است. حداقل برای فهم دوراهی‌های اخلاقی زندگی چهارچوب خیلی روشنی ارائه می‌کند. اما ته تهش به این بیت حافظ می‌رسی:

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

  • پیمان ..

تک‌سوار

۱۰
فروردين

جاده‌ی روستا پر از اسب است. کل جاده را غوروق خودشان کرده‌اند. آخرین روزهای رهایی‌شان است. شالیزارها که زیر کشت بروند این اسب‌ها هم به خانه‌های‌شان برمی‌گردند. یا اسیر طویله می‌شوند یا در مرتعی کوچک و محدود با میخ و طناب بسته می‌شوند. 

قهوه‌ای روشن و قهوه‌ای تیره و اخرایی و سفید و ابلق‌اند. باد می‌وزد و موهای‌شان را نوازش می‌کند. می‌زنم کنار جاده و می‌ایستم و تصمیم می‌گیرم ازشان عکس بگیرم. چشمم به کپل و دمب چند تای‌شان می‌افتد. حقیقتا دمب اسب زیباست. گوشی‌ام کند شده. لعنت بر سامسونگ و اندروید. تا دوربینش بالا بیاید و کادر ببندم یک ماشین می‌آید و بوق بوق می‌کند برای اسب‌ها. اسب‌ها رم می‌کنند و از جاده می‌روند توی شالیزارهایی که هنوز شخم زده نشده‌اند. کادرم به هم می‌ریزد. اسب‌ها دور می‌شوند. نمی‌شود که از آن‌ها در وسط جاده و از نمایی نزدیک عکس بگیرم. 

بی‌خیال عکس می‌شوم. سوار دوچرخه می‌شوم و می‌افتم دنبال‌شان. نزدیک‌شان می‌شوم. از زیبایی‌شان حظ می‌کنم. نمی‌توانم از جاده خارج شوم. رهای‌شان می‌کنم. کنار زمین آقا رسیده‌ام. کسی توی زمین کناری‌اش مشغول کار است. چشمم را ریز می‌کنم که بفهمم کی است. بابام نیست. آقا هم نیست. نمی‌دانم کیست. به جز خودم توی جاده دوچرخه‌ای نیست. سعی می‌کنم راست روی زین بنشینم و خودم را آقا فرض کنم. آقا چهارشانه بود. روی دوچرخه‌اش که می‌نشست از ۵ کیلومتری هم معلوم بود که آقاست که آن طور سیخ روی دوچرخه نشسته است. من قوز دارم. اصلاً بالاتنه‌ام شبیه آقا نیست. نه به چهارشانگی اویم و نه بازوهای نحیفم مثل اوست. دوچرخه‌ام هم شبیه آقا نیست. دوچرخه‌ی من کوهستان است. دوچرخه‌ی آقا از این ۲۸های لحاف‌دوزی بود. از وقتی مرده گذاشته‌ایم توی انباری.

از پیچ جاده می‌گذرم. شهریور ماه زنده بود. با بابام آمده بودیم کنار درخت‌های صنوبر باغ آقا. خودش هم با دوچرخه‌اش آمده بود. در حوزه‌ی پادشاهی ۳ کیلومتری‌اش مراقب همه چیز بود. حواسش به تک تک درخت‌های توی باغ بود که کسی ندزدد. توی همین ۳ ماهی که مرده دزدها چند تا از درخت‌های صنوبر را شبانه بریده‌اند برده‌اند. آن روز به‌مان سر زده بود و بعد سوار دوچرخه‌اش شده بود و آرام آرام رکاب زده بود رفته بود.  سوت نمی‌زد. آن ماه‌های آخر سوت نمی‌زد. غم داشت. ۲ تا از عمه‌هایم سر تقسیم ارث و میراث باهاش قهر کرده بودند و تحریمش کرده بودند. قبلاًها سوار بر دوچرخه آهنگی را با سوت می‌نواخت و به دوردست‌ها چشم می‌گرداند.

من هم کمی بعد راه افتاده بودم. دوچرخه‌ام تیزروتر بود. سریع بهش رسیده بودم. دیلینگ دیلینگ زنگ زده بودم و از کنارش رد شده بودم. کنار همین درخت بود که ازش سبقت گرفته بودم. همین... شهریور ماه بود که ازش رد شده بودم.

خودم را از بیرون تصور کردم که دارم رکاب می‌زنم. انگار که دوربین را کاشته باشم سر پیچ جاده که از آن گذشته بودم. کلاه بر سر و بادگیری بی‌ریخت بر تن و شلواری گلی و خاکی بر پا. سفت چسبیده به فرمان دوچرخه و تند تند رکاب‌زنان داشتم می‌رفتم. از خودم جدا شدم. از خودم هم رد می‌شدم یا کسی هم از من رد می‌شد؟ به جز من در جاده دوچرخه‌سواری نبود.

  • پیمان ..

جنگل فرانسوی

۰۹
فروردين

انگار به تکه‌ای از بهشت رسیده بودم. باورم نمی‌شد. ردیف درخت‌های بلندبالا تا دوردست‌ها ادامه داشتند. کاملاً منظم بودند. در فاصله‌های ۴ متری از هم کاشته شده بودند و بدون هیچ پس و پیشی. خود درخت‌ها هم انگار تحت تأثیر نظم کاشتن‌شان قرار گرفته بودند و سیخ و بدون هیچ کج و کولگی بالا رفته بودند. هنوز از خواب زمستانی بیدار نشده بودند. زمین زیر پای‌شان پر از علف‌ها و چمن‌های سبز بهاری شده بود. ۵-۶ تای‌شان که نزدیک جاده بودند بریده شده بودند. دلم گرفت.

نتوانستم دیگر رکاب بزنم. ایستادم و شروع کردم به عکس گرفتن از جنگل منظمی که یکهو سر راهم قرار گرفته بود. ما بارها این منطقه را با ماشین آمده بودیم. اما هیچ وقت رغبت‌مان نشده بود که وارد فرعی‌ها بشویم. هم تنگی فرعی‌ها و هم خراب بودن جاده و هم سرعتی که ماشین دارد مانع بودند. فقط کندی و همه‌جا رو بودن دوچرخه بود که باعث شده بود تا وارد آن فرعی شوم. این‌که جاده چاله‌های بزرگ و عمیقی داشت برای من دوچرخه‌سوار نه‌تنها مانع نبود بلکه حسی از امنیت هم می‌آورد. ماشین‌ها سرعت‌شان کم می‌شد. 

از پل تنگی که فقط به اندازه‌ی عرض یک پراید بود رد شده بودم. ورودی پل مربعی بود. برای این‌که سرم به چهارچوب آهنی بالا نخورد خم شده بودم. به معیار ماشین‌ها اگر بگیریم دوچرخه خیلی شاسی‌بلند است. من با دوچرخه کنار پرادو که می‌روم باز سرم بالای سقفش قرار می‌گیرد. رود زیر پل خروشان بود و به سوی دریا جاری.

آرام آرام رکاب زده بودم و به خانه‌های تازه‌ساخت کنار رود نگاه می‌کردم. یک جا خنده‌ی بلند زن و مردی از یک خانه‌ی نیمه‌ساخته که نه در داشت نه پنجره بلند بود. نگاه کردم. روی زمین سیمانی نشسته بودند و داشتند ناهار می‌خوردند. ماشین‌شان یک پراید یشمی رنگ قدیمی بود. به لذت ساختن یک خانه و آجر آجر تکمیل کردنش فکر کردم. حتماً داشتند کار و تلاش می‌کردند که پول دربیاورند و خانه را تکمیل کنند. اما از همان چند دیوار و سقفی که تا به الان بالا برده بودند هم رضایت داشتند.

همین‌جور داشتم رکاب می‌زدم که یکهو به جنگل منظم رسیدم. اول فکر کردم همین چند ردیف است. اما خیلی بیشتر بود. گفتم برای شخص که نیست مسلماً. چون برای شخص بود احتمالاً به طمع استفاده از چوب‌های این درخت‌ها خیلی با فاصله‌ی نزدیک می‌کاشت و فضای تنفسی برای‌شان قائل نمی‌شد. اصلاً اگر برای شخص بود که درخت نمی‌کاشت، خانه می‌ساخت تا سود کند. برای دولت است یعنی؟‌ جمهوری اسلامی و از این‌ کارهای زیست‌محیطی؟! 

دوباره سوار شدم و جاده را ادامه دادم. جاده از کناره‌ی رود فاصله گرفت. باریک بود. یکهو دیدم ۲ طرف جاده را دیواره‌ای از درخت‌های بلندبالای ۱۰-۱۵متری فرا گرفته‌اند. منظره‌ی عجیبی بود. چند تا ماشین ایستاده بودند وسط جاده. جاده شانه‌ی خاکی نداشت اصلاً. دخترها وسط جاده نشسته بودند تا با پرسپکتیو درخت‌های جاده عکس بگیرند. شانس‌شان از انتها ماشینی نمی‌آمد. سرعتم را کم کردم که عکس‌شان را بگیرند و من توی عکس‌شان نباشم. من هم دلم خواست یکی از همین عکس‌ها بگیرم. تنها بودم. کسی نبود ازم بگیرم. یاد عکس‌های قبلی وسط جاده‌ایم هم افتادم. جاده‌های مختلفی که وسط‌شان نشسته بودم و عکس گرفته بودم. به چه دردم خورده بودند مگر؟ 

جاده را رکاب زدم و سمت چپ به تعدادی خانه‌ی متروکه رسیدم. انگار یک شهرک بود. واقعا متروکه بود. چون جاده‌ی ورودی‌اش ردی از چرخ‌ ماشین‌ها نداشت. یک دست چمن بهاری بود. با دوچرخه رفتم به سمت خانه‌ها. زمین حالت باتلاقی هم داشت. سر خوردم و روی چمن‌ها با دوچرخه رقصیدم. سرعت گرفتم که یک موقع چرخ عقب دوچرخه توی گل زیر چمن‌ها گیر نکند. البته آخرسر فهمیدم آن‌جایی که من وارد شدم جاده‌ی ورودی نبوده.

به میدان‌گاهی وسط خانه‌ها رسیدم. تعداد زیادی خانه‌ی کوچک بود با یک معماری خاص. خانه‌ها از هم فاصله داشتند. چسبیده‌ی چسبیده به هم نبودند. ولی طی یک نظم جالب میدان‌گاهی تشکیل داده بودند. همه یک اندازه‌ بودند. توی هر میدان‌گاه هم ساختمانی بود که به نظر سالن تجمع می‌آمد. بین خانه‌ها راه‌آب هم وجود داشت. جوی‌هایی که آب‌های سطحی را به طرفین هدایت می‌کرد. توی روستاهای شمال جوی‌ها و خندق‌های هدایت آب در حال از بین رفتن است. خانه‌های قدیمی بین خودشان از این خندق‌ها زیاد داشتند. ولی با هجوم غیربومی‌ها و افزایش ساخت و ساز و ارزشمند شدن متر متر زمین‌ها تقریباً همه این راه‌آب‌ها را دارند از بین می‌برند. ولی این شهرک متروکه راه‌آب‌های درست و اصولی داشت.

پیاده شدم و وارد یکی‌شان شدم. دیوارها از بلوک بودند. در و پنجره‌ نداشت. فکر کنم دزدیده بودند. یک ساختمان نقلی مربعی بود با سقفی شیروانی. گوشه‌ی مربع بزرگ خانه یک مربع کم شده بود و دو تا در قرار گرفته بود. در سمت راست به دستشویی می‌رسید و در سمت چپ وارد خانه می‌شد که یک اتاق ۴.۵ در ۶ متری بود. تک اتاق بود. پنجره‌های دلبازی هم داشت.

دلم همچه خانه‌ای خواست. خیلی دنج و خصوصی بود. اگر هر کدام از این خانه‌ها برای ۱ نفر می‌بود چه‌قدر خوب بوده. برای ۱ زن و ۱ مرد که دیگر رویایی‌ست. آشپزخانه نداشت. حتماً آن ساختمان‌های بزرگ‌تر توی هر میدان‌گاهی آشپزخانه و رستوران بوده...
باز آمدم وسط میدان‌گاهی. 

هی پسر، این‌جا نزدیک سد سنگر است. احتمالاً این خانه‌ها برای مهندس‌ها و کارگرهایی بوده که سد سنگر را ساختند. موبایلم را در آوردم و سال ساخت سد سنگر را جست‌وجو کردم. بله. شروع ساخت سد سنگر بر رودخانه‌ی سفیدرود سال ۱۳۴۱ بود. دقیقاً بعد از ساخت سد منجیل که در بالادست در محل به هم پیوستن رودخانه‌های قزل‌اوزن و شاهرود ساخته بودند. بعد از آن سد سنگر را در پایین‌دست برای تقسیم آب سفید‌رود ساخته بودند. سد سنگر آب اراضی کشاورزی شرق سفیدرود تا لنگرود و غربش تا فومن را تأمین می‌کرد.

سد منجیل را فرانسوی‌ها ساخته بودند. سد سنگر را نفهمیدم کدام شرکتی ساخته است. اما هر که بوده کارش درست بوده. بعد از ۶۰ سال هنوز شیروانی اکثر خانه‌های متروکه سالم بود. بعد از ۶۰ سال هنوز هیچ کدام از دیوارهای خانه‌ها فرو نریخته بود و مهم‌تر از همه: درخت‌هایی که در فضای اطراف کارگاه به مساحت چندین هکتار کاشته بودند. مطمئناً آن ردیف منظم درخت‌ها کار همین پیمانکارهای سد سنگر بوده. 

با دوچرخه در فضای بین خانه‌ها رکاب زدم. به فرآیند تجهیز کارگاه فکر کردم. همیشه حدود ۲ تا ۱۰ درصد هزینه‌ی یک پروژه‌ی مهندسی صرف تجهیز کارگاه می‌شود. تجهیز کارگاه هم یعنی همین خانه‌هایی که برای استقرار مهندس‌ها و کارگرها می‌سازند. این خانه‌های کوچک کوچکی که بعد از ۶۰ سال هنوز پابرجا بودند با کانکس‌هایی که الان‌ها در پروژه‌های مختلف مهندسی به عنوان تجهیز کارگاه مورد استفاده قرار می‌گیرد خیلی تفاوت دارد. این خانه‌ها معماری داشتند. طرز چیدمان‌شان در کنار هم معماری داشت. کانکس‌های پروژه‌های مهندسی معماری ندارد. چند تا کانکس را به زمخت‌ترین و بی‌حالت‌ترین شکل ممکن کنار هم قرار می‌دهند و کلیشه‌ی مهندس خسته‌ی سیگاری کاربلد هم جا افتاده است... کاشت آن همه درخت به آن شکل منظم را دیگر چه بگویم...

به انتهای شهرک رسیدم. به جاده‌ای می‌خورد که می‌خواستم ازش برگردم. جلوی شهرک تعداد زیادی گاو در حاشیه‌ی جاده داشتند راه می‌رفتند. نزدیک عصر شده بود و احتمالاً در راه بازگشت به خانه بودند. یکی‌شان آن دست جاده ایستاد و زل زد به من. موبایل دستم بود. خوشحال شدم که یک گاو به من توجه کرده و برایم فیگور گرفته است. تا خواستم عکس بگیرم دیدم دمش را گرفت بالا و همان‌طور که داشت خیره به من نگاه می‌کرد از پشت مشغول آبیاری جاده شد.

  • پیمان ..

«موفق‌ها معمولاً این جنبه‌ی احتمالی موفقیت‌شان را ندیده می‌گیرند. خیلی از ماها فقط شانس آورده‌ایم که کیفیت‌های مطلوب جامعه‌مان را لااقل تا حدودی به دست‌ آورده‌ایم. در جامعه‌ی سرمایه‌داری، داشتن انگیزه‌ی کارآفرینی مفید است. در جامعه‌ی بوروکراتیک، داشتن روابط با مافوق‌ها به درد می‌خورد. در جامعه‌ی دموکراتیک عوامی، درخشیدن در تلویزیون و دادن شعارهای دهن‌پرکن گره‌گشاست. در جامعه‌ی پرمرافعه، تحصیل در رشته‌ی حقوق و داشتن مهارت در منطق و استدلال به شما کمک می‌کند که در آزمون‌های وکالت موفق شوید.

