سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

24و25خرداد

۲۶
خرداد

 

شانزده آذر. هژده تیر و حالا... بیست و چهار خرداد.

%%%

گیج می خورم. مثل مرغ سرکنده ام. به درودیوار می خورم . گاه بغض گلویم را می گیرد. گاه پراز نفرتی آتشین می شوم. گاه احساس گنگی می کنم و در همه ی این احوال نمی دانم خر چه کسی را بگیرم.باید فریاد بزنم. صدای کم حجمم توی گلویم فشرده شده، انگار که فنری فشرده شده باشد. باید فریاد بزنم. باید یقه ی کسی را بگیرم. باید توی چشم هایش نگاه کنم پاشنه ی دهنم را بکشم هرچه دلم می خواهد بر سرش فریاد بزنم...محمود...آنهایی که به محمود رای دادند...بسیج...حزب الله...رهبر...لاشخورها...گماشته های آن ور آبی...نمی دانم...نمی دانم...گیج می خورم...

%%%

وارد دانشکده ی فنی می شوم و سکوت مرگ آسایش میخکوبم می کند. فنی و سکوت؟! فنی بود و بچه های شلوغش. فنی بود و حرارتی که به محض ورود حسش می کردی. فنی بود و سروصدایی که به محض ورود می تراوید ازش. ولی حالا.... بوردها خالی اند. چندتا از بوردها با پارچه ی سیاه پوشانده شده اند. جلوی بورد انجمن می ایستم و همان طور که صدای "الله اکبر"های دو شب گذشته تو گوشم می پیچد تنها برگ کاغذ چسبانده شده به آن را می خوانم:

دانشجویان و دانشگاهیان عزیز

عصر روز یکشبه 24خرداد1388، پردیس دانشکده های فنی دانشگاه تهران شاهد وقایع و حوادث اسفباری بود که در تاریخ انقلاب اسلامی بی سابقه است. نیروهای لباس شخصی در حضور منفعل نیروهای انتظامی به زور وارد حریم دانشگاه شدند و سپس با شکستن درب و شیشه ها به ساختمان دانشکده ی فنی هجوم آورده و به ارعاب اساتید، دانشجویان و کارکنان و تخریب اموال دانشکده پرداختند و سپس با تهدید اساتید حاضر دانشجویانی را که برای امتحانات مشغول مطالعه و درس خواندن بودند به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده و تعدادی را نیز دستگیر و با خود برده اند. دانشکده ی فنی  و دانشگاه تهران پس از واقعه ی 16آذر 1332 شاهد چنین هتک حرمتی به ساحت مقدس علم و دانش نبوده است. ورای پردیس دانشکده های فنی ضمن ابراز همدردی با دانشجویان و خانواده های آنان این اعمال غیرانسانی و هجوم خصمانه به کوی دانشگاه را به شدت محکوم می کند و خواستار بررسی جدی واقعه و شناسایی دستگیری و محاکمه ی مهاجمین است.

شورای پردیس داشکده های فنی

25/3/1388

سرم گیج می رود. فحش های رکیک زیر دندانم می جوم. می روم طبقه ی سوم، به سمت سایت. به سمت راهروی اساتید که می روم شتک های سیاهی را بردرودیوار می بینم که بعد می فهمم شتک های گاز اشک آور است. این جا، طبقه ی سوم دانشکده ی فنی، توی راهروی اساتید، جابه جا پر از نشانه های گاز اشک آور بر درودیوار است. فقط یکی ننداخته اند. سه چهارتا انداخته اند. بذای لحظه ای دو روز پیش دانشکده ی فنی را توی ذهنم می سازم و هول برم می دارد. صدای جیغ و فریاد. دویدن. بدو...بدووو...فرار. باطوم به دست ها به دنبال داشجوها در راهروها. صدای لباس شخصی ها:"خفه شید بزغاله ها"فرار دانشجوها از روی پله های دانشکده فنی به سمت اتاق های اساتید. انبوه شدن شان ر راهروی اتاق های اساتید. انتهای راهرو، پیرمرد سبیلوی مسئول سایت که با چشم های وق زده نگاه می کند. انبوه شدن دانشجوها در راهروها.  و بعد صدای پرتاب شدن یک قوطی بر کف راهرو. بعد صدای فش فش رهاشدن گاز اشک آور. دوباره صدای پرتاب شدن یک قوطی. دوباره فش فش رهاشدن گاز اشک آور."یاجده ی سادات". سوزش چشم ها. فرار. پیرمرد سبیلو دانشجوها را می بیند که می رمند و بعد از میان گازودود غول بیابانی ها را و... سریع در سایت را می بندد که وارد نشوند و کامپیوترها را با باطوم خردوخاکشیر نکنند و... این جا، طبقه ی سوم دانشکده ی فنی، توی راهروی اساتید، جابه جا پراز نشانه های گاز اشک آور بر درودیوار. یادم می افتد به 16 آذر 1332 و گزارش چمران از آن واقعه. یادم به این می افتد که آن زمان نیروهای گارد سلطنتی فقط وارد کریدور دانشکده فنی شدند و از پله ها بالا نرفتند. یعنی از طبقه ی هم کف بالاتر نرفتند. اما دوروز پیش...تا طبقه ی سوم دانشکده فنی هجوم برده بودند...بعدن قضیه این طور دستگیرم شد که دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات پشت درهای دانشگاه جمع می شدند و به این تقلب اعتراض می کرده اند. برای این توی انشگاه این کار را می کردند که نیروهای پلیس و امنیت اجازه ی ورود به  دانشگاه را نداشتند و آن ها جان شان در امان بود. شنبه این کار را کرده بودند. یکشنبه هم این کار را کرده اند ولی اغافل نیروهای لباس شخصی(انصار حزب الله) به زوروکتک زدن حراست وارد دانشگاه می شوند و دانشجوها را دنبال می کنند تا دانشکده ی فنی و بعد...

%%%

می رسم به سایت. اطلاعیه ی دیگری روی بورد کنار سایت است.

بسمه تعالی

اطلاعیه

با توجه به وقایع شامگاه یکشنبه 24خرداد 1388در دانشکده ی فنی و کوی دانشگاه برگزاری امتحانات نیمسال دوم 87-88 براساس درخواست های مکرر دانشجویان و اساتید لغو و تاریخ برگزاری امتحانات متعاقبا اعلام خواهد شد.

شورای پردیس دانشکده های فنی25/3/88

 

این همان خبری است که دیشب و امروز کله سحر اخبار به نقل از وزارت علوم پی در پی تکذیبش می کرد. البته بخش دومش را. بخش اولش که در سکوتی سنگین است، سنگین سنگین.

می نشینم پشت یکی از کامپیوترها و پیش به سوی ای میل ها...

دیروز توی خانه در مدت 45 دقیق توانسته بودم سه تا از ای میل ها را بخوانم!

آخرین ای میل برای دامون است. از بچه های ورودی 86.خوابگاهی است و خودش شاهد بوده و هست. فیلم فرستاده. فیلمی که خوابگاه کوی دانشگاه را روز دوشنبه 25خرداد نشان می داد. خردوخاکشیر شده بود. شیشه ای نمانده بود که ریزریز نشده باشد، دری نمانده بود که با لگد شکسته نشده باشد، اتاقی نمانده بود که به هم نریخته باشد. با مهدی نشستیم فیلم را دیدیم. فیلمی که صحنه هایش گویی برای مان آشنا بود. قبلن هم همچین چیزی دیده بودیم. منتها توی عکس ها. عکس های واقعه ی 18تیر1378. و اصلن فکر نمی کردیم که همچون حادثه ای بار دیگر تکرار شود، آن هم با وضعیتی ده ها برابر دهشتناک تر. مهدی صبح علی الطلوع رفته بود امیرآباد. می گفت بانک های امیرآباد را بهfداده اند، مخابرات امیرآباد را تخریب کرده اند. می گفت که امیرآباد هیچ موبایلی آنتن نمی دهد(وضعیتی که امروز در همه ی نقاط تهران به وقوع پیوسته). تلویزین زرت و زرت می گفت امتحان ها برگزار می شود و ما تلفنی خبردار بودیم که برگزار نمی شود و به هر حال احتیاط شرط عقل است و او رفته بود ببیند امتحان استاتیک برگزار می شود یا نه و...من هم خیر سرم برای امتحان آمده بودم درحالی که حتی یک خودکار هم با خودم نیاورده بودم چه برسد به ماشین حساب مهندسی و...فیلم وحشتناک بود. سری هم به یوتیوب زدیم. فیلتر بود. فیلترشکن. فیلم های دیگری را هم دیدیم. و بعد عکس ها.

و بعد ای میل های دو روز گذشت هام را به ترتیب باز کردم و بار دیگر خواندم. اولن ای میل را همان دامون فرستاده بود. ساعاتی بعدازحادثه. کله ی سحر25خرداد:

 

کوی دانشگاه به خاک و خون کشیده شد.

 

در پی حمله نیروهای لباس شخصی و امنیتی به تجمع دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران، بیش از پانزده تن از دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران در اثر اصابت گلوله به ایشان، به شدت مجروح شدند.تجمع دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران که از آغاز یکشنبه شب، بیست‌وچهارم خرداد ماه آغاز شده‌بود. با ورود نیروهای لباس شخصی و امنیتی به داخل کوی و مستقر شدن در ساختمان تخلیه‌شده بیست و سه می‌رود که به جنگی نابرابر تبدیل شود. نیروهای امنیتی که دور تا دور کوی را از ساعت نزدیک به 23 یکشنبه شب تحت اختیار دارند، چند بار برای ورود به کوی تلاش کردند که این تلاش با مقاومت دانشجویان ناکام ماند. اما پس از آغاز حمله تمام عیار نیروهای امنیتی به کوی دانشگاه که با پرتاب نارنجک صوتی، گاز اشک‌آور و تیراندازی زمینی به تمام درهای کوی دانشگاه همراه بود، توانستند وارد کوی دانشگاه شوند و در ساختمان 23 مستقر شوند که از آغاز تجمع به علت عدم امنیت حداقلی از سوی دانشجویان ترک و کاملاً تخلیه شده ‌بود.این در حالی است که در جریان تلاش نیروهای امنیتی برای ورود به کوی و در حین درگیری میان نیروهای امنیتی لباس شخصی با دانشجویان، بیش از پانزده نفر از دانشجویان تنها به علت اصابت گلوله به شدت مجروح شدند. از میان مجروح‌شد‌گان، وضعیت دانشجویی به علت خونریزی از ناحیه گردن و صورت به شدت وخیم است. هم‌چنین دو مورد از تیرهای شلیک‌شده به صورت دانشجویان برخورد کرده‌است که یکی از دانشجویان از ناحیه چشم آسیب‌ دیده‌است و به گفته دانشجویان پزشکی حاضر در کوی، احتمال از دست دادن چشم وی زیاد است. دیگر تیرها به پا و بدن دانشجویان اصابت کرده‌است که منجر به جراحات و زخم‌های عمیق روی بدن آن‌ها شده‌است.به گفته دانشجویان نیروهای مهاجم به طور کامل مجهز هستند و هر گونه سلاح گرم و سرد در اختیار آن‌ها قرار گرفته‌است. که از جمله می‌توان به باتوم، چماق، نارنجک صوتی، گاز اشک‌آور و فلفل و تفنگ اشاره کرد. دانشجویان هم‌چنین از استفاده نیروهای مهاجم از نوع عجیبی گلوله پلاستیکی خبر می‌دهند که حالت ساچمه‌ای دارد و در حین اصابت با بدن، پوست بدن فرد را سوراخ‌ سوراخ می‌کند.درگیری‌ها در کوی دانشگاه در حالی ادامه دارد که تمامی نگهبانان و مسئولان کوی، خوابگاه دانشجویی دانشگاه تهران را ترک کرده‌اند و دانشجویان در محوطه کوی و در برابر نیروهای مهاجم کاملاً تنها هستند. این امر سبب شده‌است تمامی دانشجویان حاضر در کوی از شدت التهاب و نگرانی، علی‌رغم شدت و تداوم شلیک گاز اشک‌آور، نارنجک صوتی و گلوله‌های پلاستیکی، از اتاق‌ها و ساختمان‌های خود بیرون بیایند.

به گفته دانشجویان حاضر در کوی دانشگاه تهران، مجروح‌شدگان به شدت نیاز به تجهیزات پزشکی و انجام عملیات فوری پزشکی دارند،‌ با این حال نه تنها آمبولانسی در اختیار دانشجویان نیست که از کمک‌های اولیه نیز خبری نیست.درگیری‌ها در کوی دانشگاه تهران در حالی در ساعت 2 پس از بامداد ادامه دارد که شبکه موبایل در سراسر تهران برای بار دوم پس از اعلام نتایج انتخابات قطع شده‌است

خیلی دوست داشتم از زبان خودش این حادثه را می نوشت. ولی فنی جماعت حال و حوصله ی نوشتن را ندارد. وبعد ای میل محمد بود که پسرکاردرستی بود و از بچه های برق و بهش اعتماد داشتم که اگر به خبری اعتماد نداشته باشد این طوری نمی فرستدش:

 

استعفای دسته‌جمعی اساتید دانشگاه تهران در اعتراض به کشتار دانشجویان این دانشگاه

 

در پی حملات شب گذشته به کوی دانشگاه تهران و کشته شدن پنج تن از دانشجویان این دانشگاه، دکتر جبه‌دار مارالانی رئیس دانشکده برق و کامپیوتر پردیس دانشکده‌های فنی این دانشگاه از سمت خود استعفا داد.
جبه‌دار مارالانی که چهره ماندگار گرایش الکترونیک دانشکده برق است و پدر مهندسی برق ایران لقب گرفته‌است، عصر امروز از سمت خود کناره‌گیری کرد.وی از سال 81 رئیس دانشکده برق بوده است.دانشجویان خواهان استعفای فرهاد رهبر رئیس انتصابی دانشگاه تهران هستند و بی کفایتی او را در دفاع از کیان دانشگاه و جان دانشجویان محکوم می کنند.
این در حالی است که 119 تن دیگر از اساتید دانشگاه تهران نیز در پی حوادث شب گذشته که به هتک حرمت دانشگاه منجر شد، از سمت استادی خود کناره‌گیری کردند.
اسامی کشته‌شدگان شب گذشته حملات انصار حزب‌الله به کوی دانشگاه به شرح زیر است:
خانم‌ها مبینا احترامی و فاطمه براتی و آقایان کسری شرفی، کامبیز شعاعی و محسن ایمانی.
گفته می شود یکی از کشته شدگان رتبه 20 کنکور کارشناسی ارشد سال 88 در رشته برق بوده است.

 

با همین ای میل محمد بود که دیروز به عمق فاجعه پی بردم و قشنگ آن چه را پیش آمده بود تو ذهنم تصور کردم...

