ما هستیم ما هم می توانیم
از تونل سربازها رد میشوم. زیگزاگ ایستادهاند. تجهیزاتشان کامل است. ساقبند و زانوبند و جلیقههای ضدگلوله به تن دارند و یکدرمیان اسلحه به دستاند. بعضیهاشان فقط باطوم به دستاند و بعضی دیگر اسلحه به دست. کلاه هم سرشان است. بعضیها شیشهی کلاه را پایین دادهاند و بعضی دیگر نه. سنگینی نگاههاشان را روی خودم حس میکنم. من یک دانشجوام. پیادهرو لحظهبهلحظه خلوتتر میشود. صدای موتورها که از خط ویژه میآیند کلافهام میکند. موتورها قرمز رنگاند. ترکشان لباس شخصیها نشستهاند، لباس شخصیهای باطوم به دست. گاز میدهند. غرش میکنند و در خیابان انقلاب جولان میدهند. ونهای سفیدرنگ که پر از سربازند هم میآیند… دلم میخواهد به چهرهی تکتک سربازهای توی پیادهرو خیرهخیره نگاه کنم و تمام نفرتم را با همین نگاه حوالهشان کنم. نمیتوانم. کمی میترسم. عقب جلو چپ و راستم سرباز است. قلبم میلرزد که اگر یکی از آن نگاههای پرنفرتم را به یکیشان بکنم او گیر بدهد که چرا این طوری نگاه میکنی و… سربازها نیممتر به نیممتر ایستادهاند. دور تمام دانشگاه ایستادهاند. توی پیادهروی در طول خیابان انقلاب هم. . برای چه ایستادهاند؟ برای چه این طور باطوم و اسلحه به دست با تجهیزات کامل عینهو شوالیهها ایستادهاند؟ برای اینکه کسی توی انقلاب جمع نشود؟ برای اینکه راهپیمایی انجام نشود؟ برای این که تجمعی صورت نگیرد؟ برای چه جمع میشدند؟ راهپیماییهای میلیونی برای چه؟ راهپیماییهای آزادی انقلاب، هفت تیر و توپخانه. اینها برای چه بودند؟ خودش سوال بزرگی است.
قانون اساسی کتاب همراهم شده. هرجا میروم با خودم میبرمش. دو روز پیش که یکی از دوستان قدیمیام را دیده بودم، شروع کرده بود به حمله کردن به میرحسین که این آقا خودش یک قانونشکن بزرگ است این آقا بدون مجوز راهپیمایی برگزار میکند این آقا اصلن قانون نمیفهمد و.. و من قانون اساسی را در آورده بودم صفحه ی 57 راباز کرده بودم برایش محکم و بلند و قاطع خوانده بودم:
اصل بیستوهفتم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران
تشکیل اجتماعات و راهپیماییها بدون حمل سلاح به شرط آنکه مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است.
و…
نگاه میکنم به هیکل گندهی یکی از سربازها که تکیه داده به نردهی سبز دانشگاه. ته ریش دارد و قدش خیلی از من بلندتر است. نگاههامان با هم تلاقی پیدا میکند. همان جور نگاهش میکنم. چشمهاش خون افتادهاند. با اخم نگاهم میکند و آخرسر این من هستم که نگاهم را میدوزم به کف پیادهرو. شاید هنوز هم دارد با نگاهش میخوردم…
راهپیماییهای میلیونی…درگیریهای شدید…بگیر و ببندها…فریادها. نالهها. فغانها.
اعتراض به نتایج انتخابات؟
اعتراض به تقلب در انتخابات؟
اعتراض به روش جدیدی از زندگی سیاسی که دارد بر کشور تحمیل میشود؟
واکنشی به دو واژهی خس و خاشاک؟
آنارشیسم؟
توطئهی دشمنان؟
یا این که ما هستیم و ما هم میتوانیم؟
کدام یک؟
همهی این چیزها مربوط به یک نسل است. نسلی که معروف است به سیبزمینیبودن، بیآرمان بودن، بیهدف بودن، احمق بودن و بیخیال بودن. نسلی که انقلاب نمیفهمد جن’ نمیفهمد هیچ چیز نمیفهمد. نسلی که سالیان دراز شاید همهی عمرش از نسلهای قبل و بزرگترهاش سرکوفت نفهمبودنش را خورده. نسلی که فیلم "نفس عمیق" پرویز شهبازی توصیفگرش بوده. نسلی که همیشه سرکوفت شنیده که سوسول است و بیعرضه… و حالا این همان نسلی است که باید برای کنترلکردنش تونل سرباز ایجاد کرد، نه؟!!به تیپ و ظاهر این نسل همچین راهپیماییهایی نمیخورد، نه؟ به تیپ و ظاهر این نسل نمیخورد که فریاد بزند where is my vote?،نه؟ به تیپ و ظاهر و شنگول و منگول بودنشان نمیخورد که اعتراض کنند، نه؟
شاید آنارشیسم است. همهی اینها آنارشیست بازی است. شاید پرچم سرخ آنارشیسم رنگ عوض کرده شده سبز، نه؟
نه. توطئهی دشمنان است. این نسل همچنان ببوگلابی است و آن راهپیماییهای میلیونی کار دشمنان است و بس...
