سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

غول شدن، سخت یا ناممکن؟!

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۸۸، ۰۶:۰۸ ب.ظ

یادم نمی  آید اولین بار این سرکوفت را کی شنیدم. گمانم دوران راهنمایی بود شاید هم دبیرستان. اما معلم ها بودند که این سرکوفت را زیاد می زدند. پیرمردها و پیرزن ها و مردان و زنان میان سال هم بودند. پدران مادران و همه ی بزرگترها. این که ما نسلی هستیم که هیچی نیستیم و هیچی نمی شویم. ما آدم هایی هستیم کوچک و کوتوله. حتی شاگرداول ها و نامبروان های کارهای گوناگون مان انگشت کوچکه ی قدیمی های این کار نمی شود. سرکلاس ها همیشه می شنیدم که دانش آموزان یکی دو نسل قبل از ما درس خوان تر بودند تمام تلاش شان را می کردند. زود مرد[یا زن] می شدند زود بزرگ می شدند. آن ها جدی تر بودند. آن ها در یک کلام از ما سرتر بودند. و ما... انگار روزگاری وجود داشته که آدم هاش قدشان بلندتر بوده. دانشگاه که آمدم دوباره همین بحث ها و صحبت ها بود. روزگاری کسانی که می آمدند دانشکده ی فنی هر کدام شان نخبه ی این مملکت بوده اندو و ما که آمده ایم فقط از سر لطف افزایش ظرفیت و افزایش امکانات بوده وگرنه انگشت کوچکه ی هیچ کدام از آن دانشجوهای قدیمی نمی شویم که ایران امروز را به این آبادی و خرمی آن ها ساخته اند و...و شاید اگر اتفاقات قبل و بعداز انتخابات و حضور ما نبود انگ سیب زمینی بودن هم تا ابد بر پیشانی مان می خورد.(قبلن ها که این انگ بر پیشانی مان بود و و حوادث یک ماه اخیر حداقل این انگ را از پیشانی مان زدود.). خودم هم باورم شده است. راستش کمی هم دنبالش را گرفتم. رفتم نوشته های روزانه و خاطرات دانشجوهای قدیمی همین دانشکده فنی را خواندم و و با خودم و خودمان مقایسه کردم. بهره ای که ان ها از 24ساعت روزشان می بردند واقعن خیلی بیشتر بود. و این هم باورم شده است که ما فقط بیشتر می دانیم و  در عمل از آن ها خیلی کم تریم و این حرف ها...

%%%

یکی از دوستان چند وقت پیش توی صفحه ی فیس بوک شعاری نوشته بود که تا مدت ها در کنار نامش به عنوان توضیحات باقی مانده بود: پیش به سوی خفن شدن.

چند روز بعد که دیدمش ازش پرسیدم این خفن شدن یعنی چه؟ و او گفت منظورش از خفن شدن همان شاخ شدن تو درس و  کارهایی است که دارد انجام می دهد و این که آن قدر در درس ها و کارهایش قوی و قدرتمند شود که برای خودش بشود یک پا غول.

از این تصمیمش خیلی خوشم آمد. برایم در این روزگار در بین هم نسل هام خیلی ارزشمند بود همچنین طرز تفکری. برایش گفتم: این روزها خفن شدن خیلی سخت شده. اصلن ناممکن شده.

او با سخت شدنش موافق بود ولی با ناممکن شدنش نه. خب تصمیم گرفته بود خفن شود و اگر می گفت نمی شود خفن شد که تصمیمش ابلهانه می شد.

گفتم:در بین دوروبری های خودمان آدم خفن وجود داره؟!

و او چند تا از بچه ها را نام برد که من گفتم آن ها آن قدرها هم خفن نیستند.و بعد پرسیده بودم :چرا؟!

چرا خفن شدن و غول شدن سخت شده؟!

و ما جوابی نتوانستیم در ان گفت و گوی کوتاه برای این سوال بیابیم.

