سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

سال من

۲۸
شهریور

"سال من" رولد دال را که می­خواندم به این فکر می­کردم که هر کسی می­تواند سالی یک کتاب بنویسد. به این فکر می­کردم که کتاب نوشتن اصلن کار سختی نیست. کافی است مثل رولد دال بنشینی پشت میزتحریرت و ماهی سه چهار صفحه در مورد ماهی که داری آن را می­گذرانی بنویسی. تقریبن ماهی یک انشا می­تواند سالی یک کتاب بشود. یک کتاب خواندنی مثل کتاب "سال من". البته مثل رولد دال بودن یعنی تک و بی­هم­تا بودن. یعنی نگاه خاص خودت را داشتن. یعنی تکراری نبودن که فکر کنم این جای­ش کمی سخت است...

بزرگ­ترین خوبی "سال من" همین است. تو را تشویق به نوشتن می­کند. نوشتن را برای­ت آسان می­کند. رولد دال ساده و راحت و بی­قید نوشته و البته همان رولد دال همیشگی هم هست. با همان زبان تندو تیزش و نگاه دقیق­ش و ناقلابازی­های­ش. در کتاب "سال من" کم­تر قصه گفته. بیشتر توصیف کرده و کمی هم خاطرات گفته. رولد دال در این کتاب از گذران یک سال­ش در مزرعه­ی محل زندگی­اش گفته. کتاب دوازده فصل دارد، دوازده فصل به نام­های دوازده ماه سال: ژانویه، فوریه، مارس... به بهانه­ی آن ماه و مناسبت­های خوشایندش رولد دال شروع می­کند به گفتن و تو را سحر می­کند و با خودش می­برد. نگاه عاشقانه­اش به طبیعتی که در آن زندگی می­کند و اطلاعات­ش در مورد طبیعت خیلی جالب است. یک جایی از کتاب می­گوید: “اگر شما در شهر زندگی می­کنید واقعن برای­تان متاسفم که هیچ کدام از این منظره­های باشکوه را نمی­بینید. من که هیچ وقت توی عمرم توی هیچ شهر بزرگ و کوچکی زندگی نکرده­ام و هیچ وقت هم زندگی نخواهم کرد.”ص40

با این جمله و آن توصیف­های­ش دل من را واقعن سوزاند!

این روزها که باران دل و روحم را خیلی قشنگ قلقلک می­دهد خواندن "سال من" باعث شد که سعی کنم به هوا و طبیعت پیرامونم بیش­تر دقت کنم...

این هم یک بریده از کتاب:

ماه می[اردیبهشت و خرداد ما] ماه فاخته­هاست. بگذارید برای­تان از این پرنده­ی شگفت­انگیز و تمام عادت­های بدجنسانه­اش بگویم. اول از همه بگویم که فاخته یک پرنده­ی مهاجر است و نمی­تواند تا ماه آوریل[فروردین و اردیبهشت ما] به اروپا یا جزایر کوچک انگلیس برسد. او تا اوایل پاییز یعنی وقتی احساس سرما کند، همین­جا می­ماند و بعد واقعن هزارها و هزارها کیلومتر به طرف جنوب پرواز می­کند. فاخته برعکس بیش­تر پرندگان مهاجر، در آفریقای شمالی توقف نمی­کند. پرواز می­کند و پرواز می­کند و تا نواحی استوایی افریقا حتی تا افریقای جنوبی یا بعضی وقت­ها تا آسیا و گینه­ی نو هم می­رسد. به این دلیل می­تواند این کار را بکند که برخلاف بادقپک­ها، چلچله­ها و سهره­ها، فاخته پرنده­ای بزرگ و قوی با بال­های عریض و دمی دراز است.

هر کس که بیرون شهر زندگی کند، زمان رسیدن فاخته­ها را می­داند، چون آدم بی­اختیار صدای بلند و عجیب فاخته­ی نر را که تقریبن شبیه فریاد انسان است می­شنود. تقریبن می­گوید: "کوکو کوکو!" و تا کیلومترها دورتر شنیده می­شود؛ صدای عجیب، بلند و قهقهه­مانندی که انگار خطاب به تمام پرندگان آسمان فریاد می­زند که به­تر است حواس­تان جمع باشد.

و اما بشنوید از بدجنسی­های این پرنده. برعکس بیشتر پرندگان، فاخته برای خودش جفت پیدا نمی­کند تا با هم زندگی کنند. فاخته­های نر و ماده به تنهایی زندگی می­کنند و این­جا و آن­جا با جنس مخالف خودشان جفت­گیری می کنند. به همین دلیل در دنیای فاخته­ها چیزی به اسم هم­سر یا خانواده وجود ندارد. وقتی فاخته­ی ماده آماده می­شود اولین تخم خود را بگذارد، تقریبن همیشه این کار را روی زمین انجام می­دهد. بعد تخم را به منقار می­گیرد و به دنبال آشیانه­ی یک پرنده­ی دیگر می­گردد تا تخم را توی آن بگذارد. هیچ فاخته­ای تابه­حال خودش را برای ساختن آشیانه یا خوابیدن روی تخم­ها و غذا دادن جوجه­های­ش به زحمت نینداخته است. فاخته­ی ماده(در حالی­که تخم را به منقار گرفته است) آن­قدر پرچین­ها را می­گردد تا آشیانه­ی پرنده­ی دیگری را که توی آن تخم هست پیدا کند. بعد یواشکی تخم را میان تخم­های دیگر می­گذارد و پرواز می­کند. می­رود و همه چیز را فراموش می­کند.

فاخته­ها به دلیلی ناشناخته معمولن آشیانه­ی یک گنجشک پرچین را انتخاب می­کنند. تخم گنجشک­های پرچین برای من دوست­داشتنی­ترین تخم پرنده در انگلستان است؛ تخمی به رنگ آبی لاجوردی کم­رنگ و خالص، بدون حتا یک خال. اما تخم فاخته بزرگ­تر و به رنگ قهوه ای خاکی با لکه­های تیره­تر است. از همه جالب­تر این­که وقتی گنجشک پرچین به لانه­اش برمی­گردد و تخم قهوه­ای و کثیف فاخته را می­بیند که لابه­لای تخم­های آبی و زیبای خودش جا خوش کرده است، ظاهرن اصلن اهمیتی نمی­دهد؛ می­رود و روی تخم فاخته و تخم­های خودش می­نشیند.

وقتی همه­ی جوجه­ها سر از تخم بیرون می­اورند، گنجشک ماده چندان متوجه نیست که چه اتفاقی قرار است بیفتد. معمولن چهار یا پنج تا از تخم­ها مال خودش است، به اضافه­ی یک تخم فاخته. وقتی جوجه­ها سر از تخم بیرون می­اورند، پدر و مادر هر دو به جوجه­ها غذا می­دهند؛ همین­طور به جوجه­ی زشت فاخته! فراموش نکنید که جثه­ی یک فاخته­ی بالغ سه برابر یک گنجشک پرچین است و به همین خاطر جوجه­ی فاخته سه برابر تندتر از جوجه گنجشک­ها رشد می­کند. سپس موقع کشت و کشتار فرامی­رسد. جوجه­ی بزرگ شده­ی فاخته، جوجه­های گنجشک را یکی یکی از لانه به بیرون پرت می­کند تا بمیرند و دست آخر تنها کسی که می­ماند، جوجه­ی عظیم­الجثه، پشمالو و بدقواره­ی فاخته است که تمام لانه را اشغال کرده است.دیوانه­کننده­ترین موضوع این است که حتا بعد از این ماجرا هم ظاهرن پدر ومادر جوجه گنجشک­ها متوجه نمی­شوند چه اتفاقی افتاده است و به غذا دادن این قاتل ادامه می­دهند؛ شب و روز تقلا می­کنند تا غذای کافی برای جوجه­ی فاخته بیاورند. تا این­که به اندازه­ی کافی بزرگ می­شودو می­تواند از لانه بیرون بپرد. بعد فاخته بدون حتا یک تشکر خشک و خالی پرواز می­کند و می­رود.

به همین دلیل است که می­گویم فاخته بدجنس­ترین پرنده­ی توی آسمان است.

سال من/نوشته­ی رولد دال/ترجمه­ی میرعلی غروی/نشرمرکز/صفحات 29 تا 33

  • پیمان ..

این داستان را سال­ها پیش نوشتم. از نظر داستانی و ادبی و این ها چیز خاصی ندارد که پس از سال­ها بخواهم به آن بنازم. ولی به عنوان مقدمه­ی یک سری حرف­ها آن را این­جا می­گذارم:

 

%%%

چرا دق نمی­کنم من؟!

 

        می­خواهم جلوی چشم­م باشد، تا عذاب بکشم دق کنم، بفهمم چقدر بی­عرضه­ام.

        می­خواهم وقتی تلویزیون نگاه می­کنم چشم­م به­ش بخورد زندگی زهر شود برایم؛  وقتی غذا می­خورم باز ببینم­ش کوفت شود برایم؛ و وقتی می­خوابم کابوس شود برای­م بیاید توی خوابم مثل یک دیو و دد بگوید:«خاک بر سرت که این­قدر بی­عرضه­ای، یک شب نتوانستی تحمل کنی بمیری.»

        جلیلی هم می­گفت که بی­عرضه­ایم. می­گفت که عرضه نداشته­اید یک­کم همّت کنید؛ ولی عجیب این­جا بود که بدمان می­آمد. داشت حرف دلم را می­زد، حرفی را که دلم عرضه نداشت بگوید خلاصم کند. ولی بدم می­آمد. شاید چون داشت به همه می­گفت، شاید چون برای او سنگین بود که بگویندش بی­عرضه­ای که نتوانستی. میز سوّم می­نشست و من همیشه دیرتر از او می­رسیدم، سرم را پایین می­انداختم می­رفتم تخت آخر و هی از جلیلی بدم می­آمد و از خودم بیش­تر که چرا دق نمی­کنم.

        شاید به خاطر رستمی بود که دق نمی­کردم. آرمان هم شیمی آورده بود و جلسه­ی اولی هم که با رستمی داشتیم تی­شرت شادمهرش را پوشیده بود.همان که شادمهر ژست گرفته بود و کنارش با خطّ تحریری نوشته شده بود: بی­خیال. رستمی که آمد اول او را دید و نگاه­ش کرد و گفت:«تو هم شب امتحان گفتی بی­خیال، آره؟» و من همان لحظه خواسته بودم که هی توی دل­م بگویم: بی خیال. و هرچه گفته­بودم نتوانسته بودم از خیال­ش دربیایم. بدتر هم شد.کفری­تر هم شدم، نه می­توانم بی­خیال شوم نه دق می­کنم.

        شاید هم به خاطر باباش است، بابای پالتوپوشِ عینک­دودی­زنِ سپیدمویش.

        آن روز خاتمی جفت­مان را برد دم دفتر. زنگ زد به مامانم و زنگ زد به باباش.

        یک ساعت تمام ایستادیم دَم دفتر و من نگاه­م پرِ التماس شد و او گریه نکرد. وقتی بیش­تر بچه­ها رفتند بابای او آمد، مامان من هم و همه با هم رفتیم توی دفتر.