این‌که جامعه‌ی ما برای این چیزها ارزش قائل می‌شود دست ما نیست. فرض کنید ما با همین استعدادهایی که داریم، نه در یک جامعه‌ی صنعتی پیشرفته‌ی پرمرافعه (مثل آمریکای خودمان) بلکه در جامعه‌ای جنگ‌سالارانه یا در جامعه‌ای که بیشترین اعتبار و پاداش را به پهلوان‌ها می‌داد یا در جامعه‌ای مذهبی زندگی می‌کردیم. تکلیف استعدادهای‌مان چه می‌شد؟ روشن است که دیگر زیاد به دردمان نمی‌خوردند. و البته بعضی از ماها استعدادهای دیگری پیدا می‌کردیم. اما در این صورت آیا از آنی که در حال حاضر هستیم کم‌ارزش‌تر یا کم‌فضیلت‌تر می‌شدیم؟

جواب رالز منفی است. امکان دارد کمتر نصیب‌مان شود و باید هم این‌طور باشد. ولی با این‌که سهم کمتری پیدا می‌کنیم، کم‌ارزش‌تر نمی‌شویم و استحقاق ما کمتر از استحقاق دیگران نمی‌شود. همین‌طور دیگرانی که مقام‌های عالی ندارند و از استعدادهایی که جامعه‌ی ما به آن‌ها پاداش می‌دهد بهره‌ی کمتری دارند. 

پس اگرچه ما جواز منافعی را که با استعدادهای‌مان به دست می‌آوریم داریم، نادرست است و خودپسندی است که گمان کنیم جامعه‌ای لایق ماست که برای کیفیت‌هایی که ما زیاد داریم ارزش قائل بشود.

وودی آلن در فیلم خاطرات اکلیلی اشاره‌ای به این نکته دارد. خودش نقشی را بازی می‌کند که خیلی شبیه خود واقعی اوست. کمدین معروفی به نام سندی به دوستی از محله‌ی سابق‌شان به اسم جری برمی‌خورد که سرافکنده است از این‌که راننده‌ی تاکسی است.

سندی: تو چه‌کار می‌کنی؟ دنبال چی هستی؟

جری: می‌دانی که من چه‌کار می‌کنم. راننده‌ی تاکسی‌ام.

سندی: خب تو که سرحالی. این که مشکلی نیست.

جری:‌آره؟! من را با خودت مقایسه کن که...

سندی: می‌خوای من چی بگم؟ یادت نیست من بچه‌محلی بودم که مرتب جوک می‌گفتم؟

جری: چرا.

سندی: خب تو می‌دانی که ما توی جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که برای جوک گفتن خیلی ارزش قائل می‌شه. نه؟ اگر این طوری بهش فکر کنی (گلویش را صاف می‌کند) می‌بینی اگر من بین سرخ‌پوست‌ها زندگی می‌کردم، آن‌ها نیازی به یک کمدین نداشتند. نه؟ در نتیجه من بیکار می‌شدم.

جری: آره؟! تو هم چه حرف‌هایی می‌زنی! من با این حرف‌ها حالم بهتر نمی‌شه.

راننده‌ی تاکسی از حرف کمدین درباره‌ی جبر اخلاقی شهرت و شانس قانع نمی‌شود. حتی وقتی که شانس را مقصر سهم ناچیزش می‌بیند، دردش کم نمی‌شود. علتش شاید این باشد که در جامعه‌ی شایسته‌سالارانه مردم اکثراً فکر می‌کنند میزان موفقیت آن‌ها نشان‌دهنده‌ی میزان شایستگی آن‌هاست و این فکر را به آسانی نمی‌شود از بین برد...»

 

از کتاب «عدالت، کار درست کدام است؟» نوشته‌ی مایل سندل/ ترجمه‌ی حسن افشار/ نشر مرکز/ ص ۲۱۲ و ۲۱۳
 

  • پیمان ..

این فرانسوی‌ها

۰۷
فروردين

سال‌های ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ به طور متوسط سالی ۱ نفر فرانسوی دیدم. سال ۹۹ این اتفاق نیفتاد. خیلی شانسی و اتفاقی بود. از ضعف‌های بزرگ من است که برای آدم‌های جدید تلاش نمی‌کنم و دیدن آدم‌های نوع دیگر را به قضا و قدر سپرده‌ام. ولی طی آن ۳ سال قضا و قدر آن فرانسوی‌ها را جور کرده بود.
اسم اولی را یادم نمی‌آید. حسین پیدایش کرده بود. مدیر یک سمن بزرگ بود در فرانسه. برای تفریح به ایران آمده بود و حسین هم بهش گفته بود بیا با هم ۱ ساعت گپ بزنیم. آن وقت‌ها هنوز با کاله و جریان‌های مهاجرتی به فرانسه آشنا نبودم. نمی‌دانستم که کریدور مرکز آفریقا به شمال آفریقا و شمال آفریقا به فرانسه یکی از کریدورهای بزرگ مهاجرتی جهان است. کریدوری که مهاجرت افغانستانی‌ها و ایرانی‌ها و سوریه‌ای هم به آن اضافه شده بود و کمپ‌های پناهجویی فرانسه را تا خرخره پر از آدم کرده بود. هم‌سن خودمان بود. ولی مدیر یک سمن بود که ۳۰۰۰ نفر نیرو داشت که ۲۰۰ نفرشان حقوق‌بگیر بودند. کاله یک جایی در فرانسه است که خیلی از پناهجوهایی که هدف‌شان انگلستان است خودشان را به آن‌جا می‌رسانند تا یک جوری بتوانند غیرقانونی از دریای مانش بگذرند و در انگلستان درخواست پناهندگی بدهند. 
بزرگ‌ترین سوال‌مان این بود که پول از کجا می‌آورد؟ یک سمن با ۳۰۰۰ نیرو که ۲۰۰ نفرشان حقوق‌بگیر بودند خیلی بزرگ بود. فارغ از کمک‌هایی که به پناهجوها می‌دادند (غذای گرم، جای خواب، سواد، آموزش مهارت، مشاوره و...) حقوق آن ۲۰۰ نفر خودش مسئله‌ای بود. از آن طرف هم سمن بود و قاعدتاً غیردولتی. توی ذهن‌مان انتظار داشتیم چند تا راه‌کار جذب سرمایه‌ی خلاقانه ردیف کند. اما راستاحسینی جواب داد که از اتحادیه‌ی اروپا پول می‌گیرد. گفت که از دولت فرانسه کمکی نمی‌گیرد. اما اتحادیه‌ی اروپا به سمن‌هایی چون ما که جلوی ایجاد بحران انسانی رو می‌گیریم کمک‌های خوبی می‌ده. یادم نیست چه رقم‌هایی گفت. ولی آن موقع که حساب کتاب کرده بودیم دیده بودیم می‌تواند تا ۱۰۰۰ نفر را هم حقوق‌ثابت کند. دیدیم آن‌جا هم سرمایه‌دارها و آدم‌های پول‌دار در فکر انسان و ذات آدمیت نیستند و اگر دولت کمک نمی‌کند فرادولت این کار را می‌کند!
دومی اسمش بونو بود. از شاگردهای هانری کربن بود که در فرانسه مطالعات اسلام خوانده بود و عاشق فلسفه‌ی اسلامی شده بود. مسلمان شده بود و به ایران آمده بود و در زمینه‌ی فلسفه به مراتب بالایی رسیده بود. آدم خاصی بود. زن ایرانی هم گرفته بود و ساکن مشهد شده بود. به عنوان یک مهاجر فرانسوی در ایران مشغول زندگی بود و از محدودیت‌های ایران برای مهاجرانش هم دل پردردی داشت. ولی آن قدر در عوالم بالایی به سر می‌برد که این محدودیت‌ها جزء کوچکی از ذهنیتش را شکل داده بودند. رفته بودیم خانه‌اش تا به عنوان یک مهاجر ساکن ایران باهاش گپ بزنیم. در طبقه‌ی دوم یک خانه‌ی قدیمی در دل مشهد همراه خانمش زندگی می‌کرد. از آن خانه قدیمی‌ها که وسطش حیاط و حوض دارد و دور تا دور خانه مثل کاروانسرا اتاق اتاق است. از کار و بار و زندگی‌اش گفته بود. این‌که کتاب‌های فلسفی امام خمینی را به فرانسوی ترجمه کرده تا اساتیدی که ازشان در ایران فلسفه یاد گرفته بود. 
وسط‌های حرفش گفت که هر سال می‌رود فرانسه تا فیلم‌های جشنواره‌ی فیلم کن را تماشا کند. اما اگر هم ندارد. از سال ۱۳۷۰ آمده بود ایران. اما بی‌خیال جشنواره‌ی کن نشده بود. ساکن ایران شده بود و زن ایرانی هم ستانده بود. اما باز هم هر سال می‌رفت فرانسه تا در جشنواره‌ی کن شرکت کند. این‌که یک آیین شخصی داشت و در ادای این آیین شخصی عدول نکرده بود برایم خیلی جالب بود.
سومی اسمش پلیسیه بود. او هم یک فرانسوی چشم‌آبی خوش‌تیپ بود که در فرانسه مسلمان شده بود. استاد اقتصاد بود و در فرانسه کار و بارش خوب بود. اما به عنوان یک مسلمان زندگی در آن‌جا سختش بود. به ایران مهاجرت کرده بود. خیلی سال پیش. زن ایرانی گرفته بود و پاگیر شده بود. توی یک نشست صحبت می‌کرد. حدود ۲۰ سال بود که در ایران زندگی می‌کرد و فارسی را سلیس و روان صحبت می‌کرد. یک جایی برگشت گفت: ببینید. شما ناگزیرید که با همین آدم‌هایی که هستند کار کنید و پیشرفت کنید. باید همین سرمایه‌های انسانی‌تان را مدیریت کنید تا جلو بروید. درست است که سرمایه‌های انسانی‌تان ماهر نیستند. اما هنر این نیست که با زبده‌ترین و ماهرترین‌ها پیشرفت کنید. ندارید. نیستند. شما باید همین‌ها را مدیریت کنید و از همین‌ها استفاده کنید و جلو بروید...
از هر کدام‌شان نکته‌ای توی ذهنم برجسته شده بود. ای کاش می‌توانستم فرانسوی‌های یادگرفتنی بیشتری ببینم!

  • پیمان ..

وارثان آناهیتا

۰۶
فروردين

۱. بعد از چهلگرد وارد یک جاده‌‌ی سنگلاخ طولانی شده بودیم. بعدها فهمیدیم که آن جاده معروف است به ایل‌راه عشایر بختیاری. وسط‌هایش دیگر خسته شده بودیم. سنگ و کلوخ زیاد داشت و من هم مجبور بودم آهسته برانم که ماشین عیب و ایرادی پیدا نکند. اطراف جاده چندین سیاه‌چادر برپا بود. از یکی‌شان پرسیده بودیم که خیلی راه مانده تا چشمه کوهرنگ؟ گفته بودند نه. نزدیک است. اما نزدیک آن‌ها با نزدیک ما خیلی توفیر داشت. نزدیک آن‌ها برای ما حدود یک ساعت طول کشید.
چشمه کوهرنگ سرچشمه‌ی زاینده‌رود و کارون بود. تصورمان از چشمه قل قل آبی بود که از زمین بیرون بیاید و برکه‌ و در بهترین حالت دریاچه‌ای را اطراف خود ایجاد کند. چشمه کوهرنگ این‌گونه نبود. صخره‌ای زمخت و بزرگ و مرتفع بود که شکاف خورده بود و آب از شکاف آن با شدت بیرون می‌جهید و جاری می‌شد. جوری که آدمیزاد نمی‌توانست جلوی آن بایستد. اگر می‌رفتی سمتش پرتاب و تکه پاره می‌شدی. آبشار مانندی ایجاد کرده بود و آب از ارتفاع صخره به پایین‌تر می‌ریخت و می‌رفت.
ایستاده بودیم به تماشا که پیرمردی آمد به سمت‌مان. سبیل سفید پرپشتی داشت که دو طرف دهانش آویزان شده بود. پوستش آفتاب‌سوخته بود و شیارهای عمیقی روی صورتش انداخته بود. 
پرسید: چیزی می‌خواهید؟
گفتیم: چشمه کوهرنگ همین است؟
گفت: بله.
خبری از درخت نبود. آب آن‌قدر وحشیانه از دل صخره بیرون می‌زد که تصور درخت و سایه‌سار و آرامشی در کنار چشمه بیهوده بود. پیرمرد نگهبان چشمه بود. اتاقکی پشت یک سنگ بزرگ داشت که بر چشمه مسلط بود. در نگاه اول متوجه اتاقکش نشده بودیم. حال و احوال کردیم و این‌که از کجا آمده‌ایم و این جاده به کجا می‌رسد و آب این چشمه به کجا می‌رسد و... باهاش عکس یادگاری هم انداختیم. او هم از طوایف بختیاری بود. منتها دیگر بی‌خیال کوچ و ییلاق قشلاق شده بود. تک و تنها نگهبان سرچشمه‌ی زاینده‌رود و کارون شده بود. 

۲. مرتضی هراتی رفته بود به قلعه‌نو. شهر کوچک و فقیری است در افغانستان. گذرش به چشمه غرغیتو هم افتاده بود و چند عکس هم ازش گرفته بود. چشمه‌ای که در دل کوه‌ها برای خودش می‌جوشید. توی عکس‌ها مردی بود که در پس‌زمینه‌ی چشمه فیگور گرفته بود و بچه‌هایی که در راه‌آب‌های کنار چشمه به عکاس زل زده بودند. توی توضیحات عکس نوشته بود:
«عبدالله و خانواده‌اش در کنار چشمه غرغیتو زندگی می‌کنند. چشمه‌ای که حیات زندگی شهر قلعه‌نو به آن بسته است. عبدالله گارد محافظت از چشمه است و روز و شب این‌جا به همراه خانواده کشیک می‌دهد. چشمه در ۸ کیلومتری شهر قرار دارد و با کانال‌های آبی برای نزدیک به ۳۰۰۰ خانواده آب قابل شرب می‌دهد. البته عبدالسلام محمدی، آمر آب‌رسانی می‌گوید حتی آب این چشمه صحی نیست. با این حال سالیان سال است که آب شرب شهر از همین چشمه است.»

۳. حقیقت این است که روزگاری در ایران‌زمین آب عنصری مقدس بود. آن‌قدر مقدس که ایزدبانوی نگهبان آن بالاترین مرتبه‌های پرستش و ستایش را داشت. آناهیتا ایزدبانویی بود که هدایت و نگهبانی تمام آب‌های جهان را بر عهده داشت. سوار بر گردونه‌اش می‌شد و چهار اسب ابر و باران و تگرگ و باد او را به سوی تمام رودها و دریاچه‌ها و دریاهای جهان رهسپار می‌کردند. زیبا بود و شکوهمند و خوش‌اندام و کمربند به میان و موزه‌ به پا و گردنبند زرین به گردن و تاجی با گوهر  ستارگان به سر و ستودنی. آن قدر ستودنی که معبدهای زیادی از برای ستایش او و در حقیقت از برای ستایش آب ساخته شده بودند: تخت سلیمان، معبد کنگاور، معبد بیشاپور، معبد اصطخر، معبد شوش، معبد هگمتانه و... همه از برای ستایش بانویی که نگهبان آب‌های جهان است.
امروزه این معابد یا نیست و نابود شده‌اند یا جز یک ویرانه‌ی بی‌معنا چیزی از آنان باقی نمانده. شاید اگر برای ایرانیان آب همان ارج و قرب پیشین را داشت این معابد به شکلی که تقدس آب و تقدس بانو آناهیتا  را بیان کنند بازسازی می‌شدند. اما... 
امروزه وارثان آناهیتا پیرمرد سر چشمه‌ کوهرنگ و عبدالله هستند. نگهبان یکی از عناصر چهارگانه‌ی حیات بودن خودش نوعی از رستگاری است به نظرم.

 

پس‌نوشت: عکس: مجسمه‌ی آناهیتا در شهر فومن. برداشت از ویکی‌پدیا

  • پیمان ..