ای میل بعدی در مورد انصار حزب الله بود(یک اطلاعیه از آن ها):

اعتراض به راس فتنه در راهپیمایی روز جمعه

امت حزب الله راس فتنه را خوب می شناسند

آری امت همیشه در صحنه و هوشیار حزب الله راس فتنه انگیزان را به خوبی می شناسند و تا به حال نیز با رای 24میلیونی خود به رییس جمهور مکتبی و خادم ملت به هاشمی و تمامی فتنه گران و اغتشاشگران خیابانی نشان داده است که چگونه چشم فتنه را کور نموده اند و از این پس نیز با حضور خود در صحنه با پاسداری از آرمان ها، ارزش ها و دستاوردهای انقلاب اسلامی اجازه نخواهند داد که بیش از این میراث گرانبهای امام راحل و شهیدان انقلاب اسلامی توسط طایفه ی قارون صفت و متکبر هاشمی رفسنجانی مورد غارت و تهدید قرار گیرد. لذا بدین وسیله برادران کوچک و خادمان شما در انصارحزب الله همگان را به انجام یک راهپیمایی اعتراض آمیز و تجمع در مقابل دفتر هاشمی رفسنجانی در ساختمان مجمع تشخیص مصلحت نظام به منظور افشای ابعاد تازه تری از طرح های ناکام اغتشاش طلبان به شرح زیر دعوت می نماید:

زمان حرکت: پس از اقامه نماز جمعه مورخ29/3/88

مبدا حرکت: تقاطع خیابان طالقانی و وصال شیرازی

مقصد:ساختمان مجمع تشخیص مصلحت نظام واقع در خیابان ولیعصر پایین تر از خیابان آذربایجان

 

خونم به جوش آمده بود. زدم از سایت بیرون. بیش از هرزمانی دلم می خواست یقه ی یک کسی را بگیرم بگویم: تو...تو...باعث و بانی همه ی این کوفت وزهرمارها تویی . حالم از محمود احمدی نژاد به هم خورده بود. و حالم از هرکسی که به او رای داده بود. آتش را او روشن کرده بود و با حماقت هاش آتش را تیزتر کرده بود و حالا از کجا معلوم خود بی شرفش نبوده باشد که این طور کشته. مگر حزب لله طرفدار او نبود. مگر پرچم های زرد حزب الله تو تجمعات کوفتی او به اهتزاز درنمی آمد؟ رییس جمور مکتبی مگر او نبود؟ همین رییس جمهور شدن او بود که باعث شده بود انصار حزب الله قدرت بگیرند... باعث شده بود بگویند به پشتوانه ی رای بیست و چهار ملیونی... می خواستم یقه ی آن بیست و چهار میلیون را بگیرم بگویم: خون این پنج جوان تقدیم شما باد. ارزانی شما باد. خوشحال باشید. جوان هایتان قلع و قمع می شوند. خوشحال باشید. حقوق هایتان زیاد می شود. پول خوب گیرتان می آید. جوان می خواهید چه کار؟

یادم افتاد به حسن که می گفت چرا می گی کار احمدی نژاد بوده؟ اگر کار اون بود چرا تو این چهار سال هیچ اتفاقی نیفتاده بود؟ و نفرتم را برانگیخته بود داد زده بودم تو این چهار سال فقط خفقان بوده فقط توسری بوده کسی جرئت نطق کشیدن نداشته و حالا تو این چند روزه، هرکس که جرئت فریاد زدن پیدا کرده انصار حزب الله سرکوب می کند و با دوباره رییس جمهور شدن او بود که این گروهک لباس شخصی پیروی خط آقا قدرت گرفته... و راستش نمی توانستم با قاطعیت بگویم کار دکتر بوده. دلیل و سندهام قوی و متقن نبود. فقط باید یقه ی کسی را می گرفتم و هیچ کس نفرت انگیزتر از او پیدا نمی شد. حتی اگر کشتن آن پنج نفر و حمله به دانشکده فنی کار او نبوده باشد به هر حال او بوده که آتش را روشن کرده با همان مناظره هاش که کل انقلاب اسلامی را کثافت و دزد معرفی کرده بود و خودش را فرشته ... و حالا ای فرشته خون بریز، خون.

و حالا ای فرشته خون بریز، خون. 

و حالا ای فرشته خون بریز، خون.

می رسم به کریدور فنی. و بار دیگر سکوتش. زمهریرم می شود. می روم بیرون. روی برد جلوی دانشکده ی فنی سه تا اطلاعیه است به همراه یک شعر:

آن خس و خاشاک تویی

پست تر از خاک تویی

شور منم نور منم

عاشق رنجور منم

زور تویی کور تویی

هاله ی بی نور تویی

دلیر بی باک منم

مالک این خاک منم

و اطلاعیه ی سوم این است:

دانشگاهیان عزیز

تعرض به دانشگاه تهران(نماد آموزش عالی کشور) و کوی دانشجویان توسط گروهی متجاوز و ضرب و شتم دانشجویان عزیزی که دغدغه ای جز اعتلای دانشگاه و کشور را ندارند موجی از تاسف و تاثر در دل این جانب و تک تک دانشگاهیان را به دنبال داشت. ای جانب به عنوان رییس دانشگاه تهران ضمن دعوت همگان به آرامش از اعضای محترم هیئت علمی دعوت می نمایم در جلسه ی اعتراض به اقدامات فوق الذکر که از ساعت 8:30 روز سه شنبه 26/3/88 در محل مسجد دانشگاه تهران برگزار خواهد گردید حضور به هم برسانند.

فرهاد رهبر

رییس دانشگاه تهران

 

می روم به سمت مسجد. سر راه دختری روبان سیاهی به سمتم دراز می کند. می گیرمش.وارد مسجد می شوم. خیلی ها ایستاده اند. بچه های مکانیکی هم زیادند. چه سال بالایی چه هشتادوهفتی. مصطفا را می بینم. سلام می کنم. می خواهم باهاش دست بدهم. اما می گوید:آروم...یواش دست بده. و با چهارتا انگشتش بهم دست می دهد. و من کودن نمی فهمم چرا و بعد محمدحسین می گوید که مصطفا بدجور کتک خورده. یکی از همین موتوری های ترک باطوم به دست خوابانده اش کف پیاده رو و تا می خورده زده اش. آن قدر که حالا نمی تواند یک دست درست و حسابی بدهد. توی مسجد همه مغموم اند. چند نفری تکیه داده اند به دیوارها و مات شان برده. دختری کاغذهای یک بیانیه از میرحسین را بین جمعیت پخش می کند. محمد تی شرت سیاه پوشیده. استاد صالحی(استاد نقشه کشی ترم اول مان) از مسجد می آید بیرون. چهره اش نگران است. نگران تر از چهره ی من. توی مسجد استادها کیپ تا کیپ نشسته اند. می گویند استاد های دانشگاه های دیگر هم هستند. استادها کیپ تا کیپ نشسته اند و 24خرداد و حمله به دانشکده فنی را محکوم می کنند و هر از چندگاهی یکی از شاهدان می آید و از جنایت ها می گوید و...

%%%

قدیر زنگ می زند. اصلن خبر ندارد چه اتفاق هایی افتاده است. هیچ کس خبر ندارد. هیچ کس تو این مملکت خبر ندارد. برایش می گویم چه اتفاق هایی افتاده. می گوید چرا هیچ کس اینارو نمی گه؟ می گوید: اعتماد ملی باید می نوشت.

می گویم:نه، هیچ کدام ننوشته اند. هیچ کدام نگفته اند. هیچ کدام فریاد نزده اند...

  • پیمان ..

Unknown

۲۶
خرداد

خبرنامه امیرکبیر: اعتراضات دانشجویان دانشگاه تهران به تقلب اشکار در انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری، دیشب برای دومین شب متوالی در کوی دانشگاه تهران ادامه یافت.

 

شب گذشته دانشجویان معترض به این نتایج در محوطه خوابگاهی حضور یافتند اما با یورش وحشیانه نیروهای امنیتی روبرو شدند. نیروهای مهاجم در ابتدا چندین بار قصد ورود به محوطه داخل کوی را داشتند اما با مقاومت دانشجویان این امکان را نیافتند. در نهایت این نیروها با استفاده از ابزارهای گسترده ای چون نارنجک صوتی و گاز فلفل و گاز اشک آور، موفق به ورود به داخل شده و دانشجویان را آماج حملات وحشیانه خود قرار دادند.

 

در تهاجم وحشیانه نیروهای لباس شخصی به دانشجویان، از سلاح گرم بطور گسترده ای استفاده شد و در نتیجه دهها تن از دانشجویان مجروح و مضروب شدند. مجروح و زخمی شدن دانشجویان در کوی دانشگاهد در حالی بود که امکان ورود امبولانس و کمک های پزشکی برای رسیدگی سریع به وضعیت مجروحان وجود نداشته و بسیاری از دانشجویان خود مجروحان را به نقاط امن منتقل می کردند.

 

به گزارش خبرنامه امیرکبیر، نیروهای مهاجم بلافاصله پس از ورود به ساختمان شماره ۲۳ کوی وارد شده و آنجا را به کنترل کامل در آوردند. این ساختمان پیش از آن با هوشیاری دانشجویان تخلیه شده بود.

 

پس از استقرار نیروها امنیتی، درگیری های گسترده تری اغاز شد. نیروهای مهاجم پس از آن به ساختمان های دیگر کوی وارد شدند و به زخمی و مضروب کردن دانشجویان پرداختند.

 

به گفته برخی دانشجویان، تعداد دانشجویان مجروح با سلاح های گرم مهاجمین به ۱۵ نفر می رسد. حال تعدادی از دانشجویان مجروح نیز وخیم اعلام شده است و چندین نفر از دانشجویان مجروح شده از ناحیه صورت و برخی دیگر از ناحیه پا و دست مورد اصابت گلوله قرار گرفته اند.

 

یکی از دانشجویان دانشگاه تهران اظهار داشت که بسیاری از دانشجویان در هنگام خواب و در تخت های خود مورد هجوم وحشیانه انصار حزب الله قرار گرفته اند. به گفته ی دانشجویان مقاومت مظلومانه دانشجویان کوی در حالی بود که تمامی مسئولین کوی دانشگاه تهران، دانشجویان را در مقابل این تهاجم وحشیانه تنها گذاشته بودند.

 

از سوی دیگر این نیروها تنها به حمله به کوی پسران بسنده نکرده و خوابگاه دختران دانشگاه را نیز مورد هجمه قرار دادند. دختران دانشجوی ساکن در خوابگاههای فیض و فاطمیه دیشب نیز در محوطه خوابگاهی در اعتراض به نتایج انتخابات دست به اعتراض زدند.

 

به گزارش خبرنامه امیرکبیر، در ساعات پایانی شب، نیروهای انصار حزب الله با یورش به داخل محوطه خوابگاهی دختران، تعداد زیادی از آنان را مورد ضر ب و شتم شدید قرار دادند. در نتیجه این یورش وحشیانه تعداد زیادی از دانشجویان به درمانگاه کوچک مستقر در خوابگاه چمران منتقل شدند.

 

گفتنی است دیشب در هنگام وقوع چنین تهاجمی، امکان ارتباطی دانشجویان با بیرون از خوابگاه قطع شده بود.

 

شنبه شب نیز دانشجویان دختر و پسر کوی دانشگاه تهران با تجمع در خیابان امیراباد به همراه مردم ساکن این خیابانف با راهپیمائی در خیابان امیرآباد، بدست به اعتراض زده بودند.

 

یکی از دختران دانشجوی حاضر در تجمع آن شب اظهار داشت که با یورش پلیس به تجمع کنندگان، انتظامات کوی پسران با گشودن درب ها به روی دانشجویان، اجازه ضرب و شتم شدید آنان را توسط نیروهای امنیتی نداد. وی ادامه داد که به همراه تعداد دیگری از دانشجویان دختر با پریدن از روی نرده های حفاظ بین کوی علوم پزشکی و کوی دختران، موفق به فرار شده اند.

 

شنبه شب دانشجویان دختر سکان خوابگاه فاطمیه نیز با شکستن درب های خوابگاه به مردم تجمع کننده پیوسته و به همراه انان اعتراض کردند.

 

بنابر گزارش های دانشجویان در اثر حمله وحشیانه انصار، ۳ دانشجو از جمله یک دانشجوی دختر کشته شده اند و حال بیش از ۵ دانشجو به شدت وخیم است.

http://www.autnews.me/wp-content/uploads/koy6.jpg
http://www.autnews.me/wp-content/uploads/koy5.jpg
http://www.autnews.me/wp-content/uploads/koy5.jpghttp://www.autnews.me/wp-content/uploads/koy4.jpg
http://www.autnews.me/wp-content/uploads/koy4.jpghttp://www.autnews.me/wp-content/uploads/koy2.jpg
http://www.autnews.me/wp-content/uploads/koy2.jpg
http://www.autnews.me/wp-content/uploads/koy1.jpg
  • پیمان ..

......

۲۳
خرداد

 

 

 

 

  • پیمان ..

 

این داستان خودم را دوست دارم. گذشته از سبکش خستگی و ملالی که تو سطرسطر این داستان خوابیده از جنس همان خستگی و ملالی است که خیلی وقت­ها از جمله این روزها مثل خوره آهسته روحم را در انزوا می­خورد و می­تراشد...

٪٪٪

 

  • پیمان ..

برادر بزرگ

۱۶
خرداد

 

دکتر آمار و ارقام که نشان می­دهد یاد 1984 می­افتم و برادر بزرگ و صفحه­ی سخن­گو  که صبح تا شب، شب تا صبح آمار اعلام می­کند و به خورد ملت می­دهد و ملت….

 

پس­نوشت: این روزها مالیخولیای حقیقت به همان شکل دهشتناکی که در 1984 وصف می­شود دارد از درون مچاله­ام می­کند….

  • پیمان ..

دادا میرحسین

۱۴
خرداد

دادا میرحسین چرا؟چرا جوابش رو نمی­دادی؟ چرا با همون متانتت با همون آرامشت چیزهایی نمی­گفتی که دندوناش خرد شه؟ چرا مثل خودش خنده­های معنادار نمی­زدی؟ چرا جمله­هات نیمه­نیمه و جویده­جویده بود؟ چرا کوچیکی و حقارتش رو یه مشت محکم نکردی نزدی تو فکش؟ چرا هی آروم آروم حرف می­زدی و از کلفت بارکردن طفره می­رفتی که من جلوی تلویزیون پرپر بزنم که دادا میرحسین ای کاش من جات بودم جواب­های دندون­شکن می­دادمش؟ ("راجع بع یک خانم حرف بزنیم؟""همان خانمی را می­گویم که در جلسات تبلیغی کنار شما می­نشیند""این خانم را می­شناسید؟") دادا داشت در مورد زنت صوحبت می­کرد. بهت می­گفت تو زنت رو می­شناسی؟!! تو باید می­گفتی آقای ... آقای چیز(این چیزهات را باید این جا به کار می­بردی) باید می­گفتی که این ادبیاتت نشون­دهنده­ی نماینده­ی طرز برخوردت با مسائل این کشوره...باید به خودش مثل خودش برمی­گردوندی که آیا این در شان ریاست جمهوری اسلامی ایران است که این گونه صوحبت کند؟ دادا دق­مرگم کردی بس که جواب ندادی...می­شد جواب داد...می­شد ...دادا مگه یکی از شعارهات "حقوق شهروندی" نبود؟ چرا وقتی داشت اون­طور به هر کی به ذهنش می­رسید کلفت بار می­کرد و داشت تقلا می­کرد که ثابت کنه"هاشمی بد، خاتمی بد پس تو هم بد" بهش نتوپیدی که تو داری الان حقوق شهروندی رو زیرپا می­ذاری؟ چرا از همین استفاده نکردی که حرف هات رو بگی؟ چرا همینو بهانه نکردی برای یه حمله­ی جانانه؟ چرا بهش نگفتی دشمن­طلب؟چرا بهش ثابت نکردی که تو بدی؟...می­شد...دادا می­شد...