        خاتمی همه چیز را تعریف کرد...

  • پیمان ..

چند روز پیش وقت افطار همین­طور که داشتم بین کانال­ها سگ­چرخ می­زدم، رسیدم به خبر بیست کانال چهار. داشت خبرهای تصویری را پخش می­کرد. پایین صفحه نوشته­بود: طناب­کشی کودکان ژاپنی.

داشت تصاویری از شصت هفتاد تا بچه­ی ژاپنی(در حد پیش­دبستانی یا کلاس اول دوم) نشان می­داد که تقلا می­کردند و همگی با هم طنابی را می­کشیدند. انگار مسابقه­ی طناب­کشی. کنارشان هم چند تا زن و مرد(پدرومادرهای­شان یا شاید مربی­های­شان) آن­ها را تشویق می­کردند. دختربچه­ها و پسربچه­ها همه با هم داشتند زور می­زدند تا طناب را بکشند. بعد در ادامه­ی تصویر یک هواپیما را نشان داد که طناب را به آن بسته بودند. یک هواپیمای مسافربری بود به گمانم. چیز غول­پیکری بود. طوری که قد بچه­ها اندازه­ی چرخ هواپیما هم نمی­شد. بچه­ها همان­طور تقلا کردند و تلاش کردند تا بالاخره هواپیما شروع به حرکت کرد...

از این کار ژاپنی­ها بی­نهایت خوشم آمد. آن­ها با این برنامه دو تا چیز خیلی بزرگ را یاد بچه­های­شان می­دهند. نه، "یاد دادن" عبارت خوبی نیست. به­تر است بگویم با این برنامه دو تا ویژگی خیلی بزرگ را در بچه­های­شان به­وجود می­آورند.

یکی­اش "بزرگ فکر کردن" و "نترسیدن از چیزهای بزرگ" است. قد تک­تک بچه­ها اندازه­ی چرخ آن هواپیما هم نمی­شد. آن­ها در مقابل آن هواپیما پشه بودند. ولی به آن­ها گفته­شده بود که شما باید این هواپیما را حرکت بدهید. این هواپیما هرچه قدر هم که بزرگ است شما می­توانید آن را حرکت بدهید. و وقتی بچه­ها هواپیما را حرکت دادند مطمئنن این جمله هم در ذهن­شان نقش بسته که: ما باید هواپیماها را حرکت بدهیم...

دومی­اش "اتحاد" و "کار گروهی" است. آن بچه­ها همگی "با هم" توانستند هواپیما را حرکت بدهند. آن­ها یک کار گروهی موفقیت­آمیز کردند. هر یک از آن­ها نهایت سعی و تلاشش را کرد. اما این سعی و تلاش را در قالب یک گروه و برای یک هدف مشترک با خیلی های دیگر انجام داد، نه به تنهایی. آن­ها فهمیدند که کارهای بزرگ را اگر نمی­شود به تنهایی انجام داد با هم­کاری و اتحاد گروهی می­شود انجام داد...

از "طناب­کشی کودکان ژاپنی" بسیار لذت بردم!

  • پیمان ..

شب بیست و یکم

۲۰
شهریور

پیچ شمرون باید خط عوض می­کردیم. مرد از من پرسید:"مرقد امام شب احیا هست یا نه؟" گفتم:"نه. برگزار نمی­شه." و از مترو زدیم بیرون و بعد سوار آخرین مترویی که می­رفت به سمت انقلاب شدیم. همه­ش داشتم به این فکر می­کردم که اگر مرقد امام شب احیای امسال را برگزار می­کرد مرد، مسافر آخر خط می­شد. همه­ش داشتم به این فکر می­کردم، حالا که آخر خط خبری نیست مرد می­خواهد کجا برود؟!

%%%

دقیقن نمی­دانم دل­بستگی من به خاطر چه چیزش است. به خاطر سنگ­های سفیدش است؟ سنگ­های سفیدی که همیشه من را یاد حضرت ابراهیم،،پدر پیامبران ما می­اندازد. به خاطر شکل مکعبی شکلش، به خاطر ستون­های سبز کجش؟ از بیرون که نگاهش کنی انگاری گنبد ندارد. اما، نه...گنبد هم دارد. بلکه گنبدش مانند سینه­های یک زن فاحشه عریان و شهوانی نیست. پوشیده است. در حجاب است. همین بی­گنبدی ظاهری­اش است که برایم مسجدش می­کند. اما... نه... شاید همه چیز زیر سر همان احساس مقدسم باشد. برایم یک مکان خاص است. یک تکه­ی ناب از زمین خدا. همین­جوری. فقط یک احساس خوب است. مگر بد است؟ مگر بد است آدم همین­جوری به یک مکان خاص دل­بستگی داشته باشد؟... توی عمرم مسجد زیاد ندیده­ام. مساجد زیادی هستند که شاید در ادامه­ی عمرم ببینم­شان. اما بعید می­دانم هیچ کدام­شان سال تاسیس­شان را این­طوری بنویسند: سال 1345 خورشیدی...

%%%

مناره­ها همیشه همین­جوری­اند. نگاهت را از پایین می­برند به سمت بالا. داری روبه­رویت را نگاه می­کنی. مناره را می­بینی. نگاهت را می­کشاند به سمت بالا. بالا و بالاتر. تا می­رسی به سیاهی آسمان شب. اما چیزی در بالای مناره­ی مسجد تغییر کرده بود. پرچمی که بالای مناره است. همین چند ماه پیش آن پرچم، یک پرچم سبز بود. حالا پرچم سرخی آن بالا است که دارد در باد تکان می­خورد. فقط تعجب کردم. معنا برایش زیاد می­شود تراشید...

%%%

در تمام طول فکرکردن­هام و دعا و قرآن خواندن­ها و در تمام طول بذله­گویی­های محسن قرائتی که با ژانگولربازی­هاش چند باری تا حد قهقهه مردم را خنداند چیزی که ازارم می­داد این بود که چرا امشب این قدر کوتاه است و تند می­گذرد...

%%%

مراسم که تمام شد آقایی میکروفن را در دست گرفت از همه­ی ما خواهش کرد که به دلایل حفاظتی و امنیتی در رابطه با نماز جمعه­ی فردا هرچه زودتر و با آرامش­تر محوطه­ی دانشگاه را ترک کنیم.

حالم را به هم زد!

 

  • پیمان ..

ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتمن عاشقش می­شوی، چه باسواد باشی، چه کم سواد، چه روشن­فکر باشی، چه غیرروشن­فکر... هرچه باشی طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو درمی­آورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو می­آموزد. از پی دیدن  و شناختنش دیگر نمی­توانی در مقابل ان بی­تفاوت بمانی، دیگر نمی­توانی نسبت به ان غریبه باشی و به ان فکر نکنی، نمی­توانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: "می­روم آمریکا، می­روم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، می­روم و خودم را خلاص می­کنم." نمی­توانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصه­های مردمش را دردها و غصه­های تن و روح خودت ندانی، گل­هایش را گل­های باغ و باغ­چه­ی خودت ندانی، کویر و دریا و کوه­های برهنه­اش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبه­ی قدیمی­اش، روان اجدادت را نبینی، صدای آب­های مست رودخانه­هایش را هم­چون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی و نمی­توانی برای بازسازی­اش قد علم نکنی، پای نفشری، یک­دندگی نکنی و فریاد نکشی... نمی­توانی، نمی­توانی...

ابن­مشغله-نادر ابراهیمی-ص 102

  • پیمان ..

ض

۱۷
شهریور

خودت هم نمی­دانی چرا این­جوری شده. دلت تنگ شده. برای کی و برای چی، نمی­دانی. درهم پیچیدن دلت را احساس می­کنی. حس می­کنی الان باید یاد یک جایی و یک زمانی یا یاد یک نفر بیفتی. یاد خاطره­یی بیفتی. ولی هیچی نیست. حس می­کنی تخم­مرغی بیخ گلویت از راحت­نفس­کشیدن­ت جلوگیری می­کند. پریشان می­شوی. کتاب­های توی قفسه را نگاه می­کنی. دلت یک کتاب در مورد دل­تنگی می­خواهد. ولی چیزی پیدا نمی­کنی. اصلن حال­ و حوصله­ی خواندن نداری. حال و حوصله­ی دیدن فیلم و شنیدن اهنگ را هم نداری. فقط یک چیز می­خواهی. یک هوای مه­آلود. یک هوای پاییزی پر از سایه و مه و رطوبت. می­روی دم پنجره. به بیرون نگاه می­کنی. حالت از وضوح تصاویری که می­بینی به هم می­خورد.

به خیابان نگاه می­کنی. یاد نوجوانی می­افتی. آرزوی قدم­زدن بر آسفالتِ خیسِ یک شبِ تاریک. یک زمانی تصویری دل­نشین بود برایت. خیابان خلوت و تاریکِ یک شبِ بارانی و تو، که دست­هایت را کردی توی جیب شلوارت، خط سفید ممتد وسط خیابان را پی می­گیری و با طمانینه­ی عجیبی قدم از قدم برمی­داری و می­روی. مهم نیست کجا. مهم فقط رفتن بود. آره. بود. حالا نیست. حالا باید سریع­ترین و به­ترین و کم­هزینه­ترین راه رسیدن به مقصدی را که باید وجود داشته باشد پیدا کنی و از آن راه بروی... نه... اصلن دل و دماغ فکر کردن به حالا و آینده و کارهایی را که باید بکنی نداری...فقط دلت بدجوری تنگ است. روزها و شب­های بارانی زیادی را گذراندی. قدم زدن در زیر بارش نم­نم باران­های زیادی را گذراندی. ولی هیچ کدام حسِ آن خیالِ نوجوانی را بهت ندادند. لعنتی­ها!

یاد تلفن صبح می­افتی. یکی از همین بچه­هایی که می­خواهند سال دیگر کنکور بدهند. چقدر چرت وپرت گفتی. چه قدر امید، چه قدر توصیه، چه قدر جمله­ی امری، چه قدر تشویق و نهی. چه قدر زرت و پورت... همه­ی این­ها را گفتی. ولی آن چیزی را که ته دلت بود نگفتی...

"اون غم لعنتی رو نگفتی."

به هیچ کدام­شان تابه­حال نگفتی. نمی­شد. نشده. شکل عینی آن غم توی ذهنت یک غروب پاییزی زمستانی است. آره... یک غروب تیره­وتار. تو از مدرسه برمی­گشتی. رفته­بودی توی ایستگاه و سوار اتوبوس شده­بودی. اتوبوس پشت چراغ­قرمز طولانی چهارراه گیر کرده بود و تو به میله آویزان شده­بودی و بیرون را نگاه می­کردی. رنگ غروب قهوه­ای بود. داشتی فکر می­کردی. خسته بودی. ولی خانه که می­رفتی کلی کار و کلی درس و کتاب بود که باید می­خواندی. همه خسته بودند. آن­هایی که توی اتوبوس نشسته بودند و آن­هایی که پشت ترافیک در ماشین­های­شان بودند. ولی می­رفتند خانه تا خستگی در کنند. کارهای­شان را انجام داده بودند و می­رفتند خانه حال و صفا. ولی تو...تازه باید شروع می­کردی...