%%%

مرگ غول ها در پایان تاریخ///نوشته ی رشید اسماعیلی

1-به این نام ها نگاه کنید؛ رنه دکارت، توماس هابز، ایمانوئل کانت، هگل، کارل مارکس، دیوید هیوم، جان استوارت میل، فردریک ویلهلم نیچه... این یک شعبده بازی نیست، اما حالا چند لحظه چشم هایتان را ببندید، به حافظه تان فشار بیاورید تا اکنون و در هفتمین سال از قرن بیست و یکم، نامی همسنگ این فیلسوفان بیابید... خب فرصت شما تمام شد، شما نتوانستید اما نه از این رو که کم حافظه اید بلکه از آن جهت که جهان امروز هیچ نامی را در حد و اندازه فیلسوفان اولیه دوران مدرن سراغ ندارد.
حتی عصر فیلسوفان طلایی قرن بیستم نیز به سر آمده است، و امروز نه چپگرایان توانسته اند نامی همسنگ امثال آدورنو، هورکهایمر، بنیامین و مارکوزه برای خود دست و پا کنند و نه لیبرال ها و راستگرایان فیلسوفانی چون پوپر، هایک، راولز و برلین پروریده اند. (یورگن هابرماس شاید آخرین نفر از آن نسل طلایی باشد) حتی پست مدرن ها نیز مدت هاست در حسرت یک «فوکوی دیگر» مانده اند.
چرا راه دور برویم، مگر امروز موزیسین ها، آن عظمت اسطوره ای امثال موتسارت، واگنر و بتهوون را دارند که شور مدرنیته را با ایده آلیسم آلمانی درهم آمیزند و شاهکارهایی اینچنین جاودان رقم زنند؟
در رمان و ادبیات نیز وضع به همین منوال است، اگر نام هایی چون مارکز و کوندرا که آخرین بازماندگان نسل بزرگان پیشین اند را مستثنی کنیم، با انبوهی از نام های هم سطح و متوسط مواجه می شویم که به رغم ژست های آوانگارد و ساختار شکنی های گاه حیرت انگیز، هرگز نتوانسته اند جای خالی اشتاین بک، جویس، همینگوی، وولف، کافکا و کامو را پر کنند. رمان نویسان خوب امروزه کم نیستند اما قامتی بس کوتاه تر از بزرگان نامبرده دارند. شاعران را نیز وضع بر همین منوال است، کجاست شاعری همسنگ لورکا، هم عرض برشت یا هم قد کنگستن هیوز و اکتاویو پاز؟ ادبیات انگلیسی آیا دیگر شاعری در سطح «الیوت» پروریده است؟
پس از«سارتر»، دنیای روشنفکری نیز خالی از «سوپراستار» شد، چامسکی نیز تنها کاریکاتوری از سارتر بود. حالا دیگر آکادمیسین های «موقر»، جای روشنفکران همیشه معترض را گرفته اند. سیاستمداران نیز از این قاعده افول مستثنی نبوده اند. روزی نیست که در غرب روزنامه نگاران و تحلیلگران سیاسی بابت فقدان مردانی چون ویلی برانت، چرچیل، روزولت و ویلسون چکامه سرایی نکنند، حتی اکثر نومحافظه کاران رونالد ریگان را به بوش پسر ترجیح می دهند.
۲- زندگی در غرب هرچه بیشتر به سوی ترکیب دلپذیری از احتیاط و عقلانیت پیش می رود، حادثه ها از چارچوب هالیوود خارج نمی شوند، و البته این آرامش محتاطانه گاه آنچنان شور زندگی را می گیرد که مردم نیاز به سوپراستار و جنجال را در زندگی خود احساس می کنند. عرصه سیاست در غرب اما دیگر فربه نیست، جوامع لیبرال دموکرات به سیاست زدایی خودخواسته تن داده اند.
سیاست در غرب دیگر آن معنا و مفهوم دهه های ۶۰ و ۷۰ میلادی را ندارد، هم از این رو شوری هم اگر آفریده شود دیگر از جنس شورمندی های جنبش های دانشجویی دهه ۶۰ نخواهد بود. این وضعیت خصوصاً در امریکا ملموس تر است، اینگونه است که حتی تظاهرات ضد جنگ مردم اروپا و امریکا به کارناوال های شادی شبیه می شود و دیگر از آن دهان های کف کرده و مشت های گره کرده که در اعتراض به جنگ ویتنام به هوا پرتاب می شدند و صف تظاهرکنندگانی که به رهبری مارشال برمن، مارکوزه و چامسکی می خواستند حتی«پنتاگون » را اشغال کنند خبری نیست.
گفتیم که امروز در غرب حادثه ها در هالیوود محصور گشته و سیاست و جامعه با ترکیب استادانه احتیاط و عقلانیت سرمایه داری حادثه زدایی شده اند، پس لابد تعجب نخواهید کرد که سوپر استارهای محبوب قرن بیست و یک از هالیوود بیایند نه از کافه های محله های روشنفکر نشین پاریس، لندن و نیویورک.
