ش
شب است و جاده پرپیچ و خم. باد خنک توی جاده می وزد و آسمان شب هر از چندگاه پر از رعد و برق های نورانی و سهمگین می شود. یاد بچگی هایم می افتم. هر وقت که توی جاده آسمان این طور رعد و برق می زد مامان می گفت: نگاه کن. خدا داره از ما عکس می گیره. و من همان طور که ترسیده بودم سعی می کردم لبخند بزنم که تو عکس خدا قشنگ بیفتم... نیسان ها قیقاج می روند. رانندگان شان بی حوصله ترین رانندگان دنیااند. سر پیچ ها همان طور راست و مستقیم می روند. نمی پیچند. از لاین خودشان خارج می شوند می روند لاین طرف مقابل . بی هیچ ترسی از ماشینی که شاید از طرف مقابل بیاید...من اما از لاین خودم می روم. تمام حواسم را جمع می کنم که از خط سفید نزنم بیرون. انگار که کودکی شش ساله باشم و کتابک رنگ آمیزی داده باشند دستم و من تمام زورم را بزنم که رنگ هایم از خطوط نقاشی ها بیرون نزنند....تمام تلاشم را هم می کنم که بی ترمز کردن پیچ ها بپیچم. برایم یک جور بازی است. هر چه قدر کمتر ترمز بزنی برنده تری. و راننده هایی که این بازی را بلد نیستند و سر پیچ ها و غیرپیچ ها زرت و زرت ترمز می زنند اعصابم را خرد می کنند....بادی که توی صورتم می خورد زندگی بخش است. دلم می خواهد فکربازی کنم. بابا دارد فکربازی می کند که این طور ساکت است.دلم می خواهد همان طور که باد صورتم را می نوازد و آسمان از رعدوبرق ها روشن می شود بروم توی عالم فکروخیال هام غوطه ور شوم. اما نمی شود. باید حواسم را جمع کنم که از خط نزنم بیرون و سرعتم را کم و زیاد کنم...پشت یک تریلی گیر می کنیم و می روم دنده ی2 و حوصله ام سر می رود. بس که تریلی آهسته حرکت می کند و دلم بیشتر هوای فکر بازی می کند. دلم می خواهد به این فکر کنم که آخرش من پرنده ی کدام آشیانه ام؟
قطره های باران خردخرد شروع می کنند به باریدن روی شیشه ی ماشین و من می گازم از تریلی سبقت می گیرم و باران شدیدتر می شود و صدای ریزشش گوش هام را پر می کند و دلم را هوایی. طاقتم طاق می شود. و راهنما می زنم می کشم به شانه ی خاکی جاده و نگه می دارم. رانندگی احمقانه ترین کار دنیا است.
- چی شد؟
- جاهامونو عوض کنیم.
و از بابام خوشم می آید چون نمی پرسد چرا. پیاده می شوم و ولو می شوم روی صندلی کمک راننده. حرکت می کنیم. دمپایی هایم را در می آورم و چهارزانو می نشینم و به خیس و خیس تر شدن شیشه ی جلوم نگاه می کنم و با تمام وجود صدای ریزش باران را می بلعم و...