به ادم­هایی که داشتند از چهارراه رد می­شدند نگاه می­کردی... زن­هایی که هنوز آرایش صورت­شان بعد از یک روز پابرجا بود و آن سه تا دختر دبیرستانی با مانتوهای سورمه­ای­شان... می­خندیدند. داشتند از چهارراه رد می­شدند و می­گفتند و می­خندیدند. صورت­های­شان تُرد بود و تازه. تو داشتی توی ذهنت برنامه­ریزی می­کردی و چشمت پیش آن ها و خنده­های­شان بود. آن­ها شاد و سرخوش بودند و تو... آن "غم لعنتی" همین­جا بهت دست داده بود. نه، کل آن غروب این غم لعنتی همراه­ت بود؛ ولی نقطه­ی اوجش همین­جا بود...

اما هیچ­وقت به هیچ کدام­شان این­ها را نگفتی. دلت می­خواهد بگویی:

"اگه می­خواید مثل من و به­تر از من بشید باید این غم لعنتی رو با تمام وجود یه روزی از روزهای نزدیک آینده حس کنید. وگرنه، باقی­ش پشمه..."

بی­خیال... موبایل کوفتی را از روی میز برمی­داری. به اشاره­ای می­روی سراغ دفترچه تلفن موبایل. اسم­ها را تک­تک می­خوانی و می­روی پایین. اسم بعد از اسم.

"به یکی­شون زنگ بزن بگو دلت تنگ شده."

خودت هم همچین بدت نمی­آید. ولی نه... اصلن حال و حوصله­ی حرف­زدن نداری. دلت فقط دیدن قیافه­شان را می­خواهد. اصلن دلت نمی­خواهد حرف بزنی. می­خواهی فقط کنارشان بایستی و هوا را پوف کنی. همین. "ولی با این لعنتی فقط می­شه به اونا زنگ زد و باهاشون حرف زد." و تو اصلن حال و حوصله­ی حرف زدن نداری. حتی یک مکالمه­ی 30 ثانیه­ای کوتاه برای قرار گذاشتن. با هیچ کدام­شان. حرف زدن خیلی مسخره است. آدم چرا باید آن همه انرژی برای حرف­زدن به هدر بدهد؟!...حالا که این انرژی حداقل را نداری...بی­خیال...عجیب است. به آخرین اسم­ها می­رسی و می­بینی برای هیچ کدام­شان دلت تنگ نشده بوده. شاید هم دلت برای همه­شان یک­جا تنگ شده... نمی­دانی... نمی­دانی... یک بار دیگر از پنجره­ی اتاق به بیرون نگاه می­کنی. از پنجره­ی اتاقت فقط می­شود غروب آفتاب را تماشا کرد. نه می­شود طلوع خورشید را دید و نه ماه شب چهارده را. کلن، هر وقت از پنجره­ی اتاقت به بیرون نگاه می­کنی ماهی درش نمی­بینی. شب از پنجره­ی اتاقت همیشه تاریک است و بدون ماه...

صدای دزدگیر ماشینی از دوردست بلند می­شود. صدای بوق کامیونی توی خیابان می­پیچد. فحش می­دهی و زیر لب پدرو مادرشان را لعنت می­فرستی. ماشینی از خیابان رد می­شود. یک پیکان جوانان سوسکی. نرم و آهسته می­رود. صدای ضبطش بلند است و زن خواننده با شوروحال در گوش آجرآجر خانه­های خیابان می­خواند: "مثل تموم عالم، حال منم خرابه، خرابه، خرابه، خرابه..."

صدایش دل­کش است.

اشتراک تو و عالم و زن خواننده.

می­نشینی روی صندلی کنار پنجره. تسبیح صورتی­ات را از روی میز برمی­داری و در دست می­گیری. ناخودآگاه دانه­ها را جفت جفت از میان دست رد می­دهی. حس می­کنی دیگر دلت پیچ نمی­رود و تنگ نیست و فراخ هم شده است...زن خواننده معجزه کرده است، شاید هم تسبیح صورتی، شاید هم صدای دزدگیر و بوق کامیون، شاید هم... نفس عمیقی می­کشی. خنکای هوای شهریور را در سینه­ات حس می­کنی...نفس عمیق دیگری و دوباره... هوا خنک است و عجیب آرام.

 

  • پیمان ..

می گذره...

۱۶
شهریور

این دومین شهریورماه عمرم است که به درس­خواندن می­گذرد.

ناشکر نیستم.

این دو شهریورماه بهتر از همه­ی دیگر شهریورماه­های عمرم بوده که به بطالت و بیهودگی و بی­دست­آوردی گذشته­اند.

اما راضی هم نیستم.

ای­کاش چیزهای به­تر از  درس و مشق هم برایم اتفاق می­افتاد...

  • پیمان ..

فرهاد

۰۹
شهریور
رستنی ها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم
گفتنی ها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنی ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتـاب گل ســرخی را ترسیدیم
خواندنی ها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو اما در میدان ها اینک اندازه ما می خوانیم
مــا به انـــدازه مـــا می بیــــنیم
مــا به انـــدازه مـــا می چینیـــم
مــا به انـــدازه مـــا می گـوییــم
مــا به انـــدازه مـــا می روییـــم
من و تو
کم نه که باید شب بی رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هـم نه که می باید با هم باشـیم
من و تو
حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
گفتنی ها کم نیست

 

پس نوشت: سالروز مرگش بود. خدا روحش را شاد کند...

  • پیمان ..

زرد و پژمرده

۰۸
شهریور

گاهی اوقات آدم هوس یک شعری را می­کند و شروع می­کند به خواندنش. بعد می­بیند سیر نشده. دوباره می­خواند. دوباره و دوباره. انگار دلش می­خواهد از صبح تا شب واژه­های آن شعره روی زبانش باشند و اهنگ آن شعره توی گوش­هایش بپیچند...

این شعری است که این روزها برایم این حالت را پیدا کرده:

سراپا اگر زرد و پژمرده­ایم             ولی دل به پاییز نسپرده­ایم

چو گلدان خالی لب پنجره           پر از خاطرات ترک­خورده­ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده­ایم           اگر خون دل بود، ما خورده­ایم

اگر دل دلیل است، آورده­ایم          اگر داغ شرط است، ما برده­ایم

اگر دشنه­ی دشمنان، گردنیم!       اگر خنجر دوستان، گرده­ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه          همین زخم­هایی که نشمرده­ایم!

دلی سربلند و سری سربه­زیر       از این دست عمری به­سربرده­ایم

  • پیمان ..

چند روز پیش سر سفره­ی افطار نشسته بودیم و مشغول خوردن بودیم و به اخبار شبکه­ی خبر هم در همان حین گوش جان سپرده بودیم. گوینده خبرها را پشت­سرهم در مخ ما می­کرد تا رسید به اخبار مجلس. گمانه­زنی­های رای اعتماد به وزرا و به تعویق انداختن بررسی طرح هدف­مند کردن یارانه­ها و... تا رسید به یک خبر که نمی­دانم چه صفتی برای آن برگزینم!

خبر این بود: "مجلس طرح برداشت 20 میلیون دلار از حساب ذخیره ارزی برای مقابله با محدودسازی ناعادلانه آمریکا و دیگر قدرت‌های غربی در عرصه‌­ی فناوری اطلاعات به منظور افشای موارد متعدد و روزافزون نقض حقوق بشر توسط آن­ها را یک هفته بعد از تعطیلات در صحن علنی بررسی می­کند."

بعدش گوینده شروع به گفتن این توضیحات کرد که سنای امریکا برای کمک به مخالفان نظام جمهوری اسلامی در حوزه خبررسانی و پایگاه های شبکه اجتماعی اینترنت 50 میلیون دلار اختصاص داده است.  طرح جدید ضد ایرانی موسوم به ویس (Voice) شامل 30 میلیون دلار برای توسعه برنامه­های رادیویی فارسی تحت حمایت رادیو اروپای آزاد، 20 میلیون دلار برای توسعه­ی شبکه­های اینترنتی ضددولت ایران و 5 میلیون دلار برای گردآوری اطلاعات درباره وضعیت آشوبگران در ایران است.

اولین واکنش من با شنیدن این خبر یک فریاد بلند بود: بیست میلیون دلار؟!!!

لحظه­ای از خوردن باز ماندم. همین­جوری­ش دولت آقای محمود احمدی­نژاد با کسری بودجه مواجه است و از آن­طرف حقوق آن همه کارگر را پیچانده­اند و از این طرف ندارند گوشت بخرند می­روند از افغانستان بز وارد می­کنند که مردم گرسنه نمانند(1) و آن وقت بیست میلیون دلار برای افشای نقض حقوق بشر در آمریکا؟! آن هم چه کسانی؟! عالیجنابانی که در زندان­های­شان... بعد به خودم گفتم: خب، این­ها نمایندگان همین ملت ایران هستند. خلایق هرچه لایق. ملتی که احمدی­نژاد را رییس­جمهور می­کند پول و سرمایه­اش هم باید خرج همین کارها بشود...خلایق هر چه لایق...و لقمه­ام را فرو دادم.

بعد یاد حکایت سعدی افتادم. حکایت سگی پای صحرانشینی گزید:

 

سگی پای صحرا نشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراگنده روز

بخندید کای مامک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

 

با خودم گفتم: ای­کاش آقای سعدی زنده می­بود تا از او بپرسم حکم صحرانشینی که می­رود سگه را به تلافی گاز می­گیرد چیست؟!!!

 


­(1): هیهات من الذله.

پس­نوشت: خودم را وطن­پرست نمی­دانم ولی بیگانه­ستیز چرا، هستم. از حکایت سعدی هم معلوم است دیگر!

  • پیمان ..

شانزده مقاله

۰۲
شهریور

"محمد مطهری" ته­تغاری خاندان مطهری است. هفتمین فرزند مرتضا. از اول ابتدایی تا چهارم دبیرستان را توی مدرسه­ی نیکان درس خوانده. لیسانسه­ی برق شریف. فوق لیسانس فلسفه­ی دانشگاه تهران. دکترای فلسفه­ی دین از دانشگاه تورنتو. و البت از همان سال اول دانشجویی یک پایش حوزه بوده یک پایش دانشگاه و آخوند هم شده. در یک کلام آقازاده است؛ ولی از آقازادگی خوشبختانه ثروت، مقام و قدرت را به ارث نبرده.

عقل و هوش و فراست و دید انتقادی­اش خاری است در چشمان آقازاده­های دیگر و صاحب­منصبان این نظام.

رجانیوز(سایت حامی محمود احمدی­نژاد) در مورد او می­گوید که مقاله­هایش مورد استقبال کسانی قرار گرفته است که سال­ها کمر به نابودی این نظام بسته­اند.می­گوید که او مانند سید محمد خاتمی یک غرب­زده­ی تمام­عیار است و می­گوید که مقاله­های محمد مطهری بزرگ­ترین ظلم به نظام جمهوری­اسلامی­اند.( http://www.rajanews.com/detail.asp?id=34263)

خب. وقتی رجانیوز این اظهارات را در مورد او می­کند من نتیجه می گیرم که او حداقل آدم بدی نیست. اما وقتی مقاله­هایش را خواندم به خودم گفتم: "من فدای جمهوری اسلامی و ایرانی خواهم بود که حرف­های محمد مطهری را گوش بدهد."