وضعیت غیرانسانی

۰۵
فروردين

زنگ که زد اول گوشی را برنداشتم. اسمش توی گوشی‌ام ذخیره بود، ولی یادم نمی‌آمد کی است. قطع که شد اسمش را توی واتس‌آپ و تلگرام سک زدم. یادم آمد کی است. از آن زن‌ها که سرشارند از شور زندگی. یک بار بیشتر ندیده بودمش. اصلاً بهش نمی‌آمد نوه هم داشته باشد. بیشتر بهش می‌خورد مادر باشد تا یک مادربزرگ. آن‌قدر خوشدل بود که تمام کودکان جهان را بچه‌ و نوه‌ی خودش حساب می‌کرد. بهش زنگ زدم و حال و احوال کرد.
ساکن یکی از روستاهای پولدارنشین مازندران است. همان موقع هم گفته بود که ما توی روستای‌مان چند تا خانواده‌ی افغانستانی داریم. سرای‌دار ویلاهای چند ده میلیارد تومانی روستای‌شان هستند. مازندران افغانستانی ممنوع است. به خاطر همین خودش برداشته بود بچه‌های آن چند خانواده را دور از چشم پلیس توی خانه‌اش جمع کرده بود و به‌شان خواندن نوشتن یاد می‌داد. 
گفت: این‌ها هیچ‌ کدام مدرک اقامت قانونی ندارند.
گفتم: بله. اگر هم مدرک اقامت داشتند آن‌جا نمی‌توانستند باشند.
گفت: یکی از خانواده‌ها دو سه سال پیش مرد خانواده فوت کرد. مادر افغانستانی ماند و سه تا بچه. ما توی روستا نگهش داشتیم. یکی از اهالی کنار جاده مغازه دارد. این خانم را وردست خودش نگه داشت. دیروز این خانم که داشت از جاده رد می‌شد یه راننده‌ی مشهدی با ماشین زد بهش. بردندش بیمارستان. از هوش رفته بود. الان لگنش شکسته. موبایلش هم خرد و خاکشیر شده. کار می‌کرد و نان سه تا بچه‌هایش را تأمین می‌کرد. حالا احتمالاً چند ماهی از کارافتاده می‌شود.
گفتم: ای بابا.
گفت: مسئله این‌جاست که به پلیس نگفتند هنوز. راننده نمی‌داند که این خانم افغانستانی و بدون مدرک است. گفته که برویم به شرکت بیمه بگوییم تا خسارت و دیه را بیمه پرداخت کند. صاحب‌کار این خانم گفته که خود راننده یک پولی بدهد و دیگرکوپون بیمه‌اش را استفاده نکند. گفته که خودش رضایت می‌گیرد. الان این خانم رضایت بدهد به نظر شما یا این‌که اگر شکایت کنند شرکت بیمه خسارتش را می‌دهد؟
یاد روزگاری افتادم که خودم توی شرکت بیمه کار می‌کردم. من بیمه‌های مهندسی بودم. توی همان‌ طبقه‌ای که بودیم بچه‌های بیمه‌ی مسئولیت هم بودند. توی پروژه‌های ساخت و ساز زیاد پیش می‌آمد که کارگرهای افغانستانی دچار حادثه می‌شدند. بعد این بیمه‌ مسئولیتی‌ها گیر می‌دادند که طرف کارگر مجاز نبوده و خسارت کامل نمی‌دادند.
گفتم: این خانم هیچ مدرک هویتی ندارد؟
گفت: نه.
گفتم:‌ شکایت اگر کنید که شرکت بیمه موظف است دیه را بدهد. شاید کمی بازی دربیاورد که این شخص مدرک هویتی ندارد. اما به هر حال باید بدهد. اگر پیگیری کنید دیه می‌دهد. منتها قبل از این‌که دیه را بتواند بگیرد احتمالاً پلیس این خانم را رد مرز کرده. اقامتش قانونی نیست و حتی اگر پلیس همان لحظه اخراجش نکند شرکت بیمه‌ای‌ها احتمالاً برای پیچاندن خسارت بروند لو بدهندش.
گفت: این‌جوری بدتر می‌شود که...
گفتم: احتمالش هست که بدتر شود. 
گفت: پس بگذارم صاحب‌کارش از راننده‌ی مشهدی یک پولی بگیرد و به گل‌اندام بگم رضایت بدهد.
گفتم: آره...
دعوتم کرد که حتماً به روستای‌شان بیایم. تشکر کردم ازش. وقتی تماس‌مان قطع شد توی فکر فرو رفتم...
به این فکر کردم که دارم در سرزمینی زندگی می‌کنم که انسان به ذات انسان‌ بودنش احترامی ندارد. یک قرارداد ذهنی به نام تابعیت و ملیت باعث می‌شود که به اشخاصی به عنوان انسان نگریسته نشود. حق و حقوق گروهی از آدم‌ها در حد یک حیوان نزول پیدا می‌کند. البته که مسئله فقط این قرارداد ذهنی نیست. ‌آن کسانی هم نام ایرانی را به دوش می‌کشند انسان به شمار نمی‌روند. حتی اگر گل‌اندام ایرانی هم بود باز هم وضعیت غیرانسانی می‌بود. چون قیمت جان او از قیمت چهار تا حلب و فلز (خودرو) کمتر بود. فارغ از این‌که او مادر است، فارغ از این‌که می‌تواند انسان‌هایی را تربیت کند که میلیون‌ها حلب و فلز بهتر (خودروهایی بهتر) تولید کنند باز هم ارزش او از یک خودرو کمتر است... 
بعد به این فکر کردم که اهالی این سرزمین کدام بت و خدا را دارند می‌پرستند؟ بت سودگرایی؟ این‌که کارهایی کنیم که در مجموع برای کل افراد این سرزمین سود و لذت بیشتری فراهم شود. همگان لذت بیشتری ببرند. بت آزادی؟ کارهایی کنیم و متر و سنجه‌هایی برقرار کنیم که آدم‌ها آزاد و رها باشند. منتها آن قدر آزاد و رها که به آزادی و رهایی دیگران صدمه نزنند. بعید می‌دانم... 
 

  • پیمان ..

۵ لیوان چای

۰۴
فروردين

یاد پیرمرد افتادم. نمی‌دانم الان زنده هست یا نه. اگر وقت شد شاید بروم به جست‌وجویش...

اواخر تابستان بود. کله‌ی سحر زده بودم بیرون و کیلومترهای زیادی را رکاب زده بودم. اول‌های جاده‌ی دیلمان تپه‌ای است. جاده‌ هی بالا می‌رود و پایین می‌آید. اولین بار بود که با دوچرخه داشتم آن جاده را رکاب می‌زدم. با ماشین هیچ حسی از تپه‌ها و فراز و نشیب‌های پوست زمین نداشتم. اما با دوچرخه همه چیز را حس می‌کردم. ارتفاع گرفتن را وجب به وجب حس می‌کردم. سراشیبی‌ها را تندتر از ماشین‌ها پایین می‌رفتم و سربالایی‌های هر تپه را آرام‌تر از یک عابر پیاده بالا می‌رفتم. هر چه بالاتر می‌رفتم انگار ابرها به زمین نزدیک‌تر می‌شدند و رطوبت را بیشتر حس می‌کردم. بعد از دو ساعت رکاب زدن گرسنه و خسته شده بودم.

کنار جاده چند مغازه ردیف شده بودند. یکی‌شان قهوه‌خانه بود. جوان‌ها بی‌کار نشسته بودند و داشتند چای می‌خوردند. خیره خیره نگاهم می‌کردند که داشتم رکاب می‌زدم. ازین جور نگاه‌ها خوشم نمی‌آید. یعنی از وقتی که دوچرخه‌سوار شده‌ام تازه فهمیده‌ام که زن‌ها و دخترها چه می‌کشند از نگاه هیز و خیره‌ی بعضی مردها. خوشم نیامد و ادامه دادم. 

چند ده‌متر جلوتر یک بنر را دیدم: چای‌خوری عموکاظم. آخرین مغازه بود. بعد از آن شیبی تند بود و درخت‌هایی که دو طرف جاده، یک تونل سبز پررنگ درست کرده بودند و جاده‌ را از وسط خودشان می‌کشیدند بالا. 

به چای‌خوری عموکاظم که رسیدم دیدم فقط یک پیرمرد آن‌جاست و کس دیگری نیست. مغازه نبود. خانه بود. از آن خانه‌ حیاط‌دارهای شمال. خانه‌ی پیرمرد کنار جاده بود. قسمتی از جلوی حیاطش را با تخته و حلب سقف‌دار کرده بود. یک سماور گوشه‌ای گذاشته بود و با تخته‌ها نشیمن‌گاه درست کرده بود و یک میز چوبی هم جلویش گذاشته بود. همه چیز آن چای‌خوری را خودش با تیر و تخته درست کرده بود. سلام دادم. پیرمرد کم‌‌حرفی بود. آرام جواب سلامم را داد. شکمم بدجور قار و قور می‌کرد. گفتم املت هم دارید؟ گفت نه. چای دارم. 

گفتم یک چای بدهید پس. همان لحظه قطره‌های درشت باران شروع به باریدن کردند.

به پیرمرد گفتم: می‌توانم دوچرخه‌ام را بگذارم آن‌جا؟ و اشاره دادم به سایه‌بان ته حیاط کنار پله‌های ورودی خانه‌اش. گفت:‌آره.

دوچرخه را بردم ته حیاط پارک کردم تا باران خیسش نکند. کار بیهوده‌ای بود البته. چون می‌خواستم با همان دوچرخه مسیر آمده را برگردم و به هر حال دوچرخه خیس و تلیس آب می‌شد. دوچرخه‌ام را پارک کردم و آمدم نشستم روی نیمکت چوبی دست‌ساز. پیرمرد سریع چای گذاشت جلویم.

چای تازه‌دم بود و یکی از لذیذترین چای‌هایی که توی عمرم نوشیده‌ام. چای اصل لاهیجان بود. خوش‌رنگ بود. طعم جاده‌ی سیاهکل دیلمان را می‌داد. طعم چای خارجی‌ها را دوست ندارم. رنگ‌شان را هم دوست ندارم. اغراق‌شده‌اند. طبیعی نیستند. مثل آدم‌هایی هستند که بدن‌سازی می‌روند و تمام بدن‌شان پوشیده از ماهیچه‌های پرورش‌یافته است. قشنگ‌اند. اما دل‌چسب نیستند. خیلی‌های‌شان نفس هم ندارند. طاقت یک دوچرخه‌سواری چند ده کیلومتره را ندارند. چای عموکاظم اما چیز دیگری بود. 

باران روی سقف حلبی چای‌خانه با سروصدا می‌رقصید. چای‌خانه دیوار نداشت و من باریدن قطره‌های درشت باران روی زمین و راه افتادن باریکه‌های آب را می‌دیدم و پشت سر هم چای می‌نوشیدم. ۵ لیوان چای داغ نوشیدم. وسط لیوان دوم پیرمرد رفت خانه و با یک نصف نان بربری برگشت. بی‌حرفی آن را گذاشت جلویم. من هم گرسنه بودم و نصف نان بربری را با چای و قند خوردم.

بعد از لیوان پنجم کمی نشستم و در سکوت مثل پیرمرد به باریدن باران نگاه کردم. نه من چیزی می‌گفتم و نه پیرمرد. 

بعد از چند دقیقه گفتم: دست شما درد نکنه. چه قدر می‌شود؟

خیلی ارزان حساب کرد. پول دادم و رفتم ته حیاط دوچرخه‌ام را برداشتم. با خودم بارانی آورده بودم. بارانی‌ام را پوشیدم. دست‌کش‌هایم را دستم کرد و کلاهم را سرم گذاشتم. از پیرمرد خداحافظی کردم و زدم به جاده‌ی بارانی...

هنوز هم وقتی یاد پیرمرد می‌افتم دلم گرم می‌شود و طعم آن ۵ لیوان چای تازه‌دم در هوای بارانی شهریور ماه زیر زبانم می‌آید...

  • پیمان ..

۱. اسمش یادم رفته بود. برای من ارسلان است.قیافه و خرناسه‌کشیدنش به نام ارسلان می‌خورد. یادم رفته بود که او هم هست. ۳۰-۴۰ متری خانه‌ی خاله یکهو دیدم که صدای پارس کردنش بلند شده. فقط پارس نمی‌کند. وسط هر پارس کردن یک زوزه هم می‌کشد. زوزه که می‌کشد قشنگ احساس می‌کنی باهات پدرکشتگی دارد و دارد با پاهایش زمین را می‌کند تا وقتی بهش نزدیک شدی بجهد رویت و تکه پاره‌ات کند. آن طرف رودخانه زنجیر شده بود. کارش ترساندن آدم‌ها و شغال‌هاست. هر کسی نزدیک شود شروع به پارس کردن و زوزه کشیدن می‌کند. قبل از این‌که زنگ در را بزنم وحید آمد بیرون. بهش گفت ساکت باش پسر. او هم چند تا خرناس کشید و ساکت شد.
پررو شدم. از روی پل رفتم آن طرف رودخانه و ۵ متری‌اش چمباتمه زدم و ازش عکس گرفتم. نشسته بود و سرش را گذاشته بود روی دست‌هایش و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. خرناس می‌کشید. اما پارس نمی‌کرد دیگر. آرام بود. شروع کردم فیلم گرفتن ازش و کری خواندن که چت بود اولش؟ چرا صدات درنمیاد حالا؟ و نزدیک و نزدیک‌تر شدم. می‌خواستم یک کلوزآپ خفن ازش بگیرم که یکهو جهید و شروع کرد به پارس کردن. زنجیر دور گردنش مانع از این شد که بتواند روی من بپرد. اما گرخیدم. دوباره وحید از توی خانه گفت: ساکت باش پسر. و او هم جداً ساکت شد.
۲. دایی کنار مرغ و خروس‌ها و اردک‌ها همیشه یک جفت غاز هم نگه می‌دارد. فقط هم یک جفت. یک نر و یک ماده. غازها سنگین و باوقار راه می‌روند. مثل مرغ‌ها نیستند که هی سرشان به زمین باشد و هی عین احمق‌ها زمین را توک بزنند. غازها سرافرازند. سینه را می‌دهند جلو و از بالا به دنیا نگاه می‌کنند و تا خوردنی نیابند سرشان را خم نمی‌کنند. مثل خروس‌ها هم نیستند که هر از چند گاهی بپرند روی اولین مرغ دم دست‌شان و تا ترتیب مرغه را ندهند رهایش نکنند. حجب و حیا دارند. گاه که خسته می‌شوند بال‌هایش را باز می‌کنند و تند باز و بسته می‌کنند و در حد خودشان یک طوفان شن توی حیاط راه می‌اندازند. گاه حتی نیمچه پروازی هم می‌کنند. در حد ۲۰ سانت از زمین فاصله گرفتن. خیلی هم مواظب هم‌اند. کافی است بروی سمت‌شان و ادای حمله کردن دربیاوری؛ جان‌شان را فدای هم می‌کنند. گردن‌های‌شان را به هم گره می‌زنند. برای دفاع از هم سبقت می‌گیرند. گردن‌شان را به سمتت دراز می‌کنند و سو می‌کشند و به خیال‌شان شروع به ترساندنت می‌کنند.هدف‌شان هم فقط حفظ جفت‌شان در برابر خطر به وجود آمده است. این دفعه یک گوشه‌ی حیاط گیرشان انداختم. به‌شان نزدیک‌تر نشدم. ولی راه فرار هم نگذاشتم. حس خطر داشتند. اما حس‌شان آن‌قدر شدید نبود که حمله کنند. گردن‌شان را به هم نزدیک کردند و شکلی شبیه قلب را ایجاد کردند. تازه فهمیدم که چرا شکل کلیشه‌ای قلب نماد عشق است.
۳. عمه‌ام عروس هلندی دارد. نه این‌که خریده باشد. نه. یک روز صبح که رفته تا در لانه‌ی مرغ و خروس‌ها را باز کند و ول‌شان بدهد توی حیاط دیده که بالای لانه‌‌شان یک پرنده‌ی بی‌نهایت خوشگل نشسته. انگار به لپ‌هایش ماتیک مالیده بود و قرمزشان کرده بود. یک کاکل هم بالای سرش بود و پرهایش بی‌نهایت رنگین بودند. طوطی بود. اولش نمی‌دانسته که این چه پرنده‌ای است. بغلش کرده بود آورده بود توی خانه. برایش آب و دانه گذاشته بود و طوطی را اهلی خودش کرده بود. حالا دیگر طوطی برای خودش قفس دارد. البته در قفسش باز است. توی خانه برای خودش می‌چرخد. از قفس به عنوان اتاق خواب استفاده می‌کند. آخر شب که می‌شود می‌رود توی قفسش می‌نشیند. صبر می‌کند تا روی قفسش پارچه بکشند و بعد تخت می‌گیرد می‌خوابد تا فردا صبحش. فقط هم یک گوشه‌ی قفس می‌خوابد. عروس هلندی خجالتی و آرام است. می‌توانی بروی سمتش و توی دستت بگیری‌اش. تسلیم است. اما از روی کاکلش می‌فهمی که استرس می‌گیرد. کاکلش سیخ می‌ایستد. پریشان می‌شود. رهایش که می‌کنی کاکلش به حالت طبیعی خودش برمی‌گردد. هر وقت بهش تخمه بدهی نه نمی‌گوید. تخمه شکستنش دیدنی است. با چنان مهارتی مغز را از پوست جدا می‌کند که تو درمی‌مانی. حرف نمی‌زند. عروس هلندی‌ها را باید از بچگی تربیت کنی تا بتوانند حرف بزنند. اگر در بچگی یاد نگیرند دیگر حرف نمی‌زنند. اما با این حال کاکل بالای سرش و قرمزی لپ‌هایش و استرس گرفتن‌هایش دل ‌‌آدم را می‌برد.
۴. ساختمان محل کارمان یک کفترباز دارد. پشت بام ساختمان دربست در اختیار او است. ساختمان اداری است و کسی حوصله‌ی این را ندارد که پیگیر شود که چرا جعفر پشت‌بام را برای کفترهایش مصادره کرده. همه‌ی واحدها درگیر کار خودشان هستند و او هم مزاحم هیچ کدام‌شان نیست راستش. تابستان هم که‌ می‌شود برمی‌دارد تمام کولرها را خودش سرویس می‌کند تا کسی نیاید پشت‌بام و مزاحمش شود. یک بار بهم گفت: کفتر بلا رو از آدم دور می‌کنه. شوهرخواهرم به کفتر اعتقاد نداره. به خاطر همین هی بلا سرش میاد. چند وقت پیش تصادف کرد کج و کوله شد. اگه کفتر داشت این اتفاق‌ها براش نمی‌افتاد.
جعفر اغراق می‌کرد. اما این چند وقت حس می‌کنم ارتباط برقرار کردن با حیوان‌ها یک جاهایی از روح آدمیزاد را نوازش می‌کند. سگی که با شنیدن صدایت آرام می‌شود، غاز نر و ماده‌ای که برای هم لاو می‌ترکانند، عروس هلندی‌ای که زیبایی‌اش تو را خیره می‌کند و... یک جاهایی از روح آدم را قلقلک می‌دهد.یک بخشی‌اش مربوط به حس مالکیت و داشتن است، اما نه همه‌اش. یک جور ارتباط برقرار کردن است.حس می‌کنم ‌آدمیزاد جانوری است که فقط ارتباط برقرار کردن با هم‌نوعش پاسخگوی نیازهایش نیستند. با حیوانات، درخت‌ها، زمین و زمان هم باید ارتباط برقرار کند تا شاید به یک تعادل و آشتی درونی برسد و هر کدام از این ارتباطات را که برقرار نکند یک جای وجودش نامتعادل می‌شود...
 

