تکسوار
جادهی روستا پر از اسب است. کل جاده را غوروق خودشان کردهاند. آخرین روزهای رهاییشان است. شالیزارها که زیر کشت بروند این اسبها هم به خانههایشان برمیگردند. یا اسیر طویله میشوند یا در مرتعی کوچک و محدود با میخ و طناب بسته میشوند.
قهوهای روشن و قهوهای تیره و اخرایی و سفید و ابلقاند. باد میوزد و موهایشان را نوازش میکند. میزنم کنار جاده و میایستم و تصمیم میگیرم ازشان عکس بگیرم. چشمم به کپل و دمب چند تایشان میافتد. حقیقتا دمب اسب زیباست. گوشیام کند شده. لعنت بر سامسونگ و اندروید. تا دوربینش بالا بیاید و کادر ببندم یک ماشین میآید و بوق بوق میکند برای اسبها. اسبها رم میکنند و از جاده میروند توی شالیزارهایی که هنوز شخم زده نشدهاند. کادرم به هم میریزد. اسبها دور میشوند. نمیشود که از آنها در وسط جاده و از نمایی نزدیک عکس بگیرم.
بیخیال عکس میشوم. سوار دوچرخه میشوم و میافتم دنبالشان. نزدیکشان میشوم. از زیباییشان حظ میکنم. نمیتوانم از جاده خارج شوم. رهایشان میکنم. کنار زمین آقا رسیدهام. کسی توی زمین کناریاش مشغول کار است. چشمم را ریز میکنم که بفهمم کی است. بابام نیست. آقا هم نیست. نمیدانم کیست. به جز خودم توی جاده دوچرخهای نیست. سعی میکنم راست روی زین بنشینم و خودم را آقا فرض کنم. آقا چهارشانه بود. روی دوچرخهاش که مینشست از ۵ کیلومتری هم معلوم بود که آقاست که آن طور سیخ روی دوچرخه نشسته است. من قوز دارم. اصلاً بالاتنهام شبیه آقا نیست. نه به چهارشانگی اویم و نه بازوهای نحیفم مثل اوست. دوچرخهام هم شبیه آقا نیست. دوچرخهی من کوهستان است. دوچرخهی آقا از این ۲۸های لحافدوزی بود. از وقتی مرده گذاشتهایم توی انباری.
از پیچ جاده میگذرم. شهریور ماه زنده بود. با بابام آمده بودیم کنار درختهای صنوبر باغ آقا. خودش هم با دوچرخهاش آمده بود. در حوزهی پادشاهی ۳ کیلومتریاش مراقب همه چیز بود. حواسش به تک تک درختهای توی باغ بود که کسی ندزدد. توی همین ۳ ماهی که مرده دزدها چند تا از درختهای صنوبر را شبانه بریدهاند بردهاند. آن روز بهمان سر زده بود و بعد سوار دوچرخهاش شده بود و آرام آرام رکاب زده بود رفته بود. سوت نمیزد. آن ماههای آخر سوت نمیزد. غم داشت. ۲ تا از عمههایم سر تقسیم ارث و میراث باهاش قهر کرده بودند و تحریمش کرده بودند. قبلاًها سوار بر دوچرخه آهنگی را با سوت مینواخت و به دوردستها چشم میگرداند.
من هم کمی بعد راه افتاده بودم. دوچرخهام تیزروتر بود. سریع بهش رسیده بودم. دیلینگ دیلینگ زنگ زده بودم و از کنارش رد شده بودم. کنار همین درخت بود که ازش سبقت گرفته بودم. همین... شهریور ماه بود که ازش رد شده بودم.
خودم را از بیرون تصور کردم که دارم رکاب میزنم. انگار که دوربین را کاشته باشم سر پیچ جاده که از آن گذشته بودم. کلاه بر سر و بادگیری بیریخت بر تن و شلواری گلی و خاکی بر پا. سفت چسبیده به فرمان دوچرخه و تند تند رکابزنان داشتم میرفتم. از خودم جدا شدم. از خودم هم رد میشدم یا کسی هم از من رد میشد؟ به جز من در جاده دوچرخهسواری نبود.
چه غم نوستالوژی داشت
خوب بود برام