نمی­خواهم بگویم مقاله­هایش معجزه­اند و این حرف­ها. نه. حتا می­شود گفت در خیلی از مقاله­هایش حرف جدیدی نزده. ولی می­توانم بگویم  حرف­هایی در مقاله­هایش زده درست­اند و عین حقیقت. و به نظرم این روزها گفتن حقیقت خیلی ارزش دارد...

شانزده مقاله­ای که از "محمد مطهری" در ادامه لینکش را داده­ام می­توانند یک کتاب صدصفحه­ای جمع و جور و خواندنی را بسازند:

1- مردم در الویت چندم؟( @@@)

2- آیا مسئولان اخبار حوادث را نمی­خوانند؟( @@@)

3- چرا کشورمان چنین جرم­خیز شده است؟( @@@)

4- ام­المشکلات کشور چیست؟( @@@)

5- آبرویش را بریز و ااو را به مردم معرفی کن.( @@@)

6- مجلس هشتم و مزاحمان خیابانی و غیرخیابانی(@@@)

7- اخبار محرمانه­ای که نباید محرمانه باشد(@@@)

8- تحقیقات پلیسی و جان و ناموس مردم(@@@)

9- مردم، سالار اما فراموش­شده!( @@@)

10- ما ایرانیان با اعصاب خود چه می­کنیم؟( @@@)

11- خودزنی به شیوه­ی ما ایرانیان(@@@)

12- مسئولان به مردم ما چه اموخته­اند؟(@@@)

13- چه آسان همدیگر را روانه­ی قبرستان می­کنیم(@@@)

14- ایرانیان و خلوت اینترنتی(@@@)

15- دفاع از نظام اسلامی به هر وسیله؟!( @@@)

16- کاش دشمن را زودتر شاد کرده بودیم!(@@@)

 

  • پیمان ..

می­گویند مولاسجاد (ع) در روز اول رمضان این را می­خوانده:

ستایش ویژه ذات اقدس خداوندی است که ما را به ادای ستایش هدایت فرمود و اهلیت ستایش گویی به ما عطا کرد، تا در برابر آلاء و نعمای وی در صف سپاسگزاران قرار گیریم و پاداشی که به نیکوکاران همی­دهد به ما نیز عنایت فرماید و ما را از محسنین و حق شناسان شمارد. ستایش ویژه ذات اقدس خداوندی است که دین مبین خود را به ما واگذاشت و ما را به ملت غرای خویش شرف بخشید و به راه احسان هدایت فرمود تا به یاری و عنایت وی راه احسان پوییم و نعمت رضوان وی دریابیم. آن ستایش به درگاه وی آوریم  که شایان قبول باشد و رضایت ذات اولوهیت را برای ما تامین کند. ستایش ویژه پروردگاری است که ماه مبارک رمضان را نیز راهی از راه­های خیر و رحمت شمرد و این ماه را به نام مقدس خود افتخار و شرافت داد. ستایش ویژه درگاه اوست که ماه رمضان را ماه روزه و ماه سلم و صلاح و ماه طهارت و ماه تهذیب و ماه نماز و ماه عبادت قرار داد. این ماه را به نزول قرآن مجید احترام و اعتبار داد و قرآنی را که مشعل هدایت و راهنمای راستگوی بشریت است با آیات بینات در این ماه به قلب نازنین پیامبر خویش فروفرستاد و فضیلت ماه رمضان را بر ماه های دیگر روشن و آشکار ساخت.

یبه موجی مقررات مقدسه و فضایل عالیه این ماه را بر یازده ماه دیگر برتری داد. آنچه در ماه­های دیگر حلال است، در این ماه تحریم شده تا عظمت و جلالش آشکار شود و خوردن و آشامیدن را در این ماه به وقت ویژه­ای اختصاص داد تا کرامت و حرمتش بر ملا گردد و در این ماه شبی به وجود آورد که بر هزار شب رجحان و برتری دارد و نام این شب عزیز و عظیم را شب قدر گذاشت. شبی که ملائکه و روح از ملکوت اعلی به اذن پروردگار فرود آیند و با خویشتن سلامی که برکت جاویدان دارد تا سپیده دم فرود آورند و این موهبت را به بندگانی که مستحق سلام و برکت باشند واگذارند.

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و معرفت فضیلت و جلال حرمت و شرایط اعظام و احترام این ماه را به قلب ما الهام فرمای و از آنچه در این ماه نهی فرموده­ای ما را باز دار و به روزه­ای که پسندیده ذات اقدس توست توفیق­مان بخش و چنان کن که در این ماه چشم و گوش و دست و پای ما دور از مناهی و منکرات در راه اطاعت و عبادت تو به کار افتند و همواره رضای تو جویند. در این ماه گوش ما را از شنیدن یاوه­ها و چشم ما را از دیدن منکرات فروبند و کمک کن تا دست­های ما به سوی منهیات دراز نشود و پای ما به راه خطا و معصیت نجنبد و شکم ما جز از حلال سیر نگردد و زبان ما جز به ذکر تو نگشاید. چنان کن که جز ثواب تو نجوییم و جز از خشم و غضب نگریزیم. عبادت ما را ای پروردگارمتعال از لکه ریا و تظاهر پاکیزه دار تا در عبادت تو دیگری را شریک نگیریم و جز ذات اقدس و اعلای تو معبود دیگری نشناسیم.

پروردگارا! به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و ما را یاری کن تا نماز پنج­گانه خویش را در وقت فاضل و شریفی که مقرر داشته­ای بگذاریم و وظایف خویش به حد کفاف و کمال ادا کنیم و در سایه اطاعت و عبادت از مردمی شمرده شویم که راه حق را شناخته­اند و سعادت خویش دریافته­اند.

پروردگارا! نام ما را در جریده مردمی بنگار که نماز خویش را با اخلاص و خضوع گذارده­اند. ارکان نماز را رعایت داشته­اند و اوقات نماز را نیکو شناخته­اند و بدان ترتیب که بنده عابد و صالح تو محمد (ص) مقرر فرموده رکوع و سجود و قیام و قعود به عمل آورده­اند و با منتهای خشوع ضمیر و حضور قلب به در گاه تو بر پای ایستاده­اند و وضوی خود را سیراب ساخته­اند.

پروردگارا! در این ماه سعادتی نصیب فرمای که با ارحام خویش به نیکوکاری و مساعدت بپیوندیم و همسایگان خویش را با عطایا و هدایا خشنود سازیم و دارایی­مان را با دادن زکات از آلودگی­ها تطهیر کنیم و رنج­دیدگان را از رنجش به­درآوریم و حق خویش را از ظالم باز گیریم و با دشمنان خود از در صلح و صفا در آییم.

پروردگارا! دشمنان ما را با ما به صلح و صفا گمار ولی، هرگز ما را با دشمنان تو سر صلح و آشتی نیست. با قومی که به خاطر تو به جنگ برخاسته­ایم هرگز آشتی نکنیم.

پروردگارا! یار ما باش تا در سایه عبادت تو در این ماه دامن ما در منجلاب معاصی و آلایش نگیرد و ملائکه تو از ما جز صلاح و صواب نبیند و جز طاعت و عبادت از ما به سوی تو نیاورند.

پروردگارا! تو را به حرمت این ماه گرامی و به حرمت گران­مایگانی که در این ماه پیشانی بندگی به درگاه تو گذارده­اند و از نخستین روز تا واپسین لحظه این ماه به عبادت تو همت گماردند، تو را!، ای پروردگار من! به حرمت فرشتگان مقرب و انبیای مرسل و بندگان صالحت سوگند می­دهم که به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست و به ما صلاحیت و اهلیت عطا فرمای تا از برکات و مرحمت­هایی که به اولیای خویش نوید فرموده­ای بهره­مند شویم و پاداشی که بندگان پارسا و نمازگزار و روزه­دار تو در این ماه از تو دریافت می­دارند، دریافت بداریم، و ما را شایان آن شمار که در درجات عالیه با اولیا و انبیای تو هم­نشین باشیم.

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست و ما را از پلیدی شرک و الحاد و سستی در عبادت و تردید در حقیقت و کوری در حق­جویی و غفلت از محرمات و فریب ابلیس ایمن دار.

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست و در آن شب­ها که ماه در سراشیبی محاق فرو رود؛ دود معاصی ما را نیز  در نامه اعمال ما به محاق در آور و زنگ شقاوت از جان ما بزدای و با انقضای این ماه، از تقصیرهای ما درگذر تا در آن روز که ماه مبارک رمضان وداع­مان می­کند از آلایش و معصیت­ها و منکرات یک­باره پاک باشیم و به برکت طهارت و تقوا برسیم.   

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست و مگذار  از رنج روزه و زحمت عبادت خسته مانیم. در آن هنگام که خسته شده­ایم نیروی تازه­ای به ما بخش و اگر از راه راست منحرف شده­ایم دوباره ما را به راه راست بازگردان و چون شیطان دست اغوا و اغرا به سوی ما دراز کند،  دستش را کوتاه کن و به ما پناه ده.

پروردگارا! ماه مبارک رمضان را با زینت و طاعت ما بیارای و در شب­ها و روزهایش یارمان باش که در نماز و روزه خود کوتاهی نکنیم و ما را در پیش­گاه خود به تضرع و خشوع و ذلت و مسکنت بگمار تا روزهایش بر ما به غفلت نگذرد و شب­هایش در دست ملاهی و مناهی تباه نگردد.

پروردگار من! چنان کن که در این ماه و هم در ماه­های دیگر تا روزگارمان به سر نرسیده، چنین باشیم. ما را از بندگان صالح و مخلص خویش بشمار تا در فردوس جاویدان با صلحا و ابرار هم­نشین باشیم. ما را از آن طایفه شمار که هر چه به دست آورده­اند در راه تو از دست داده­اند و تکلیف خویش را صمیمانه فرو گذاشته­اند و همچنان قلبشان ترسان و لزران بود. زیرا می­دانستند که به سوی تو باز خواهند گشت. ما را در صف آن طایفه بنشان که به سوی خیرات سبقت گرفتند و از نیکوکاری لذت بردند.

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد در هر روز و هر روزگار، در همه وقت و همه حال، بیش از آن چه بر بندگان دیگرت درود و رحمت فرستاده­ای، درود فرست. به آن میزان که جز ذات اقدس تو کس از عهده شمارشش بر نیاید. تو بر هر چه مشیت فرمایی، توانایی. ای پرودگار من! به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست.

(صحیفه­ی سجادیه-دعای44)

  • پیمان ..