به سربازهای تادندانمسلح جلوی پنجاهتومانی نگاه میکنم. یاد سه سال پیش فرانسه میافتم. زمان ریاستجمهوری ژاک شیراک. اعتصابات گستردهی ملت فرانسه و بعد درگیریهای شدیدی که رهبران این درگیریها دانشجویان و دانشآموزان فرانسوی بودند. اعتراضها نسبت به تغییر قانون کار در فرانسه بود. ژاک و وزرایش قانون جدید کار را برای اجرا ابلاغ کرده بودند. این قانون یک بخش داشت مربوط به افراد زیر 26سال که هنگام گذراندن دوره ی 2سالهی آزمایشی کارفرما حق داشت که بدون دادن مهلت یا توضیح قرارداد را فسخ و کارکن را اخراج کند. و همین سرآغاز ماجراها بود. از اعتصاب شروع کردند. دانشجوهای 13تا دانشگاه فرانسه اعتصاب راه انداختند و بعد کارگرها و کارمندها و... دانشجوها ریختند توی خیابان ها. شعار و فحش و فضیحت. دانشآموزها و نوجوانهای فرانسوی هم آمدند... خرابکاری...چیزهایی تو مایههای بیآرتی آتش زدن و بدتر و...سه ماه طول کشیده بود. سه ماه درگیری و بحران تو فرانسه موج میزد. سه ماه درگیری و اعتصاب بود. عکسهای آن موقع پاریس شبیه تصاویر این روزهای تهران بود. مخصوصن پلیسهای ضدشورشش. آنها هم لباسهایشان مثل همین پلیسها تیره رنگ بود. با این فرق که همهشان سپر داشتند و این جا تو این تونل سربازی کسی سپر ندارد و آمادهی دفاع کردن نیست. فقط آمادهی حمله کردن است. سه ماه درگیری بود و تو این سه ماه کسی کشته نشد... من آن موقعها به فرانسویها حسودیم شده بود. به دانشجوها و مخصوصن دانشآموزهاش حسودیم شده بود. به خودم گفته بودم آنها چهقدر فعال هستند و چهقدر همهچیز برایشان مهم است و یک سری از خزعبلاتی که بزرگترها در مورد نسل ما میگفتند برای خودم تکرار کرده بودم که نسل من فلان است و بهمان است و.... اما این روزها ...همهی آن بزرگتر ها کپ کردهاند... دیگر نسل ما آن چیزهایی که قبلن بود نیست و اصلن نسل ما نخاله است و شورشی و خطرناک. تنها چیزی که برایشان مهم شده این است که نسل ما نباید کاری کند باید سرکوب شود بهتر است همان چیزهایی که فکر میکردند باشد و... یک لحظه تصور میکنم که درگیریهای سه سال پیش فرانسه در اعتراض به قانون کار تو ایران اتفاق میافتاد. از حمام خونی که همان روز اول راه میافتاد مخم سوت میکشد...
یک گروه از لباس شخصیها به صف نبش 16آذر ایستاده اند...حالم را به هم میزنند. بار دیگر یکشنبه 24خرداد توی ذهنم میآید. همین لباسشخصیها بودند. آره. همینها بودند که حالا سرومروگنده اینجا هستند. سگ های سیاه ناپلئون... یاد "مزرعهی حیوانات" میافتم و سگهایی که ناپلئون از بچگی تربیتشان کرده بود و وقتی بزرگ شدند توی یک فرصت به سمت رقیب ناپلئون حملهور شدند...توی ذهنم حملهی لباسشخصی ها در عصر 24خرداد و بامداد25خرداد زنده میشود و بعد صحنهای که سگهای ناپلئون به سمت اسنوبال حملهور شده بودند. از یک جنس هستند...این صحنهها از یک جنس هستند...
%%%
از تونل سربازها رد میشوم و فکر میکنم و رد میشوم...