  • پیمان ..

از آن‌ها شده‌ام که هر ساخت و ساز جدیدی را محکوم می‌کنند. 
خبر جاده‌‌های جدید حالم را بد می‌کنند. شروع می‌کنم به غر زدن: قتی یک جاده وجود دارد برای چه جاده‌ی جدید دارند می‌سازند؟ الان می‌خواهند این جاده را دوبانده کنند که چه بشود؟ قتل‌گاه می‌خواهند درست کنند؟ ماشین‌ها گه می‌خورند که می‌خواهند سریع‌تر بروند. کنار این جاده چند تا روستا هست. آدم هست. دوچرخه‌سوار هست. موتورسوار هست. گاو هست. گوساله هست. سگ‌ هست. دوبانده می‌کنند که کشت و کشتار بیشتر شود؟ دوبانده می‌کنند که ماشین‌ها سرعت‌شان بیشتر شود؟ غلط می‌کنند. ماشین‌ها پشت کامیون‌ها گیر می‌کنند؟ بهتر. کامیون‌ها باعث کم شدن سرعت ماشین‌ها و امنیت جاده هستند. چرا باید این درخت‌ها و مزرعه‌ها را از بین ببرند؟ برای این‌که جاده دوبانده شود؟ ۱۰۰ سال سیاه نشود. 
برای چه دارند پل ماشین‌رو می‌سازند؟ مگر این میدان چه عیبی داشت؟ ماشین‌ها توی هم گیر می‌کردند؟ بهتر. حق‌شان است. اعصاب‌شان خرد می‌شد؟ عبور و مرور کندتر می‌شد؟‌ بهتر. الان فکر می‌کنید آن پل لعنتی را که بسازید ترافیک کمتر می‌شود؟ نه الاغ‌ها. نه. شما فقط تشویق می‌کنید که احمق‌ها بیشتر ماشین سوار شوند.  بعد از مدت کوتاهی همان گره و همان ترافیک را روی پل و زیر پل و نرسیده به پل و بعد از پل و... ایجاد می‌کنید. بدترش را هم ایجاد می‌کنید. 
برای چه آن ساختمان ۲۰ ساله را دارند خراب می‌کنند؟ چرا اسمش را کلنگی گذاشته‌اند؟ دیوارهایش نم گرفته‌اند؟ خب تعمیرش کنند. دیوارش را خراب کنند و لوله‌کشی‌اش را نونوار کنند. این چه گه‌خوری است آخر؟
و چیزی که عصبانیتم را بیشتر می‌کند این است که به تنها چیزی که توجه نمی‌کنند نگه‌داری است. جاده‌ می‌سازند. اما بعد از مدت کوتاهی آسفالتش ترگ برمی‌دارد و چاله‌آسفالت ایجاد می‌شود. دریغ از درست کردن و پیشگیری از دست‌اندازهای ناجور.
برای روستاها منبع آب مرکزی ساخته‌اند تا به قول خودشان مردم روستاها از آب‌چاه‌های شخصی استفاده نکنند. تصفیه‌خانه‌ هم ساخته‌اند که آب چاه‌های عمیق برود توی تصفیه‌خانه‌ها و شن و ماسه‌اش گرفته‌ شود. اما این تصفیه‌خانه‌ها بعد از یکی دو سال رها می‌شوند. آب چاه عمیق یک راست و بدون تصفیه شدن می‌رود توی خانه‌ها. آبی گل‌آلود و پر از شن و ماسه. چرا؟ چون کسی به فکر نگه‌داری آن تصفیه‌خانه نبوده.
این میل به ساختن جاده‌های جدید، خانه‌های جدید، پل‌های جدید، تأسیسات جدید و تخریب سازوکارهای موجود آن‌قدر قوی و ریشه‌دار است که عصبانیت من حکم مبارزات دن‌کیشوت را دارد البته.
 

  • پیمان ..

«توتو چان، دخترکی آن سوی پنجره» کتاب خوش‌خوانی است. کتابی در رسای یک مدیر مدرسه‌ی ژاپنی به نام سوزاکو کوبایاشی. خاطرات کودکی تتسوکو کورویاناگی در مدرسه‌ی ابتدایی توموئه در دهه‌ی ۳۰ میلادی و در حقیقت کتابی یادگرفتنی در مورد سیستم آموزش و پرورش ژاپن.

راستش من از کتاب‌ها و پایان‌نامه‌های دانشگاهی که می‌خواهند با گونیا و کولیس روش‌های دانشگاهی یک سیستم درست و درمان را معرفی کنند متنفرم. همه‌شان در بخش پیشنهادها مدعی می‌شوند که با الهام از این سیستم برای درد خودمان این راه‌کار را باید پی بگیریم. حتی اگر بهترین و شدنی‌ترین پیشنهادها را هم که ارائه کنند باز هم دردی را دوا نخواهند کرد. چون روح ندارند. روایتی ندارند که توی ذهن خواننده‌شان چیزی را جا بیندازند. اما کتاب‌های بی‌ادعایی مثل توتوچان معجزه‌اند. قصه‌ی خودشان را می‌گویند. خاطرات کودکی یک بانوی ژاپنی از دوران تحصیلش در یک مدرسه‌. اما در ذهنت یک ساختار ایجاد می‌کنند. یک سیستم ایجاد می‌کنند. سیستم آموزش و پرورش یک مرد ژاپنی به نام سوزاکو کوبایاشی.

صفحات اول کتاب یک جورهایی زندگی‌نامه‌ی کوبایاشی بود. کتاب در کل در مورد منش آموزش و پرورش او است. اما صفحات اول کتاب به زندگی شخصی او می‌پردازد. یک جایی در مورد یکی از اتفاقات الهام‌بخش کوبایاشی نوشته بود:

«آقای کوبایاشی هنگامی که در این مدرسه تدریس موسیقی می‌کرد، اپرتی (اپرای سبک و سرگرم‌کننده) برای کودکان نوشت تا دانش‌آموزان آن را اجرا کنند. این اپرت کارخانه‌داری به نام آقای بارون ایواساکی را که خانواده‌اش بنیانگذار موسسات عظیم میتسوبیشی بودند تحت تأثیر قرار داد. بارون ایواساکی از حامیان هنر به حساب می‌آمد. او به کوسچاک یامادا پیش‌کسوت آهنگ‌سازان ژاپنی کمک می‌‌کرد و همچنین از مدرسه پشتیبانی مالی کرد. بارون پیشنهاد کرد آقای کوبایاشی را برای آموختن شیوه‌های آموزش به اروپا بفرستند. 
آقای کوبایاشی دو سال (از ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۴) در اروپا ماند و با بازدید از مدارس پاریس در کنار امیل ژاک دالکروز به آموختن مبانی ضرب‌آهنگ پرداخت. او پس از بازگشت همراه با شخصی دیگر کودکستان سای‌جو را تأسیس کرد...»

کوبایاشی از ژاپن بیرون رفت تا چیزهای بیشتری یاد بگیرد. این یک حقیقت است که تو تا با جهان دیگری ارتباط برقرار نکنی بزرگ‌تر نخواهی شد. کوبایاشی اگر به اروپا نمی‌رفت شاید هرگز کوبایاشی الهام‌بخش مدرسه‌ی توموئه نمی‌شد. 

نقش خاندان میتسوبیشی را هم نمی‌شود انکار کرد. این‌که پولدار باشی و در عین حال دنبال استعدادهایی باشی تا روی‌شان سرمایه‌گذاری کنی (آن هم نه برای سود بیشتر- بلکه فقط به خاطر اعتلای آن استعداد) فوق‌العاده است. کوبایاشی یک روستایی‌زاده بود. حمایت مالی میتسوبیشی‌ها اگر نبود او به آن سیستم آموزشی دست نمی‌یافت. اگر سیستم مدرسه‌ی توموئه نبود تتسوکو کورویاناگی هیچ وقت یک دانش‌آموز جامعه‌پذیر نمی‌شد. در واقع اگر شعور میتسوبیشی‌ها نبود من امروز کتابی به اسم توتوچان را نمی‌توانستم بخوانم. نه تنها من، بلکه میلیون‌ها نفری که این کتاب را در نقاط مختلف دنیا خوانده‌اند هم محروم می‌شدند و...
 

  • پیمان ..

جایزه ماورا

۲۶
اسفند

یک دفترچه زرد رنگ دارم که تویش سوژه‌ها و طرح‌های داستانی‌ام را می‌نویسم. نه این‌که نویسنده باشم و خیلی سوژه پیدا کنم. نه. لحظه‌های اندک و حوادث کمی هستند که حس می‌کنم قابلیت قاب‌بندی جداگانه‌ای از روزمرگی‌هایم را دارند. آدم‌هایی هستند که از من فرسنگ‌ها دورند و فکر می‌کنم که با روایت زندگی‌شان در یک قصه می‌توانم از خودم دور شوم. همچه چیزی. خیلی هم سختم است این جور نوشتن. اصلا روان نیستم. ولی اگر بنویسم خوشم می‌آید از خروجی کار. 
خب، زندگی از یک جاهایی به بعد آن‌قدر سریع می‌گذرد که یکهو می‌بینی آن دفترچه‌ی زردرنگ فقط در حد یک دفترچه‌ی سوژه و طرح مانده و هیچ‌ کدام‌شان به یک متن مستقل تبدیل نشده‌اند. یا اگر هم شده‌اند در حد یک پیش‌نویس‌اند که وقت بیشتری برای بازنویسی و از آب و گل در آوردن می‌خواهند.
دو ماه اول ۹۹ کمی فرصت داشتم که به این دفترچه بیشتر فکر کنم. کرونا بود و سردرگمی و بایکوت ماندن کارها. من هم در دو ماه اول ۹۹ دو تا از طرح‌ها را مکتوب کردم و نسخه‌ی اولیه را ازشان در آوردم. ایده‌آل‌گرایی را کنار گذاشته بودم و گفته بودم که فقط یک روایت اولیه بنویس. خوب و بدش را بعدها زور بزن.  آبان‌ ماه توانستم یک روایت دیگر هم بنویسم. ولی دیگر نشد. هم ایده‌آل‌گرایی باز کار دستم داد و هم این‌که سرگرم کارهای دیگر شدم.
توی ذهنم اولویت را گذاشته بودم روی ۸ تا سوژه‌ با یک تم مشخص. اول سال به خودم گفته بودم ماهی یک داستان بنویس و ۴ ماه آخر سال را وقت بگذار برای بازنویسی و شکل دادن‌شان. ولی در کل توانستم فقط ۳ تای‌شان را بنویسم و الان هم که دیگر ۹۹ دارد نفس‌های آخرش را می‌کشم سرشارم از حسرت کارهای نکرده. راستش ایجاد حس و حال آدم‌هایی دور از تو هم کار زمان‌گیری است. باید بتوانی از خودت جدا شوی...
همان دو تایی را که ماه اول نوشته بودم برای چند تا مسابقه‌ی ادبی فرستادم. هیچی نشدم. ناراحت نشدم. راستش یک حسی دارم که سیستم اکثر مسابقات ادبی ایران هم مثل سیستم دانشگاهی ایران است. 
دانشجو درس را از استاد فرا می‌گیرد. استاد چیزهایی را درس می‌دهد که در طولانی مدت به بقای خودش در دانشگاه کمک می‌کند. اصولا  فضای  خارج از دانشگاه و مسئله‌ی واقعی در درس‌های دانشگاهی ایران محل چندانی از اعراب ندارند.  چون استاد حقوقش را از دانشگاه می‌گیرد نه از بیرون از دانشگاه. استاد همواره در پی تربیت یکی مثل خودش است. دانشجوهای برتر هم نهایتا استاد می‌شوند و آن‌ها هم رویه‌ی سابق را پی می‌گیرند. درس‌هایی بدهند که دانشجو را سرگرم و موقعیت خودشان را تثبیت کند. گور بابای فضای بیرون از دانشگاه. مسابقات ادبی هم یک رابطه‌ی این‌جوری دارند. خیلی از داورهای این مسابقات خودشان معلم و استادند و تکنیک درس می‌دهند. پس سعی می‌کنند کسانی را که بهتر آن تکنیک‌ها را به کار می‌گیرند برگزیده کنند و لوپ ادامه پیدا می‌کند.
رفت و رفت تا پری‌روز. داشتم زور می‌زدم که دوچرخه‌ام را توی ماشین جا بدهم و بروم شمال به دیدار خانواده. همین‌طور که تلاش می‌کردم خانم همسایه آمد و گفت شما که نبودید اداره پست براتون دو تا بسته آورده بود من گرفتم. گفتم ممنون. بسته‌ها را آورد برایم. یکی‌شان یک جعبه بود از اصفهان. گفتم یعنی چی می‌تونه باشه؟
رفتم از خورجین پاندا یک چاقو در آوردم و چسب‌کاری‌های زیاد دور بسته را پاره کردم. تویش پر روزنامه بود. روزنامه‌ها را کنار زدم و کنار زدم. وسط روزنامه‌ها یک تندیس بود. تندیس جایزه‌ی ادبی ماورا!  دوباره روزنامه‌ها را کنار زدم و کنار زدم تا رسیدم به انتهای جعبه. یک لوح تقدیر هم بود که تویش نوشته بود به مناسبت کسب مقام برتر بخش داستان جایزه‌ی ادبی ماورا از شما تقدیر می‌گردد. گفتم ایول. باز جعبه را کاویدم. چیز دیگری نبود. خبری از پول و پله نبود. 
بعدش نشستم توی موبایل به جست‌وجو کردن جایزه‌ی ماورا. اصلا خبر نداشتم که اختتامیه‌اش هم برگزار شده و نتایج را اعلام کرده‌اند. خیلی در سوت و کور این کار را کرده بودند. حتی توی گوگل خبری از برگزیده‌ها نبود. به اینستاگرام‌شان رفتم. توی اینستاگرام مرتب و منظم بودند. هم عکس از مراسم اختتامیه و هم اسامی برندگان. 
جایزه‌ی ماورا هم برای ایرانی‌ها بود و هم برای افغانستانی‌ها. برنده‌های هر بخش را در دو بخش ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها زده بودند. ترتیب نداشت برنده‌ها. به داورهای بخش نهایی نگاه کردم. بدک نبود. احتمالا سلیقه‌ی روایت داستانم با سلیقه‌ی روایت داستان‌شان هم‌آهنگ بوده. ولی حسرت خوردم که ای کاش حداقل خبر می‌دادند که داریم اختتامیه را برگزار می‌کنیم. این‌جوری پا می‌شدم می‌رفتم اصفهان یک سر... 
تازگی‌ها به یک نتیجه‌ای رسیده‌ام. داستان‌ها، شعرها،‌فیلم‌ها و... از برای حرف زدن‌ و دور هم جمع کردن آدم‌هااند. یعنی نهایت کارکرد داستان‌ها و شعرها و فیلم‌ها همین است که آدم‌ها را وادارند که در مورد موضوع‌شان با هم حرف بزنند. این به حرف واداشتن‌ها دو سطح دارد: خود نویسنده‌ها و شاعرها و سازندگان بنشینند با هم حرف بزنند یا این‌که دیگران را وادارند که در مورد آن موضوعات حرف بزنند و فکر کنند. شاهکار شدن و پرفروش شدن و... مهم نیست. افق دید را که به درازای تاریخ می‌بری می‌بینی هیچ اثری ماندگار نیست. جاودانگی رویایی بیهوده است. حتی حافظ هم در افق ده هزار سال عملا محکوم به فراموشی است. ماورایی‌ها اگر می‌گفتند می‌رفتم اختتامیه‌شان. دوست داشتم بروم. درست است که آدم‌ کم‌حرفی هستم و برای شروع رابطه یخمکم. اما حداقل بلدم گوش بدهم... لعنت بر کرونا. لعنت بر شی جین پینگ.