به کوری چشم من و امثال من محمود احمدی­نژاد کابینه­اش را مشخص کرد. بعد از دو ماه سخت و عجیب که من از آن به تعبیر "انقلابک درونی جمهوری اسلامی" نام می­برم و در کوران دادگاه­ها و پرونده­سازی­های(1)پس از این انقلابک، احمدی­نژاد بازوهای اجرایی­اش را تکمیل کرد. (بسیج و سپاه و نیروی انتظامی بازوهایی بودند که زودتر وارد میدان شده بودند). آقای حداد عادل هم در سخنرانی روز یکشنبه 25 خرداد در دهمین نشست سالانه اعضای اتحادیه دانشجویان مستقل دانشگاه‌های سراسر کشور که در دانشگاه شهید بهشتی تهران برگزار شد، گفته:"در مجلس یک اراده موثر و تعیین کننده برای مخالفت با دولت وجود ندارد بلکه نگاه عمومی این است که باید به دولت کمک شود که این نگاه مجلس و همچنین توصیه رهبری است."

این حرف­های "احمد توکلی" هم دل خوشکنکی بیش نیست و من فکر می­کنم این حرف­ها را برای نگه­داشتن پرستیژ خودش زده. بر همگان واضح و مبرهن است که مجلس از امثال حدادعادل پر شده. این حرف­ها که: "در این فهرست کسانی هستند که حتی یک روز هم کار اجرایی نداشته‌اند." و "کسی که یک روز در زندگیش کار اطلاعاتی نکرده و مهم‌ترین کاری که در رشته خود در سال‌های اخیر انجام داده، ریاست سازمان اوقاف بوده برای وزارت اطلاعات چه تناسبی دارد؟" و "بالاترین و تنها سمت اجرایی‌ای که دولت برای وزیر پیشنهادی رفاه اعلام کرده است، مسوول بسیج واحد خواهران دانشگاه آزاد اسلامی کرج و با رشته تحصیلی روانشناسی بالینی است."

در مورد جنسیت وزرا هم من حرفی ندارم. چرا که جنسیت و فمینیسم و ضدفمینیسم اصلن برایم مطرح نیست. فقط دو تا نکته­ی واضح و مشخص را می­گویم.

اولی در مورد صفتی است که نگرانی­ام را به شدت افزایش داده: همگرایی.

احمدی­نژاد یکشنبه در گفت­وگویش با خبر ساعت14 ملاک­های انتخاب وزرایش را این­طور اعلام کرد: صلاحیت­های اخلاقی و تعهد، کارآمدی، همگرایی. دو ویژگی اول جای بحث ندارند. پذیرفته­اند. اما ویژگی سوم... در ادامه­ی حرف­هاش این­طور گفت که ممکن است اشخاصی با کارآمدی بالاتر وجود داشته باشند اما به سبب همگرا نبودن از آن­ها استفاده نشده. ما امیدواریم با همکاری، هماهنگی و تعامل سازنده در هیئت دولت نقص کارآمدی را با ویژگی همگرایی پوشانده شود.

این یعنی کنار گذاشتن نخبگان، این یعنی خودی غیرخودی کردن، این یعنی بی­خود بودن توانایی و علم و دانش...

می­ترسم به زودی روزگاری برسد که خیل عظیمی از اساتید دانشگاه­های معتبر و دولتی به دلیل همگرا نبودن از تدریس محروم شوند و همچنین دانشجویان از تحصیل.... همگرایی...

- تو همگرا نیستی. برو بیرون!

- تو به هیچ دردی نمی­خوری. چون همگرا نیستی.

و...

اما نکته­ی دوم. یکی از انتقاداتی که همواره به جمهوری اسلامی در 30 سال گذشته(مخصوصن بعد از رحلت امام خمینی(ره)) وارد می­شده برخورد دوگانه بوده. مثلن جمهوری اسلامی می­گوید: در هر جای دنیا ظلمی صورت بگیرد ما نباید سکوت کنیم. باید اعتراض کنیم. باید جلویش را بگیریم. اما این اعتراض فقط در مورد فلسطین عملی می­شده و در قبال ظلم در کشورهای دیگر اعتراضی صورت نمی­گرفته. نمونه­ی اخیرش سکوت دولت در برابر کشتار مسلمانان در چین.(2)  

از این دست دوگانگی­ها در انتخاب وزرای محمود احمدی­نژاد هم به چشم می­خورد. دارودسته­ احمدی­نژاد از یک طرف اکیپ تشکیل می­دهند برای پرونده­سازی علیه دانشگاه آزاد و جاسبی و هاشمی­رفسنجانی.(سلیمی نمین را می­گویم.) و از آن طرف چند تا از وزرا، اشخاص کلیدی مملکت در اجرا، فارغ­التحصیلان همین دانشگاه آزادند. سابقه­ی تحصیلی چند تا از وزرا:

* فاطمه آجرلو، وزیر پیشنهادی رفاه و تامین اجتماعی:

کارشناس روانشناسی بالینی
کارشناش ارشد روانشناسی شخصیت
دانشجوی دکترای روانشناسی تعلیم و تربیت

(با توجه به سابقه­ی اجرایی " مسئولیت بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج" در پرونده­اش  می­فهمیم که دانشگاه آزادی است.)

* محمد عباسی، وزارت تعاون:
 
فوق لیسانس مدیریت دولتی از دانشگاه آزاد واحد تهران مرکزی
 
ادامه تحصیل در دکترای مدیریت ( دانشوری)
* شمس الدین حسینی، وزیر اقتصاد و دارایی
دکترای تخصصی اقتصاد بخش عمومی از دانشگاه آزاد

(منبع اطلاعات: سایت تابناک)

حال اگر دانشگاه آزاد بد است و خانه­ی فساد پس چرا وزرا از همین دانشگاه آزاد می­آیند و مثلن از دانشگاه تهران نمی­آیند؟!! و اگر دانشگاه آزاد خوب است پس تیم پرونده­سازی برای آن چه معنایی دارد؟!!!

 

 

1:سوژه­ی دو مورد از پرونده­سازی­های اخیر عماد افروغ و آیت­الله صانعی بوده­اند. در مورد آیت الله­صانعی این بار روزنامه کیهان وارد عمل نشد. بلکه این "ایران" بود که وارد عمل شد. ایران به آیت­الله تهمت زده که شما در یک جمع خصوصی در گرگان به احمدی­نژآد فحاشی کرده و او را حرامزاده خوانده­اید. بعد بر همین مبنا تشخیص داده که آیت­الله صانعی باید شامل مجازات حد اسلامی بشود. البته شاید بهتر است بگویم آیت­الله صانعی به خاطر حمایت از میرحسین موسوی شامل حد اسلامی شده!

2:خودم می­دانم که در نهایت اعتراض کرد. ولی این اعتراض زیر فشار شدید مطبوعات بود. اگر مطبوعات نبودند احتمالن دولت بی­خیال می­شد.(حالا که مطبوعات یکی یکی دارند نابود می­شوند در آینده هیچ فشاری به حول قوه­ی الهی نخواهد بود!

  • پیمان ..

undeniable

۲۷
مرداد

 

لَن تَنالوالبّرَ حتّی تُنفقوا ممّا تُحبّون

 

برای این که به یه چیزی برسی خیلی چیزا رو باید از دست بدی!


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ مرداد ۸۸ ، ۲۰:۲۴
  • ۵۱۷ نمایش
  • پیمان ..

نگاه کردن

۲۶
مرداد

برای دیگران شاید خنده­دار باشد. ولی برای خودم غم­انگیز است. نگاه کردن را می­گویم. هنوز که هنوز است فکر می­کنم نگاه کردن را یاد نگرفته­ام. و هنوز که هنوز است نگاه کردن یکی از مسائل زندگی­ام است.

میل به نگاه کردن از همان نوجوانی به جانم افتاد. دوست داشتم همه چیز و همه کس را ببینم. دوست داشتم هیچ چیز و هیچ کسی را جا نیندازم. به خاطر همین به از بالا نگاه کردن خیلی علاقه­مند شدم. مثلن اگر می­رفتم مدرسه دوست داشتم زنگ تفریح­ها را در پشت­بام مدرسه بگذرانم. چون از آن جا می­توانستم همه را نگاه کنم. یک جور دانای­کل­بودن. آن وقت­ها با خدا رفیق­تر هم بودم و به او حسودیم می­شد که او آن بالا است و می­تواند همه­چیز را ببیند و من این پایین... مساله از همین­جا شروع شد. من خیلی وقت­ها در خیلی جاها نمی­توانستم بروم پشت­بام یا این­که بچسبم به سقف و نگاه کنم. بعدش سوال بزرگی که وجود داشت این بود که من می­خواستم چه چیز را ببینم؟! خدا که آن بالا بود و داشت نگاه می­کرد به تاتی­تاتی کردن عروسک­های دست­ساخته­اش نگاه می­کرد. اما من می­خواستم چه چیز را ببینم!می­خواستم ببینم که محمد و علی در زنگ تفریح با هم چه می­کنند و چه کسانی را در حیاط ملاقات می­کنند و چه می­خورند و... همین؟! اگر می­خواستم فقط اعمال و رفتارها را ببینم که خسته می­شدم. باید در نگاه کردن­هایم دنبال چیزی می­بودم...اما دنبال چه چیز؟!

این که می­خواستم از بالا به همه چیز نگاه کنم به خاطر حس تسلطی بود که بهم می­داد. همان که گفتم. یک جور دانای کل بودن. اما این که در نگاه کردن هایم دنبال چه چیز باشم ورق را برگرداند...هنوز هم این مساله­ی من است!

بعضی ترکیب­ها و کلمه­ها هستند که من علاقه­ی خاصی به آن­ها دارم. می­توانم بگویم در هر حوزه­ای که وارد می­شوم یک سری واژه­ها و ترکیب­ها پیدا می­شوند که برایم دوست­داشتنی می­شوند. در مورد نگاه کردن هم دو ترکیب"دنیادیده" و "نگاه پرورده" را خیلی دوست دارم. "دنیادیده" ترکیب دوست­داشتنی­ای است که من را پیوسته به بیشتر و بیشتر نگاه کردن تشویق می­کند. بله، می­دانم. دنیادیده اصطلاحی است که کنایه دارد از باتجربه بودن. اما من با معنای کنایی­اش کاری ندارم!

دوست دارم یک دنیادیده­ی تمام عیار باشم. دوست دارم پیوسته تصاویر جدید ببینم. چیزهای جدید و عجیب و تازه. دوست دارم دنیاهای زیادی ببینم. مکان­های جدید. آسمان­های رنگارنگ. آدم­های جوربه­جور. همین علاقه­ی من به دنیادیده­شدن دلیل علاقه­ام به سفر است. من سفر را دوست دارم. به خاطر مکان­های تازه­ای که برای نگاه کردن فراهم می­کند... دوست دارم نگاه کنم و نگاه کنم. آن قدر که تبدیل بشوم به یک فرهنگ تصویر. یک آدمی که واقعن "دنیادیده" است!

ولی برای دنیادیده­شدن فقط سفر کافی نیست؛ یک نگاه جزئی­نگر هم لازم است. یک نگاه جزئی­نگر که بتواند در یک نگاه گذرا از یک مکان فوق­العاده جزئیات بی­شماری را کشف کند...اما من صاحب این نگاه جزئی­نگرنبوده و نیستم. خیلی وقت­ها جزئیات را نمی­بینم. به­علاوه آن­قدرها هم امکان سفرکردن نداشته و ندارم. در بسیاری از روزهای سال مکان­ها و مناظر و آسمانی که می­بینم تکراری­اند. تصاویری که در قاب نگاهم می­آیند از یک جنس­اند...