دادا قبول دارم...تو اخلاق رو رعایت کردی. تو هر چی دهنت اومد نگفتی. و اصلن از این که ایرادها رو می­گفتی خوشحال نبودی. اما من برق چشم­های اون رو وقتی داشت در مورد زهرا رهنورد و هاشمی و پسراشو و... می گفت فراموش نمی­کنم...برق چشم­هاش فراموشم نمی­شه....

٪ ٪ ٪

این هم یک برگ از تاریخ ایران زمین:

  • پیمان ..

ز

۱۱
خرداد

اسی کچل کرده بودی.با چهار موها رو تراشیده بودی و هشتادوهشت موهات تابلو شده بود.موهات دارن می­ریزن.خودت هم با غم گفتی.من هم موهای به جلو پف کرده­ام رو با دست عقب زدم. نشون دادم که من هم موهام دارن می­ریزن. ولی من کجا تو کجا؟ اسی دربه­در بود و موهای تیفوسی­ش. اسی دربه­در بود و فکل ژل زده­ش. اسی من تو رو که می­بینم شرمم می­شه...حالم از کوچیکی و مزخرفی و حماقت خودم به هم می­خوره...اسی آفتاب­سوخته شده بودی. بت گفتم: سفیدبرفی من چرا این رنگی شده؟ گفتی: زندگی سخته. شمرده نگفتی.و باحس و حال مثل فیلم­ها هم نگفتی. با حسی از خستگی هم نگفتی. مثل خود خودت گفتی...و دیوانه­م کردی. نگاه کردم به چشم­هات. برق عجیبی داشتند. می­درخشیدند. و من از چشم­هات شرمم شد... به چشم­های خودم فکر کردم. به چشم­های کدر خودم فکر کردم و تمام دختروزن­هایی که تو اون شهر کثیف و تو اون ج...کده دیده بودم و تمام آت و آشغال هایی که دیده بودم... شرمنده­ی اون چشم­هات شدم...گفتی: سید دانشگا چه خبر؟ تو جزء اون معدود آدمایی هستی که بهم میگن سید. نمی دونم می دونی یانه. ..من گفتم: سلامتی. و نگفتم که اسی من شرمم میشه از دانشگاه برات بگم. اسی تو از من باهوش­تری. تو مخت ده برابر من کار می­کنه. تازه شم اصلن مثل من گشاد نیستی. اسی تو باید جای من رو اون صندلی های دانشگا می شستی. تو باید جای من درس می خوندی. نه حالا این طور بیفتی دنبال زندگی و زندگی هم بی­پدر این قدر سخت تا کنه باهات...اسی بوی عرق می­دادی. عرق بعد از کار. از بوی عرقت خیلی خوشم اومد. بوی عرقت بهم انرژی داد...نمی­دونم گفتم برات یا نه. من از بوی عرق بعد از کار خیلی خوشم میاد. یه عرق دیگه ایه. عرق تابستونی بوی ترشیدگی میده. اما این عرق...از این عرق ها که کنی یعنی این که جون کندی. یعنی این که زحمت کشیدی. یعنی این که رنج کشیدی. و بوی عرقت جوری بود که من هم دلم خواست بوی عرق بدم...اسی بت گفتم:دعام کن. دعام کردی یانه؟!!...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ خرداد ۸۸ ، ۰۷:۰۱
  • ۵۵۵ نمایش
  • پیمان ..

کافکا هر روز بعد از ظهر برای گردش و قدم زدن به پارک می رود و غالبا درا او را همراهی می کند.آخرین سال زندگی کافکاست و او عاشق درا دیامانت. دختری نوزده ساله از خانواده ای یهودی که زادگاهش لهستان را ترک کرده و آمده به برلین.

روزی کافکا در پارک، دختر کوچکی را می بیند که به شدت اشک می ریزد. کافکا از او می پرسد چه شده و دخترک جواب می دهد که عروسکش را گم کرده. آن وقت کافکا فورا داستانی خلق می کند تا توضیح بدهد چه اتفاقی افتاده. می گوید عروسکت رفته سفر. دخترک می پرسداز کجا می دانی؟ کافکا جواب می دهد برای اینکه برای من نامه ای نوشته.

کودک باور نمی کند. می گوید:آن را داری. کافکا می گوید نه متاسفم آن را در خانه جا گذاشتم ولی فردا برایت می آورم. آن قدر مطمئن سخن می گوید که بچه مردد می ماند. ممکن است این مرد اسرار آمیز حقیقت را گفته باشد؟

کافکا به خانه باز می گردد تا نامه را بنویسد. پشت میز تحریرش می نشیند و درا که هنگام نوشتن تماشایش می کند، می بیند که با همان جدیت و دقتی مشغول به کار است که هنگام نگارش آثارش در او دیده است. خیال ندارد سر دخترک کلاه بگذارد. آنچه انجام می دهد کار ادبی واقعی است و تصمیم دارد نامه را به بهترین وجه بنویسد. اگر بتواند دروغ زیبا و اغوا کننده ای بسازد، دلتنگی از دست دادن عروسک را با واقعیتی متفاوت جبران کرده.

فردای آن روز کافکا با نامه به پارک می رود. دختر بچه منتظر است و از آن جا که هنوز خواندن نمی داند، کافکا نامه را برایش می خواند. عروسک نوشته که متاسف است اما از اینکه همیشه با همان آدم ها زندگی کند حوصله اش سر رفته بود. احتیاج داشت آن جا را ترک کند تا دنیا را ببیند و دوستان تازه ای پیدا کند. بعد عروسک قول می دهد هر روز برای دخترک نامه بنویسد تا او را در جریان کارهای خود بگذارد.

کافکا به مدت سه هفته به نامه نویسی ادامه داد. درا می گوید که هر فراز را با دقت فراوان و با جزئیات می نوشت و نثرش دقیق، طنز آمیز و جذاب بود. به مدت سه هفته به پارک می رفت و نامه تازه را برای کودک می خواند.

عروسک در نامه های کافکا، بزرگ می شود، به مدرسه می رود و با دوستان تازه آشنا می شود. به دخترک اطمینان می دهد که دوستش دارد اما بعضی مشکلات مانع از بازگشتش به منزل می شود. کافکا رفته رفته دخترک را برای لحظه ای  آماده می کند که عروسک برای همیشه ناپدید می شود.کافکا می کوشد تا به پایانی ارضا کننده برسد، از این می ترسد که اگر پایان خوبی پیدا نکند، جاذبه جادویی ماجرا از بین برود.

سرانجام به این نتیجه می رسد که بهتر است عروسک ازدواج کند. جوانی را تصویر می کند که عروسک عاشقش شده، بعد به جشن و نامزدی در بیرون از شهر می پردازد و آخر به خانه ای می رسد که عروسک و شوهرش در آن زندگی می کنند. در آخرین خط نامه عروسک از دوست قدیمی و عزیزش خداحافظی می کند.

در پایان سه هفته، نامه ها رنج دوری عروسک را التیام بخشیده اند. دخترک حکایت عروسک را دارد و وقتی کسی این شانس را دارد که در ماجرایی زندگی کند و در دنیایی خیالی به سر برد، دردهای دنیای واقعی ناپدید می شوند.

دیوانگی در بروکلین/پل استر

  • پیمان ..

آیت­الله صانعی: میرحسین موسوی حاصل عمر آیت­الله خمینی در سیاست و تدبیر است.

آیت الله مکارم شیرازی: ما خاطره­ی خوبی از دوران نخست­وزیری شما و اداره­ی کشور در دوران طوفانی جنگ داریم.

آیت الله جوادی آملی: معتقدم تلاش دولت در دوران جنگ توانست ایران را از مشکلات بسیاری که می­توانست وجود داشته باشد نجات دهد.

آیت الله نوری همدانی: ان­شاءالله در نتیجه­ی به میدان آمدن جنابعالی این نظام قدرت بیشتری پیدا کند و یک انتخابات پرشکوه و باعظمتی داشته باشیم.

عاطفه صدقی(همسر شهیدرجایی): زندگی موسوی نشأت­گرفته از اعتقادات اسلامی و الهی است. او هرگز به دنبال کسب قدرت نیست چرا که اگر چنین بود در طول سال­های گذشته از تقاضای شخصیت­های بزرگ سیاسی کشور برای کاندیداتوری ریاست جمهوری نمی­گذشت. موسوی شبیه­ترین فرد به شهیدرجایی است.

فاطمه امیرانی(همسر شهید حمید باکری): گویی ستاد شهدا برای میرحسین موسوی تشکیل شده است. مهندس موسوی فردی صادق، سالم و متعهد است و اگر ان­شاءالله رییس­جمهور شود رییس­جمهور همه­ی مردم نیز خواهدبود.

محمدرضا خاتمی: موسوی همان کسی است که سال­ها منتظرش بودیم.

محسن صفایی فراهانی: پیش­بینی می­کردم که بعد از انصراف خانمی تمام هجمه­ها به سمت موسوی روانه شود.

مهندس زنگنه: افتخار می­کنم سرباز میرحسین باشم.

معصومه ابتکار: مهندس موسوی با رویکردی مبتنی بر تغییروتحول اصلاحی به میدان آمده است.

زهرا مصطفوی(فرزند امام خمینی(ره)): مبانی شما مبانی انقلاب است یعنی در حقیقت همه­ی وجود شما برگرفته از وجود حضرت امام است.

محسن آرمین: چهره­ی میرحسین موسوی یک چهره­ی شناخته­شده و بدون ابهام است.

عزت الله انتظامی: ما مدیون موسوی هستیم و قطعن اگر شرایط مناسبی داشتم در فعالیت برای پیروزی او شرکت می­کردم.

مجید مجیدی: مهندس موسوی یکی از بزرگترین دستاوردهای انقلاب است. اگر انتخاب شوند لطف بزرگی است که خداوند بر این ملت کرده است.

کمال تبریزی: بهترین کاندیدا میرحسین موسوی.

داریوش فرهنگ: میرحسین مردی شریف باهوش و لایق است.

محمد نوری: گزینه­ی قطعی من مهندس موسوی.

حسام الدین سراج: موسوی سرمایه­ی ارزشمند ملی.

عبدالجبار کاکایی(خطاب به میرحسین): پایان صبوری شما آغاز امیدواری من است.

ساعد باقری: افق اندیشه و نگاه موسوی هم در شناسایی پیشینه افتخارآمیز ما و هم نگاه امروز موثر است.

ابراهیم حقیقی: موسوی حجت را بر هنرمندان تمام کرد.

محمد دولت­آبادی: من به کسی رأی می­دهم که از تمام ایرانیان فرهیخته­ای که از این کشور بیرون رانده شدند اعاده­ی حیثیت کند.

دکتر مصطفا ملکیان: با رأی به میرحسین به سیاست­ورزی اخلاقی رأی می­دهم.

خاتمی: آقای مهندس موسوی از نیروهای ارزنده و سرمایه­های انقلاب است. و معتقدم ایشان هم علاقه­مند است آن خواست هایی که ما داریم در جامعه تحقق پیدا بکند و هم توان و اراده­اش را دارد.

امام خمینی(ره) خطاب به میرحسین: من همچون گذشته شما را فردی لایق و دلسوز برای انقلاب اسلامی می­دانم و زحمات شما را در دوران جنگ و تجهیز سپاهیان اسلام فراموش نمی­کنم و الان نیز شما را تأیید و حمایت می­کنم.

و...

  • پیمان ..

ر

۰۵
خرداد

 

سعدی­خوانی بر صندلی سرخ و سیاه ردیف آخر کنار پنجره­ی یکی از همین بی­آرتی­ها.

 

  • پیمان ..

ذ

۰۳
خرداد

چراغ قرمز صدوبیست ثانیه بود. تاکسی سمند کناری­مان خالی بود و ماشین­های جلوی­مان انگار همدیگر را هل می­دادند و از چپ به راست هل هلکی می­رفتند.از فضای ما و سمند کناری موتوری رد شد آمد ایستاد جلوی­مان روی خط عابر پیاده.

چراغ قرمز ملال­انگیز بود، ملال­انگیز. دهنم کف کرده بود و سراپا بی­صبر بودم.

 موتورسوار کلاه کاسکتش را برداشت گذاشت روی باک موتور. نگاهی به چراغ راهنما انداخت. دست تو جیب شلوارش کرد. دنبال چیزی گشت. پاکتی سیگار درآورد. پاکت را به کف دست دیگرش کوبید. سیگاری درآورد. آتش زد. شروع کرد به کشیدن سیگار... حلقه حلقه دود...

نود ثانیه مانده بود. راننده­ی تاکسی در ماشینش را باز کرد. آمد بیرون. گفتم الان یک کش و قوس جانانه به خودش می­دهد. ولی رفت. ماشینش به امان خدا ماند و او رفت. برگشتم نگاه کردم. رفت توی یک مغازه. یک نان سنگک به در مغازه آویزان بود.

شصت ثانیه.

مرد موتورسوار قلاج­های جانانه می­زد.

 راننده­ی تاکسی آمد دم در مغازه و نگاهی به چراغ راهنما انداخت.

سی ثانیه.

 به عقب نگاه کردم. به صف طولانی ماشین­ها که پشت چراغ گیر کرده بودند. و سمند زردرنگ که بی­راننده آن­جا مانده بود.

ده ثانیه مانده بود.

 مرد موتورسوار آخرین پک را زد. دود را روبه بالا روبه آسمان بیرون داد. راننده­ی تاکسی هنوز نیامده بود. نگاهم سرگردان بین مغازه­ی نان سنگکی و چراغ راهنما شد. مرد موتورسوار کلاه کاسکتش را سرش گذاشت. دنده­ی ماشین ما چاق شد. و راننده­ی تاکسی با سه نان سنگک در دست دوان دوان رسید به در تاکسی. چراغ سبز شد. نشست پشت رل و... حرکت.

%%%

صدوبیست ثانیه فقط داشتم نگاه می­کردم. هیچ کاری نکردم. فقط نگاه کردم.

  • پیمان ..

گشادی

۳۰
ارديبهشت

ای کاش من هم.

 

 

  • پیمان ..

مناظره

۲۸
ارديبهشت

برتولت برشت در نمایش­نامه "محاکمه گالیله"  مکالمه­یی دارد به یادماندنی: زمانی که گالیله در دادگاه از پا درمی­آید و تسلیم می­شود و به خطای ناکرده اعتراف می­کند یکی از حاضران در دادگاه درهم­شکسته و بسیار افسرده می­گوید:بیچاره ملتی که قهرمان ندارد. و گالیله می­شنود و دل­مرده پاسخ می­دهد: بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.

و یکی از سوال­های این روزهای من از دل همین مکالمه برمی­آید. آیا ملت ما به قهرمان احتیاج دارد؟سوالی­ست که برایم حکم معیار را پیدا کرده. آیا کارد به استخوان ملت ایران رسیده؟ آیا وضع آن قدر برای­شان تنگ آمده که خود را محتاج یک قهرمان ببینند؟ یا نه...اوضاع آن قدر خوب هست که نیازی به قهرمان نباشد...

