روزمره
فقط منتظر یک نسیم هستم. یک نسیم همه چیز را درست میکند. مطمئنم. وزیدن یک نسیم صبحگاهی بر صورتم، یک نسیم روحانگیز. ایمان دارم شادمانی کوچکی که این نسیم به من خواهد بخشید تا آخر روز سرحالم خواهد آورد. به آسمان نگاه میکنم. آبی کمرنگ است. درختهای دو طرف کوچه برگ دارند. برگهای سبز. اما فقط در کلمه است که میشود گفت رنگشان سبز است. پر از خاک و گردوغبارند. بیشتر دوست دارم برگهایشان زرد باشد. حداقل یک حسی به من میدهند. برگهای سبز بیبخار! هیچ حسی از شادمانی را در من به وجود نمیآورند. دیدنشان باعث میشود حس کنم هوا چقدر گرم است. میخواهم آرام باشم...گوش میدهم. سعی میکنم به صداها گوش بدهم اگر بتوانم صدای هوهوی یاکریمی یا جیک جیک گنجشکی را هم بشنوم باعث شادمانیام میشود. اما صداهایی که میشنوم اینهاست: صدای عبور یک موتور، صدای ماشینهایی که از چهارراه انتهای کوچه عبورومرور میکنند، صدای دور یک ماشین سنگتراش. جای خالی یک صدا را هم به طرز عجیبی حس میکنم و از این حسم خودم جا میخورم. آخر مدت ها بود که به همچین چیزی فکر نکرده بودم: صدای بازی بچهها. هیچ بچهای در کوچه بازی نمیکند...آخ خدا، فقط یک نسیم کوچولوی روح بخش. یک نسیم که بوزد توی صورتم، بوزد توی چشمهایم، این عرق زیر چشمهایم را خشک کند و گونههایم را نوازش بدهد و یک خنکایی هم به پوست صورت و گردنم ببخشد. همین. فقط همین. مطمئنم همین نسیم روزم را دگرگون خواهد کرد....ولی نه. آسمان هم چنان آبی کم رنگ است. ابری نیست. بادی نیست.جنبشی نیست...
%%%%
انا لله و انا الیه راجعون.
بی خیال نسیمی میشوم که زمین و آسمان از من دریغش داشتند. به انا لله و انا الیه راجعون فکر میکنم. همه از اوییم و به سوی او بازمیگردیم. نمیدانم از تاثیرات هوای ساکن است یا پیادهروی گشاد و تقریبن خلوت این سوی چهارراه یا از چیز دیگری که جور عجیبی از این جملهی دوگزارهای خوشم میآید. جمله را برای خودم تکرار میکنم و از احساس نو و جذبه انگیزی که در من بیدار میشود به وجد میآیم و بعد از چند قدم جلورفتن البته حسرتی من را فرا میگیرد. حسرت اینکه آیا برای من واقعن اینگونه بوده؟ از او بودهام؟ به او بازگشتهام؟ یک جور احساس نیاز شدید میکنم...
%%%%
نه از مترو خوشم میآید نه از ایستگاههای مترو. به خاطر غم افزا بودنشان! اما تنبلی و گشادی ذاتیام باعث میشود که باز هم به سراغش بیایم. به دو ردیف لامپهای سقف ایستگاه مترو و نور سفید و فلوئورسنتی آن که بر سر همهی اسطورههای غم این شهر میریزد نگاه میکنم. سقف و دیوارها و کف همه خاکستریاند. پس میخواستی چه رنگی باشند؟ بله، درست است. اشکال از این سقفها و دیوارها و کف ها و نور فلوئورسنتیشان نیست. همیشه فکر کردهام که اگر بخواهم برای ایستگاهها (چه ایستگاههای مترو و چه ایستگاههای اتوبوس)اسم بگذارم نامی که برایشان جایگزین میکردم این بوده: انتظارکده. ایستگاهها مکانهایی هستند که در آنها مردم مینشینند به انتظار. به انتظار مترو و یا اتوبوسی که بیاید و آنها را برساند به جایی که میباید. تا زمانی که مترو نیامده آنها منتظر میشوند. مینشینند به چشمانتظاری. کلن ایستگاهها مکانهایی هستند پر از انتظار. البته قبول دارم که این انتظار خیلی خرد و کوچک و کممایه است. اما به هرحال انتظار است. وبه خاطر همین انتظار همگانی است که مترو جانور احترامبرانگیزی است. با ورود یک مترو به ایستگاه پیش از آنکه طول ایستگاه را طی کند و متوقف شود همهی آنهایی که نشستهاند به احترام ورودش به پا میخیزند و آنها که ایستاده بودند چندین گام به پیشوازش میروند. بعد که مترو ایستاد جنبوجوش دیگری بین صف به احترام ایستادگان میافتد برای رفتن به سوی درهای مترو و سوار شدن. البته صاحبان عقول منطقی میتوانند این حرکت مردم را نوعی شتاب زندگی مدرن هم تعبیر کنند...