  • پیمان ..

آمده‌ایم آزمایشگاه تشخیص ژنتیک. آقای دکتر برای ما در مورد آزمایش‌های دی ان ای و تشخیص هویت صحبت می‌کند. این‌که ناجا یا قضات دادگاه پرونده را تشکیل می‌دهند. عکس و مشخصات آدم‌ها را می‌دهند دست‌شان و می‌فرستند به آزمایشگاه. بعد آن‌ها آدم‌ها را با عکس‌های‌شان تطبیق می‌دهند و از آن‌ها خون می‌گیرند. یک قطره از خون آدم‌ها را روی یک کیت می‌ریزند. بعد برای تشخیص دی ان ای باید کیت‌ها وارد یک دستگاه بشوند و کدگذاری شوند. دستگاهی که خون آدم‌ها را کدگذاری می‌کند و لایه‌های دی ان ای را واشکافی می‌کند. اصل هزینه ژنتیک همین کدخوانی آن دستگاه است. دستگاهی که مثل همه‌ی صنایع دیگر به تیراژ وابسته است. در هر بار ظرفیت ۱۶ نمونه را دارد. اگر ۱۶ نمونه پر شود برای‌شان به صرفه‌تر است. وگرنه که با ۲ نمونه هم کار را انجام می‌دهند. 
هر خون چندین محل کدگذاری دارد. کدگذاری‌ها که تمام شد خون آدم‌ها را با هم مقایسه می‌کنند. فرزند یک پدر یا فرزند یک مادر حداقل نیمی از کدهایش شبیه پدرش و نیمی شبیه مادرش خواهد بود. برای تشخیص رابطه‌ی خواهر برادری کار سخت‌تر می‌شود و باید از یک جدول محاسبه استفاده کنند. 
اصلا آدم‌ها برای چه می‌روند آزمایش ژنتیک می‌دهند؟
چند دسته مشتری داشتند. یک دسته جنین‌ها بودند. جنین‌هایی که قبل از شکل گرفتن مورد آزمایش قرار می‌گرفتند که آیا صحیح و سالم هستند و اگر صحیح و سالم نبودند رأی به سقط می‌دادند. یک دسته موارد جرم و جنایت بود. موارد پیچیده‌ی جرم و جنایت . یک دسته تجاوزها بودند و یک دسته پرونده‌های تابعیت و درخواست شناسنامه. 
ما برای دسته‌ی آخر رفته بودیم. آقای دکتر برای‌مان نمونه‌ها را می‌آورد و توضیح می‌داد. خاندانی در روستایی دورافتاده در بلوچستان که یکی‌شان شناسنامه داشت و بقیه شناسنامه نداشتند و همگی پاشده بودند آمده بودند تهران. کلی پول داده بودند تا اثبات کنند که خواهر و برادر و پدر و مادر آن کسی هستند که شناسنامه گرفته‌اند. یک نفرشان شناسنامه داشت و ایرانی بود و بقیه برای ایرانی بودن باید اثبات می‌کردند که با او رابطه‌ی خونی دارند، باید دستگاه تشخیص می‌داد که برادر یا خواهر یا پدر یا مادر و یا فرزند او هستند. 
در همان لحظاتی که آقای دکتر با تبختر از قدرت تشخیص آزمایشگاهش حرف می‌زد من داشتم به این فکر می‌کردم که مرز چه قدر مسخره است. آدم‌ها برای این‌که اثبات کنند که اهل این طرف یک خط مرزی هستند باید چه کارها که بکنند. چه هزینه‌ها که بدهند و چه کسب‌وکارها شکل گرفته... فقط به خاطر مرز، به خاطر یک خط فرضی که آدم‌های این طرفش ایرانی و آن طرفش پاکستانی و افغانستانی نامیده می‌شوند. 
کنوانسیون حقوق بشر حق جابه‌جایی را به عنوان یکی از حقوق اولیه‌ی بشریت به رسمیت شناخته است. هر کسی حق دارد در زمین خدا هجرت کند و از جایی که ناراضی است به جایی برود که فکر می‌کند برایش رضایت به همراه خواهد داشت. کنوانسیون‌های سازمان ملل برای تمام آدم‌های روی کره‌ی زمین حق خروج از کشورشان (محدوده‌ای که مرزها تعیین می‌کنند) را به رسمیت شناخته است؛ اما... اما هیچ کنوانسیونی حق ورود به یک کشور دیگر (گذشتن از مرزهایی دیگر) را به رسمیت نشناخته است. تو حق خروج از کشورت را داری. اما حق ورود به هر کشوری را نداری. 
یک چیزی هم هست به اسم تناقض لیبرالیسم. می‌گویند لیبرالیسم جابه‌جایی آزاد کالاها و خدمات را در سراسر جهان به رسمیت می‌شناسد اما برای آدم‌ها که طبیعتا مهم‌تر از کالاها هستند این حق را به رسمیت نمی‌شناسد. یک لپ‌تاپ چینی به راحتی می‌تواند مرزهای کشورهای گوناگون را پشت سر بگذارد و به یک ساختمان آموزشی در اسلوواکی برود؛ اما یک انسان نمی‌تواند مطابق میل خودش به نقاط دیگر کره‌ی زمین برود. (این محدودیت را ما ایرانی‌ها خیلی بیشتر و بهتر درک می‌کنیم. وقتی وارد فرودگاه دبی می‌شوی و با تحقیر مانع از ورودت به خاک خودشان می‌شوند، وقتی برای یک سفر کوتاه به سواحل مدیترانه باید طعم حقارت را پشت درهای بسته‌ی سفارت‌های اروپایی در تهران بچشی‌، وقتی...)
فیلسوف‌ها هم حق آزادی برای انتخاب محل زندگی را جزء اساسی‌ترین ویژگی‌های آدم‌ بودن به حساب می‌آورد. کانت می‌گفت که ما فقط همین دنیا را برای زندگی داریم و قاعدتا نمی‌توانیم به فضای دیگری برویم. بنابراین همه‌ی ما حق داریم که گوشه‌ی دلخواه خودمان در فضای موجود را انتخاب کنیم.
اما مرزها دست ما را بسته‌اند. مرزها به ظاهر برای ما امنیت به همراه آورده‌اند. اما همان‌قدر که امنیت به همراه آورده‌اند آزادی را هم از ما گرفته‌اند.. آدمیزاد مگر به آزادی و حق اختیارش آدمیزاد نیست؟!
و آقای دکتر به قدرت تشخیص‌ آزمایشگاهش می‌بالید. می‌گفت زمانی برای تشخیص رابطه‌ی مادر فرزندی امام علی باید مکانیزم می‌چید و از روی مکانیزم قضاوت می‌کرد. بچه را می‌گذاشت وسط و به مادرهای مدعی می‌گفت که از دو طرف بکشندش. اما الان دیگر نیاز به این حرف‌ها و زحمت‌ها نیست. آزمایش‌های ژنتیک کار را آسوده کرده‌اند... 
من راستش به آن مرد بلوچ فکر می‌کردم که جواب دی ان ای خاندانش منفی درآمده بود. او و خاندانش ساکن این خاک بودند. در هوای این طرف مرز نفس می‌کشیدند. می‌خواستند که ایرانی باشند. کلی دم و دستگاه طراحی شده بود، کلی کسب و کار به وجود آمده بود تا تشخیص داده شود که او اهل این طرف مرز است یا آن‌ طرف مرز...  این کسب‌وکارها پول‌شان را در آورده بودند اما او و خاندانش ایرانی نشدند...
این روزها بیش از هر زمان دیگری پوچ بودن زندگی‌های‌مان را احساس می‌کنم. آقای دکتر درآمد خوبی داشت. تعداد زیادی از آزمایش‌ها برای تشخیص رابطه‌ی نسبی و شناسنامه دادن و ندادن بود... امری که به نظرم ذاتا بی‌معناست. هر کسی حق دارد خودش را اهل جایی بداند که دلش می‌خواهد و روانش در آن راضی است. آقای دکتر داشت از یک کار بی‌معنا درآمد خوبی کسب می‌کرد. خیلی از شغل‌ها همین است. جشن بی‌معنایی که می‌گویند همین است. البته شاید معنادارترین چیز همین باشد: پول و درآمد. پولی که بر پایه‌ی بی‌معنادارترین چیزها آدم‌ها را به معنا می‌رساند!
 

  • پیمان ..

شناسنامه‌اش را گرفته بود. یک جعبه شیرینی خریده بود آمده بود پیش‌مان. کمی تأخیر داشت. کارگر یک کارگاه بود و همین‌که این روزهای آخر سال سریع مرخصی گرفته بود برای دیدن‌مان برایم ارزش داشت. جزئیات داستان زندگی‌اش را نمی‌دانستم. دعوتش کرده بودم که بیاید قصه‌ی زندگی‌اش را برای‌مان بگوید. یک ساعت با هم گپ زدیم و بعد از یک ساعت فقط می‌خواستم ستایشش کنم.

از سال ۹۰ که ۱۸ سالش تمام شده بود افتاده بود دنبال شناسنامه و بالاخره بعد از ۹ سال به شناسنامه رسیده بود. آن هم بر اساس قانون جدید. برای پیش رفتن این قانون هم در نوع خودش زحمت‌هایی کشیده بود. توی اینستاگرام و تلگرام و توئیتر فعال شده بود. هر جا می‌دید مسئولی صفحه‌ای شخصی دارد می‌رفت بهش پیغام می‌داد که بی‌شناسنامگی بچه‌های مادر ایرانی یک درد بزرگ است. دردش را شرح می‌داد... قصه‌هایش را می‌گفت. خستگی‌ناپذیر این کار را تکرار می‌کرد.

به طرز عجیبی مودب بود این شعور را داشت که برای پیگیری مشکلش مودب باشد. با مسئولان و مدیران و نمایندگان مودبانه درخواستش را مطرح کند. بلد بود که عصبانی نباشد. شاکی نباشد. بلد بود که از شبکه‌های مجازی برای قصه گفتن استفاده کند. می‌دانید کجا برایم عجیب شد؟

پدرش یک کارگر افغانستانی بود و مادرش هم ایرانی. پدر و مادرش زیاد سواد نداشتند. تازه پدرش هم چند سال پیش تصادف بدی کرده بود و از کارافتاده شده بود و او بود که با کار کردن خرج خانواده را تأمین می‌کرد. ازش پرسیدم تا چه مقطعی درس خوانده‌ای؟

جوابش عمیقاً من را به فکر برد. 

تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود. نه این‌که درسش بد باشد. اتفاقاً درسش خیلی هم خوب بود. کودکی او هم‌زمان شده بود با دوره‌ی افغانی‌بگیر و ممنوعیت تحصیل کودکان مهاجر در مدارس ایران. او نمی‌توانست با هویت خودش در مدارس ایران درس بخواند. اما توانسته بود با شناسنامه‌ی پسردایی‌اش توی مدرسه ثبت‌نام کند و تا سوم راهنمایی درس بخواند. به هیچ کس نگفته بود که پدرش افغانستانی است. اول دبیرستان گیر دادند که شناسنامه‌ها باید عکس‌دار شوند و او برای این‌که لو نرود ترک تحصیل کرد.

زود از سیستم آموزش و پرورش زد بیرون و وارد بازار کار شد. 

اما جوان رعنایی که جلوی من نشسته بود داشت به من ثابت می‌کرد که با مدرسه نرفتن از نظر مهارت‌های اجتماعی هیچ چیزی را از دست نداده است. او بلد بود که چطور قصه بگوید. بلد بود که اگر مشکلی دارد تماس بگیرد با مسئولین و مشکلاتش را بیان کند. بلد بود که از شبکه‌های اجتماعی استفاده کند. برای زندگی‌اش برنامه‌ داشت. کاملاً به محدودیت‌های زندگی‌اش واقف بود و بر اساس آن‌ها برنامه می‌ریخت. با این‌که ۹ سال از زندگی‌ و جوانی‌اش به فنا رفته بود ولی نگذاشته بود که بغض و حسرت زندگی‌اش را تباه کند. داشت برای بهتر شدن تلاش می‌کرد. حواسش بود که در چه سنی قرار دارد. حواسش بود که زن گرفتن به چه مقدماتی نیاز دارد. می‌دانست که بیمه‌ی عمر چیست و چه فوایدی دارد. خرش که از پل گذشته بود آدم‌های مثل خودش را فراموش نکرده بود. برای کسانی که مثل او مادر ایرانی بودند کلی پیگیری می‌کرد تا آن‌ها هم به شناسنامه برسند و به طرز عجیبی مودب بود. جوری که واقعا دلت می‌خواست با او دوست باشی.

از صبح تا به حال دارم فکر می‌کنم که شاید اگر او ترک تحصیل نمی‌کرد هیچ وقت به چنین درجه‌ی بالایی از شخصیت نمی‌رسید. شاید هر چه قدر که بیشتر درس می‌خواند شخصیتش پله پله نزول می‌کرد. دبیرستان را اگر تمام می‌کرد دیگر به مودبی الانش نمی‌بود. دانشگاه را که تمام می‌کرد دیگر به امیدواری و جنگندگی این روزهایش نبود... دکترا را اگر می‌گرفت که دیگر هیچ... احتمالاً جز نشستن و غصه خوردن کاری ازش برنمی‌آمد... دارم اغراق می‌کنم. می‌دانم. این بشر پایه و اساسش از کودکی درست بوده که چنین شخصیتی در او ایجاد شده؛ اما از بس ‌آدم‌های با پدر مادر حسابی و تحصیلات عالیه ولی بی‌شخصیت و به درد‌نخور دیده‌ام که دارم به این نتیجه می‌رسم که مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن امتیاز منفی است. فقط باید آدم‌های خودآموخته را دریافت...
 

  • پیمان ..