%%%

مناظره­ی انتخاباتی که می­گویند من یاد انتخابات ریاست­جمهوری فرانسه می­افتم که سارکوزی با یک خانمی که اسمش یادم نیست تو دور آخر با هم مبارزه می­کردند و راند آخر مبارزه­شان هم مناظره­ی زنده در تلویزیون بود. و آن­ها رودرروی هم نشسته بودند تو چشم هم نگاه می­کردند و سوال و جواب و دعوامرافعه.

پوستر مناظره­ی انتخاباتی را شنبه دیده بودم. برگزارکننده بسیج دانشکده­ی علوم بود. و مناظره قرار بود بین علی نادری مسئول شاخه­ی دانشجویی ستادتبلیغات احمدی­نژاد و وقفی نامی که مسئول شاخه­ی دانشجویی ستاد تبلیغات موسوی بود و کارشناسی ارشد عمران شریف در بگیرد.

مکان: تالار شهید دهشور دانشکده­ی علوم. زمان: یکشنبه 27 اردیبهشت ساعت 15:30.

اما یکشنبه روز وقتی رفتیم توی سالن صندلی­های مناظره کنندگان را در کنار هم روبه جمعیت دیدیم...

%%%

نادری بود که اول کار آمد روی سن. خودش تنهایی آمد. ما منتظر وقفی بودیم. اما خبری ازش نبود. نادری شروع کرد به صحبت کردن. مشخص است از چه. حامی احمدی­نژاد بود، وکیل­مدافع احمدی­نژاد بود باید هم از معجزه­ی هزاره­ی سوم سخن می­راند...و ما منتظر که چه طور جلسه­ای که اسمش مناظره بود دارد به سخنرانی تبدیل می­شود...زمزمه از گوشه و کنار که چی شد پس مناظره؟!...صندلی کناری نادری بدجوری خالی بود که به یک باره پسری با تی­شرت سبز و سر تاس فرزو چابک از گوشه آمد نشست روی صندلی خالی. حرف نزد. نادری را به ادامه حرف­هایش دعوت کرد. در این حین دوتا از بچه های بسیج کاغذA1 آوردند چسباندند به سمت چپ سن. همه­ی حواس­ها رفت آن جا. نوشته بود که علی­رغم دعوت­مان آقای وقفی حاضر به آمدن نشدند و این اولین بار نیست که حامیان مهندس از مناظره سرباز می­زنند و امیدواریم اصلاح شوند و این حرف­ها. که آمدن پسر سبزپوش... پسر سبزپوش هم رشته­ای بود. مکانیکی. از بچه­های ارشد، ورودی 82. ایمان ملکا نام. نادری به حرف­هاش ادامه داد. به کنار گذاشتن برنامه­ی چهارم توسعه افتخار کرد. به خمیر کردن کلیه­ی برنامه­های بی­اساس چهارم مباهات کرد و دخترها و بعضی پسرها شروع کردند به کف زدن. آرایش بچه­های توی سالن دهشور نظم مشخصی نداشت. نیمی از سالن دخترها بودند و نیمی دیگر پسرها. دخترها بیشتر چادری بودند و صدای کف زدن برای نادری و حرف­هاش از آن­ها بیشتر بلند بود. پسرهای احمدی نژادی با پسرهای موسویایی درهم بودند...

توپ دست ملکا افتاد و رحم نکرد و جمله پشت جمله احمدی­نژاد را له کرد و دل خیلی­ها را خنک. گفت: همین برنامه­ی چهارم توسعه مگر به امضای رهبر نرسیده بود که شما این­طور آن را نادیده گرفتید؟ و نیمی از جمعیت دست و هورا. گفت: چرا آقای رییس جمهور تا آخر از کردان حمایت کرد؟ یکی از ته سالن پراند: چون مدرک نداشت و صدای خنده بلند شد. گفت: در طول انقلاب کدام وزیر به 160 میلیارد سرمایه­ی شخصی افتخار می­کرد؟ آیا این است انقلاب مستضعفان؟ از ادبیات گفتاری احمدی­نژاد گفت(در مورد وزیرهاش از عباراتی چون گوششو می­پیچونم استفاده می­کند.) از انحلال سازمان مدیریت، مدیریت جهان به جای مدیریت ایران، زیاد شدن خرافات در این دولت، نامه­نگاری به شرق و غرب عالم، رحیم­مشایی، تورم 25 درصد، توهین شدن به نام ایران به رییس­جمهور جمهوری اسلامی ایران در ژنو و....که وقتش تمام شد و مجری بهش گفت و دوباره توپ افتاد دست نادری.

چیزی که در این مناظره حوصله­ام را سر می­برد بعضی از حاضران بودند که زرت­زرت برای هر جمله­ی نماینده­شان دست می­زدند و نطقش را کور می­کردند. و البته از این بدتر حین حرف زدن نماینده­ی طرف مقابل­شان رخ می­داد...

نادری با این جملات شروع کرد که ایشان حرف جدیدی نزده­اند و بعد شروع کرد به تمسخر بیست سال خانه­نشین بودن میرحسین و شعرکی هم من باب استهزا خواند:

مهنس است و شاد آمده/سی سال گذشته خندان آمده

مبارک است/معجزه ای ست که از احمدی­نژاد آمده

و صدای دست زدن بیشتر دخترها و بعضی پسرها و از آن طرف به جوش آمدن خون میرحسینی­ها دادوهوارشان که سوال­ها را جواب بده...سوال...سوال...گفت: در ژنو به رییس­جمهور ایران توهین شد؟ چطور حالا ایشان رییس­جمهور ایران شده؟ چرا تو امیرکبیر که به ایشان توهین شد رییس­جمهور نبود؟ تو روزنامه­ها به ایشان توهین می­کنید چیزی نیست...که در این حال پسر بنفش پوشی که بالای سرم ایستاده بود و روبان سبزش را به پیشانی بسته بود فریاد برآورد: کدوم روزنامه؟ و در طول جلسه هم از این فریادبرآوردن­ها، گلوپاره­کردن­ها زیاد انجام داد و من خوش نداشتم. نماینده­اش آن بالا بود و اگر قرار بود که او جواب حرف­های مخالفش را بدهد باید او می­رفت بالا. در ضمن نمی­گذاشت که مخالفش حرف­هاش را بزند، با گلوجردادن­ها و هتک پاره کردن­هاش مناظره را کثیف می­کرد و البته فقط او نبود.

 نادری از تورم 25درصد گفت گفت این ذات برنامه­ی چهارم توسعه بود که گریبان­گیر ما شد، از تورم 50درصد دولت هاشمی رفسنجانی گفت...در مورد قضیه کردان گیر داد به خود میرحسین که چه­طور با مدرک ارشد معماری استاد راهنمای علوم سیاسی است؟...در مورد انحلال سازمان مدیریت گفت این تصمیم از زمان دولت رجایی بوده و عملی نشده و...

از ردیف سوم پلاکاردی بالا آمد که دریای خزر هم حق مسلم ماست.

نادری درمورد خرافات در دولت نهم گفت که این شما طرفداران میرحسین هستید که از اعتقادات مردم سواستفاده می کنید و روبان­های سبز...که چند نفر این بار فریاد برآوردند: هاله ی نور...هاله ی نور...

توپ تو زمین ملکا افتاد. از فرصت­های تاریخی دولت احمدی­نژاد گفت:گران شدن نفت، اصل44و زمین­گیر شدن کشورهای متخاصم در کشورهایی چون عراق و افغانستان. به نادری گفت که شما از خودتان دفاع کنید، چی کار به دولت­های خاتمی و رفسنجانی دارید. گفت: قانون­شکنی دولت احمدی­نژاد مثال­زدنی است. در یک سال 2000 بار از قانون تخلف کرده...به رییس جدید سایپا اشاره کرد، به جوان و کم سواد و بی تجربه بودنش. از کارخانه­ی رنو گفت و سیکلی که یک نفر در این کارخانه پله پله طی می­کند تا به ریاست برسد، ولی تو این دولت یک آدم سی ساله که هنوز دکترای مکانیک هم ندارد می­شود رییس ....از دانشجویان ستاره­دار گفت...و...

توپ تو زمین نادری: فرصت­های تاریخی چه جوری به­وجود آمد؟غیر از شجاعت دولت نهم؟!!

در مورد دانشجویان ستاره­دار...این موضوعی بود که دولت نهم ازش پرده برداشت.(خنده­ی طرفدارانش)

توپ تو زمین ملکا: بله، دولت نهم خیلی جاها پرده برداشت و خیلی جاها کلاه گذاشت.

رکسانا صابری ...8سال به جرم جاسوسی برایش بریدند. بعد آزاد کردند.چرا؟ اگر جاسوس نبود چرا گرفتید؟ واگر جاسوس بود چرا از تهدیدها ترسیدید و به راحتی آزادش کردید؟

در زمان شهرداری آش می­داد حالا سیب زمینی..(شعار بچه ها: مرگ بر سیب زمینی)...

و...

و...

و...

%%%

برمی­گردم به همان محاکمه­ی گالیله. سوال دیگری که برایم به وجود می­آید باز هم از دل آن است. بر فرض مثال که ملت ما آن قدر بیچاره شده که به قهرمان احتیاج دارد. مطمئنن چنین فرضی بر پایه­ی مردود بودن احمدی­نژاد استوار است. آیا در میان چهره­هایی که هستند(میرحسین،کروبی،رضایی) سیمای یک قهرمان دیده می­شود؟

 

%%%

میرحسین مردی نیست که شش­دانگ قببولش داشته باشم. مردی نیست که به او ایمان داشته باشم. آن قدر که به خاطرش روبان سبز ببندم به مچ دستم و به عالم و آدم داد بزنم که من طرفدار میرحسینم...نه...نه عزیز...آن قدر پیر شده­ام که به هیچ­کدام از مردان سیاست(هرچه قدر هم سید و آقا باشند) ایمان نداشته باشم. فقط می­دانم که رضایی نه، کروبی نه، احمدی نژاد نه.

%%%

رهبر می­گوید:سیاست من در قبال دولت­های برکار حمایت از آن­هاست.

و من می­گویم: سیاست من در قبال دولت­های برکار دید انتقادی به آن­هاست...

  • پیمان ..

رسول حاجی زاده

۲۵
ارديبهشت

بعد از عمری غریبگی کسی پیدا شده بود که من برایش آشنا بودم. و این خیلی دلچسب بود. برای غریبه­ای آشنا بودن حس خیلی خوبی است. برای غریبه­ای چون او آشنا بودن حس خیلی خوبی بود. و بعد هم سیدرضا بهانه­ای شد برای گپ­زدن­مان. اما برای من همان غریبه­آشنا بودن لذت­بخش ماند.

%%%

کار مهدی بود. تنها کتابی که می­خواستم از نمایشگاه امسال بخرم "کتاب بی­نام اعترافات" بود. و وقتی گرفتم مهدی گفت: یه سر ناشران آموزشی هم بریم.

گفتم: برای چی؟ ما که از شر کنکور خلاص شدیم...برای چی دوباره می­خوای سراغ اون پلید شوم بری؟

گفت: می­خوام برم خوشخوان.

و رفتیم. فاصله­ی بین قسمت ناشران عمومی و ناشران آموزشی. حیاط مصلا. شلوغ و پررفت­وآمد، البته نه به تراکم راه­روهای درون. و در آن شلوغی کودکی شلوارش را داده بود پایین داشت حیاط مصلا را آبیاری می­کرد. و پدرش که در گرفتن کیسه­ی پلاستیکی جلوی آن آبشار ناکام مانده بود و مادرش که جزع فزع می­کرد آبروی­مان را بردی و خنده­ی بلند ما. بالاخره، غرفه­ی خوشخوان. خودش هم بود. خداخدا می­کردیم باشد و بود. رفتیم و مهدی پس از یک سال معلم سابقش را دید و من هم نویسنده­ی کتابی که به جان و دل خوانده بودمش. مهدی آشنایی داد گفت: سلام آقای حاجی­زاده. و او هم به احترام برخاست و با ما دست داد و حال­مان را پرسید. همان طور ایستاده ماند. خسته بود. دستش را به میز جلویش ستون کرده بود و ایستاده بود و شعورمان نرسید تعارف به نشستنش کنیم. صحبت از مدرسه­ی رشد شد. او از حال خراب امسال رشد گفت و تدریسش همچنان در این مدرسه. به من گفت: چهره­تان برایم آشناست.

گفتم: البته شاگرد شما نبوده­ام.

پرسید: کجا بودی؟

گفتم: شریعتی منطقه 4.

کمی فکر کرد و گفت: آقای خاتمی؟!

گفتم: بله. از کجا می­شناسیدشان؟

گفت: معروفند به دیکتاتوری، درست است؟

و من نظریه­ی بهرام اکبری را بلغور کردم گفتم: البته دیکتاتوری شیرین. و بعد پرسشم را دوباره تکرار کردم. گفت: باهاش دعوامون شد.

- چه طور؟!

- دو سال پیش زنگ زدن انتشارات گفتن یه تعداد زیاد مثلن پنجاه تا از یه کتاب گمانم همین المپیادهای ریاضی بود، آره پنجاه تا از این کتاب می­خوان. ما هم پنجاه تا براشون فرستادیم. دو هفته بعد زنگ زدن گفتن: آقا بیاید این کتاباتون رو ببرید. بچه ها نخریدن. ما هم کفری شدیم. گفتیم: مگه  مسخره کردید مارو؟ نمایشگاه راه انداخته بودید می گفتید. خلاصه این طوری تلفنی دعوامون شد. ایشون ریش بلندی دارند، نه؟

با خند گفتم: نه. (و تو دلم ادامه دادم: نه مهندس. ریش حاجی ما از ریش شما هم کوتاه تر است. البته در پیراهن سیاه پوشیدن به مناسبت ایام فاطمیه همانند شمااند و...)

بعد از تواضع سیدرضا گفت و این که سال بعد دوباره زنگ زده گفته این تعداد کتاب برای کتابخانه­ی مدرسه می­خواهیم و این که به خاطر قضیه سال پیش عذرخواهی کرده و الخ.

بیسکوییت تعارف­مان کرد و ما خوردیم و صحبت­ها که تمام شد خداحافظی کردیم رفتیم.

%%%

اگر با مقدار بسیار زیادی مسامحه قبول کنم که در کنکور موفق بوده­ام(که خودش خیلی گنده­گوزی است) به نظرم یکی از عواملش کتاب "ریاضیات گسسته­ی خوشخوان تالیف رسول حاجی زاده" بود. کتابی سترگ و فوق­العاده. فقط یادم رفت به خاطر این کتاب مجیزش را به خودش بگویم...

  • پیمان ..

Unknown

۲۲
ارديبهشت

 

 

از آدم­هایی که با سکوت و وقارشان به دیگران امکان خیال­پردازی در مورد خودشان را می­دهند خیلی خوشم می­آید.

 

 

  • پیمان ..

د

۱۹
ارديبهشت

عمیقن به این رسیده بودم که هیچ چیز مهمی وجود ندارد. و این به من بی­خیالی بی­سابقه­ای بخشیده بود. پوچی نبود. از پوچی رسته بودم. به این رسیده بودم که پوچی وجود ندارد. "هیچ چیز نیست" وجود ندارد. همه چیز هست. اما، فقط هست. و هیچ کدام از آن هزاران چیزی که هستند مهم نیستند. خودم را ول داده بودم روی آن نیمکت و واله و رها نگاه می­کردم. هیچ کدام از چیزهایی که می­دیدم لبه نداشتند. لبه­ها مات بودند. انگار کسی منظره­ی روبه­رویم را با فتوشاپ ویرایش کرده بود و با ابزار Blur تیزی لبه­های اشیاء را مات کرده بود.