اما در میان این همه آدم در ایستگاههای مترو هستند کسانی که آداب انتظار را به جا نمیآورند. به محض ورود به ایستگاه مینشینند روی صندلیای کتابی درمیآورند و شروع میکنند به خواندن و اصلا ابدن هیچ نگاهی از سر انتظار بعه سمت چپشان به تونل تاریک مترو نمیاندازند که آیا خواهد آمد یا نه. حتا به ساعتشان هم نگاه نمیاندازند که حداقل حساب کنند چند دقیقه باید منتظر بمانند. آنها مطمئن هستند که مترویی خواهد آمد. اصلن وظیفهاش این است که بیاید و برای آمدن او هیچ کاری حتا یک نگاه منتظر نمیکنند...آنها اصلن حالیشان نیست که کجا هستند...و چه قدر تعطیلاند آدمهایی که در ایستگاههای مترو آداب انتظار را به جا نمیآورند!
بعد از عمری BRTباز بودن یکی از به یادماندنیترین تصاویر برای من، تصاویر دخترها و زنان زیبارویی است که در ایستگاهها چشمهای قشنگشان پر از انتظار میشد و با همهی این انتظار به دوردست نگاه میکردند که آیا اتوبوسی خواهد آمد یا نه....
چشم می گردانم توی ایستگاه. بین آنهایی که نشستهاند وآنهایی که ایستادهاند. شاید چهرهی زیبارویی را ببینم و برایم همان شادمانیای را به همراه بیاورد که از نسیم صبحگاهی انتظار داشتم. نه...پیدا نمیشود. زنهایی هستند که لباسهای تنگشان چشم را میگیرد و دل را عذاب میدهد. دخترانی هستند که در فکرند و غم موجود در چهرهیشان انها را به اسطورههای غم تبدیل کرده و مردان زیادی هستند که آنها هم در فکروخیالهایشان دستوپا میزنند و به اسطورههای غم تبدیل شدهاند...
چهرهی زیبایی برای تسلا یافت نمیشود. ان چه یافت مینشود آنم آرزوست!
مترو میآید. همه به احترامش برمیخیزند. میایستد. روبهروی دری ایستادهام. ازدحام میشود. از پشت هل میدهند. در هنوز باز نشده. نمیدانم برای چه هل میدهند. برمیگردم نگاه میکنم. مرد چاقی که پشتم ایستاده همچنان هل میدهد. به نگاهم اعتنایی نمیکند. در باز میشود و فشار از پشت بیشتر میشود. روبهرویم یک صندلی خالی است. بیخیالش میشوم. مرد چاق و یک پسر لاغر میدوند به سمت آن صندلی. چه حرص و ولعی. و مرد چاق خودش را پرت میکند روی صندلی و جاگیر میشود. پسر لاغر با اخم نگاهش میکند.. چه حرصی. حالم به هم میخورد.
میایستم کنار در و به دیوارهی شیشهای تکیه میدهم.
- ۲ نظر
- ۰۴ مرداد ۸۸ ، ۰۹:۳۳
- ۳۶۲ نمایش
«ماهی قرمز هزارکیلویی» برای من فراتر از یک کتاب است. تکه ای از نوجوانی است. تکه ای از نوجوانی ام که توی کتابخانه ام داشت خاک می خورد و نمی دانم چه شد که از بین کتاب ها کشیدمش بیرون جلد شمعی اش را لمس کردم و صفحه ی اولش را که خواندم پرت شدم به یک دنیای دیگر. به دنیای وارن اتیس. دنیایی که روزگاری در نوجوانی در آن زندگی کرده بودم و نشستم پای کتاب و یک نفس صدوسی صفحه اش را خواندم. و پر از حس شدم و این جور احساس کردم که بار دیگر نوجوانی شده ام با همان احساسات رج به رج. بار دیگر کتاب به من لذتی فوق العاده داد. لذتی در حدواندازه ی همان لذتی که روزی روزگاری در هفت سال پیش به من هدیه داده بود...