در امریکا - مثل بسیاری دیگر از نقاط دنیا - مردم در سطح وسیعی نیکول کیدمن و براد پیت را می شناسند و اخبار مرتبط با آنها را با جدیت دنبال می کنند ولی درصد بسیار کمتری از مردم هستند که فی المثل نام وزیر دفاع یا رئیس کنگره را بدانند. حال بگذریم از این مساله که به عقیده برخی حتی سوپر استارهای امروز هالیوود آن شکوه افسانه ای امثال«مارلن براندو» و «گری کوپر» را ندارند.
قامت ها کوتاه شده اند در فلسفه، در سیاست، در ادبیات، در موسیقی، در عرصه روشنفکری. در این میان تنها کمی وضع موسیقی، ورزش، سینما و هالیوود فرق می کند. چرا؟ دلیل این افول چیست؟ چرا دنیای فلسفه و سیاست از سوپراستارها خالی شده؟ و چرا وضع سینما تا حدود زیادی در این باب مستثنی شده است؟ پاسخ این پرسش ها را شاید بتوان در دو گزاره خلاصه کرد:
الف) مرگ سوپر استارها در پایان تاریخ
پایان تاریخ نام مقاله جنجالی و مشهور فرانسیس فوکویاما نظریه پرداز و فیلسوف امریکایی است که به سال ۱۹۸۹ در مجله معتبر «نشنال اینترست» منتشر شد و بعدها به نحو مفصل تر و پخته تری به صورت کتابی تحت عنوان«پایان تاریخ و فرجام انسان» در آمد.
به نظر فوکویاما دموکراسی لیبرال شکل نهایی حکومت در جوامع بشری است، تاریخ بشر نیز مجموعه ای منسجم و جهت دار است که بخش اعظمی از جامعه بشری را به سمت نظام دموکراسی لیبرال سوق می دهد. در واقع منظور فوکویاما از پایان تاریخ این است که فروپاشی شوروی کمونیست، نیم سده پس از سقوط فاشیسم، نشانگر نابودی آخرین رقیب تاریخی لیبرالیسم است.
نتیجه اینکه استقرار دموکراسی لیبرال در سراسر کره خاکی اجتناب ناپذیر می شود و بنابراین تاریخ پایان می یابد. فوکویاما که متاثر از آلکساندر گژیوف است، اصطلاح پایان تاریخ را نیز از تفسیر وی بر اندیشه هگل برگرفته است.
البته فوکویاما مدعی نیست که لیبرالیسم در میدان عمل در همه جا پیروز شده و همه نزاع ها از کره زمین رخت بر بسته اند بلکه او معتقد است که در پهنه اندیشه ها، لیبرالیسم از این پس بر اذهان چیره شده چرا که دیگر در برابر خود رقیب نظری و هماورد معتبر نمی یابد. به عبارت دیگر، حتی اگر پیروزی لیبرالیسم در جهان واقعی هنوز به طور کامل تحقق نیافته، اما باید در نظر داشت که این پیروزی «در زمینه اندیشه ها و آگاهی ها» صورت گرفته است.» (فرانسیس فوکویاما، امریکا بر سر تقاطع، نشر نی، ص۱۲ از مقدمه مترجم)
پایان تاریخ اما یک معنای دیگر هم دارد؛ پایان حرف های جدید بشر، مدعیان در میدان نبرد هرآنچه از زور و توان داشته اند به محک آزمون نهاده اند و نتیجه استقرار نظمی شد که خوب یا بد اینک در جهان مستقر است؛ نظم بی جایگزین. اکنون نهادها و ارزش های لیبرال آنچنان در جهان مستقر و مستحکم شده اند که نه به لحاظ کارکردی و نه از نظر تئوریک هیچ هماوردی برای خویش نمی بینند.
در چنین شرایطی فیلسوفان و اندیشه ورزان اگر لیبرال و راست کیش باشند حرفی جز تایید نظم موجود یا حداکثر بیان انتقادات و ملاحظاتی پیرامون برخی وجوه آن نخواهند داشت و اگر چپگرا باشند در بهترین حالت تکرار کننده قهار انتقادات اصحاب مکتب فرانکفورت به دنیای سرمایه داری خواهند بود. بحران آلترناتیو مشکلی است که اکنون تمامی نظریه پردازان مخالف لیبرالیسم از مارکسیست ها گرفته تا بنیادگرایان دینی با آن مواجهند.
در چنین فضایی تولد سوپر استار ها خیلی سخت است، مخالفان نظم موجود یا جنایتکارانی مانند بن لادن می شوند یا پوپولیست های چپگرایی چون چاوس که حتی در مقایسه با کاسترو، کوتاه قامتی شان چشم را می آزارد.
منتقدین سرمایه داری اکنون در فقدان ناگزیر چهره هایی نظیر مارکوزه و آدورنو دل به پریشان گویی های فیلسوف - کمدینی به نام «اسلاوی ژیژک» می بندند که گفته ها و نوشته هایش سخت به کار معرکه گیری می آیند. در طلیعه های عصر مدرن اما افق های نو و ناشناخته پیش رو، مجالی فراخ به فیلسوفان عصر رنسانس و روشنگری می داد تا با نوآوری های خود حیرت افکنی کنند و جوامع را به سوی پوست اندازی رهنمون شوند. در چنین عصری منتقدان لیبرالیسم نیز قامتی افراشته داشتند به سترگی نام کارل مارکس.