کنار حوض دختری چهارزانو نشسته بود. یک دستش را ستون سرش کرده بود و با دست دیگرش با انگشت آب حوض را به­حرکت درمی­آورد. همان­طور زل زده بود به آب. کسی کاری به کارش نداشت. همه می­رفتند و می­آمدند.

ساختمان زردرنگ دانشکده­ی فنی روبه­رویم در پیش­زمینه­ای از آسمان آبی قرار داشت و روبه­رویم درخت­های کاج بودند، حوض وسط محوطه بود و سمت راست یادبود شهدا. یادبود شهدا در گردوخاک کارگرانش فرورفته بود. کارگران با سنگ­تراش آن را شکل می­دادند...پای راستم را روی پای چپم انداخته بودم و دست راستم روی زانوی راست و دست چپم روی کفش پای راستم بود. منظم و آهسته نفس می­کشیدم...دلم می­خواست بخوابم. تابه­حال این­طوری احساس خواب نکرده بودم. همیشه برای خواب چشم­هام خسته می­شدند و بعد عین خرس به خواب می­رفتم. یا اگر در مقابل خستگی چشم­هام مقاومت می­کردم سرم گنگ می­شد و به خواب می­رفتم. ولی این بار حس می­کردم این بدنم اسن که می­خواهد من را به خواب فرو ببرد. این سلول­های بدنم هستند که می­خواهند من بخوابم. حس می­کردم قلبم با تپش آرامش دارد من را خواب می­کند...انگار قلبم هم درک کرده بود که هیچ چیز مهمی برای سگ­دوزدن، برای حرص و جوش و غصه خوردن وجود ندارد...چشم­هام باز بود و زل زده بودم به پرچم­های درحال اهتزاز بالای دانشکده فنی: دو پرچم دانشگاه تهران و یک پرچم ایران در میان. چشم­هام باز بود. دست­هام درحال رخوت و شل شدن بودند که حامد گفت: خب، بریم؟!

به او نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و پابه­پایش در سکوتی بی­اهمیت­انگارانه رفتم...

  • پیمان ..

آره، رفیق. همه پسرها مثل یک جفت چشم می­مانند. یک جفت چشم ضعیف. یک جفت چشم ضعیف که زور می­زند دنیای دوروبرش را ببیند. اما ضعیف است، تار می­بیند. درجه­ی تاری­شان ممکن است متفاوت باشد، ولی همه­شان تار می­بینند. و دخترها و زن­ها مثل دماغ می­مانند، مثل دماغ­ها. همه­ی پسرها برای این که بتوانند خوب ببینند باید عینک بزنند. باید یک عینک جلوی آن جفت چشم­های پسری باشد تا بتوانند ببینند. شفاف و واضح ببینند. اما این عینک باید روی یک دماغ سوار شود. دماغی که باید بار سنگین آن عینک را یک عمر به دوش بکشد. باید سنگینی آن عینک را به دوش بکشد تا آقا دیده­ور شود. بعضی از دماغ­ها کوچک­ند و قلمی و بله­باریک و بعضی­هاشان گنده و پک و پهن و قناس. ولی همه­شان دماغ­ند، دماغ.

%%%

ظلم نیست؟ سرنوشت محتوم عینک­به­دوش­شدن دماغ­ها ظلم نیست؟ رفیق، که چی شود؟ عینک بزنی دنیا را واضح و روشن ببینی که چی شود؟ عینک می­زنی که دماغ­های دیگران را خوب و قشنگ ببینی، نه؟ لامذهب هرچه خوب­تر می­بینی تشنه­تر می­شوی، نه؟

رفیق، می­خواهم صدسال سیاه واضح و روشن نبینی. صدسال سیاه همه چیز را تار و ناواضح ببینی. مگر چی می­خواهی ببینی که باید عینک بزنی؟! مگر با همین کورمال کورمال دیدن چیزی دستگیرت شده که بخواهد با واضح دیدن دستگیرت شود؟

بدون دماغ هم می­شود نفس کشید، نه؟ بدون دماغ­ها ظلم هم نمی­کنند، نه؟!!!

  • پیمان ..

خ

۱۳
ارديبهشت

زنیکه­ی توی رادیو دارد روزم را مگسی می­کند. با آن صبح به  خیرگفتن­های مثلن پرانرژی و خنده­های مستانه­اش صبحم را به گه کشیده. سرم به دوار افتاده. می­خواهم بالا بیاورم. موبایل لعنتی­ام شارژ ندارد که باهاش آهنگ گوش بدهم. تا خود غروب هم باید دوام بیاورد. مجبورم صدای این زنیکه را به جان بشنوم. انگار یکی دارد نوازش­های آن چنانی­ش می­کند که این طور می­خندد...آسمان گه­مرغی است. نور فلوئورسنتی چراغ­های اتوبوس رو آدم­های خاکستری­ش می­ریزد. آن وسط­های اتوبوس انگار تاریک است و بیرون هم همه چیز قهوه­ای شده است. کاپشن نپوشیده­ام. قدبازی درآورده­ام. می­خواستم بگویم خیلی جوانم. می­خواستم بگویم از این هوا و سرما و باران هیچ باکیم نیست...از خانه که زدم بیرون باد تو گوشم سیلی زد و سرماش را تو تنم انداخت. محل نکردم. لج کردم. برای این­که به آسمان لعنتی بگویم از بارانت هیچ ترسی ندارم تاکسی سوار نشدم. حال و حوصله­ی قدم زدن زیر باران را نداشتم. فقط می­خواستم به آسمان ثابت کنم که از بارانش و از خیس شدن هیچ ترسی ندارم.تمام راه تا سه­راه تهران­پارس را پیاده رفتم. دلیم دلیم رفتم. بیست دقیقه طول کشید و تو این بیست دقیقه ابرها لحظه به لحظه کبودتر شدند. . اما نترکیدند. همین که پا به اتوبوس گذاشتم ترکیدند. اول آسمان غرمبه شد. من نشستم رو همین صندلی کنار پنجره. بعد ابرها انگار که یبوست داشته باشند و اول چند قطره خون ازشان برود، قطره­های کثیف و گلی باران را به شیشه­های پنجره شتک زدند. من داشتم از پنجره بیرون را نگاه می­کردم. به خودم می­گفتم: الان باید یاد یک چیزهایی بیفتی. یاد یک سری خاطرات نوستالژیک بارانی. ولی یاد هیچ چیزی نیفتادم.

بیرون پر از آدم بود. مرد و زن و دختر. دخترهای خوشگل و ژیگول. دختره­ی ماچه الاغ کلاسورش را سایه­بان صورتش کرده بود که باران نزند به صورتش. یک پا عروسک بود برا خودش. یعنی خودش را عروسک نموده بود. عین سگ می­ترسید آب روغن صورتش قاطی شود. زور زدم نگاهش نکنم. به مردها نگاه کردم. به آسفالت خیابان نگاه کردم که باران خردخرد خیسش می کرد. به راه­روی اتوبوس نگاه کردم که نور فلوئورسنتی مهتابی­ها سردش کرده بودند. احساس سرما کردم. به همان بیرون نگاه کردم. چشمم افتاد به یک دختر دیگر. زور زدم پیش از آن که خوشگلی­اش تو ذهنم ثبت شود به چیز دیگری نگاه کنم. سرم بدتر به دوار افتاد. یادم آمد تا خود انقلاب و بعد تا خود غروب باید با خودم از این کشتی­ها بگیرم... بعد یادم آمد که ابرها به محض این­که من سوار اتوبوس شدم شروع به باریدن کردند. تو دلم یک نموره حال کردم. از قدبازی ام هم خوشم آمد. به خودم گفتم: آسمون ازم گرخید، جرئتشو نداشت حالمو بگیره...بعد خواستم بگویم: خدا منو دوست داره...اما زنیکه­ی توی رادیو مگر می­گذارد؟ دلم می­خواهد خرخره­اش را بجوم. اما هیچ کاری نمی­توانم بکنم. و این بی­قرارم می­کند. دست­هام به پرکش می­افتند. یاد تمام کلاس­های درسی  که می­خواستم ازشان فرار کنم بزنم از کلاس بیرون اما مجبور بودم بنشینم پشت نیمکت تو ذهنم زنده می­شود. و دست­هام بی قرارتر از هر عضو بدنم می­شوند...دست­هام را به هم می­مالم. دست­هام داغند. شاید تب دارم... اما داغی­شان به نظر خودم بیشتر به خاطر این است که می­خواهند یک کاری کنند. ولی هیچ کاری نمی­توانند بکنند.

زنک خفه می­شود و نوای یک آهنگ آبدوغ­خیاری تو اتوبوس می­پیچد. از همین­ها که ناله می­کنند صبح­به­خیرایران و زرت زرت ایران من ایران من می­کنند... یادم می­کشد به آن روزهایی که چه­قدر برایم چرت و پرت نگفتن و چرندوپرند نشنیدن مهم شده بودند. روزهایی که درجه­ی خلوص روز را می­سنجیدم و برایم اهمیت داشت که چی می­شنوم و چی می­گویم...روزهایی که زجرناک بودند. هم حالم از خودمم به هم می­خورد هم از دیگران. نوجوانی بود، آره، نوجوانی. دوره­ای که چرت و پرت گفتن اولین ویژگی آدم­هاش است. و من چه­قدر تلاش می­کردم که چرندوپرند نگویم...چه قدر تلاش می­کردم برای افزایش درجه خلوص روزم آدم باشم...

همین­طور به پنجره به منظره­ی از پشت قطره­های شتک­زده زل زده­ام. تصاویر تکراری هرروزه گیرم با لنزی جدید می­آیند توی قاب پنجره و می­روند... باید کاری کنم. همین­طور نشسته­ام زل زده­ام به بیرون گوش سپرده­ام به این آهنگ آبدوغ­خیاری و آن زنیکه­ی ننه­قمر که چی شود؟  حس می­کنم دارم لحظه­هام را حرام می­کنم. حس می­کنم خون جوشان جوانی­ام دارد الکی بی هیچ دلیلی تو این اتوبوس تو این زندگی هدر می­رود.

بغل دستی­ام خیلی گنده است. انگار هرچی خورده نریده. پک وپهن هم نشسته است. شانه­هاش چسبیده به شانه­های من است. دست به سینه نشسته است. سرش یک­بری کج شده. چشم­هاش بسته و دهنش بازمانده. بهش حسودیم می­شود. یک کاری دارد می­کند. می­خوابد. یعنی یک کاری کرده است. از خوابش زده است و حالا دارد به خاطر آن کار کمبود خوابش را جبران می­کند. چه کار کنم من؟ الکتریسیته و مغناطیس بخوانم؟ تعادل و خرپا و ماشین­ها را بخوانم؟ فضیلت­های ناچیز بخوانم؟ حال خواندن هیچ چیزی ندارم. آن هم با این نور سردی که از پنجره و راه­روی اتوبوس می­ریزد روی من. حس می­کنم هیچ وقت حال انجام کاری نداشته­ام.

فقط زل می­زنم به بیرون.

یارو بخاری را روشن می­کند. یکی از دریچه­ها زیر صندلی­ام است. گرمای نرم می­پیچد تو پروپام. و من همان­طور کیفم را گذاشته­ام روی پاهام، دست هام را به هم چفت کرده به بیرون زل  زده­ام. حس می­کنم تنها کاری که الان می­توانم بکنم همین است: زل زدن.

وا می­دهم. سرم را تکیه می­دهم به پشتی صندلی و از بالای دماغم به بیرون نگاه می­کنم. زنک چیزهایی می­گوید. گوش می­کنم و به به این فکر می­کنم که انگار چند روز پیش بود که من برای لج کردن با آسمان کاپشن نپوشیده از خانه زدم بیرون. خیلی دور است. زنک دعوتم به شنیدن آهنگی دیگر می­کند. گوش می­دهم... وا می­دهم و منفعلانه نخ لحظه­ها را می­گیرم و مثلن می­روم...

  • پیمان ..

سه چیزی که باعث می­شوند من تو دانشگاه به ادامه­ی زندگی بپردازم این­ها هستند: کتابخانه­ی مرکزی دانشگاه، چای بعداز نماز جلوی مسجد و پینگ­پنگ بعد از کلاس استاتیک با مهدی.

%%%

سه شنبه وقتی رسیدم جلوی دانشکده دیدم یک میز گذاشته­اند جلوی در، یک لپ­تاپ و یک صندوق سفید هم رویش. شستم خبردار شد که امروز همان روز انتخابات نمادین دانشگاه تهران است که انجمن­اسلامی­ها خبرش را روی کاغذهای A2 از اول هفته به درودیوار دانشگاه زده­بودند . دیرم شده بود. رفتم سر کلاس استاتیک نشستم و با بچه­ها ته کلاس شروع کردیم فیزیک2 خواندن برای امتحان آخر هفته! بعد از کلاس هم از همان پشت دانشکده میان­بر زدیم رفتیم پینگ­پنگ و بعد گرسنه­مان شد رفتیم سلف ناهار زدیم. می­خواستیم  برویم سایت که دیدیم هم­چنان بساط انتخابات جلو در برپاست.  رفتیم طرف میز  و شماره­دانشجویی­مان را گفتیم. مصطفی (از بچه­های86) پشت کامپیومتر نشسته بود. شماره­مان را وارد کرد و ما از دانیال دو تا برگه رای گرفتیم . برگه­رای­ها مثل سوال­های کنکور هنر بودند، منتها سه گزینه­ای. هر گزینه عکس یک نفر: محمود احمدی نژاد، مهدی کروبی، میرحسین موسوی و کنار هر کدام هم یک مربع خالی.

تیک­مان را زدیم و رای را انداختیم تو صندوق قنداق­شده و رفتیم پی کارمان.

%%%

خلاصه نتیجه­ی انتخابات نمادین دانشگاه تهران در روز سه­شنبه  هشتم اردیبهشت از این قرار شد:

5167 نفر رای دادند.

احمدی نژاد 6/17 درصد. کروبی 9/6 درصد. میرحسین 1/72 درصد. 1/3 درصد هم رای­های سفید و باطل بودند.

درصد دانشکده­های مختلف هم به تفکیک اعلام شد. که این هم چیز جالبی بود. مثلن الهیاتی­ها  با 43 درصد حامیان اصلی احمدی­نژاد تو دانشگاه تهران­اند. از آن طرف هم هنری­ها بیشترین درصد رای به میرحسین را داشتند، با 88 درصد. تو حقوق و علوم سیاسی هم که قوی­ترین بسیج دانشگاه تهران را دارد احمدی نژاد فقط 17درصد رای آورده.

این هم درصد چند تا از دانشکده­ها:

در دانشکده مکانیک از بین 236 رای، احمدی نژاد1/8 درصد ، کروبی 14 درصد ، موسوی6/74 درصد.و 4/3 رای هم باطله و سفید.

در دانشکده‌ی برق و کامپیوتر از بین 343 رای ،احمدی نژاد 6/14 درصد، کروبی5/10 درصد ، موسوی9/72 درصد. و 2 درصد رای هم باطله و سفید.