سوم راهنمایی بودم که دیدمش. توی یکی از آن جلسه های انجمن داستان کانون پرورش فکری. خرداد ماه بود. یادم است گزارش آن جلسه تو دوچرخه ی هفته ی بعدش چاپ شد. حرف هایی که زده بود در مورد قصه نوشتن و داستان و از این حرف ها و قصه هایی که بچه ها خوانده بودند و نظرهایی که او داده بود. اما من چیزهایی که ازش یادم مانده اصلن آن ها نیست. لهجه ی غلیظ ترکی اش یادم مانده که انگار پس از سال ها زندگی در تهران و نویسنده بودن و به فارسی نوشتن به عمد آن لهجه را حفظ کرده بود. انگار که می خواسته هر کسی در اولین برخوردش بفهمد که او ترک است و چه قدر به ترک بودنش افتخار می کند. بعد یادم است آخر جلسه حمید ازش پرسیده بود استاد چه کتاب هایی پیشنهاد می کنید که ما بخوانیم و او از چخوف تعریف کرده بود و گفته بود که فقط چوخوف بخوانید. چخوف را می گفت چوخوف و جوری گفته بود چوخوف که ما تا مدت ها وقتی می خواستیم از ان نویسنده ی نامدار روس یاد کنیم با نوعی تبختر می گفتیم چوخوف. بی حوصلگی اش را هم یادم است. خیلی بی حوصله بود و وقتی حرف می زد ازش بی حوصلگی می بارید ولی در عین این بی حوصله حرف زدن بیانش خیلی گیرا بود. شاید به خاطر لهجه ی ترکی اش بود شاید هم به خاطر این بود که قشنگ می دانست که دارد چه می گوید. ولی همین بی حوصلگی اش بود که برایم دوست داشتنی اش کرد. بی حوصلگی اش بود که به من جسارت داد که وقتی چیزی حوصله ام را سر می ببرد وقتی حوصله ی چیزی را ندارم نترسم بگویم نشان بدهم دنبال نکنم ملاحظه این و ان را نکنم. بی حوصلگی اش بود که به من یاد داد آدم های کم حوصله و بی حوصله هم می توانند کارهای بزرگی بکنند که هزاران هزار آم پرحوصله ی صبور از پسش برنیایند. داوود غفارزادگان آن روز به خاطر بی حوصله بودنش خیلی دوست داشتنی شد جوری که یکی از دنبال کنندگان پروپاقرص کتاب هایش بشوم.
1)ترجمههای احمد شاملو لطف خاصی دارند. شیرینی و کشش خودشان را دارند. در میان بیست و چند ترجمهای که از "شازده کوچولو" شده ترجمهی احمد شاملو چیز دیگری است. آن قدر که "شازده کوچولو" را با هر کدام از ترجمههای دیگر خوانده باشی باید یک بار هم با ترجمهی احمد شاملو بخوانی...احمد شاملو کتابی دارد به نام "کتاب کوچه". یک فرهنگ لغات است. فرهنگ لغات مردم کوچه و بازار. لغات، کنایهها، عبارتها و همه و همهی چیزهایی که فرهنگ مردم کوچه و بازار را تشکیل میدهند در این کتاب جمع کرده. خواندن "کتاب کوچه" آن چنان لذتی ندارد. خب مشخص است که یک فرهنگ لغات برای از اول تا آخر خواندن نوشته نمیشود. اما نمونهی عملی این کتاب فرهنگ لغات را میتوان کتاب "پابرهنه ها"ی زاهاریا استانکو نامید. یعنی کتاب کاربردی آن همه کنایه و لغت و ضرب المثل همین "پابرهنهها" است. پابرهنه ها سرشار است از لغات کوچه بازاری و ضرب المثل هایی که شاملو به نحوی هنرمندانه معادل شان را در زبان مردم کوچه و بازار پیدا کرده و در ترجمهاش آورده. "پابرهنه ها" پر است از قصه و آدم ها و می توان گفت "پابرهنه ها" روایت شیرین ظلم و ستم های تلخی است که بر بشر اتفاق افتاده. 