حال اما جدال مدعیان به پایان رسیده است و در چنین روزگاری نه فقط فیلسوفان از کشفیات حیرت افکن ناتوانند که سیاستمداران نیز وظیفه ای جز حفظ، اداره و حداکثر بهینه کردن دستاوردهای موجود ندارند. در اوج جدال هم فیلسوفان فرصت خودنمایی داشتند و هم سیاستمداران در خط مقدم مبارزه نه فقط برای حفظ داشته ها که تثبیت آنها و غلبه بر رقیب بودند. سیاستمداران بزرگ زاییده عصر رقابت های ایدئولوژیک و دوران گذار بوده اند.
جهان اما دیگر بی نیاز از بیسمارک و فردریک کبیر است. با پایان عصر ستیزهای بنیان برافکن و با فرارسیدن دوران تسلط گفتمانی و کارکردی لیبرال دموکراسی عصر غول ها نیز در غرب خاتمه یافت و دوران سیاستمداران متوسط و آکادمیسین های اتو کشیده و متخصص آغاز شد. این فرآیند البته خالی از آسیب هم نیست، خصوصاً حال که تمدن مدرن با چالش بنیاد گرایی مواجه است گاه گاهی خلاء سیاستمداران بزرگ احساس می شود.
ب) دموکراتیزه شدن فرهنگ یا چرایی استثنای سینما
دموکراتیزه شدن فرهنگ به معنای مورد نظر کارل مانهایم اینجا مطمح نظر نیست. دموکراتیزه شدن فرهنگ اینجا به معنای روند رو به گسترش تاثیر ذائقه توده های عوام در تولید محصولات فرهنگی است. زمانی هنرمندان آفرینندگانی بودند با رسالتی فراتر از راضی کردن توده ها. عصر اینگونه هنرمندان اما اکنون مدت هاست که به سر آمده است.
موسیقی خوب آن نوع موسیقی است که بیشتر فروش کند و نظر بخش بیشتری از مردم را جلب کند. این تغییر دیدگاه که تجاری شدن هنر نیز در آن بی تاثیر نبود منجر به انقلاب هنری قرن بیستم شد. در واقع همه چیز از موسیقی پاپ آغاز شد، هنر از هزار توی خانه های اشرافی خارج شد و به میان مردم آمد.
مردم اما بتهوون را دوست نداشتند، آنها فهمی از واگنر و موسیقی کلاسیک نداشتند، از اپرا نیز سر در نمی آوردند اما «ری چارلز» و «الویس» را خوب می فهمیدند. آنها شاید نابغه های موسیقی نبودند، ولی آنگونه می خواندند که توده های متوسط می خواستند. بلوز، راک و رپ (که موسیقی سیاهان و جوانان حاشیه شهری است) کم کم بازار آن موسیقی اصیل اشرافی را کساد کرد. این اتفاق خوب یا بد گریز ناپذیر بود. به قول فرید زکریا آنجا که توده ها تصمیم گیری کنند «مدونا» بسیار محبوب تر از «جسی نورمن» است.
به این می گویند نفوذ پوپولیسم در هنر، در عرصه روشنفکری و سیاست، بازار از مردم خالی شد، موسیقی و سینما اما با هجوم توده ها روبه رو شدند، مردم سوپر استارهایشان را اینجا جست وجو می کنند زیرا که در یافته اند آنجا(عرصه سیاست و فلسفه) دیگر متاع دندان گیری برای عرضه وجود ندارد. اینگونه است که آنها برای در افکندن شوری گاه گاه در زندگی شان از میان خوانندگان، بازیگران و ورزشکاران دست به انتخاب می زنند.
● آیا ما نیز از غول ها بی نیازیم؟
این سوال مهمی است. غول ها در تاریخ جوامع غربی نقش بسیار مهمی در گذار و توسعه داشته اند. باز خوانی باشکوه «فاوست» گوته از زبان« مارشال برمن» در «تجربه مدرنیته»، گواهی صادق بر این مدعاست. تمدن بشر روی دوش غول هایی چون فردریک و کاترین به پیش آمده است. آیا یک جامعه در حال گذار می تواند از غول ها صرف نظر کند و بر طبل مرگ آنها بکوبد و بر جنازه شان دست افشانی کند؟
بدون غول های اندیشه ورز و سیاست پیشه که قهرمان بیشه توسعه شوند کار این گذار نیمه تمام آیا تمام می شود؟ ما آیا از «فاوست» بی نیازیم؟ این پرسش مهمی است که پاسخ به آن تامل فراوان می طلبد. پس عجالتاً ما ایرانیان بهتر است در سرنای مرگ غول ها ندمیم و با توجه به تجربه تاریخی گذار لختی در این باب بیندیشیم که آیا در تاریخ و جغرافیای ما نیز دیگر فلسفه وجودی غول ها از بین رفته است؟