منجیل شهر عجیبی است. یک شهر کوچک پر از قصه و افسانه. برای من شهر عناصر چهارگانه است؛ آب دارد. رودهای قزل‌اوزن و شاهرود با هم دوست می‌شوند و در منجیل است که حاصل دوستی‌شان (سفیدرود) در گیلان جاری می‌شود. باد دارد. بادهای وحشی دارد. آن قدر در این شهر باد می‌وزد که همه‌ی درختانش کج‌اند. خاک دارد. در شمال شهر قله‌ی آسمان‌سرا هست و کوه‌هایی که در دل‌شان سروی هزارساله (سرو هرزویل) را همچون نگین نگه‌داشته‌اند. و آتش... آتش خود منم. آتش خود آدم‌هایی هستند که می‌توانند در این شهر گام بردارند.
منجیل شهر انرژی‌های پاک است. سد منجیل توربین‌های آبی را به حرکت درمی‌آورد و برق تولید می‌شود. توربین‌های بادی روی تپه‌های اطراف شهر منجیل هم قدرت باد وحشی این شهر را به برق تبدیل می‌کنند. من اگر بودم روی انرژی خورشیدی هم سرمایه‌گذاری می‌کردم تا برند شهر انرژی‌های پاک را به نامش بزنم. 
سد منجیل را فرانسوی‌ها ساخته‌اند و مزرعه‌ی بادی‌اش را هم دانمارکی‌ها. من اگر بودم می‌بردم منجیل را با مانش فرانسه و ادنسه‌ی دانمارک خواهرخوانده می‌کردم و قصه‌ها و افسانه‌های منجیل را به فرانسوی و دانمارکی هم روایت می‌کردم تا آن‌ها به این شهر بیایند و در باد وحشی این شهر زلف بر باد بدهند.
می‌گویند اگر باد وحشی منجیل نباشد مارهای منجیل از دل خاک بیرون می‌ریزند و به جان آدم‌ها می‌افتند. می‌گویند باد منجیل آرام‌کننده‌ی مارهاست.
منجیل شهر قطار است. قطار فاصله‌ی رودبار تا منجیل را در یک تونل طولانی طی می‌کند و یکهو بالای تونل ماشین‌روی شهر بیرون می‌زند. از بالای ماشین‌ها رد می‌شود و وارد دریاچه‌ی سد سفیدرود می‌شود.  از میان آب‌ها عبور می‌کند و به ایستگاه راه‌آهن منجیل می‌رسد.
تپه‌های مارلیک تا منجیل فاصله‌ی زیادی ندارند. باغ‌های انار طارم تا منجیل فاصله‌ی زیادی ندارند. جنگل‌ آسمان‌سرا تا منجیل فاصله‌ای ندارد. زیتون‌های رودبار هم تا منجیل فاصله‌ای ندارند.
زلزله‌ی رودبار و منجیل هم افسانه‌ی این شهر است. افسانه‌ای که هنوز به نظرم قصه‌های ناگفته زیاد دارد. اما با همه‌ی این‌ها می‌شود گفت منجیل فیلم سینمایی خودش را هم دارد: مستند زندگی و دیگر هیچ عباس کیارستمی. گرچه آن فیلم برای رستم‌آباد است. اما رستم‌آباد تا منجیل هم فاصله‌ای نیست.
با همه‌ی این‌ها، این شهر پر از قصه همیشه محل عبور بوده. انگار اکثر آدم‌ها آن‌قدر شوق دریا و رطوبت گیلان را دارند که هیچ‌وقت منجیل را نمی‌بینند. منجیل برای خیلی‌ها در سال‌های قبل ترافیک وحشتناک ورودی گیلان بود. ترافیکی که تنها تغییری که در شهر ایجاد کرده بود زیاد شدن تعداد رستوران‌های این شهر بود. حالا هم که کمربند شمالی ماشین‌ها را از دل شهر دور کرده رستوران‌ها هم تعطیل شده‌اند و شهر آرام و خلوت و سوت و کور شده.
دیروز پادکست «ملک بادهای وحشی» را گوش دادم. گزارش شیده عالمی از شهر منجیل که انصافا گزارشی زیبا و خواندنی (شنیدنی) بود. شیده لالمی چند هفته پیش از دنیا رفت. آن قدر دوست‌های خوبی داشت که بعد از مرگش بردارند گزارش‌های خوبش را پادکست کنند. «ملک بادهای وحشی» یکی از همین پادکست‌هاست. بدجور هوس منجیل‌گردی را به سرم انداخت. می‌خواهم سال دیگر توی یکی از روزهای فروردین‌ ماه پاندا را بردارم و باهاش تا قله‌ی آسمان‌سرا در شمال منجیل را رکاب بزنم و از ارتفاعی بالاتر به این شهر پر از قصه و افسانه نگاه کنم....

 

  • پیمان ..

مزدا حنیفه

۰۷
اسفند

خیابان دماوند، چهارراه نیروی هوایی را که به سمت جنوب بروی بعد از ۲۰۰ متر به یک مغازه می‌رسی: تعمیرگاه مجهز مزدا- حنیفه. ورودی تعمیرگاه از خیابان اصلی نیست. برای ورود به تعمیرگاه باید بروی کوچه پایینی و از در توی کوچه وارد تعمیرگاه شوی. 
تعمیرگاه بزرگی نیست. نهایت به اندازه‌ی ۴ یا ۵ تا ماشین چسبیده به هم بتوانند توی حیاط تعمیرگاه جا شوند. یک چال‌سرویس ته مغازه دارد که از آن استفاده نمی‌کنند. یک جک هیدرولیک هم دارند. گاه برای جابه‌جایی ماشین‌ها توی حیاط، ماشین روی جک را تا آسمان بالا می‌برند و ماشینی که انتهای حیاط است از زیر این یکی رد می‌شود. 
هر بار بروی به جز مزدا ماشین دیگری نمی‌بینی. مزدا ۳۲۳ بیشتر، مزدا ۳ قدیم متوسط و مزدا ۳ جدید هم تک و توک و چه بشود مزدا ۲ هم ببینی. عمر مزدا ۳ جدیدها هنوز به تعمیرگاه رفتن نرسیده. نمایندگی‌های بهمن خودرو هم پذیرش‌شان می‌کنند. اما ۳۲۳ ها دیگر پیرمردند و آن قدر از رده خارج که نمایندگی‌های بهمن‌خودرو دیگر یادشان رفته باشد که این ماشین چطور تعمیر می‌شود. کلهم تعمیرگاه حنیفه فقط ۴ مدل ماشین را تعمیر می‌کند. 
کسب و کار حنیفه‌ها خیلی خانوادگی است. توی ۵ سالی که مشتری‌شان بوده‌ام تعمیرکارها و شاگرد تعمیرکارها و حتی آبدارچی‌شان هم ثابت بوده. دو ماه پیش البته یک شاگرد جدید آورده بودند. خود آقای حنیفه اصالتا اهوازی است. عباس آقا هم اهوازی است. هر دو پیرمردند. وارد اتاق حسابداری که بشوی گواهینامه‌‌ی دوره‌های آموزشی‌شان از بهمن خودرو را قاب گرفته‌اند به دیوار زده‌اند. هم دوره‌ی آموزش تعمیرات مزدا ۳۲۳ در سالیان قدیم و هم دوره‌ی آموزش مزدا ۳ در سالیان بعد. مثل این‌که با هم فامیل هم هستند. 
مزدا حنیفه‌ای‌ها هر کاری که مرتبط با تعمیر و نگه‌داری مزداها باشد انجام می‌دهند. اکثر تعمیرگاه‌ها فقط روی بخشی از ماشین تمرکز دارند. یکی فقط جلوبندی‌سازی می‌کند، یکی فقط تعمیر موتور انجام می‌دهد، یکی فقط تعویض روغنی است. اما حنیفه همه‌ی این‌ کارها را برای مزدا توی همان گاراژ کوچک انجام می‌دهد. مثلا برای تعویض بلبرینگ خیلی از تعمیرکارها بلبرینگ را می‌دهند دستت که ببر تراشکاری توپی را از بلبرینگ جدا کند یا خودشان می‌برند تراشکاری نزدیک مغازه‌شان. اما حنیفه دستگاه پرس و تراشکاری این کار را هم توی گاراژش دارد. 
یک بدی مزدا (به خصوص مزدا ۳۲۳) این است که کلا چون اسمش مزدا است همه‌ی تعمیرکارها دولا پهنا باهات حساب می‌کنند. مثلا حجم کارتل روغن مزدا ۳۲۳ حدود ۲.۸ لیتر است و با فیلتر فقط به ۳ لیتر روغن نیاز دارد. چون ماشین قدیمی است کیفیت روغن بالایی نمی‌خواهد و توی کاتالوگش هم نوشته که روغن اس جی بزنید. روغن اس جی هم پایین‌رده‌ترین و ارزان‌ترین روغن‌هاست. فیلتر روغن مزدا ۳۲۳ و پراید هم یکی است. یعنی در مجموع هزینه‌ی تعویض روغن و فیلتر مزدا ۳۲۳ از هزینه تعویض روغن پراید کمتر است. چون کارتل پراید ۳.۵ لیتر است و با فیلتر ۴ لیتر روغن می‌خورد. اما... تا به حال حتی یک بار هم پیش نیامده که یک تعمیرکار محض رضای خدا ارزان‌تر از یک پراید با من حساب کند. 
مشکل البته فقط گران‌تر حساب کردن نیست. مشکل این است که خیلی از تعمیرکارها سواد تعمیر مزدا را ندارند. نه این‌که ماشین پیچیده‌ای باشدها. اصلا و ابدا. حداقل موتور مزدا ۳۲۳ که همان پراید است با حجم بیشتر. مشابهت‌های موتوری زیادی بین پراید و مزدا ۳۲۳ وجود دارد. پراید همان مزدا ۱۲۱ است. تا سال‌ها مدل‌های مختلف مزدا با ۳ عدد نامگذاری می‌شدند و هر چه عدد بالاتر می‌رفت سطح ماشین بالاتر می‌رفت. مزدا ۱۲۱ پایین‌رده‌ترین بود و بعد مزدا ۳۲۳ و بالاتر مزدا ۶۲۶ و بالاترین هم مزدا ۹۲۹. همه هم از یک خانواده‌ی موتوری با حجم‌های مختلف. به نظرم موتور مزدا ۳۲۳ خیلی ساده‌تر از پژو است. منتها ریزه‌کاری‌هایی دارد. مزدا ماشین پرتیراژی نبود. از آن طرف هم استهلاک پایینی دارد و از این ماشین‌ها نیست که دم به دقیقه راهی تعمیرگاه بشود. سر همین تجربه‌ی تعمیرکارها از این ماشین پایین است. 
یک بار نزدیک کرج تسمه دینام پاره کردم. زاپاس داشتم. تعمیرکار کنار اتوبان تسمه جدید انداخت. اما یادش رفت که چشمی سر میل‌لنگ را هم تنظیم کند. ماشین روشن نشد. گفت به خاطر باطری و دینام و فیوزهاست. دو ساعت با آن‌ها ور رفت. بعدها فهمیدم که از بس زور زده دو سه تا از فیوزهای یدکی را هم خراب کرده. شب شد. آخرسر گفت این ماشین موتور سوزانده و این‌که استارت نمی‌خورد به خاطر این است که سرسیلندرش پر از روغن شده و فلان بیسار. تو دلم را بد خالی کرد. مجبورم کرد که ماشین را یدک یک نیسان آبی کنم بگذارم جلوی یکی که توی کرج تخصصش ماشین‌های ژاپنی است. از سفر بازماندم. هزینه کرایه نیسان آبی هم دادم. فردا صبحش رفتم و به طرف گفتم تسمه دینام عوض کردم و دیگر روشن نشده. نگاه کرد و با انگشت چشمی سر میل‌لنگ را برگرداند سر جایش و ماشین روشن شد. بعد دیدم همه ماشین‌ها این را دارند. حتی پراید هم چشمی سر میل‌لنگش همین شکلی است. اما...
بعد از آن دیگر مشتری مزدا حنیفه شدم. کسی که تخصصی فقط مزدا زیر دستش می‌آید و تمام پیچ و مهره‌های زیر و زبر مزداها را می‌شناسند. 
حنیفه خیلی گران حساب می‌کند. مطمئنم که مزدا ۳۲۳ اگر وارد گاراژش بشود حداقل ۲ میلیون تومان باید بسلفد (ماه پیش برای تعویض بلبرینگ‌ چرخ‌ها که قطعات ساده‌ای هم هستند ۲ میلیون تومان پیاده شدم). مزدا ۳ جدید اگر باشد که با زیر ۱۰ میلیون تومان بیرون نخواهد آمد. گران حساب کردن‌های حنیفه دو تا نکته دارد که هنوز در موردشان به تعادل فکری نرسیده‌ام: دانش و تعارض منافع.
تعمیرکارهای حنیفه دانش فوق‌العاده‌ای در مورد مزداها و زیر و بم آن‌ها دارند. این برای من یکی اثبات شده است. مثلا ماشین را برده‌ام پیشش‌شان که فلان قطعه را عوض کنید. اما از سایر درد و مرض‌ها چیزی نگفته‌ام. عباس آقا یک نگاه به موتور انداخته گفته این ماشین یک وقت‌هایی سکته می‌زند. خیلی کم. اما گاه سکته می‌زند. با تعجب گفته‌ام آره. گفته به خاطر این ورودی هواکش است که زیرش ترگ برداشته. خودم بارها کاپوت را بالا زده بودم، اما به مغزم نرسیده بود که زیر ورودی هواکش را هم چک کنم. از این موارد زیاد بوده. تشخیص‌شان ردخور ندارد. دقیقا ایراد و علتش را به درستی شناسایی می‌کنند. بله. یک سری ایرادهای ماشین‌ها را هم هر کسی می‌تواند تشخیص بدهد. اما تشخیص یک سری ایرادها هم به تخصص نیاز دارد. تشخیص درست در درازمدت صرفه‌جویی هزینه می‌آورد. مثلا یکی از دوستان برای مشکل ریپ زدن پرایدش سراغ تعمیرکار سر کوچه‌شان رفت. طرف سنسور اکسیژن عوض کرد درست نشد. بقیه سنسورها را دانه دانه عوض کرد درست نشد. آخرش یک کاری کرد که کیلومترشمار ماشین خراب شد. بالاخره ریپ زدنه حل شد. اما کیلومترشمار ماشینش هرگز درست نشد. حنیفه‌ها این دانش را توی دستمزدشان حساب می‌کنند. ممکن است دستمزد تعویض بلبرینگ چرخ در یک مکانیکی دیگر حتی نصف حنیفه‌ها باشد.
اما مسئله‌ی دیگری هم وجود دارد: حنیفه فقط تعمیرگاه ندارد. در پاساژ کاشانی تهران حنیفه یک مغازه‌ی فروش لوازم یدکی مزدا هم دارد. از یک نظر خوب است که یک مغازه‌ی تخصصی برای تأمین قطعات هم مشکلی نداشته باشد. اما این‌جا یک تعارض منافع وجود دارد: حنیفه دوست دارد که علاوه بر چرخ تعمیرگاه چرخ مغازه‌ی فروش قطعاتش هم خوب بچرخد. پس تا جایی که بتواند قطعات بیشتری را تعویض می‌کند. اولین باری که رفتم پیشش برداشت جفت کویل‌های کیومیزو را تعویض کرد. کویل هم قطعه‌ی نسبتا گرانی است. بابام گفت ببین من آریا شاهین داشتم مدل ۱۳۴۹. ماشین را سال ۱۳۸۰ فروختم. بعد از ۳۱ سال هنوز کویلش فابریک بود. کویل الکی خراب نمی‌شود که.  برداشتیم بردیم گفتیم کویل‌های خودش را دوباره بنداز. هنوز که هنوز است نیازی به تعویض کویل‌ها پیدا نشده.
سر همین نمی‌دانم مزدا حنیفه را ستایش کنم یا نه. بارها از دانش فنی‌ و شناخت‌شان لذت برده‌ام. مثلا وقتی ماشین را می‌بری پیش‌شان حتما برایت جک هیدرولیک می‌زنند و زیربندی ماشین را وارسی می‌کنند و کوچک‌ترین ایرادها را بهت گوشزد می‌کنند. سر همین‌ها اگر کسی مزدا داشته باشد و بگوید سرویس‌هایش را پیش حنیفه انجام داده‌ام به نظرم یک شاخص بسیار خوب برای سالم بودن ماشین است. اما تعارض منافعی را که سر قطعات دارند آدم نمی‌داند چه کار کند. 
برای من یکی ارزش دانش‌شان آن‌قدر هست که هنوز هم برای تعمیرات ماشین پیش حنیفه بروم. اما همیشه همراه بابام می‌روم. تجربه‌ی سال‌ها رانندگی و ماشین داشتن او بهم کمک می‌کند که سر تعویض قطعات ماشین با حنیفه همیشه بحث و جدل داشته باشیم. بابام می‌گوید اشتباه می‌کنی پیش حنیفه می‌روی. پولت را دور می‌ریزی. اما بحث دانش تخصصی‌شان فراتر از بحث ماشین برایم ارزش دارد. به نظرم سیستم کاری حنیفه (تمرکز فقط بر روی ۴ مدل از یک ماشین) سیستم درستی است. این که وابسته‌ی نمایندگی‌های بهمن‌خودرو نیست و برای خودش دارد کار می‌کند ارزش دارد. سیستمی است که باید توی همه‌ی امور به وجود بیاید. یک ساندویچی نباید هم پیتزا ایتالیایی داشته باشد هم پیتزا آمریکایی هم بندری هم هات‌داگ. فقط روی یک گروه تمرکز کند. فقط بندری‌کار بشود. فقط هات‌داگ‌کار باشد. یک مدیر نباید که هم توی خودروسازی مدیر باشد هم توی صنعت نفت و... ولی خب... این بحث ارزش‌هاست. هزینه‌ نگه‌داری ماشین از درآمدت که بالاتر می‌زند همه‌ی ارزش‌ها هم فرو می‌ریزند...
 