در دانشکده‌ معدن، صنایع و نقشه از بین 250 رای ، احمدی نژاد2/11 درصد ، کروبی 6/11 درصد ، موسوی 6/75 درصد. و 6/1 درصد هم رای باطله و سفید.

در دانشکده شیمی و عمران از بین 437 رای ، 8/12 درصد احمدی نژاد، 7/5 درصد کروبی ،موسوی 2/81 درصد. و 2/0 درصد هم رای باطله و سفید.

در پردیس هنرهای زیبا از بین 384 رای ماخوذه ، احمدی نژاد3/8 درصد، کروبی 4/3 درصد، موسوی 87 درصد. و 3/1 درصد رای باطله و سفید.

در دانشکده‌ی پزشکی از بین 335 رای  احمدی نژاد 6/14 درصد ، کروبی 9 درصد ، موسوی 3/74 درصد. و رای باطله و سفید 1/2 درصد.

در دانشکده‌ی الهیات و معارف اسلامی نیز از بین 164رای احمدی نژاد 9/43 درصد، کروبی 4/2 درصد و موسوی50 درصد. و 7/3 درصد رای باطله و سفید.

در پردیس ادبیات و علوم انسانی نیز از بین 301 رای، احمدی نژاد 3/22 درصد ، کروبی 7 درصد و موسوی ، 8/68 درصد/و 2 درصد رای باطله و سفید.

 

  • پیمان ..

در، چیز نابه­کاری است...من بارها درباره­ی آن فکر کرده­ام.

فقط به احتمال و بیشتر از آن با یقین به وجود در است که آدم گرد منطقه­ی محصوری می­گردد...اگر پای در در میان نبود دیوارها به خوبی می­توانستند معنی بن­بست یا به عبارت دیگر منع را به طور کامل برای خود محفوظ بدارند و تا ابد بر سر این معنا بایستند. و باز در این صورت هر دیوار می­توانست به طور قاطع یک یقین منفی باشد و در برابر آن هر عابری یکسره تکلیف خود را بداند...

ازاین گذشته در یک انگل تمام عیار است. شخصیت او فقط به شخصیت دیوار وابسته است و معذلک می­باید در این نکته تردید کرد. زیرا اگرچه وجود در را تنها دیوار است که توجیه می­کند، با وجود در شخصیت دیوار همچنان که گفتم دیگر آن برش و قاطعیت محض را نمی­تواند داشته باشد. و با این همه اگر دیوار وجود نمی­داشت در تمام عالم چیزی بی­مصرف­تر و مضحک­تر از یک در پیدا نمی­شد.

چه چیز از دری که می­کوشد مستقلن و جدا از دیوار شخصیتی برای خود قائل شود خنده­آورتر است؟ و با این وجود، دری که به دیواری استوار نشده باشد همیشه این استعداد شگرف را دارد که تفکری را در آدمی برانگیزد...

%%%

حقیقتش برای من خواندن کتاب­های نثر شاعران معاصر بسیار جذاب­تر است تا کتاب­های شعرشان. بیشتر از آن که دوست داشته باشم  کتاب شعرهاشان را بخوانم دوست دارم روزنوشت­ها، خاطرات، نامه­ها، قصه­ها و دل­نوشته هایشان را بخوانم. بیشتر از آن­که تشنه­ی شعرهای نیما یا سهراب یا فروغ یا شاملو باشم تشنه­ی دست­نوشته­ها و نامه­ها و قصه­هایشان هستم. دقیقن نمی­دانم چرا. شاید دلیلش به همان فلسفه­ی نظم و نثر برگردد و این که نثر چیزی­ست مرتب­تر و تکلیف آدم با آن مشخص­تر. شاید هم به خاطر این­که برای من شیوه­ی نگریستن این شاعرها به زندگی و دنیای دوروبرشان خیلی سوال­برانگیز است و از طریق نثرهاشان خیلی بهتر و راحتتر می­توانم به پاسخ سوال­هام برسم...شاید هم به خاطر این­که شاعرها وقتی نثر می­نویسند خیلی شیرین و خوشمزه می­شود! و البته شاید چون شعرهاشان وزنی ندارد!

خلاصه به خاطر همین میلم وقتی رفتم طرف قفسه­ی کتاب­های شاملو تا یکی از آن­ها را بردارم یکی از کتاب­های نثری­اش را برداشتم و اصلن هم از این انتخابم پشیمان نیستم. "درها و دیوار بزرگ چین" مجموعه نوشته­های کوتاه شاملو است. کتاب در سال 1352 چاپ اول خورده ولی گذشت روزگار گزندی به متن­ها نرسانده و پس از این همه سال هنوز هم خواندنی­اند، نوشته­هایی بی­زمان. کتاب هم متن ادبی دارد، هم نوشته­های نوستالژیک، هم قصه، هم نمایشنامه و هم فیلم­نامه و انصافن شاملو تو همه­ی نوشته­هاش سربلند بوده. 

پس­نوشت: برای دانلود کتاب"درها و دیواربزرگ چین" می­توانید بروید این­جا: http://ebooks.hamidcity.com/?p=23

  • پیمان ..

 

پشت دریاها شهری ست.

قایقی باید ساخت.

 

تو بلدی قایق بسازی؟

  • پیمان ..

شارژشدن

۰۳
ارديبهشت

سعدی بی­پدر از آن پدرسوخته­ها بوده:

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی   در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی    از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به بَردِ آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه­ای روشنی بتافت   یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات به­درآید   قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته    ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره­ای چند از گل رویش درآن چکیده    فی­الجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.

  • پیمان ..

خانواده

۳۱
فروردين

با میثم رفته بودم.

دو تا هزاری را از زیر نیم­دایره­ی شیشه سر دادم و گفتم: دو تا بلیط بده.

یارو چیزی بلغور کرد. نشنیدم. دوباره بلغور کرد. دوباره نشنیدم. سه­باره بلغور کرد. گوشم را بردم کنار نیم­دایره، گفت: مجردی یا خانواده؟!

خواستم با تعجبی غلیظ بگویم: خانواده؟!!!! خواستم دو تا انگشتم را نشان­ش بدهم بدهم بگویم دوتا بده. بعد غیظم گرفت. خواستم بگویم: خانواده؟ مرتیکه­ی الدنگ، خانواده؟!! پفیوز، یعنی چی خانواده؟

خواستم با انگشت دختر و پسرهایی را که پشتم در صف بودند نشان بدهم بگویم: تو به این­ها می­گویی خانواده؟! بی­رگ، تو به این جفت­ها می­گویی خانواده؟!

حالم ازش به هم خورد. اما هیچ کدام از این­ها را نگفتم. گفتم: مجرد.

وقتی رفتیم توی سینما، نیمه­ی عقب صندلی­ها پر از "خانواده" شده بود. تو نیمه­ی جلو(نیمه­ی مجردها) فقط پنج نفر نشسته بودیم: من و میثم، به همراه خانم و آقایی که بچه­شان را هم آورده بودند!

  • پیمان ..

لاهیجان

۲۸
فروردين

چند تا حقیقت وجود داشت. اولی­ش این که باران نمی­بارید. و دومی­ش این که من تنها بودم.

کسی را نیافته بودم که در این پیاده­روی همراهم شود. پیدا نشده بود. آن قدر هم احساس تنهایی نمی­کردم که پیدا کنم. می­گشتم پیدا می­شد. تصمیم گرفته بودم راه بروم و کاری نداشتم که کسی همراهم می­شود یا نه. اصلن هم حوصله­ی سرگرم کردن یک همراه را نداشتم. حوصله­ی دلبرک هم نداشتم که باد به سرم بیندازد با هم لبخندهای کشککی بزنیم. می خواستم خود ابلهم باشم، بدون هیچ محرکی...

از همان لحظه­ی اول هم تصمیم به این پیاده­روی گرفته بودم. حتی اگر قرار بود دو ساعت در لاهیجان بمانیم، دلم می­خواست این دو ساعت را صرف پیاده­روی کنم. دقیقن نمی­دانم چرا...شاید به خاطر این­که به شدت هوس کرده بودم احساسات دهه­ی هفتادی را در خودم زنده کنم. دهه­ی هفتاد دهه­ی کودکی من بود و هر وقت که به آن روزها فکر می­کنم و عکس­های آن زمان را در آلبوم خانه­مان نگاه می­کنم و فیلم­های آن زمان را می­بینم حس می­کنم آسمان آن موقع­ها رنگ دیگری داشته و هوا انگار شفاف­تر بوده و آدم­ها بی شیله­پیله­تر و...

شاید به خاطر این­که دلم می­خواست دوباره احساسات دوران کودکی­ام را زنده کنم. لاهیجان شهری بود که روزهای بسیاری از کودکی­ام را در آن گذرانده بودم وهمیشه فکر می­کردم این شهر چیزهایی دارد که می­تواند من را دگرگون کند. من را آدم­تر کند... و چه خیال خامی! بیهوده­ترین کوششی که انسان ها می­کنند همین کوشش برای بازسازی لحظه­هاست. هیچ وقت نمی­توانند. اصلن شدنی نیست. حالا این یک طرف، اگر هم بتوانند لحظه­های گذشته را نعل به نعل بازسازی کنند، ریده­اند به زندگی. که چی؟ وقتی دو لحظه از زندگی­ات(گیریم لحظه­های ناب و درخشانش) مثل هم باشند، آن­وقت یکی از لحظه­های زندگی­ات سوخته است. و مگر تو، توی زندگی­ات چند تا لحظه داری که بخواهی آن ها را تکرار و مثل هم­شان کنی؟...می­گویم شاید به خاطر این بوده. البته به هیچ وجه در آن پیاده­روی لحظه­ای دوباره زنده نشد...بلکه لحظه­های جدیدی آمدند و این لحظه­های جدید بودند که بلاهت بازسازی لحظه­ها را برایم آشکار کردند...

من تصمیم گرفته بودم توی خیابان­های لاهیجان راه بروم... شاید به خاطر این که از همان بدو ورودمان به آن شهر می­دانستم که از این شهر رفتنی هستم و فقط یادی از آن در خاطرم باقی خواهد ماند. می­دانستم که در این شهر ماندنی نیستم و لحظه­ای فراخواهد رسید که نگاهم به پیاده­رو ها، خیابان­ها، مغازه­ها، درخت­ها و آسمانش نگاه آخر خواهد بود. پس از همان اول دنبال یک جور حس خداحافظی بودم. می­خواستم توی خیابان­هایش راه بروم و آن حس آجرهای خانه­ها و مغازه­هایش را بگیرم و جایی از روحم بایگانی کنم که بعدها با تمام وجود بتوانم حس کنم من آن جا بودم، در لاهیجان، در خیابان­هایش، روی پوست تنش و...

شاید هم... شاید هم هیچ هدفی نداشتم. این، فکر می­کنم دلیل بهتر و قشنگ­تری باشد!

%%%

 

دست­هام را فرو کرده­بودم توی جیب­های شلوار لی­ام و حس می­کردم شانه­هام پهن­تر شده­اند. از زیر بیلبورد تبلیغاتی "کلوچه­ی پیمان" رد شدم و نگاه کردم به سکوهای سیمانی­ای که آن سوتر برای برپایی چادرهای مسافرتی ساخته بودند. چند تا دستشویی هم بود. مسافرهای نوروزی...در امتداد آن بلوار روی پیاده­رویی که کف­ش سیمانی بود راه افتادم. نگاه کردم به آن دورها. به کوه­های بنفش...سرم را گرفتم بالا. نفس عمیقی کشیدم. هوا پاکیزه بود. نفسم را دادم بیرون و آرزو کردم ای کاش هوا سرد می­بود تا بخار دهانم را می­دیدم...

%%%

 

توی ذهنم آن خیابان یکی از بهشت­های روی زمین بود. از آن خیابان­ها که موقع راه رفتن در آن­ها نفست حبس می­شود. اسم خیابانه را بلد نیستم. همان خیابان سمت راست میدان انتظام، قبل از پل ورودی لاهیجان. همان که منتهی می­شود به پل تاریخی و قدیمی لاهیجان. و نبشش هم یک دبیرستان پسرانه است و آن یکی نبشش هم تاکسی­های نارنجی رنگ لاهیجان ایستاده­اند.آن خیابان در خیالم شکوه عظیمی داشت، پر از آواز پر چلچله­ها بود. دالان سبزی بود از درخت­هایی که چتر سبزشان را بر خیابان گسترده بودند. در خیالم ابتدایش سردر بهشت بود. ولی وقتی وارد آن خیابان شدم، همان طور دست­ها در جیب شلوار، نفسم حبس نشد. مثل یک خیابان معمولی ازش عبور کردم. مثل یکی از خیابان­های تهران. نه این که درخت­هاش چتر سبز نگسترده باشند، نه. مشکل این بود که  تخیل همیشه رنگین­تر از واقعیت است. همیشه فرای واقعیت است. چیزی قشنگ­تر است...به این فکر کردم که آدم­ها همیشه دوست دارند درجا بزنند. همان جایی که هستند بمانند. انفعال وضعیت حاکم بر خیلی از آدم­هاست. به این فکر کردم که خودم خیلی وقت­ها آدم منفعل و مزخرفی هستم. اخر انفعال هیچ زحمتی ندارد. هیچ کاری نکردن و در خیال خیلی کارها کردن خیلی چیز راحتی است. انفعال مثل ماشینی می­ماند که در سرازیری قرار گرفته باشد. به گاز دادن و بنزین نیازی ندارد. خودش می­رود دیگر...بعد به این فکر کردم که آدم برای این­که کاری انجام بدهد یک گهی بخورد دو حالت دارد: به خیال­هاش پروبال ندهد. آن­ها را در یک حدی نگه دارد. نگذارد که زیادتر از آن حد بزرگ شوند. ظرف خیالش بزرگ نباشد. خیلی چیزها را در خیالش نگنجاند و فقط تلاش کند. آن­قدر تلاش کند که در واقعیت چیزهایی فرای خیالش رخ بدهند... یا این که شجاع باشد. بداند که دنیای واقعیت اصلن قشنگ­تر از دنیای خیال نیست. ولی این را به جان بخرد و تلاش کند. جان بکند تا خیال­ها را جامه­ی عمل بپوشاند...