بسیاری روزها در کنار پنجره­ی اتوبوس نشسته­ام و با خودم کلنجار رفته­ام که به چه چیز نگاه کنم!

خنده­دار است، نه؟! خب، به همان چیزی نگاه کن که دیگران نگاه می­کنند! اما من دقت کرده­ام. خیلی از کسانی که در کنار پنجره­ی اتوبوس می­نشینند اصلن نگاه نمی­کنند. فقط زل می­زنند. یک­سری تصاویر از یک چشم­شان وارد مغزشان می­شود و بدون هیچ فعالیتی از چشم دیگرشان خارج می­شود! همین.

اما بعضی­ها هم هستند که از نعمت خدادادی دیدن استفاده می­کنند.

این بندگان شاکر خداوند، این عبادت­کنندگان زیبایی، این انسان­های هدفمند و منفعت­دوست برایم قابل تحسین­اند. به حق که دختران و زنان تهران حوریانی آسمانی­اند که نگاه نکردن به آن­ها گناهی­ست کبیره!

البته من که دیوانه­ی نگاه کردن بودم ریا نباشد این جور نگاه­کردن را هم آزموده­ام. برای خودم توجیه آوردم که زیبایی ویژگی­ایست آسمانی که چشم فروبستن بر آن نابخشودنی­ست. با خودم خودمانی هم شدم که این همه رنج و بدبختی می­کشی این جور نگاه کردن مرهمه...اما...من این کاره نبودم و نیستم. نشد. یاد نگرفتم که نگاه­کردن­هام سمت و سو و هدفی پیدا کنند. من به چیزی اگر نگاه می­کردم به حالت زل زدن نگاه می­کردم. دست خودم هم نیست. اگر بخواهم به چیزی نگاه کنم خیره نگاه می­کنم. چه­کار کنم؟ خب، بدبختی­اش این­جا بود که ناف هیزی را با نگاه تند و سریع بریده­اند نه نگاه زل...از آن طرف هم احساس شرم و حیا و این حرف ها هم بود!..بی­خیالش شدم. همان "غض بصر" خودم را در پیش گرفتم! یک دلیل بزرگ دیگر(دلیل اصلی) هم داشت که به جایش می­گویم.

باز هم با خودم کلنجار رفتم که به چه چیز نگاه کنم و چه طور نگاه کنم!!!

تصمیم گرفتم نگاه­کردن­هایم را علمی کنم. به اشیا نگاه کنم و سعی کنم سازوکارشان را حدس بزنم. نیروهای وارد بر یک شی ساکن یا متحرک را تجسم کنم. قطعات سازنده­اش را تجزیه کنم و... تصمیم گرفتم به آدم­ها اگر نگاه می­کنم فیزیولوژی بدن­شان را کندوکاو کنم...

این جور نگاه­کردن خیلی سواد می­خواست. یک مساله­ی دیگر هم داشت. برایم سوال­های بی­شماری شکل می­گرفتند که نمی­دانستم از کی باید بپرسم. هیچ علامه­ی دهری در دسترسم نبود. خودم هم خیلی وقت­ها خیلی چیزها را نمی­توانستم تشخیص بدهم. در یک کلام، جهانی که در آن می­زیستم برایم مبهم­تر شد!

قبلن هم گفته­ام. دوست داشتنی­ترین آیات قرآن برایم چند آیه­ی اول سوره­ی بلدند. مخصوصن آن آیه که می­گوید: همانا انسان را در رنج و سختی آفریدیم.

در یک بعد از ظهر تابستانی که نگاه­های سرگردانم را نثار آدم­هایی که در اتوبوس نشسته و ایستاده بودند می­کردم این آیه بار دیگر در ذهنم متبلور شد. گونه­ای از رنج را در چهره­های­شان، می­خواندم، رنج زیستن، رنج بودن. نگاه­های نگران­شان برایم رنج­آلود بود... بعد به این فکر کردم که این جور نگاه­کردن هم لذت­بخش است. این­که به دنیای اطرافت نگاه کنی برای پیدا کردن مصداق. مصداق برای اثبات شدن یا رد شدن تفکرات و عقاید و باورهایت. اما باز مشکلی وجود داشت. من آن­قدرها فکر نمی­کنم که بخواهم دائم برای فکرهایم مصداق پیدا کنم. من آن­قدرها هم از کله­ام استفاده نمی­کنم! به خاطر همین یک فرآیند معکوس را طی کردم. پیدا کردن سوژه برای فکر کردن و خیال کردن و قصه ساختن. توی خیابان به آدم­­ها نگاه می­کردم، از خودم می­پرسیدم قصه­ی زندگی آن­ها چیست؟ چه اتفاقاتی ممکن است برای­شان پیش بیاید؟ دغدغه­ی فکری الان­شان چیست؟ دنبال اتفاق­های کوچکی بودم که با وقوع­شان از خودم بپرسم چرا و چه چیز؟

اعتراف می­کنم که یکی از بهترین انواع نگاه­کردن که تجربه کرده­ام همین نوع نگاه­کردن بود.

اما آفتی که به این نوع نگاه­کردنم افتاد آفتی است که به جان همه­ی انواع نگاه­کردن می­افتد: تکرار و ملالت.

بعد از مدتی همه­ اشیا و آدم­ها و قصه­هایی که برای­شان می­ساختم و خیال­هایی که در من به وجود می­آوردند دچار نوعی تکرار شد. سر هیزبازی هم دچار همین نوع تکرار شدم. همه­ی دخترها شبیه هم بودند. نگاه علمی هم از این جهت برایم تکراری شد که همه­ی سوال­هام بی­جواب می­ماندند...تکرار...ملالت تکرار...

یک زمانی تعریف "نگاه پرورده" برایم این بود: نگاهی که می­داند باید به چه چیز بنگرد و به دنبال چه چیز باشد. اما این روزها "نگاه پرورده" برایم تعریف دیگری دارد: نگاهی که دچار تکرار نشود!

فکر می­کنم هنوز نگاه کردن را یاد نگرفته­ام. خیلی وقت­ها هنوز نمی­دانم به چه چیزهایی نگاه کنم...این روزها بیشتر سربه­زیر در حالی­که چشم­هایم را دوخته­ام به زمین راه می­روم...بی­خیال نگاه­کردن به این دنیای وانفسا!

  • پیمان ..

شب تنها

۲۴
مرداد

شما که برادران منید

بینوا جماعتِ دور و نزدیک

شما که در قلمرو ستارگان

برای رنج­هایتان، رویای تسلا می­بینید

شما که بی­کلامی پژمرده می­شوید

شما که در شبی با ستارگانی رنگ پریده

باریک دستان صبورتان را به دعا برافراشته­اید

شما که رنج می­برید، شما که بیدارید

بینوا جماعتِ گم کرده راه

کشتی نشستگان بی ستاره و اقبال

بیگانگانی که با این همه با من یگانه اید،

سلامم را پاسخ دهید.

 

شادمانی­های کوچک/هرمان هسه

  • پیمان ..

ابله

۲۲
مرداد

نوشتن ذاتن با نوع کمیابی از بلاهت همراه است. چون کسی که می نویسد از چیزی می نویسد که فکر می کند دیگران نمی دانند یا از چیزی می نویسد که فکر می کند فقط خودش است که به بیان آن رسیده. در حالی که اصلن این طور نیست...همه چیز را همه می دانند و حداقل در درون شان به بیان آن هم رسیده اند...

  • پیمان ..

این چند ماه

۲۲
مرداد

"حق با مادرش بود. پیش­ بینی آینده کار خارق­لعاده ای نیست. رویت آن­چه گذشته، کار بسیار دشوارتر و هیجان­انگیزتری است."

"همه گرفتارند" نوشته­ی کریستین بوبن

 

 

"به یاد آوردن آوردن گذشته­ای که نتواند به حال مبدل شود بیهوده است."

"ترس و لرز" نوشته­­ی کیرکگارد



  • پیمان ..

آره، گور پدر روان­شناسی. من حالم از روان­شناسی به هم می­خوره. اصلن دیگه هرجا پای روان­شناسی بیاد وسط من فرار می­کنم. آدمایی که می­خوان منو روان­شناسی کنن منو به جنون می­ندازن. هر وقت کسی خواست روان­تو بشناسه باید ازش فرار کنی. مگه نه؟

لنی، از اینت خوشم اومد که تو هم حالت از روان­شناسی به هم می­خورد. از روان­شناسی مزخرف­تر هم خیلی چیزها هست.

مثلن همین زندگی در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه.

یه چیزی بگم گریه کنی. من کل زندگی­مو تو همین ارتفاع صفر متر بالای سطح گه گذروندم. همین ارتفاعی که خیلی­ها هستن. ارتفاعی که میلیون­ها نفر توش هستن و تو هم برای این که بتونی باشی باید همرنگ اونا بشی. ارتفاعی که توش این تو نیستی که قانونا رو وضع می­کنی. دیگرانند که برات قانون وضع می­کنن و بهت می­گن چه کار بکن، چه کار نکن، به چی فکر بکن، به چی فکر نکن، کدوم آدم بشو، کدوم ادم نشو. ارتفاع صفر متر بالای سطح گه ارتفاعیه که آدم نمی­تونه خودش باشه. می­دونی؟ یکی از آرزوهای زندگیم این بوده که خودم باشم. خیلی وقتا پیش اومده که از خودم کفری شدم که چرا خودم نیستم. از تو هم خیلی خوشم اومد فقط برای این­که خودت بودی، خود خودت. این که برای همه دوست­داشتنی بودی هم به نظرم فقط از خوش تیپی­ت نبود. بیشتر از این بود که تو خودت بودی...هیچ علاقه­ای نداشتی که کسی باشی؛ خودت بودی و خودت...

تازه کشف کردم که آدم تو ارتفاع صفر متر بالای سطح گه نمی­تونه خودش باشه! چون تو این ارتفاع ان قدر آدما هستن که تو تحت تاثیرشون قرار می­گیری و نه برعکس که نومیدکننده ست. چون تو این ارتفاع چیزایی که رو آدم تاثیر می­ذارن بیش از اندازه­اند و خیلی متفاوت. آره...ارتفاع خیلی چیز مهمیه. هرچی بالاتر بهتر. کوه­ها فوق­العاده­اند. برف هم خیلی چیز مهمیه...برفی که آن قدر پاک و درخشان باشه که آدم بار بیگانگی رو از یاد ببره و به کسی یا چیزی احساس نزدیکی کنه...

یادته؟ یه جایی به جس گفتی: آدم خوب بود چیز دوری جلوی خودش داشته باشه. مثل وقتی توی کوهه. وقتی به دور نگاه می­کنی یه چیز دیگه­ای می­بینی.

این جمله­ت اشک منو در آورد. دقیقن زدی تو خال. حالم از خودم به هم خورد. حالم از زندگی در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه به هم خورد. یادم اومد خیلی وقته یه همچین چیز دوری جلوی خودم نداشته­ام. آره، خیلی خوبه که ادم یه چیز دوری جلوی خودش داشته باشه. من از پنجره­ی اتاقم که به بیرون نگاه می­کنم چیز دوری وجود نداره. اون دورا همه چیز محوه و در هاله­ای از رنگ قهوه ای. یعنی تقریبن هیچی نیست. کنج اتاقم هم که تکیه می­دم و می­رم تو فکر، تو فکرهام هم چیز دوری نمی­بینم... و همین اشک منو درآورد.