%%%

فراز اخر مقاله ی بالا به نظر من مهم ترین فراز آن است. و دو خط آخر آن هم مهم تر. به دنیای دوروبر خودم که نگاه می کنم چیزهایی می بینم که نمی دانم در برابرشان چه بگویم! به رییس جمهور یک متروشصت سانتی متری کشورم که نگاه می کنم (برایم خیلی سخت است که او را به عنوان رییس جمهور کشورم بپذیرم ولی پذیرفته ام و شرح ماوقعش را هم اگر کسی بخواهد می نویسم) او سیمای یک غول را ندارد. رشید اسماعیلی وقتی از غول ها در ایران صحبت می کند یک جورهایی منظورش قهرمان بودن آن ها نیز هست و وقتی می گوید در سرنای مرگ غول ها ندمیم یک جورهایی حس می کنم انگار دارد می گوید ما هنوز به قهرمانان نیاز داریم. اما من به رییس جمهور کشورم که نگاه می کنم او فقط قهرمان بازی درمی آورد و اصلن غول نیست. شاید اگر بخواهم مقدار بیش از اندازه ای تسامح به خرج بدهم باید بگویم او یک غول کوتوله است. یعنی آدم ها آن قدر کوچک و کوتوله شده اند که دکتر محمود احمدی نژاد غول شان شده!

در عرصه های دیگر هم غول نمی بینم. مثلن هنوز هم دانشجوهای امروزی کتاب های دکتر علی شریعتی را می خوانند و برای بیان فریادها و منظورهاشان از جملات پرمغز و تحلیل های دکتر علی شریعتی استفاده می کنند. انگار بعد از دکتر شریعتی هیچ متفکری در حدواندازه های او پیدا نشده و متفکرها و روشنفکرهای حال حاضر حتی پرهیبی از او هم نیستند و هیچ کدام شان نتوانسته اند تبدیل شوند به صدای نسل ما.

طی سال های 1359 و 1369 و 1379 هر ده سال یک غول زیبا ی شعر ما به رحمت خدا رفته اند. سهراب سپهری. مهدی اخوان ثالث. احمد شاملو و چیزی که بعید می رسد این است که امروزه روز کسی هم پای این غول ها باشد. تازه این سه غول خودشان در برابر حافظ و سعدی و فردوسی و مولانا کوتوله هایی بیش نیستند!

و...

