دوست من جلال
فکر میکنم یکی از آرزوهایی که تا ابد بر دلم بماند آرزوی یک پیادهروی طولانی با جلال باشد. جلال آلاحمد. نمیدانم فکرش کی و چطور افتاد توی کلهم. ولی بعضی وقتها خیلی بهش فکر میکنم. خیلی وقتها جلالی که آرزوی پیادهروی با او را پیدا میکنم سی – سیوپنج ساله است. البته به عدد و از روی ظاهر پیرتر از مردی شصتساله. یعنی یک چیزی تو مایههای پدربزرگم. به خاطر همین فکر میکنم مناسبترین پیادهرو برای پیادهروی طولانی ما پیادهروی خیابان ولیعصر (از بالای میدان ولیعصر به سمت میدان راهآهن)است. برای این که هم سرپایینی است و هم طولانی و هم اینکه آن قدر تویش موضوع برای گپ زدن پیدا میشود که نگو. جلال موهایش خاکستری است ولی هیکلش از من چهارشانهتر و پهلوانیتر است. سیگار میکشد. زیاد هم سیگار میکشد. ولی به نظر من تنها کسی که توی دنیا بلد است سیگار بکشد جلال است. چون با شکوه خاصی سیگار میکشد. چون سیگار نمیکشد که سیگار کشیده باشد[سیگار برای سیگار]. مثل خیلی از جوجهقرتی های دوروبرم با کشیدن سیگار فقط دود نمیدهد بیرون. درونش آن قدر پر است درونش آن قدر متلاطم است که با هر پک سیگار دودی که بیرون میدهد سرشار است از گرمای فعل و انفعالات درون ذهنیاش. میخواهم بگویم سیگار کشیدنش برای جلوگیری از سرریز شدن افکار جوشانش در دیگ ذهنش است و به خاطر همین تک است. اما این مهم نیست. مهم این است که او حرف خواهد زد و حرف خواهد زد و من فقط تعجب خواهم کرد و گهگاه سوال. تنها چیزی که جلال بویی از آن نبرده محافظهکاری است. ترس تو هیچ جایی از کلهی بزرگش جای ندارد و این من را شیدای او میکند. همینطور تحلیل میکند و موضع میگیرد. از همه چیز حرف خواهد زد. از جامعه، از سیاست، فیلم، هنر، آدمها،احمدینژاد، اوباما،سیمون پرز و شارون،میرحسین و خاتمی و هاشمی. من از قدرت تحلیلش جا میخورم و فقط گوش میکنم. بعد از خوره بودن او جا میخورم. او یک خورهی کتاب و فیلم است. وشروع میکنیم به تعریف یا تف و لعنت کتاب ها و نویسنده ها و بازیگرها و وکارگردانها و فیلم ها. .. اما اینها هم مهم نیستند...مهم آن جاهایی است که جلال شروع میکند به چک و لگدی کردنم. حمله میکند به من. شروع میکند به یکی یکی گفتن ایرادها و بیعرضگیها و بدبختیهام. شروع میکند به شلاق زدنم. با همان جملههای شلاقی کتابهاش و من فقط میخورم. کتک میخورم و جیکم درنمیآید...بعد از من میگذرد و میرسد به نسل من. نسل من را چک و لگدی میکند. نسلی که باز هم چک و لگدهایش را من میخورم...چون تنها همراه جلالم...و بعد میرسد به کشور من به ایرانی ها و بعد به بشریت و بشریت را چک و لگدی میکند و باز هم این تنها من هستم که تمام فحش و نفرینهای جلال به نوع بشریت را تنهایی میخورم و...
و این جوریهاست که فکر میکنم یکی از آرزوهایی که تا ابد بر دلم بماند آرزوی یک پیادهروی طولانی با جلال باشد.
خوبی ؟
خیلی دوست دارم به وب لاگ 53 سال زندگیم سر بزنی و خاطراته زندگیمو بخونی .
چون می دونم که عمر انسان اون قدر بلند نیست که بخواد همه چیز را تجربه کنه و انسان باید بعضی از تجربه ها را فقط بخونه نه تجربه کنه .
یادت باشه دنیا کلاسه درسه و یادمون نره که از این کلاسه درس رو سفید بیرون بیاییم .
اگه خاطراتم را دوست داشتی بخونی از پست اول بخون یعنی آبان 86
( آن کبوتر که از لب بام شما پر زد و رفت )
( دله ما بود که آمد به شما سر زد و رفت )
منتظرتم
در پناه حق
یا حق
مسعود 53 ساله از غربت