  • پیمان ..

گفت: یکی از دانشجوهام گفته از قصد نرفته دانشگاه دولتی. از قصد اومده دانشگاه غیرانتفاعی. چون می‌دونسته درسا آسون‌تر ارائه می‌شه و با خوب درس خوندن می‌تونه نمره‌های خوبی بگیره. هدفش اپلای کردنه. برای دانشگاه خارجی هم که دانشگاه آزاد و غیرانتفاعی و دولتی مثلا کاشان توفیری نداره. معدله مهمه. داره نمره‌های بالا می‌گیره و هم‌زمان نصف انرژی‌شو برای زبان می‌ذاره. می‌بینی بعضی‌ها چه قدر دوراندیشن؟ ما رفتیم دانشگاه تهران و هول و ولای پاس کردن و نیفتادن و... نسل جدیدن دیگه.

گفت: توی گروه واتس‌آپی اساتید دانشگاه بحث راه افتاده که مجازی شدن درس‌ها دانشجوها را خیلی بی‌تربیت کرده. فکر می‌کردم فقط خودم باهاش مواجه شدم. دیدم بقیه‌ی استادا هم این‌جوری‌اند.

برایم تعریف کرده بود که این ترم مجبور شده دو سه جلسه از کلاس‌هایش را بدون حضور حتی یک دانشجو برگزار کند. تعریف کرده بود که همه‌ی دانشجوها غیبت کردند تا کلاسش تشکیل نشود و او نشسته توی اتاقش و یک ساعت تمام برای دیوارهای اتاق خودش رو به دوربین لپ‌تاپش حرف زده و درس داده و تکلیف هم داده حتی. فقط برای این‌که ثابت کند که کلاس و درس نباید سر گشادبازی دانشجوها تعطیل شود. بار دوم حتی اشکش هم در آمده بوده که چرا این‌ها این‌قدر بی‌انگیزه‌اند. چرا این قدر ضد درس‌اند. چرا اصلا آمده‌اند دانشجو شده‌اند وقتی درس را دوست ندارند؟ چلیک چلیک اشک ریخته بود و با صدای لرزان برای دیوارهای اتاق درس داده بود.

آخر ترم که نمره‌ها را داد دانشجوها به واتس‌اپش حمله کردند.

گفتم: من لیسانس که بودم شماره‌ی هیچ کدام از استادهام را نداشتم. حتی با استاد پایان‌نامه‌ام هم از طریق تلفن دانشگاه تماس می‌گرفتم. حتی فوق‌لیسانس هم شماره‌ موبایل استادم را نداشتم. ولی حالا...

گفت: نمره‌ها رو که دادم پشت سر هم پیام دادن که چرا نمره پایین دادی. یکی‌شون در اومد گفت استاد به من حق‌مو ندادی. ۰.۲۵- ۰.۲۵ نمره‌هاشو نشون دادم که کجا گرفته بوده و کجا نگرفته بوده. سر کلاس نبوده. پروژه کپ زده بوده. امتحان پایان ترم بد داده بوده. براش همه‌ رو فرستادم و ثابت کردم بهش که نمره‌ اضافی هم بهش دادم. باز برگشته بهم می‌گه من راضی نیستم. حقم بیشتر بوده!

این خوب بود. دو تاشون مامان باباشون زنگ زدن! دانشجوی ترم ۴ مامانش زنگ زده به من استاد که به دخترم نمره بیشتر بده. بعد مامانه برگشته به من می‌گه این شغل که برای شما پول نداره. چیزی که برای شما می‌مونه دعای خیر ما پدر و مادرهاست. یه کاری کن برات دعای خیر کنم. بهش گفتم: خانم جان، دخترت امتحان‌شو ۲ شده. پروژه‌ش رو هم از روی بقیه نوشته و ۱ شده. این که من بهش ۹ دادم برای اینه که مشروط نشه. من اگر نمره الکی به دختر شما بدم در حق اونی که درس خونده بی‌انصافی کردم. برای چی بیام برای چیزی که شاید ثواب باشه وزر و وبال برای خودم درست کنم؟

چک و چونه‌ی این تموم شد، بابای یکی دیگه‌شون زنگ زد. گفت من پسرمو مجبور کردم که بیاد دانشگاه صالح شه دنبال یللی تللی نیفته. بی‌زحمت یه نمره بهش بدید پاس شه سرخورده نشه تشویق شه دانشگاه رو ادامه بده. حرصم گرفت گفتم کار اشتباهی کردید خب. بذارید پی علاقه‌ش بره. به این رشته علاقه نداره زورش نکنید.

باباهه رو رد کردم، شوهر اون یکی تو واتس‌اپ پیام داد. نوشته بود: خانمم حامله ست. ما کرونا گرفته بودیم جفت‌مون. نشد درسو بخونه پاس کنه. لطف کنید نمره قبولی بدید که بچه‌مون شاد شه! 

جواب این یکی رو ندادم دیگه. دید محلش نمی‌دم نوشت: ما کربلاییم. دعاتون می‌کنیم!

شوهر یکی دیگه‌شون هم پیام داده بود که خانمم که دانشجو شماست باردار بود. کرونا گرفت بچه‌اش افتاد. افسردگی گرفت نتونست درس بخونه. بی‌زحمت نمره بدید!

یک چیزهایی می‌گفتن...

دو تاشون هم از مادرشون مایه گذاشته بودن. اینا پسر بودن. یکی‌شون گفت مادرم تومور مغزی داره نتونستم این ترم درس بخونم. بهش گفتم برو پیش مدیر گروه بهش اسنادو نشون بده و یه نامه ازش بگیر. اون نامه بده من نمره‌ قبولی می‌دم. رفت تو افق محو شد. یکی دیگه‌شون هم گفت مادرم سرطان داره و گفتم نامه مدیر گروه بیار من پاس می‌کنم. اینم تو افق محو شد.

ولی چیزی که زور داشت این بود که نمره‌های پایین‌شون می‌نداختن گردن من که بد درس دادی. یکی‌شون ادعا داشت که داره ۱۰ ساله کار می‌کنه و چیزایی که من گفتم این ترم باهاشون مواجه نشده. پررو پررو بهم می‌گفتن سرکوب‌گر فلان بیسار. 

تو گروه استادا دیدم بقیه‌ی استادها هم همین‌ چیزها رو شنیدن. یکی از دانشجوها برگشته بود به استاده گفته بود بدبخت عقده‌ای. برای چی به من ۵.۸ دادی. نه ۵ و نه ۶. این قدر دقیقی که ۵.۸ دادی؟ واقعا متاسفم برای خودم که شنبه‌های هر هفته دو ساعت وقت‌مو برای تو گه می‌کردم!

گفتم: یا خدا.

گفت: اصلا وضعیتیه...

گفتم: لحن روایت شبیه مدیر مدرسه‌ی جلال آل احمده. اما اون‌جا دانش‌آموزا طفل معصوم بودن. این‌جا گرگن...

خواستم دل‌داری بدهم که داری آدم‌سازی می‌کنی و جور نظام فشل و آشغال آموزش و پرورش ما را داری می‌کشی. خواستم بگویم این چیزهایی که داری می‌گویی برای دوران نوجوانی و تربیت شدن در مدرسه است و نه دوران دانشگاه... اما چیزی نگفتم. وضعیت نومیدکننده‌ای بود.
 

  • پیمان ..