%%%

مساله ی کوتوله شدن غول ها(عبارت شکیل ترش را می توانیم متوسط القامت شدن غول ها) خودش مساله ی غم انگیزی است! به جهان نگاه کنیم. احمدی نژاد را که گفتم. در فرانسه در مسند دوگل مرد رویاهای فرانسوی ها پسرکی ایستاده سارکوزی نام که عاشق مانکن هاست. در آلمان در جایگاه پیشوای آلمان که روزگاری از میان صدهاهزاران سربازش کسی را جرئت شکستن پیمان با نبود زنکی نشسته مرکل نام با دامن رنگی و موی بلوند. در انگلیس در جایگاه چرچیل با آن همه شکوه و ابهت گوردون براونی نشسته که عرضه ی جمع و جورکردن کابینه ی خودش را ندارد.

و...

%%%

این روزها حالم از کوتوله بودن خودم به هم می خورد. دیگر دوست ندارم اینقدر کوچک و بی شکوه باشم. ولی غول شدن هم...

هنوز هم نمی دانم غول شدن سخت شده یا ناممکن. ای کاش کسی بود سوالم را جواب می داد!

  • پیمان ..

نظرات (۷)

همیشه در پس نوشته ها افکاری پرسه می زنندکه بودن انسان را فریاد می زنند
اما خود بودن همیشه آن چیزی نیست که انسان در پی آن است .
ولی خود بودن حقیقتی است که هیچگاه نمی توان از آن فرار کرد

وبلاگت خوبه ....
درود, میدونی چرا چون آدمها رو بی پاسخ میذارن.
مردحسابی یه هفته ست دارم کامنت میذارم یه ارنباطی چیزی؟؟؟!!!!
اما از شوخی گذشته شاید وبلاگم با به ژست درباره این دوباره آپ کنم اگه کردم بیا یه سر بزن.
فعلا همینو بگم که این معنای پست مدرنیسمه و و اون 20 تا اسمی که بردی نزدیکه 600 سال درازای زمانی دارن نه 7 سال.
به امید پاسخ


من نمی دونم کجای نوشته ام از درازای زمانی صحبت کرده ام و 7 و 600. اما پست مدرنیسم هم نیست. که مدرنیسم و پسامدرنیسم هم زه زده اند و نمی شود با آن ها چیزی را توجیه کرد. اگر هم چندتا چیز با این ها توجیه شده اند همه اش قصه و داستان و بازی با کلمات بوده...بعدش هم مقاله ی رشید را خواندی اصلن؟!!!یک جا می گوید که پست مدرن ها هم در حسرت یک شبه فوکویاما مانده اند. نه. پست مدرنیسم هم نیست...
  • hamid mohamadifar
  • vaaaaaaaaay!! peiman!! in khafan shodan hamishe yeki az arezohaye zendegim bood!! vase haminam to dabirestan enghad khar mizadam!! ketab mikhondam!! az in kara!! amma goh begiran in daneshgaro!! aslan pamono goshad shodim raft!! arman o in chert o pertaro ye ja faramosh kardim!!ahhhhhhhhhhhhhh


    تقصیر دانشگاه نیست. تا همین چندوقت پیش من هم فکر می کردم تقصیر دانشگاه است و تو صفحه فیس بوک خودم خوارمادر دانشگاه را یکی می کردم.ولی...الان با کمال اطمینان می گویم تقصیر دانشگاه نیست. تقصیر خودم است. تقصیر خودمان است که بدون زیرساخت و بدون فنداسیون قرص و محکم و اسطقس دار می خواستیم روی زمین بایر وجودمان برج بسازیم و در مرحله ی اسکلت بودیم که رفتیم دانشگاه یعنی بهتر است بگویم دانشگاه آمد به مثابه ی یک زلزله. یک زلزله ی خیلی کوچک در نهایت چهارریشتری و هست و نیست مان را نابود کرد...
    بعد از زلزله چه کار می کنند؟!!
    (مثال عمرانی زدم یه حالی هم بهت داده باشم!)
    تهمتن من پاسخت رو دادم
  • hamid mohamadifar
  • valla bade zelzele mamolan mian bazsazi mikonan dge vali shayad osolan vojod e ma tavanaeye ijad ye fondasion e ghiors o mohkamo nadare!!?? ke bekhaim borj rosh bana konim! na?? shayadam bayad parvareshesh bedim !! nemidoonam valla
  • سلمان کاوه نژاد
  • پیمان کفه ادبی این جور مقاله ها تو کمتر کن
    مر30
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی