پسرک
پسرک احساس خواری و ضعف و زبونی میکند. اساماسی مینویسد:سلام. و به پسرداییاش میفرستد. اساماس فیلد میشود و صدای شکست خوردن گوشی در فرستادن اساماس از جا میپراندش. بیشتر و بیشتر احساس ضعف و زبونی میکند. حس میکند چیزی وجود ندارد که اختیارش در دست او باشد. حس میکند حتی اجازهی رسیدن زرت وزورتهایش به دست دوستانش دست خودش نیست. دست کس دیگری است. کسی که هروقت عشقش بکشد به او اجازه میدهد حرفهایش را بزند و هروقت عشقش نکشد اجازهی نطق کشیدن را به او نمیدهد. پسرک احساس میکند در یک چهاردیواری یک دریک متر ایستاده و این چهاردیواری سقفی دارد که کسی که او نمیتواند بفهمد کیست هر وقت بخواهد سقف را میکشد کنار و او میتواند آسمان آبی را ببیند و همین که در حال اخت شدن با آسمان آبی و حس رهایی و آزادی ای که آسمان آبی به او میدهد است آن مردک یا زنک سقف را میگذارد روی چهاردیواری. و تاریکی چهاردیواری را فرا میگیرد. آن قدر که دلش بپوسد و دلش بدجوری هوای آسمان آبی را کند. اما آن کس که پسرک حالا که در تاریکی کمی فکر کرده نام هایی برای آن کس پیدا کرده و فکر میکند که آن کس را شناخته برایش پوسیدن دل پسرک و سرشار از نفرت شدنش اصلن مهم نیست. چون میداند تنها حسی که به پسرک دست میدهد حس زبونی و خواری است و هم چنین میداند که پسرک آن قدر مغرور است که التماسش را نکند...پسرک به این فکر میکند که البته او اصلن آدم اساماس بازی نیست که بخواهد این قدر ناراحت شود. به این فکر میکند که اصلن آدم مهمی نیست که بخواهد از نرسیدن اساماس ها به دستش این قدر ناراحت شود. فقط تنها مشکلی که وجود دارد این است که او نمیتواند کاری کند و همین حس خواری و زبونی اش را تشدید میکند. یاد چند نفری میافتد که می گفتند اساماس را باید تحریم کرد و این حرف ها و او به حماقتشان خندیده بود که برای چه باید آسمان ابی را در آن چند لحظه از خود دریغ کرد و حالا که که دوباره اس ام اس ها تعطیل شده بود حماقت شان خندهدارتر به نظر می امد...چون هیچ چیزی دست آن ها نبود... چون آن آدمک...
%%%
پسرک خوشحال است. به خاطر دختر خانم خوشگلی که کنارش نشسته خوشحال است. هندزفری توی گوشهایش است و دارد به صدای پرشکوه خانمی که "کویر" دکتر شریعتی را روخوانی میکند گوش میدهد و تمام حواسش را گذاشته توی گوش هایش. و هر از گاهی سری تکان میدهد و به نقطهای زل می زند و خودش را در حالتی تصور می کند که انگار سر کلاس درسی نشسته که هم معلم و هم درس برایش مهم و دوست داشتنیاند و با حرفهای معلم او در عالم دیگری به سیروسلوک میرود و تمرکزش و نگاه هایش یک جوری میشوند وپسرک به خودش که از بیرون نگاه میکند حین گوش دادن به کتاب کویر از توی هندزفری توی یکی از این واگن های غم انگیز مترو و طرز نگاهها و سرتکان دادن هاش می بیند که چقدر از بیرون حالتش اسکولانه است و اگر کسی به او کلید کند سوژه خنده اش جور میشود و به خاطر همین از وجود دخترخوشگل در کنارش خیلی خوشحال است. چون دختر و خوشگلی اش کانون تمام نگاه های مردها و پسرهای روبه رو و مردها و پسرهای ایستاده شده و کسی به حالتهای اسکولانهی او نگاه نمیکند و او با خیال راحت به کویرش گوش میدهد و...
%%%
پسرک غمگین است. به خاطر این که نمیتواند از کتابخانهی مرکزی دانشگاه شان کتاب بگیرد. چون تا آخر تیر کتاب امانت نمیدهند و او که فکر میکرد تنها چیزی که دارد به این روزهایش معنااکی میدهد همین بیوقفه کتاب خواندن است حالا دچار غم شده و چون در خانه هم هیچ کتابی برای خواندن ندارد و کسی را هم نمی شناسد که به او کتاب قرض بدهد و خودش هم به تعجب می افتد که چه طور حتی یک دوست کتاب باز در دسترس ندارد. تصمیم میگیرد روزنامه بخرد و و بعد می رود خانه و همان طور که قاچ های هندوانه را یکی بعد از دیگری می بلعد شروع می کند به خواندن روزنامه ها و تیترهایی که توجهش را جلب کرده اند روی کاغذکی می نویسد:
- من خودم نماد تغییرم.
- محمد یزدی:جمهوری اسلامی بعد از حکومت علی نمونه نداشت
- تهران سی و سومین شهر گران دنیا
- احمدی مقدم:فکر نمی کنم 18تیر راه پیمایی برگزار شود
- کلید نهایی سوالات کنکور سراسری منتشر شد
- ابراز نگرانی جهانی از سرکوب مسلمانان در چین [و به این فکر می کند که چرا دولت تابه حال موضعی نگرفته و فقط فلسطین...]
- تغییر در ساختار و آرایش دولت
- آمریکا خواستار تشدید تحریم های ایران شد
- صعود چهل ویک پله ای در فهرست شهرهای گران جهان
- علت اختلال در سامانه 118 [ خواندن خبر بهش احساس گوش دراز بودن می دهد.]
- تفکر انتقادی نیاز جامعه امروز
- تلاش زنان برای تصاحب فضای خانه
%%%
پسرک نگاهی می اندازد به موضوع هایی که می خواسته این هفته در موردشان چیزهایی بنویسد و هیچ چیزی ننوشته.
و حالش از گشادی و بی حالی خودش به هم می خورد. و همین طور از بی عرضگی خودش و بی انگیزگی و بی ارادگی و...کلن پسرک در روز چندین بار حالش به هم می خورد و اگر حالش از چیزی یا عملی به هم نخورد روزش شب نمی شود و امروز حالش از خودش به هم خورده...
%%%
پسرک که دو روز پیش از نفس کشیدن گردوغبار گلودرد گرفته بود هرچه زور زد نتوانست اصل یا ترجمهی دیگری از این شعر امیلی دیکنسون بیابد:
این غبار نرم و بی صدا
مردان و زنان بوده اند
و دختران و پسران
خنده بود و استعداد و آه حسرت
و رداها و موهای مجعد
این مکان منفعل
عمارت اعیانی تابستانی بود
جایی که شکوفه ها و زنبورها
بخش روبه شرق آن را دربرگرفته بودند
سپس پایانی بدین شکل یافت
غباری نرم و بی صدا...