ساختمان ۶ طبقه‌ی محل کار ما آیفون ندارد. یک ساختمان حدودا ۲۵ ساله در قلب محله‌ی دریان‌نو که هر طبقه و ساکنانش برای خودشان داستانی هستند. برآیند کنش و واکنش‌های این ساکنان هم این است که ساختمان به این بزرگی آیفون ندارد. در ورودی‌اش همیشه باز است. چون اکثر واحدها تجاری‌اند: از آزمایشگاه بگیر تا مطب دندانپزشکی و آرایشگاه زنانه. بعضی واحدها هم برداشته‌اند جلوی ساختمان برای خودشان آیفون مخصوص خودشان کار گذاشته‌اند. ساختمانی آن‌قدر شلم‌شوربا که یکی از کفتربازهای محله‌ی دریان‌نو هم برداشته بود پشت‌بام ساختمان را برای خودش مصادره کرده بود و حدود هزار تا کفتر را آن بالا نگه‌داری می‌کرد. بالاخره بعد از مدت‌ها یکی آمد و یکی از طبقات را خرید و تصمیم گرفت که سروسامانی به ساختمان بدهد. رفت دادگاه شکایت کرد و کفترباز محله را از پشت‌بام اخراج کرد که آن هم ماجرایی بود برای خودش. این روزها هم طرح یکسان‌سازی آیفون واحدها را دارد اجرایی می‌کند. 
رامین برق‌کاری بود که داشت طبقه به طبقه سیم‌کشی‌ها را انجام می‌داد تا آیفون‌ها را وصل کند. مثل هر غریبه‌ی دیگری که بار اول وارد دفتر عجیب غریب ما می‌شود نگاهی به دیوارهای بنفش و قفسه‌های کتاب و میز صندلی‌های ما کرد و گفت: شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
برای از سر باز کردن گفتم: تو حوزه‌ی مهاجران در ایران پژوهش انجام می‌دیم.
داکت‌ سیم‌ها را وارسی کرد گفت: قبلا این‌جا دوربین مداربسته داشته. سیمش هست. بخواید می‌تونم براتون وصل کنم.
گفتم: آره. مستاجر قبلی این‌جا رو انبار و دفتر فروش کرده بود. کار اوناست.
نگاهی به پریزها و کلیدهای دیگر کرد. گفت: این سیمه که از زیر کلید آویزونه برای چه کاریه؟
گفتم: نمی‌دونم.
فازمترش را به سیم زد و گفت: این برق داره و این جوری آویزونه. اگه برای کاری در نظر نگرفتیش ببرمش.
گفتم: نه. برای کاری نیست. اومدیم همین شکلی بود.
گفت: خطر داره.
و کلید را باز کرد و با سیم‌چین سیم را کوتاه کرد و اضافه‌اش را داد توی کلید و دوباره تر و تمیز بست. خوشم آمد ازش. از این‌ها بود که اگر اشتباه و خطایی می‌دید نمی‌گفت به من چه. اشتباه و خطا را رفع می‌کرد.
گفت: بیشتر توضیح می‌دی؟ من خودم افغان هستم.
گفتم: ایول. و برایش توضیح دادم که دیاران ادووکیسی می‌کند و دارد زور می‌زند قوانین را بهتر کند. برای تغییر نگرش‌ها هم چند تا مستند ساخته و تلویزیون پخش کرده است و...
بعد پرسیدم: چند سالت است؟
گفت: ۲۳ سال. 
- متولد ایرانی؟
- نه. دو سال پیش اومدم. از هرات. با خانواده اومدم. خودم هنوز مجردم  البته.
گفتم: چه خوب. من هرات هم رفتم.
کلی ذوق کرد. گفت: هرات از تهران بهتره. نه؟
گفتم: شهر خوبی بود. قشنگ بود. ناژوهای قشنگ داشت.
پرسید: آیفون را این سینه‌ی دیوار کار کنم یا آن‌جا کنار در؟ 
گفتم سینه‌ی همین دیوار کار کن. گفت: یک داکت باید بزنم. 
پرسیدم: تو هرات کار گیر نمیومد؟
-  نه. اوضاع خیلی خراب بود.
-  برقکاری رو ایران یاد گرفتی؟
-  نه. تو هرات پیش آمریکایی‌ها یاد گرفتم. میدان هوایی هرات رفتی؟ پشت میدان هوایی هرات پایگاه آمریکایی‌هاست. آن‌جا دوره گذاشته بودند. من هم رفتم یاد گرفتم. لایسنس هم بهم دادند. لایسنس انگلیسی. من فقط اسمم را می‌توانم بخوانم توی آن لایسنس. اون لایسنس تو ایران به درد نمی‌خورد. کسی به لایسنس من نگاه نمی‌کند. اما نگه داشتم که وقتی رفتم اروپا نشان‌شان بدهم و اقامت بگیرم. 
برایم عجیب بود که تازه به ایران آمده بود. از مهاجران جدید‌ به ایران بود. همان‌طورکه او حرف می‌زد مسئله‌های زیادی توی سرم می‌چرخید: متغیر جریان و متغیر انباره. 
مهاجرت هم مثل هر مسئله‌ی اجتماعی دیگه هم جریان بود و هم انباره. یک طرف ماجرا که اتفاقا خیلی ذهنم را درگیر خودش کرده ‌آن‌هایی هستند که سال‌هاست ساکن ایران‌اند. خیلی‌های‌شان در ایران به دنیا آمده‌اند،‌ در ایران بزرگ شده‌اند، در ایران درس خوانده‌اند و دانشگاه رفته‌اند. در یک کلام آن قدر در ایران نفس کشیده‌اند که ایرانی شده‌اند. اما مهاجرت یک جریان هم هست. یک جریان چند ساله و چند دهه‌ای از یک کشور به کشوری دیگر. از افغانستان به ایران. از مکزیک به آمریکا. از مراکش به اروپا. از الجزایر به فرانسه. از ترکیه به آلمان. از ازبکستان به روسیه. همیشه هست. جریان دارد. متوقف نمی‌شود. تمام نمی‌شود. همیشه عده‌ای هستند که از یک کشور به کشور دیگر مهاجرت می‌کنند. هر اتفاقی بیفتد باز هم این جریان ادامه دارد... سه سال اخیر که اوضاع اقتصادی ایران خیلی خراب شده است و بازگشت افغانستانی‌ها به کشور خودشان هر سال رکورد می‌زند ذهنم به این سمت رفته بود که جریان‌ مهاجرت کم شده است. فکر می‌کردم که حالا دیگر باید به آن‌هایی که در ایران بودند و هستند فکر کرد. اما رامین همین دو سال پیش با خانواده به ایران مهاجرت کرده بود.
-    چرا آمدی ایران؟
-    از ۱۶ سالگی هر سال می‌آمدم به ایران برای کار کردن و برمی‌گشتم افغانستان. ۶-۷ باری که آمدم با پژو آمدم. ۲ سال پیش خواستم بروم اروپا. با خانواده توانستیم ویزای توریستی یک ماهه‌ی ایران بگیریم. آمدیم کرج و ماندگار شدیم. نرفتم. الان هم دارم پول‌هایم را جمع می‌کنم که بروم اروپا.
رسوب دارد. مهاجرت‌های متردد کاری رسوب دارد. همه جای دنیا همین است. ترک‌ها پنجاه سال پیش رفتند آلمان که کار کنند. آلمان‌ها آن‌ها را در محیط‌های بسته نگه می‌داشتند. به‌شان زبان آلمانی یاد نمی‌دادند. آن‌ها را مثل آدم‌آهنی بین خوابگاه و کارخانه کوک می‌کردند. چه‌قدر فیلم «در غربت» سهراب شهیدثالث در توصیف کارگرهای ترک آن‌ سال‌های آلمان خوب بود. اما ترک‌ها رسوب کردند. با این‌که آلمانی‌ها آن‌ها را آدم حساب نمی‌کردند ماندنی شدند. همه‌جا همین است. مهاجری که برای کار می‌آید آخرش آن‌قدر سوراخ‌سمبه‌ها را یاد می‌گیرد که ماندنی می‌شود. یک جایی از خودش می‌پرسد حالا می‌توانم هم در کشور خودم زندگی کنم و هم در این‌جا. کدام بهتر است؟ امکان زندگی در هر دو کشور برایش ممکن می‌شود. و چه‌قدر برای سینه‌چاکان نژاد آریایی این حقیقت سخت است... ایرانی‌ها ویزای کاری نمی‌دهند که مبادا مهاجران کاری رسوب کنند. ایرانی‌ها به افغانستانی‌ها در ایران آموزش‌های فنی حرفه‌ای نمی‌دهند که ممبادا آن‌ها رسوب کنند و در ایران ماندگار شوند. عوضش شبکه‌ی افغانی‌کشی راه افتاده و نمونه‌اش رامین که قاچاقی یا قانونی برایش فرقی نداشت. به هر حال می‌آمد به ایران. مهاجران مثل آب‌اند. هر چه‌قدر جلوی‌شان را بگیری و سد بزنی و خاک بریزی، باز هم تغییر مسیر می‌دهند و جاری می‌شوند. 
گفتم: اروپا سخت شده دیگه. سال‌های ۲۰۱۵ -۲۰۱۶ آسان بود.
-    آره. ولی ایران هم خوب نیست. اذیت می‌شم. یک کارت بانکی هم ندارم. کارت بانکی یک ایرانی را اجاره کردم باهاش خریدها را انجام می‌دهم.
گفتم: ولی توی ایران می‌توانی به راحتی کار کنی و پول دربیاوری.
-    چه پولی بابا؟ دو ساله دارم جون می‌کنم هزینه سفرم درنمیاد. لنگ ۳۰۰۰ یوروام.... ۳۰۰۰ تا بدهم می‌توانم تا مرز بوسنیا بروم. اما درنمی‌آید. هر چه قدر کار می‌کنم پول درنمیاد. همه‌اش خرج می‌شود. بس که گران است همه‌ چیز.
خواستم بگویم این درد تو نیست فقط که. درد من هم هست. به فنا رفته‌ایم ما. درد تمام جوان‌های ایرانی هم هست. یاد پسرعمه‌ام افتادم که هم‌سن‌ رامین است. دارد فوق‌دیپلم الکترونیک می‌خواند. کار نمی‌کند. پول درنمی‌آورد. به این فکر کردم که الان اگر او هم می‌خواست کار کند، با رامین وارد رقابت می‌شد. رامین برق‌کاری را در یک دوره‌ی کوتاه‌مدت از آمریکایی‌ها یاد گرفته بود. پسرعمه‌ی من در دانشگاه درس می‌خواند و احتمالا قرار بود برق‌کاری را در آن‌جا یاد بگیرد. ترم پیش دیدمش که لنگ مشتق انتگرال درس ریاضی-۱ بود. می‌نالید که سخت است و ما توی هنرستان از این چیزها نخواندیم. بهش گفتم اگر بخواهد می‌توانم بهش درس بدهم. نیامد سراغم. آخر ترم ازش پرسیدم چی شد؟ گفت استادمان ۱۰ تا سوال قبل از امتحان به‌مان با حل داد گفت از این ۱۰ تا ۳ تایش سوال امتحان است. من هم جواب را از آن ۱۰ تا سوال کپی پیست کردم. امتحان‌مان هم مجازی بود. تلخند زده بودم. پیش خودم گفتم: پسرعمه‌ی من هیچ وقت نمی‌تواند با رامین برای کار کردن وارد رقابت شود. 
داکت را با اره موکت‌بر نصف کرد و با دریل دیوار را سوراخ کرد. گفت: پسرعموی من کارش همین است. هر سال یا هر دو سال تلاش می‌کند که برود اروپا. همین الان در بوسنیا است. دو سال است که تا بوسنیا می‌رود اما برش می‌گردانند. تا بوسنیا رفتن آسان است. بعد از بوسنیا کرواسی است و از کرواسی اگر بگذرند وارد ایتالیا می شوند و کار تمام است. پناهندگی را می‌گیرند.  اما سختی‌اش رد شدن از کرواسی است. نمی‌گذارند. نمی‌شود. قاچاق‌برها هستند که ۵۰۰۰ یورو می‌گیرند تضمینی می‌برند ایتالیا. اما ۵۰۰۰ تا خیلی است...
اروپا... اروپا... ناحیه‌ی شنگن. شاید هیچ کس مثل رامین و پسرعمویش ایده‌ی شنگن را از عمق وجودشان درک نکرده باشد. شنگن را برای همین طراحی کردند: اهالی داخل ناحیه‌ی شنگن بتوانند به راحتی بین مرزها جابه‌جا شوند؛ اما مردمان و اهالی خارج از ناحیه‌ی شنگن نتوانند به راحتی وارد این کشورها شوند. پیش‌فرض‌شان هم این بود که با آزادی جابه‌جایی بین کشورهای داخل ناحیه‌ی اروپا می‌توانند کمبود نیروی کار را با خود اروپایی‌ها جبران کنند و با سخت‌گیری‌ها مهاجران غیراروپایی را به تدریج وادار به برگشت به کشور خودشان کنند. کشورهای ناحیه‌ی شنگن در حقیقت مرزهای خودشان را به ورای قاره‌ی اروپا گسترش دادند. با راه افتادن ناحیه‌ی شنگن دیگر آلمان نگران مرزهای خودش نبود. برای این‌که مرز آلمان و بیگانگان به آن سوی مدیترانه و کشور ترکیه و جزایر جنوبی ایتالیا و اسپانیا و حتی کشورهای شمال قاره‌ی آفریقا گسترش پیدا کرده بود. این که می‌گفت تا بوسنی راحت‌ است، اما بعدش غیرقابل عبور است دقیقا داشت از مرزهای شنگن صحبت می‌کرد. ناحیه‌ی امنیتی قاره‌ی سبز برای حفاظت خودش از غیراروپایی‌ها... و جالبش این که بعد از ۱۹۹۰ و شکل‌گیری اتحادیه‌ی اروپا این قاره اصلا پناهنده‌پذیر نبوده. طی این سال‌ها ۸۰ درصد درخواست‌های پناهندگی در اروپا رد شده‌اند. ۲۰۱۵ هم که آلمان یک میلیون نفر پناهنده پذیرفت به خاطر آن عکس تکان‌دهنده‌ی سواحل ترکیه بود. آن پسر سه‌ساله‌ی سوری که دریا جنازه‌اش را به زمین پس داده بود و سوژه‌ی عکسی تکان‌دهنده شده بود. فشار عمومی حکم می‌کرد که اروپا پناهنده‌پذیر شود. اما اکثر کشورها زیر بار نرفته بودند و آلمان یک تنه جور همه‌ی کشورهای اتحادیه‌ی اروپا را به دوش کشیده بود و سال‌های بعدش هم با شیبی ملایم فتیله را کشید پایین. 
جایگاه مهاجران تازه‌وارد جزایر دریای مدیترانه است. جزایری که مهاجران را در آن در یک حالت برزخی نگه می‌دارند و برای تک‌تک‌شان پرونده تشکیل می‌دهند و هر کدام به دردشان می‌خورد به کشورهای اروپایی راهش می‌دهند و بقیه هم در انتظار... انتظاری امیدوارانه. یک زندگی بخور و نمیر با چاشنی امید. 
شاید در زندگی رامین و پسرعمویش و امثال او هیچ چیز به اندازه‌ی این امیدواری عجیب نباشد. از بیرون که نگاه می‌کنی اروپا هم نومیدکننده است. برای یک پناهنده هیچ جا امیدی نیست. از همه جا مانده و از همه جا رانده است. اما هست. امید هم یک چیز فردی است. اروپا با خودش افسانه‌ای دارد که در درون آدم‌ها امید ترشح می‌کند.  این افسانه را نه افغانستان و نه ایران ندارند. نمی‌توانند امید تولید کنند.
می‌گویند قتل‌گاه مهاجران جهان دریای مدیترانه است. دریایی که در طول ۱۰ سال حدود ۴۰ هزار نفر مهاجر و پناهنده از آفریقا و خاور میانه و ایران و افغانستان را در خودش غرق کرده است؛ برای آدم اروپایی و غربی ۴۰ هزار نفر خیلی است. اما برای آدم ایرانی ۴۰ هزار نفر معادل تعداد کشته‌های تصادفات احمقانه‌ی رانندگی در یک سال و نیم است.
از شانس‌مان به مدد دوربین مداربسته‌ای که مستأجر قبلی نصب کرده بود، نصب آیفون‌مان کار زیادی نداشت. رامین یک سیم جدا کرد و یک داکت نصب کرد. گفت نصب گوشی آیفون هم بماند برای وقتی که سیم‌کشی همه‌ی واحدها تمام شد. همسایه‌ی طبقه‌ی دوم آمده بود دنبالش که بدو بیا کارمان لنگ تو است. رامین وقت زیادی نداشت. از هم خداحافظی کردیم.
 

  • پیمان ..

لذت نامه

۲۰
بهمن

راستش نمی‌دانم فلسفه‌ی نمایشگاه کتاب مجازی تهران چه بود. وقتی تعداد بالایی فروشگاه آنلاین کتاب با زیرساخت‌های درست و درمان هستند، چه اصراری بر یک سایت جدید آن هم به مدت محدود؟! تخفیف بیست درصد را هم که می‌شد آن سایت‌ها ارائه بدهند و پولش را از دولت بگیرند. حمایت از بخش خصوصی و این حرف‌ها هم می‌شد.
این وسط خوش به حال اداره پست شد. هر ناشری جدا جدا کتاب‌های سفارش داده شده را می‌سپرد به اداره پست. آن سایت‌ها یکهو پنجاه تا کتاب از پنجاه تا ناشر را یک‌جا با پیک تحویلت می‌دادند. اما سیستم نمایشگاه مجازی کتاب هر ناشر یک بسته پستی است. اداره پست هم که قر و قمیش دارد: بسته حتما باید پاکت داشته باشد و مامور دم ساختمان تحویل بدهد و نه توی ساختمان. حالا شانست آدرس محل کار را داده باشی و کف دستت را بو نکرده باشی که باید با پست‌چی بداخلاق محله‌ی دریان‌نو شاخ به شاخ شوی هم یک داستان است. این وسط ناشرها کتاب اشتباهی می‌فرستند و دوباره باید دست به دامان پست‌چی شوند. یا پست‌چی پاکت‌ها را اشتباه تحویل می‌دهد و کتاب تو کتابی می‌شود که بیا و ببین. 

ولی...

ولی لذت باز کردن یک پاکت نامه چیز عجیبی است. آن هول و ولای زود پاره کردن پاکت و دست یافتن به راز بزرگ نهفته در آن. آن دستپاچگی که از کجای پاکت پاره کنم که گنج درونش کمترین آسیب را ببیند... لذت عجیبی دارد.
می‌گفتند با تلویزیون و اینترنت کتاب می‌میرد. اما کتاب هیچ وقت نمرد.
می‌گفتند با تلفن و ایمیل، نامه و پاکت نامه و پست به موزه می‌رود. اما نمی‌رود....
لذت باز کردن یک پاکت نامه عمیق‌تر از این حرف‌هاست...
 

  • پیمان ..

دارم کتاب «در اسارت جغرافیا» را می‌خوانم. کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» یک نقطه‌ی ضعف خیلی بزرگ داشت: عامل جغرافیا را در شکست و پیروزی ملت‌ها در نظر نمی‌گرفت. خیلی ساده‌دلانه می‌گفت که نوگالس آمریکا و نوگالس مکزیک یک نوع آب و هوا دارند، اما کیفیت زیست مردم در آن‌ها متفاوت است. پس جغرافیا عامل کلیدی نیست. کتاب «در اسارت جغرافیا» دقیقا برعکس است. در باب اهمیت جغرافیا است. در باب محدودیت‌هایی که کشورها و مناطق مختلف جهان با آن روبه‌رواند. جغرافیا فقط آب و هوا نیست. مرز کشورها با همدیگر هم هست.

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین فصل‌های کتاب برایم فصل خاورمیانه بود که با این پاراگراف طلایی شروع می‌شد:

«خاور کجا؟ میانه‌ی چه؟ اصلا خود نام منطقه بر منظر اروپایی‌ها به جهان استوار و نگاه اروپایی به منطقه به آن شکل داده است. اروپایی‌ها با جوهر خطوطی در نقشه‌ها کشیدند که در واقعیت وجود نداشتند و برخی از ساختگی‌ترین مرزهایی را که جهان به خود دیده ایجاد کردند. اینک کسانی تلاش می‌کنند این خطوط را از نو با خون رسم کنند.» ص ۱۷۰

تیم مارشال یکی از مثال‌هایی که سر ابلهانه بودن خطوط نقشه‌ها در خاورمیانه می‌آورد کشور عراق است. کشوری که شمالش کردنشین است و میانه‌اش سنی‌نشین و جنوبش شیعه‌نشین و قبل از اسلام هم این سه بخش با نام‌های آشور و بابل و سومر نامیده می‌شدند و جدا از هم بودند. اما انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها این سه تکه را به زور در کنار هم قرار دادند و سرزمینی به نام عراق را به وجود آوردند با هزار مشکل و درگیری داخلی. 

در مورد افغانستان و جنگ قومیت‌ها در این کشور سخنی به میان نیاورده بود. ولی من یاد افغانستان هم افتادم که تاجیک‌ها و پشتون‌ها و هزاره‌ها با هم نمی‌سازند و گرچه از نظر جغرافیایی در هم تنیدگی‌هایی دارند، ولی در کل می‌توان آن‌ها را جدا از هم پنداشت و افغانستان را به حداقل سه تا کشور کوچک‌تر تبدیل کرد. سه کشوری که شاید رویای صلح را برای مردم‌شان به ارمغان بیاورند. تا قبل از خواندن کتاب «در اسارت جغرافیا» کوچک‌تر شدن و تغییر مرز کشورها را درست نمی‌دانستم. بوی خون می‌داد. خیلی بوی خون می‌داد.

اما تیم مارشال یک جایی از کتابش یک پاراگرافی گفته بود که من را به شک انداخت:

«ایالات متحده‌ی آمریکا در عراق، افغانستان و جاهای دیگر ذهنیت و نیروی قدرت‌های کوچک و قبایل را دست‌کم گرفت. شاید تاریخچه‌ی امنیت فیزیکی و همبستگی خود آمریکایی‌ها سبب شده باشد که قدرت استدلال خردگرایانه‌ی دموکراتیک خود را بیش از آن‌که بود برآورد کرده باشند و بر مبنای آن ایمان داشته باشند که با سازش، سخت‌کوشی و حتی رأی دادن می‌توان بر ترس‌های تاریخی تبارگرایانه و عمیق از «دیگری» غلبه کرد، چه آن‌ دیگری سنی باشد، چه شیعه، عرب، مسلمان یا مسیحی. فرض آن‌ها بر این بود که مردم می‌خواهند به هم بپیوندند، در حالی‌که در واقع بسیاری از آنان به دلیل تجارب گذشته‌شان جرأت چنین کاری را ندارند و ترجیح می‌دهند جدا از هم زندگی کنند. چنین اندیشه‌ای درباره‌ی بشریت غم‌انگیز است، اما به نظر می‌رسد در دوره‌های مختلف تاریخی و در بسیاری از کان‌ها واقعیتی دردناک باشد...» ص ۱۰۶

به شدت به شک افتادم که شاید نگاهش در مورد دیگرهراسی درست باشد. شاید این دیگرهراسی اهالی خاورمیانه و گوشه و کنار گریزناپذیر باشد. شاید اصلا دردی نباشد که به دنبال درمانش باشیم. شاید جزئی از ذات باشد. حتی در ایران هم همین است. دانشگاه آزاد به وجود آمد و دختر پسرهای اقوام مختلف با هم آمیختند و کمی ترس قومیت‌ها از هم ریخت؛ اما انگار این یک دوره‌ی کوتاه‌مدت بود. دوباره قومیت‌ها دارند در خودشان فرو می‌روند و نگاه‌شان به غریبه‌ها کجکی می‌شود. دوباره دختر گرفتن از قوم خود دارد جا می‌افتد. ما سی چهل ساله‌های یکه یالغوز دهه‌ شصتی نمونه‌های خوبی برای شکست ازدواج با غریبه‌ها هستیم. تا وقتی دخترعمو پسرعمو هستند ازدواج با غریبه‌ها معنا ندارد. کرونا هم آمد و دیدن پلاک‌ ماشین‌های غریبه یعنی آوردن ویروس منحوس کرونا و لعنت به غریبه‌ها...

شاید تیم مارشال درست می‌گوید که در خاورمیانه باید قومیت‌ها در خودشان باقی بمانند تا صلح برقرار باشد. نمی‌دانم...
 

  • پیمان ..