لنی، کلن از آدمایی که با خودشون یه عکس همراه دارن خوشم می­اد. اونایی که عکس زن و شوهر و بچه­شون همراه­شونه زیاد نه. ولی از اونایی که عکس یه شخصیت رو همراه­شون دارن خیلی خوشم می­اد. مثلن قدیر که هنوز که هنوزه یه عکس از امام خمینی تو کیف پولش داره. تو هم یه عکس از گاری کوپر همراه خودت داشتی. کاری هم نداشتی که بقیه چه چرت و پرتایی برای مسخره کردن این کار تو می­گن...راستش منم بدم نمیاد یه عکس همراه خودم داشته باشم. ولی نمی­دونم عکس کی...تازه کیف پولم هم جایی برای عکس گذاشتن نداره....اینم دو تا از نکات گریه­آور زندگی من تو ارتفاع صفر متر بالای سطح گه...

لنی، این سرنوشت هم لعنتی بد چیزیه. مگه نه؟ من فکر می­کنم هر آدمی تو جوونی­ش سعی می­کنه از عقرب و دخترای باکره و ماداگاسکارش فرار کنه...منم دارم فرار می­کنم...ولی فکر کنم آخرش مثل تو یه روزی تسلیم بشم!

 

خداحافظ گاری کوپر/نوشته­ی رومن گاری/ ترجمه­ی سروش حبیبی/ انتشارات نیلوفر

  • پیمان ..

وقتی به سینا گفتم : مسخ خداست!

گفت: خوندمش بابا. چیزی نداشت که. مسخره بود اصلن.

این جمله­هایش باعث شد به این فکر کنم که چرا من از مسخ خیلی خوشم می­آید.

بله. مسخ به خودی خود کتاب آن چنان جذابی نیست. یک داستان هفتاد صفحه­ای است که ماجرایش آن قدرها هم در این جهان پر از تخیل و پرا از اکشن جذاب و گیرا نیست. قصه­ی مردی که یک روز صبح از خواب بیدار می­شود و می­بیند که سوسک شده است. همین. لحن داستان هم اصلن شیرین و پراستعاره نیست. یک داستان سیاه و سفید و عریان که تکان­دهنده­بودنش هم همه­گیر نیست...

اما ویژگی­ای که باعث می­شود مسخ را تا حد یک کتابچه­ی  الهی ستایش­برانگیز بدانم "یادگرفتنی بودن" آن است. مسخ قصه­ای نیست که در خودش تمام شود. خواندنش را که تمام کردی تازه در ذهنت می­شود یک مثال. یک مثال برای خیلی حرف­ها و گزاره­های دیگر. مسخ قصه­ی خیلی مهمی دارد. قصه­ای که از آن خیلی چیزها می­توان یاد گرفت. یا حداقل بهتر است این طور بگویم که برای من این گونه بوده است.

نمی­خواهم مثل ناباکف(1) در مورد مسخ بنویسم. اصلن طرز نقد کردن ناباکف در مورد مسخ را نمی­پسندم. با آن نگاه جزئی­نگر صرف که نشسته کلی تحقیق محقیق کرده مثلن ببیند سوسکی که گرگور زامزا به آن تبدیل شده چه نوع سوسکی بوده. به نظرم ناباکف اصلن مسخ کافکا را نفهمیده. خب، بعضی­ها هیچ وقت هیچی نمی­فهمند دیگر!

مسخ قصه­ای نیست که بخواهی با دقت در خط به خطش از آن حرف بکشی بیرون. از لحاظ ادبی هم کتابی نیست که در سطربه­سطرش شاهد معجزه باشیم. نه. در مسخ از این خبرها نیست. اتفاقن به نظرم مسخ بیشتر در کلیتش است که معنا می­یابد...

%%%

مسخ در لغت یعنی برگرداندن صورتی به صورتی زشت تر؛ دیگرگون ساختن؛ دگرگون­سازی؛ کسی که به صورت زشت­تر در آمده...(2)

اگر خوب نگاه کنیم، دو کلمه در معانی لغوی مسخ بروز بیشتری دارند: زشتی و دگرگونی.

دقیقن همین دو کلمه­اند که کلمات کلیدی حرف­های من را تشکیل می­دهند...

%%%

اعتراف می­کنم که آدم آن چنان دین­مداری نیستم. ولی دین­مدار بودن را دوست دارم. به قول حضرتش ما دین­مدار نیستیم، ولی دین­مدارها را دوست داریم! آن چنان که مساله­ی دین یکی از دغدغه­هایم باشد. در این باب همین بس که دیروز روزنامه­ی اعتمادملی را نه به خاطر عکس حجاریانش، نه به خاطر دومین جلسه­ی دادگاه متهمان، نه به خاطر مصاحبه­اش با نوام چامسکی بلکه به این خاطر خریدم  که گوشه­ی سمت راست بالا تیتر زده بود: احساس مذهبی در عصر حاضر، ترجمه­ای از سارا شریعتی.

بگذریم...

مرتضا مطهری در کتاب "انسان کامل"ش فصلی دارد به نام "انسان مسخ شده". در این فصل او با نگاهی مذهبی به مساله­ی مسخ می­پردازد. مثلن می­گوید:

"میان امم سالفه مردمی بودند که در اثر اینکه مرتکب گناهان زیاد شدند ، مورد نفرین پیغمبر زمان خود واقع ، و مسخ شدند ، یعنی به یک حیوان تبدیل‏ شدند ، مثلا به میمون ، گرگ ، خرس و یا حیوانات دیگر . این را " مسخ‏ " می‏گویند .یعنی واقعا حیوان شدند ؟ توضیحش را عرض می‏کنم : یک مطلب [ مسلم‏ است ] و آن این است که انسان اگر فرضا از نظر جسمی مسخ نشود تبدیل به‏ یک حیوان نشود به طور یقین از نظر روحی و معنوی ممکن است مسخ شود تبدیل‏ به یک حیوان شود و بلکه تبدیل به نوعی حیوان شود که در عالم ، حیوانی به‏ آن بدی و کثافت وجود نداشته باشد . قرآن از " « بل هم اضل » سخن می‏گوید ، یعنی از مردمی که از چهارپا هم پست‏تر هستند..."(3)

دلیلی که او در سرتاسر بحثش برای مسخ شدن انسان­ها ارائه می­کند گناه کردن انسان هاست.

حال برگردیم به مسخ کافکا. گرگور زامزا یک روز صبح از خواب بیدار می­شود و می­بیند که سوسک شده است. و مابقی هفتاد صفحه­ی کتاب به شرح سوسک بودن او و مشکلاتی که با سوسک شدنش به وجود آمده می­گذرد. در این هفتاد صفحه اصلن سخنی از این که چرا او سوسک شده به میان نمی­آید.

اما واقعن چرا گرگور زامزا به سوسک تبدیل شد؟

 گرگور زامزا اصلن آدم بدی نبوده. کار می­کرده. با جان و دل و با مشقت فراوان هی از این شهر به آن شهر می­رفته تا به قول معروف یک لقمه نان حلال به دست آورد. فقط به فکر خودش نبوده. نان خانواده­اش را هم تامین می­کرده. به جای پدر پیرش کار می­کرده، پول تو جیبی خواهرش را هم او می­داده. فقط چند تا دوست­دختر داشته و به دیوار اتاقش یک عکس از یک زن مکش مرگ ما آویزان کرده بوده...آیا این­ها گناهانی برای مسخ شدنش هستند؟!!!

خب. آره. مشخص است که فرانتس کافکا اصلن برایش مهم نبوده که چرا گرگور سوسک شده. مسلم است که او گرگور را سوسک کرده تا ضعف و زبونی و بدبخت بودن انسان و شقاوت و بی­رحمی دیگران(انسان­های دیگر در قبال یک انسان)را به تصویر بکشد.بله.اهل دل حتا می­توانند من را نکوهش کنند که: اصلن به تو چه که چرا گرگور سوسک شده؟ سوسک شده دیگر. به کسی هم ربطی ندارد.

اما خیلی هم ربط دارد. خیلی هم مهم است که بدانم چرا گرگور به سوسک تبدیل شده...

نگاه دین­مداردوست من حرف دیگری می­زند. او می­گوید که گرگور به همان دلیلی مسخ شده که مسخ می­شوند: گناه.

 گناه گرگور زندگی در این دنیای وانفسا بوده. بله. بزرگ­ترین گناه او همین بوده. بزرگ­ترینی گناهی که هر انسانی با زندگی بر این خاک کثیف مرتکبش است. به نظر من انسان اساسن گناه­کار است. انسان از آن زمان که از بهشت خدا رانده شده به صورت پیشفرض گناه­کار شده و هست و خواهد بود.

 گرگور زامزا هم گناهکار بوده. گناهکار بوده که در این گه­کده نفس می­کشیده و این طرف و آن طرف می­رفته تا پولی در آورد و شکم خودش و خانواده­اش را سیر کند...گناهکار بوده که سوسک شده...گناهکار...

 

و فکر می­کنم این که من بعضی روزها در پیاده­روی­هایم در پیاده­رو احساس می­کنم سوسک شده­ام یا بعضی وقت­ها احساس می­کنم خوک شده­ام و دیگر نمی­توانم آسمان را ببینم به این برمی­گردد که ذاتن گناهکارم...

 

این گونه است که مسخ برای من می­شود کتابی درباره­ی گناه...گناه زندگی بر این کره­ی خاکی...

 

ادامه دارد...

 


(1): درباره­ی مسخ- نوشته­ی ولادیمیر ناباکف-ترجمه­ی فرزانه طاهری- انتشارات نیلوفر-چاپ اول:1368-چاپ پنجم:1385-139 صفحه

(2):فرهنگ معین

(3):انسان کامل-مرتضا مطهری-انتشارات صدرا-صفحه­ی 29 و 30


پس نوشت: فرانتس کافکا(1)

  • پیمان ..

1- من تنها در تاریکی روی نیمکت نشسته بودم و سه پسر روبه­روی من ایستاده بودند و با هم حرف می­زدند. یکی­شان خیلی بی­قرار بود. مدام عرض پیاده­رو را می­رفت و می­آمد و به موبایلش نگاه می­کرد. دقایقی که آن­ها در انتظار بودند من یک پایم را از کفشم درآورده و روی پای دیگرم انداخته بودم و نگاه­شان می­کردم.... بالاخره دو دختر آمدند و آن پسر بی­قرار به سمت یکی­شان شتافت و سلام و احوالپرسی و این حرف­ها. بعد کنار آن دختر شروع کرد به  راه رفتن و از جلوی من رد شدن. بعد یکی از دو پسر باقی­مانده را صدا زد و او را به آن یکی دختر معرفی کرد و رفتند...فقط پسر سوم ماند. پسر سوم را نگاه کردم. نگاهم کرد. در همان تاریکی. من به جز پیراهن نارنجی­اش جزئیاتی از او نمی­دیدم. او هم جز پرهیبی از من احتمالن جزئیاتی نمی­دید. فقط  وقتی دید نگاهش می­کنم گفت: می­بینی داداش؟ بدبخت­تر از من هم کسی هست؟ همه یه چیزی نصیبشون شد سر من موند بی­کلاه. یه دانشجوی مفلس تنهای بدبخت!