آره...از این جور فکرها می­کردم و از آن خیابان گذشتم. رسیدم به پل خشتی لاهیجان. پل تاریخی لاهیجان. بالای پل نوشته بود: ورود وانت و نیسان ممنوع. پلی با خشت­های نارنجی­رنگ و کف سنگفرش شده. عرض پل فقط برای عبور یک ماشین کافی بود. ماشین­ها از روی آن یا فقط می­رفتند یا فقط می­آمدند. رفتم روی پل و وسطش ایستادم. تکیه  دادم به دیواره­ی خشتی­اش و به پل ورودی لاهیجان که ماشین­ها پشت سر هم از روی آن رفت و آمد می کردند نگاه کردم. پل ورودی لاهیجان از روی پل خشتی انگار در دوردست بود. ولی منظره­ی همچین قشنگی داشت. دو سمت رودِ واصلِ دو پل پر از مراتع سبز بود. قبلن­ها دسته­ای گوسفند را هم توی این مراتع در حال چریدن دیده­بودم. این بار آت­و آشغال­ها را لای سبزه­ها می­دیدم. پلاستیک­های سفید و سیاه. پلاستیک­های قرمز و طلایی پفک و چیپس و هزار کوفت­وزهرمار دیگر که باد آن­ها را روی سبزه­های باطراوت می­غلتاند...به پایین پل، به رودخانه­ی گندیده­ی لاهیجان هم نگاه کردم. سطح آب خیلی پایین بود. ولی گندیدگی آبش بیشتر تو چشم می­زد. همه­جا خانه­های کنار رود سرشارند از روشنی، من ، گل، آب.ولی خانه­های کنار رود لاهیجان پر اند از بوی گند فاضلاب و مگس­ها و پشه­های فزرتی...من روی پل خشتی ایستاده بودم...آنی فکرم رفت به پل­هایی که ازشان عبور کرده ام... بیشتر یاد پل­های عابرپیاده­ی روی بزرگراه­ها و خیابان­های تهران افتادم....و از بین آن­ها بیشتر یاد پل پایین دانشکده­ی فنی، پل روی بزرگراه جلال آل احمد. همان که روبه­روی دانشکده­ی مدیریت است. و صبح­ها از روی آن از یک سمت بزرگراه می­روم آن طرفش و بعد از در پشتی دانشکده­ی فنی می­روم تو...به این فکر کردم که هر وقت آدم از روی یک پل عابر پیاده رد می­شود و به پایین پایش نگاه می­کند دلش می­خواهد یک چیزی بیندازد آن پایین. حالا این چیز می­تواند موبایلش باشد، یا کیف پر از کتابش یا حتی خودش. آدم هوس می­کند که خودش را از روی پل بیندازد پایین و از شر همه­ی رنج­ها و خوشی­های زندگی خلاص شود...ولی روی پل خشتی که ایستاده­بودم اصلن شهوت انداختن نداشتم. به این فکر کردم که شاید خاصیت پل­های قدیمی این است. این که اصلن شهوت انداختن را به دل آدم نمی اندازند، چون که آن­ها برای وصل کردن ساخته شده­اند، نی برای مدرنیسم و نی برای نجات جان آدم­هایی که جان­شان برای­شان ارزشی ندارد...

پیرمرد دوچرخه­سواری از پشت سرم عبور کرد و برای پیرمردی که داشت از کنارم عبور می­کرد زنگ زد. از منظره­ی رودخانه­ی گندیده خسته شدم و از روی پل رد شدم به آن طرف، به طرف خیابان. بین یک دوراهی قرار گرفتم. دو خیابان آن­جا بودند که میدانکی مثل یک پین آن­ها را با زاویه­ی شصت -هفتاد درجه به هم وصل کرده بود: خیابانی که به سمت چپ می­رفت و خیابانی که به سمت راست می­رفت. و من هم در خیابان­چه­ای بودم که به سمت پل خشتی می­رفت. اسم محله­ی حیابان سمت راست را می­دانستم: پردسر. به فارسی می­شود سرِ پل. شلوغ بود. بازار میوه و تره­بار سمت راستش بود و ماشین­های توی خیابان به کندی حرکت می­کردند. خیابان سمت چپ خلوت بود و ماشین­ها از خیابان سمت راست به میدانک و بعد خیابان سمت چپ که می­رسیدند گازش را می­گرفتند گوله می­کردند. ردیف پرتقال­فروش­ها، سیب­فروش­ها، گوجه­وخیارفروش­ها. دکه­هایی چوبی که سقف­شان پلاستیک سفید بود و این سقف با بند به درخت­های روبه­رو و نرده­های پنجره­ی خانه­ی پشت مغازه بسته شده­بود تا اسمش سقف باشد: سقف­های نایلونی. از این دکه­ها در طول خیابان زیاد بودند، آنقدر که می­شد اسم­شان را مغازه گذاشت. همان­طور دست­هام تو جیب­های شلوارم بود و رد می­شدم. با دقت هم نگاه می­کردم. ولی نگاهم در همان حد نگاه یک عابر بود.

فروشنده­هایی که مشتری نداشتند، با صدای بلند با لهجه­ی گیلکی و با بادی که به گلوی­شان انداخته بودند از جنس­شان تعریف می­کردند: "پرتَقال...پرتَقال...تازَه­پرتَقال...سه کیلو هَزار."

پیاده­رو شلوغ بود. زن­ها و مردهای خریدار.گلابی چینی­های ریخته­شده در یک مجمر جلوی یک مغازه...یک قهوه­خانه که برخلاف قهوه­خانه­های تهران ازش بوی قلیان بیرون نمی­زد. این طرف، توی پیاده­رو مرغ و خروس­هایی که پاهاشان به درخت بسته شده بود و آماده­ی فروش بودند....ماهی­های دودی روی روزنامه­ای برکف پیاده-رو....ماهی­های فلس­دار نقره­ای که فروشنده­اش دائم از سطل کنار دستش روی آن­ها آب می­ریخت....جوجه­اردکهای ناز توی یک جعبه­ی خالی میوه، کنار پیاده­رو...سیر، پیاز، برگ سیر، سبزی...دانه­های گیاهان مختلف...یک مغازه­ی خشکشویی که بخارش را ول می­داد توی پیاده­رو و جمعیت هرچندلحظه یک بار از میان دودومه عبورومرور می­کرد...

آره،.. به همه چیز نگاه می­کردم و نگاهم فقط در حد نگاه یک عابر بود. از خودم بدم آمد که نگاهم در حد یک عابر است و شاید بهتر است یعنی کامل­تر است بگویم یک غریبه­ی عابر. در میان همه­ی مردها و زن­ها و پسرها و دخترهای آن شهر که به زبان گیلکی با هم حرف می­زدند و چاق­سلامتی می­کردند و چانه می­زدند گم شده بودم. نمی­دانستم نمی­فهمیدم الان این گم­شدن خوب است یا بد. اما حس می­کردم طرز قدم­زدن­م طوری است که انگار می­خواهم از این پیاده­رو، از این خیابان، از این مردم بروم؛ انگار هدفم جای دیگری است و من به­شدت عطشناک رسیدن به آن هدفم.

مثل همیشه تند قدم برمی­داشتم، تند راه می­رفتم. دست خودم نیست. تند راه می­روم. نمی­توانم آهسته آهسته راه بروم. اصلن تو فرهنگ لغات من آهسته بودن، آهسته رفتن  یکی از معادل­های لاس­زدن است. و به خاطر همین تندراه­رفتنم این­طور فکر می­کردم که دارم به سمت آن هدف می­روم. انگار دارم از همه چیز به سمت آن هدف فرار می­کنم.

 دقت کردم دیدم تو همه­ی راه­رفتن­هام این­طور بوده­ام. توی خیابان­های تهران هم که راه می­روم انگار دارم فرار می­کنم. بعد یک کم دیگر همان­طور که داشتم از جلوی یک مغازه­ی صوتی تصویری رد می­شدم فکر کردم دیدم تو همه­ی مکان­هایی که قرار گرفته­ام این­طور بوده­ام. توی دبیرستان، توی پیش­دانشگاهی، و حالا حتی توی دانشگاه، خانه­ی خودمان، خانه­ی فامیل­ها، خانه­ی دوستان و هرمکانی که بوده­ام. انگار ملجئی برای من وجود ندارد... اما آزاردهنده این بود: کجا می­خواهی بروی؟ هان؟ کجا می­خواهی بروی؟ و همین سوال بود که حالم را از خودم به­هم می­زد...از خودم بدم آمد که نگاهم در حد یک عابر است. چرا جزئی از همین­ها نمی­شوم؟...

به آخرهای خیابان رسیده بودم. به آن ردیف مغازه­ها که درشان چوبی بود و مغازه اسم خوبی برای توصیف­شان نبود."حجره". حجره کلمه­ی قشنگ­تری برای توصیف­شان بود. از خودم می­پرسیدم: چرا بلد نیستم جزئی از این خیابان، جزئی از پیاده­روش، جزئی از مردم­ش بشوم؟ چرا فقط ازش عبور کردم؟چرا توش نماندم؟ چرا توش جاودانه نشدم؟

مردک، کجا می­خواهی بروی؟

و تنها چیزی که می­توانستم به خودم بگویم این بود: باید بروم...

%%%

 

چهارگوشه­ی میدان مهم بودند. یک سمت مسجدجامع لاهیجان بود. سمت دیگر حمام گلشن. حمام تاریخی گلشن. تابه­حال توش نرفته بودم. هرچه­قدر هم خوانده بودم که معماری داخلش بسیار دیدنی است نتوانسته بودم خودم را قانع به رفتن کنم. من و حمام عمومی؟! آره... حمام گلشن یک اثر تاریخی لاهیجان به شمار می­رفت ولی هیچ توریستی توش نمی­رفت. فقط آن­هایی سعادت دیدار این حمام را پیدا می­کردند که حمام نداشتند...یادم آمد که این حمام پیش­روی بیشری در خیابان داشت و یک کنجش یک گوشه­ی میدان بود. ولی الان آن کنج دیگر نیست، همین­جایی که ماشین­ها راحت می­پیچند می­روند. به شک افتادم که آیا هنوز هم اجاق این حمام روشن است؟ هنوز هم گالش­های لاهیجان برای حمام می­آیند این­جا؟بعد به این فکر کردم که چه­قدر باحال می­شد اگر به خاطر دیدن حمام، رنج حمام عمومی رفتن را به جان خرید. یعنی برای دیدن زیبایی آن مکان بهایی بیش از پول نقد پرداخت. برای دیدن زیبایی معماری­اش دست به یک تجربه هم زد. چه­قدر حمام جالبی است چون­که زیبایی­اش را به سوسول­های مشتاق(خودم؟)نشان نمی­دهد... شاید اگر پایه­ای پیدا می­کردم می­رفتم، دست به این تجربه هم می­زدم، شاید... ولی آیا دیگر در این حمام باز هست؟ نکردم از کسی بپرسم.رد شدم از خیابان رفتم آن طرف. آن روبه­رو مسجد چهارپادشاهان بود و آن طرف هم بالای مغازه­ی نبش کته­پزی سلیمی. از خودم پرسیدم چندتا از این توریستها و مسافرها می­آیند کته­پزی سلیمی غذای محلی بخورند؟ واقعن چندتاشان؟ بعد به رستوران بوف تو پایین شیطان­کوه فکر کردم، با آن میزوصندلی­های مدرنش که هیچ چیزی از فست فودهای تاپ تهران کم نداشت...کته­پزی سلیمی!

%%%

 

لاهیجان شهر دختران فروشنده است...

 

 

 

و دیگران...

 

 

 

پس­نوشت:این نوشته­های ناتمام امانم را بریده­اند...خداااا، چرا همیشه نصف حرف­هام ناگفته می­مانند؟!!...این نوشته­های ناتمام...

 

  • پیمان ..

فغان و امید

۲۵
فروردين

آن روز(۱۳ اسفند) وقتی وارد تالار شد همه­مان فریاد برآوردیم: "درود بر میرحسین." او میان عکاس­ها و بادیگاردهاش گم بود و پنهان. لحظه­ای از میان آن­ها سربرآورد و به بالا به ما که خروشان درودش می­فرستادیم نگاه کرد. نگاه­ش هم خوشحال بود و هم نگران و البته آن روز برای ما سوال­برانگیز که آیا می­آید.

 فریادهای "درود بر میرحسین" ما مثل مجسمه­ی ژانوس که خودش بعدن توی سخنرانی­اش گفت دو وجهی بود. فریادهامان هم فغان بود و هم امید.

برای لحظه­ای خودم را جای صاحب آن نگاه نگران گذاشتم. این همه جوان که هرکدام­شان نماد و نماینده­ای از هر کجای ایران­اند به فغان آمده باشند و امیدشان دست­آویزشان فقط به تو باشد و... لرزم گرفت. به خودم گفتم، هنوز هم می­گویم: چه­قدر سخت است میرحسین بودن...چه­قدر سخت است افسانه­ی 1360 بودن...

  • پیمان ..

ح

۲۱
فروردين

بی­اعتنا بودیم. به دسته­ی پسرهایی که ایستاده بودند آن­جا، دسته­ی دخترانی که داشتند رد می­شدند، زن و مردی که دست در دست هم زیر دالان سبز درختان گام برمی­داشتند، به همه­ی این­ها بی­اعتنا بودیم. انگار که از پس همه­ی صداها و هیاهوی آدم­ها و طبیعت­ سکوت را حس می­کردیم. یک سکوت ممتد. قدم­زنان رفتیم پشت ساختمان. آن­جا که درختان سبز سکوت را درک­شدنی­تر می­کردند. و روی دو تا صندلی دسته­دار امتحانات نشستیم و او حرف زد من حرف زدم و دیدیم که هردومان رفتنی هستیم. هردومان باز هم فرار خواهیم کرد، فقط این بار، صندلی­هایی که روی­شان نشسته بودیم موازی و کنار هم نبودند...او بزرگ بود و بزرگی­اش من را راسخ می­کرد...

  • پیمان ..

چند خط آخر را خواندم:" از دور یدک کشی سوت کشید، آژیرش از پل گذشت، طاق به طاق، از بند و از پل دیگر هم گذشت و دور شد، دور دور... همه­ی قایق­های روی رود را صدا می­زد، همه را، تمام شهر را، آسمان و زمین و ما را، همه را با خودش می­برد، رود سن را هم همین طور، همه را می­برد تا دیگر هیچ کس حرف­شان را هم نزند." و بعد کتاب را بستم. جلد کثیف و چسب­کاری­شده­اش را بوسیدم و مات و مبهوت ماندم...

هنوز هم نمی­دانم دقیقن چه بگویم. "سفر به انتهای شب" شاه­کار بود. تمام پانصدوسی­وچهار صفحه­اش را خط به خط خواندم و خیلی جاهاش نفسم بند آمد. کتابی بود که به سال­های عمرم اضافه کرد. پیرترم کرد. اما این پیرشدن اصلن پوچ و بیهوده نبود.

من آدم خودخواهی هستم. اگر از کتابی خیلی خوشم بیاید دوست ندارم هر کس و ناکسی آن را بخواند. یک جور غیرت نسبت به آن پیدا می­کنم.

اگر از کتابی خوشم بیاید هرگز آن را به هرکسی پیشنهاد نمی­کنم. مثلن نمی­گویم فلان کتاب خوب است بخوانش، و طرف بعد از مدتی بیاید به من بگوید آره کتاب خوبی بود یا اصلن سراغ کتاب نرود و پیشنهاد به این ماه­ی من را وقعی ننهد... "کتاب خوبی بود" از زبان آن طرف، با یک لحن معمولی، برای کتابی که من خیلی خوشم آمده یک جور فحش است، برای من یک جور متلک است.

 دوست هم ندارم با زیاد حرف زدن راجع به آن کتاب معمولی­اش کنم...

 و "سفربه­انتهای­شب" از آن کتاب­هاست که عمرن اگر به هر کسی پیشنهاد کنم. همان طور که "دلقک به دلقک نمی­خندد" را به هر کسی پیشنهاد نمی­کنم. و اصلن هم  دوست ندارم درمورد آن زیاد صحبت کنم.

