حسین تولایی
پنج شش هفته پیش رفتم دانشکدهی علوم اجتماعی. هوا ابری بود و بوی باران داشت. وقتی داشتم از کنار شمشادهای بلوارک حیاط دانشکده رد میشدم به طرز غریبی یاد "حسین تولایی" افتادم. یعنی اول یاد "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" افتادم و آن جملهی طلایی که:"باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است." بعد یاد مقالهای که حسین تولایی توی دوچرخه چند سال پیش در مورد نادر ابرهیمی نوشته بود.. و بعد یاد لطافت طبعش...او یکی از لطیفترین مردانی است که توی عمرم دیدهام. و شاعرانگیاش دوردستترین ویژگی او برای من است. شاعرانگی شیرینی که هیچ بویی از آن نبردهام و به خاطرش به او غبطه میخوردم...
این ها چند تا از نوشتههای قشنگش هستند:
حرف دل
کیسهی کوچک چای
با یک تکه نخ
رفت ته لیوان
حرف دلش را
آهسته گفت
لیوان سرخ شد!
آنتنها
گنجشکها
دیگر
با ترس روی بام خانهها مینشینند
فقط به خاطر اینکه
آنتنها
دوستان جدید مترسکها هستند!
دنیا
وقتی به دنیا آمد، فکر کرد در زندگیاش چه کار کند
ایستادن روی شمع
نشستن زیر ماهیتابه
رفتن توی بخاری
سرک کشیدن از توی سماور
خزیدن روی زغالها
شرکت در شب چهارشنبهسوری
فریاد زدن از ته تنور
...
شعله همینطور تصمیم میگرفت
و نمیدانست که دنیا
خیلی کوچکتر
و خیلی کوتاهتر از این حرفهاست
درست اندازهی چوب کبریت!
یه قراری ردیف کم ببینمت!
مشتاق پاسخ