"عقاید یک دلقک" کتاب خواندنی­ای است. به شدت جذاب و تاثیرگذار. اما خواندن "عقاید یک دلقک" من را خیلی دمغ کرد. یعنی یک جور منفعلم کرد. سر هیچ و پوچ من را به پوچی رساند. یک جور بی­اعتمادبه­نفسی هم القا می­کرد. اما به نظر من "عقایدیک دلقک" انگشت کوچکه­ی"سفربه­انتهای­شب" هم نمی­شود. "سقوط"ی را که "هاینریش بل" به آن پرداخته، سلین هم پرداخته. اما بل آن را پایدار نشان داده درحالی­که سلین فقط در صفحاتی از رمان­ش به آن پرداخته، به همان درخشانی اثر بل و از آن رد شده گذشته رفته. "سفر به انتهای شب" را که می­خواندم دل و جرئت پیدا می­کردم. دل و جرئتی را که این کتاب به من می­داد فقط در نوجوانی قصه­های دانیال دلفام می­توانست به من بدهد. و نفرتی که توی سطرسطر این کتاب خوابیده بود فوق  العاده بود...

تابستان پارسال "مرگ قسطی" سلین را خوانده­بودم. "مرگ قسطی" چنگی به دلم نزد. دویست صفحه­ی آخرش را یادم است به زور خواندم. حوصله­ام از دست­ش سر رفت. البته شاید به ترجمه هم ربط دارد. ترجمه­ی "فرهاد غبرایی" از سفربه انتهای شب صفحه به صفحه که جلوتر می­رفتم دلچسب­تر می­شد. ولی ترجمه­ی مهدی سحابی...

یک چیزی که می­خواهم بگویم در مورد شغل اصلی سلین است. او یک پزشک بود. تا آخر عمرش هم حرفه­ی اولش پزشکی بود. می­خواهم بگوید آدم باسوادی بود. آدمی بود که از علم و دانش بهره داشت، حالی­ش می­شد. بعد می­خواهم بگویم که از آن دست نویسنده­ها و هنرمندهای ایرانی که می­گویند ما ریاضی­ و علوم نمی­فهمیدیم و نمی­فهمیم و عوضش از ادبیات و هنر خیلی چیز سردرمی­آریم و به کودن­بودن­شان در ریاضیات و علوم و دانش­های فنی افتخار می­کنند متنفرم. آخر کودن بودن افتخار دارد؟ آن­قدر به این کودن­بودن­شان افتخار می­کنند و آن را تبلیغ کرده­اند که همه فکر می­کنند مثلن ریاضیات و ادبیات دو قطب مخالف هم­­اند...کلن نویسنده­ای که تنها دانشش ادبیات باشد به نظر من نویسنده نیست. حالا بعضی­هاشان که دیگر شاه­کارند؛با یک هیجانی از عدم قطعیت و نسبی­گرایی در ادبیات مدرن حرف می­زنند که بیا و ببین. درحالی­که اصلن نمی­دانند مثلن عدم قطعیت از کجا وارد تئوری­های ادبیات شده... تو روح­تان، ای کودن­ها!

  • پیمان ..

واقعیت وجود

۱۶
فروردين

-          آیا واقعیت وجود به عمل درآوردن خیال­هامان است؟

-          نوچ.

-          چرا؟

-          .I don't know

-         ؟Then, what do you know

-          ...I don't know

  • پیمان ..

پیش نوشت:   آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم می­خورد، وقتی دیگران فقط دیگران­ند، فقط اشیاء می­مانند و سازوکارشان و قوانین­شان...وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگی­ست (انگار که عینکم را از روی چشم­های ضعیفم بردارم و بی­عینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش می­شود!

گیربکس 

تا به حال پشت فرمان ماشین نشسته اید؟ پیش دست راننده چطور؟ همیشه اولین سوالی که برای بچه ها در این موقعیت پیش می آید این است که چرا راننده مجبور است مدام دنده عوض کند؟ چرا نمی شود فقط با بیشتر گاز دادن، تندتر رفت؟
ممکن است از خودتان بپرسید وقتی در دنده عوض کردن اشتباه می کنید، آیا دنده ها خرد می شوند یا اینکه وقتی کلاچ را زود رها می کنید یا دیر کلاچ می گیرید، سر و صدایی که می شنوید از کجا می آید. آیا ممکن است در اثر رانندگی اشتباه، دنده ها خراب شوند؟
می توانید پاسخ همه این سوال ها را خودتان پیدا کنید. فقط کافی است کمی همت و حوصله به خرج دهید.

دنده چه کار می کند؟

ماشین ها دنده می خواهند چون دور موتور آنها نباید از حد معینی بالاتر رود. اگر دقت کرده باشید در کنار سرعت سنج ماشین ها عقربه دیگری وجود دارد که دور موتور را نشان می دهد. در قسمت انتهایی این عقربه ناحیه ای وجود دارد که با رنگ قرمز مشخص شده است. اگر موتور ماشین مدتی در این محدوده کار کند، از کار می افتد. اگر سرعت کار موتور از حد معینی تجاوز کند حتی ممکن است باعث انفجار آن شود.
علاوه بر این، بیشترین توان و گشتاور موتور در یک محدوده خاص از دور موتور به دست می آید و هرچه از این محدوده دور شویم، توان موتور افت می کند. کاری که دنده می کند اینست که بدون تغییر دور موتور، امکان رسیدن به سرعت های مختلف را فراهم می نماید. با دنده عوض کردن موتور را در بهترین وضعیت خود حفظ می کنید، اما در عین حال می توانید در سرعت های مختلف برانید.
دنده از یک طرف توسط کلاچ به موتور وصل می شود و از طرف دیگر با یک محور به دیفرانسیل متصل است. حرکت از موتور می آید، سرعت و قدرت آن در دنده تنظیم میشود و توسط محور و دیفرانسیل به چرخ ها منتقل می شود. در یک ماشین پنج دنده معمولی، پنج جفت چرخ دنده با نسبت های مختلف وجود دارد که پنج سرعت مختلف را در خروجی ایجاد می کنند.

یک دنده ساده

برای اینکه با نحوه کار دنده ماشین آشنا شوید، در این شکل، جعبه دنده یک ماشین فرضی نشان داده شده است که بسیار ساده است و فقط دو دنده دارد. فرض کرده ایم دنده ماشین خلاص است، یعنی هیچ نیرویی از موتور به چرخ ها منتقل نمی شود. بیایید با هم نگاهی به قسمت های مختلف شکل بیندازیم تا وظیفه هر یک را برای شما شرح دهیم:

محور سبز رنگ به کلاچ متصل است. این محور و چرخ دنده سبز با هم کار می کنند. کلاچ ابزاری است که انتقال نیروی موتور به جعبه دنده را کنترل می کند. وقتی پایتان را روی کلاچ فشار می دهید، ارتباط موتور و جعبه دنده قطع می شود؛ پس موتور می تواند کار کند در حالیکه ماشین ثابت است. اگر پدال را رها کنید، محور سبز به موتور متصل می شود و چرخ دنده سبز رنگ با همان سرعت موتور شروع به چرخش می کنند.
• محور قرمز و چرخ دنده های قرمز رنگ، "محور کمکی" نامیده می شود. کل این مجموعه به هم متصل است، پس تمام چرخ دنده های روی آن با هم حرکت می کنند. محور سبز و محور قرمز توسط دو چرخ دنده مستقیما به هم متصل اند و اگر محور سبز حرکت کند، محور قرمز نیز می چرخد؛ به این ترتیب هر وقت که پای شما روی کلاچ نباشد، قدرت از موتور به محور کمکی می رسد.
• محور زرد یک محور دندانه دار است که محور محرک را می چرخاند. محور محرک نیز از طریق دیفرانسیل به چرخ های ماشین متصل می شود و آنها را به حرکت در می آورد. هر زمان که چرخ های ماشین بچرخند، محور زرد هم در حال چرخش است.
• چرخ دنده های آبی روی بلبرینگ قرار گرفته اند، پس می توانند مستقل از محور زرد بچرخند. اگر موتور خاموش باشد ولی ماشین حرکت کند، محور زرد می تواند در درون این چرخ دنده ها بچرخد، درحالیکه چرخ دنده های آبی و محور کمکی بی حرکت هستند.
• وظیفه حلقه این است که یکی از دو چرخ دنده آبی را به محور زرد خروجی متصل کند. حلقه از طریق تعدادی برجستگی خار مانند به محور زرد متصل می شود و آن را می چرخاند. حلقه می تواند به چپ و راست حرکت کند تا با یکی از دو محور آبی رنگ درگیر شود. روی حلقه برآمدگی هایی است که با سوراخ هایی که روی دو چرخ دنده تعبیه شده است، جفت می شود.( این برآمدگیها را به خاطر بسپارید، چون جواب بعضی از سوالهایتان به آن مربوط می شود. )
حالا که نحوه کار هر یک از این قسمت ها را فهمیدید، فرض می کنیم که ماشین با دنده یک حرکت کند. همان طور که در شکل زیر می بینید وقتی با دنده یک جلو می روید، حلقه به چرخ دنده آبی سمت راست می چسبد.

محور سبز که به موتور متصل است محور کمکی را می چرخاند. هردو چرخ دنده آبی شروع به حرکت می کنند، اما چون حلقه به چرخ دنده سمت راست متصل است، محور زرد با سرعتی برابر آن حرکت می کند. چرخ دنده آبی سمت چپ هم روی بلبرینگ خود هرز می چرخد. 

اگر حلقه بین دو دنده باشد می گوییم دنده خلاص است. هر دو چرخ دنده آبی روی بلبرینگ های خود می چرخند اما محور زرد ثابت است. دنده واقعی کمی پیچیده تر از مثال ساده ماست.
دنده واقعی

بیشتر ماشین های امروزی پنج دنده هستند. اگر می توانستید داخل جعبه دنده آنها را ببینید با چیزی شبیه این شکل مواجه می شدید.

سه اهرم وجود دارند که با سه میله به دسته دنده وصل می شوند. اگر از بالا به دنده نگاه کنید ظاهری شبیه به شکل بعد دارد. اگر دقت کنید می بینید که دنده ها دو تا دو تا در کنار هم قرار گرفته اند. دو دنده ای که در کنار هم هستند، به یک اهرم متصل می شوند. توجه کنید که وقتی می خواهید از دنده یک به دنده سه بروید، مجبورید که از یک نقطه میانی عبور کنید. وقتی از این نقطه رد می شوید در واقع یکی از اهرم ها از کار می افتد و اهرم دیگر جایگزین آن می شود(انگار دنده را یک بار خلاص کنید و بعد به دنده مورد نظر بروید). می توانید ببینید که وقتی دسته دنده را به چپ و راست حرکت می دهید اهرمهای مختلف و در نتیجه حلقه های متفاوتی را انتخاب می کنید. وقتی که دنده را جلو یا عقب می برید، حلقه به یکی از چرخ دنده ها می چسبد و با آن حرکت می کند.

دنده عقب

برای دنده عقب، یک چرخ دنده کوچک اضافه شده است. این چرخ دنده نقش خاصی ندارد و فقط جهت حرکت را عوض می کند. این چرخ دنده را "چرخ دلاله" می نامند. دنده عقب که در شکل کناری با رنگ آبی نشان داده شده است، همیشه در جهت مخالف تمام چرخ دنده های آبی رنگ دیگر می چرخد. بنابراین وقتی ماشین در حال حرکت رو به جلو است، نمی توانید ناگهان با دنده عقب حرکت کنید؛ چون برآمدگی های روی حلقه با سوراخ های روی چرخ دنده، درگیر نمی شوند.

همگام ساز، قطعه ای کوچک با کارایی بالا

در دنده بسیاری از ماشین های مدرن، قطعه ای بنام همگام ساز (Synchronizer) وجود دارد. دنده ای که در شکل نشان داده شده بود، فاقد همگام ساز بود. اگر بخواهید از این دنده در یک ماشین واقعی استفاده کنید، برای دنده عوض کردن باید دو بار کلاچ بگیرید. تمام ماشین های قدیمی همین طور بودند. هنوز هم تعدادی از ماشین های مسابقه ای با این سیستم کار می کنند.

 فکر می کنید چرا باید دوبار کلاچ بگیرید؟

بار اول که کلاچ می گیرید، ارتباط موتور با جعبه دنده قطع می شود. پس فشار از روی برآمدگی های روی حلقه برداشته می شود تا شما بتوانید حلقه را به حالت خلاص منتقل کنید. بعد کلاچ را رها می کنید و موتور را به سرعت مناسب می رسانید. منظور از سرعت مناسب، دور موتوری است که با دنده بعدی تناسب دارد. یعنی کاری می کنید که برآمدگی های روی حلقه و چرخ دنده ای که مربوط به دنده بعدی است با سرعت یکسانی بچرخند تا برآمدگی های روی حلقه بتواند در چرخ دنده جفت شود. حالا مجبورید یک بار دیگر کلاچ را فشار دهید تا حلقه و دنده جدید با هم درگیر شوند.
همگام ساز این امکان را ایجاد می کند که حلقه و دنده، قبل از جفت شدن برآمدگی های روی حلقه، با هم تماس برقرار کنند. بنابراین حلقه و دنده می توانند قبل از اینکه چرخ دنده با برآمدگی های روی حلقه درگیر شود، سرعتشان را با هم وفق دهند. به شکل روبرو دقت کنید.
مخروطِ روی چرخ دنده آبی رنگ، در حفره مخروطی حلقه قرار می گیرد و اصطکاک آن با حلقه باعث همگام شدن حرکت حلقه و دنده می شود. سپس بخش بیرونی حلقه طوری می لغزد که برآمدگی های روی حلقه بتواند با دنده درگیر شود.
هر کمپانی شیوه و ایده های خاص خود را برای ساختن دنده به کار می برد، اما اساس کار تمام آنها همان چیزی است که خواندید. حالا چند نکته به شما می گوییم که به احتمال زیاد جواب سوال هایی است که پیش از خواندن این مطلب در ذهن شما وجود داشت:
• وقتی در تعویض دنده اشتباه می کنید، سر و صدای عجیبی که می شنوید صدای خرد شدن چرخ دنده های جعبه دنده نیست. همانطور که در تمام شکل های قبلی دیدید، تمام چرخ دنده های جعبه دنده همیشه در حال چرخش اند. صدا مربوط به برآمدگی های روی حلقه است که می خواهند درون سوراخ های یکی از دنده ها قرار گیرند، اما به دلیل بی دقتی شما نمی توانند این کار را انجام دهند.
• حالا می توانید بفهمید که چطور یک حرکت خطی کوچک دسته دنده باعث تعویض دنده می شود. دسته دنده، میله ای را جابجا می کند که به اهرم متصل است. اهرم نیز حلقه روی محور زرد رنگ را جابجا می کند تا آن را به یکی از دو چرخ دنده بچسباند.

برداشت از سایت ودا

  • پیمان ..

Unknown

۰۹
فروردين

 

 

حس می­کنم آن­قدر که باید تشنه نیستم... عطش ندارم... عطش چشیدن، دویدن، شتافتن، فرار کردن، رهاشدن... عطش لمس­کردن چیزهایی که در دوقدمی­ام هستند و عطش لمس­کردن چیزهایی که سالیان نوری زیادی از من فاصله دارند... عطش دانستن و اندوختن و عطش رفتن... حس می­کنم اصلن عطش ندارم...برای این چیزها له­له نمی­زنم تا تمام سلول­های وجودم بشوند تیری روان به سوی آن چیزها... انگاری سلول­های وجودم از بی­عطشی من به طرز غمناکی عاطل و باطل و بی­هدف شده­اند... و این بی­عطشی خیلی رنجم می­دهد،عذابم می­دهد...

 

 

 

  • پیمان ..