و من خندیدم و او رفت...

2- هیچ جمله­ای به اندازه­ی جمله­ی "هنر نزد ایرانیان است و بس"حالم را به هم نمی­زند. مزخرف­ترین، احمقانه­ترین و ابلهانه­ترین جمله­ای است که توی عمرم شنیده­ام. این جمله لایق پوزخند نیست. لایق تف نیست. لایق بیلاخ هم نیست...

3- هر جا دری را باز کردی حتمن آن را پشت سرت ببند.

4- کوری ژوزه ساراماگو را به این دلیل خیلی دوست دارم که در آن آدم­ها با کوری سفیدشان امکان قضاوت کردن در مورد هم را از دست می­دهند...

5- یک دیالوگ:

    - داری می­ری کجا؟

    - پیاده­روی.

    - خوش بگذره.

    - تنها جایی که به من خوش می­گذره جهنمه.

6- هر کسی برای خودش سرمایه­ای دارد. سرمایه­ای که دقایق و لحظه­های عمرش را صرف آن سرمایه کرده و سکه سکه آن را اندوخته. در بسیاری موارد سرمایه­ی فرد برای دیگران هم باارزش محسوب می­شود. آن قدر که در صورت سهل­انگاری­اش آن سرمایه توسط دیگران چپاول می­شود. اما سرمایه­ی من این طور نیست. سرمایه­ی من برای دیگران هیچ ارزشی ندارد. این را از روی تجربه دریافته­ام که سرمایه­ی من به اندازه­ی حتا یک سر سوزن هم برای دیگران مهم نیست! خب اخر سرمایه­ی من دفترچه یادداشت­هایم هستند. دفترچه یادداشت­های کوچک و مربعی شکلم و خیلی جاها همراهم هستند و حتا خیلی جاها تنها همدم م هستند. خیلی وقت­ها که کسی پیدا نمی­شود با اوبه پیاده­روی­های بیهوده بروم دفترچه­ی سیمی سبز رنگم را برمی­دارم و می­روم و در طول پیاده­روی هر جا نکته­ای به ذهنم می­رسد یا حرفی یا فکری می­ایستم و آن را در دفترچه­ام می­نویسم. از صندوق­های صدقه­ی کمیته امداد به این خاطر خوشم می­آید که میز تحریر خیلی مناسبی در خیابان­ها برایم فراهم می­کنند! اما به بی­اهمیت بودن این سرمایه زمانی پی بردم که یکی از دفترچه­هام را توی یکی از کلاس­های دانشگاه جا گذاشتم. وقتی رسیدم خانه متوجه گیج بازی­ام شدم و کلی ناراحت شدم و افسوس خوردم و نگران شدم که مبادا یکی از بچه­ها آن را برداشته باشد. اما فردایش که رفتم دانشگاه دفترچه همان جایی بود که جا گذاشته بودم. دو سه بار دیگر هم این جا گذاشتن برایم اتفاق افتاد. اما دوباره دفترچه­هایم را پیدا کردم...

نمی­دانم این که سرمایه­های کوچک من برای دیگران کوچک­ترین ارزشی ندارد باید مایه­ی خوشحالیم باشد یا مایه­ی ناراحتی­ام!!

  • پیمان ..

دوست

۱۲
مرداد

ای کاش تا ابد توی راهروی تنگ قطار پشت به کوپه مان به پنجره ی باز قطار تکیه می دادیم و همان طور که صدای آیریلیق آیریلیق(1) قطار گوش هامان را پر می کرد و باد خنک شب کویر توی صورت مان می زد و میان موهامان می پیچید حرف می زدیم، ای کاش، تا ابد.

(1): آیریلیق به ترکی یعنی جدایی.

  • پیمان ..


ورودی 81 دانشکده­ی فنی بود. مهندسی کامپیوتر. پسر پدری که یک حزب اللهی تمام عیار بود. محسن فرزند عبدالحسین. عبدالحسین روح الامینی دبیرکل حزب عدالت و توسعه، استاد دانشگاه علوم پزشکی دانشگاه تهران، مشاور وزیر بهداشت دولت نهم، رییس انستیتو پاستور و مشاور انتخاباتی محسن رضایی و قبلن هم عضو شورای مرکزی جمعیت ایثارگران انقلاب.

18تیر گرفتندش و دو هفته بعد نعشش را تحویل دادند. یک کارخانه ی منظم و بادسیپلین آدم کشی...

او هم به جرگه ی شهدای 18تیر پیوست. خانه  شان همان دوروبر دانشگاه بود. خیابان 16آذر. خیابان نصرت. کوچه ی بهشت. ای کاش اسم خیابان 16آذر، 18 تیر بود. آن وقت آدرس خانه شان مسیری از زندگانی اش نیز می شد:18تیر،نصرت(پیروزی)، بهشت!

پدرش ماجرای شهادت محسنش را این طور تعریف کرده:

[[[من از روز دستگیری وی، به هر کجا که مراجعه کردم، پاسخی به من ندادند. نیروی انتظامی، سپاه، وزارت اطلاعات و قوه قضاییه هر کدام از خود سلب مسؤلیت می‌کردند. دو هفته را این گونه سپری کردم. به هر کجا سر می‌زدم، با دیوار بلندی از ناامیدی روبه‌رو می‌شدم.تا این‌که دلالی پیدا شد و گفت اگر چهار میلیون تومان به من بپردازید، ترتیب ملاقات شما را با فرزندتان می‌دهم. در روز مبعث در حسینیه امام خمینی و در دیدار مسؤولین کشور با رهبری، این موضوع را با وزیر اطلاعات که در ملاقات حضور داشت، مطرح کردم تا در مورد آن فرد دلال تحقیق کنند. شماره‌های خود را نیر به وزیر اطلاعات دادم تا اگر نیاز به اطلاعات بیشتری داشت، بتواند با من تماس بگیرد.از وزیر اطلاعات خبری نشد تا آن‌که دو روز بعد یعنی چهارشنبه بعد از ظهر، فردی به دفتر کار من زنگ زد و به من گفت شما که از مسؤولین هستید و دارای پاسپورت سبز نیز می‌باشید، چرا سراغ پسرتان را نمی‌گیرید. گفتم من دو هفته است که به دنبال اویم و هیچ کس از وی خبری نمی‌دهد.

او به من گفت به شما تسلیت عرض می‌کنم. من فکر کردم که می‌خواهد بلوف بزند و مرا بترساند. بعد دیدم که نشانی محلی را که باید به دنبال او بروم، می‌دهد. راه افتادم و به پزشکی قانونی رفتم.

مشخص شد که فرزندم را وقتی که گرفته‌اند، مورد ضرب و شتم شدید قرار داده و او را مجروح کرده‌اند. جنازه‌اش را که دیدم، متوجه شدم که دهانش را خرد کرده‌اند.

فرزندم انسان صادقی بود. دروغ نمی‌گفت. مطمئنم هر چه از او سؤال کرده‌اند، درست پاسخ داده است. آن‌ها احتمالاً نتوانسته‌اند صداقت او را تحمل کنند و وی را به شدت کتک زده و زیر شکنجه کشته‌اند.

با عنایت مسؤولین، پرونده پزشکی او را مطالعه کردم. محل فوت او را لاک گرفته بودند. مشخص شد که بعد از مجروح شدن، به او نرسیده‌اند تا خون او عفونی شده و دچار تب شدید بالای ۴۰ درجه گردیده و از شدت تب، دچار بیماری مننژیت شده است.

او را ساعت سه و نیم بعد از ظهر چهارشنبه به عنوان فرد مجهول‌الهویه به بیمارستان شهدای تجریش منتقل و صبح روز پنجشنبه جسد او را به سردخانه تحویل می‌دهند. آن‌ها پس از یک هفته ما را در جریان قتل فرزندم قرار دادند. برای تحویل جسد، از ما تعهد گرفتند که شکایتی از کسی نداریم.]]]

مرگش فجیع بوده. اما فجیع تر از مرگش مظلومیتش است. جنازه اش را تحویل خانواده اش داده بودند. اما اجازه ی تشییع جنازه نمی دادند. می گفتند چون خانه اش نزدیک دانشگاه تهران و محل برگزاری نماز جمعه است و ممکن است مردم به آن بپیوندند نباید جنازه اش تشییع شود.آخرش به هزار سلام و صلوات صبح علی الطلوع جنازه اش را از جلوی خانه یشان تشییع کردند. و دیروز هم قرار بوده ساعت 4تا6مسجد بلال مجلس ترحیم برایش بگیرند که آن هم از سوی خانواده اش احتمالن به دلایل امنیتی  لغو شد...احتمالن جمهوری اسلامی آن قدر ضعیف شده که از برگزاری یک مجلس ترحیم هم می ترسد!

مرگش فجیع بوده و دردناک. حتا دردناک تر از قتل نداآقاسلطان. چون که او به یک تیر و در چند لحظه به ملکوت اعلی پیوست ولی محسن...اما مظلومیت محسن در این است که شهادش همچون مرگ ندا در بوق و کرنا نشده. برایش هیاهویی همچون ندا به پا نکرده اند که نامش را جاودانه کنند. البته او اصلن نیازی به این هیاهوها مسلمن ندارد. فقط مظلومیت است...شاید چون عزت داشته. شاید به خاطر همان چیزهایی که پدرش در روز تشییع جنازه اش گفته: فرزندم محسن در راه اعتلای ارزشها و مهین اسلامی تلاش می کرد و صادقانه و بی ریا همواره جستجوگر حقیقت بود و از بازیهای سیاسی مرسوم و سواستفاده سیاسی کاران و فرصت طلبان بیزاری می جست و از بی صداقتی ها در داخل و خارج کشور و خصوصا رسانه های بیگانه شدیدا منزجربود... محسن عزیز من به هیچ گروه و دسته ای وابسته نبود و امیدوارم عروج غمبار و جانسوز او در جهت گشودن برخی گرههای سیاسی- اجتماعی کشور موثر باشد.

و شاید به خاطر همین مظلومیت است که بچه های دانشکده فنی تصمیم گرفته اند برایش مراسم یادبود بگیرند:

روز سه شنبه ساعت 5 تا 7 در آمفی تئاتر برق و کامپیوتر، مراسم یادبود شهید محسن روح الامینی

%%%

می گویند صبح جمعه 2مرداد پدر محسن در مراسم تشییع و خاکسپاری محسنش چفیه ی بسیجی بر گردن داشته. می گویند گفته: امروز این چفیه را بر گردن چه کسانی انداخته اند؟ کسانی که کار آن ها شده دستگیری و احیانن کشتن مردم. آیا ما از جمهوری اسلامی این وضع را می خواستیم؟

%%%

بسیج....بسیج....بسیج.....

 

 

پس نوشت: پیام های تسلیتی مانند @@@ و ××× واقعن برایم معنایی ندارند. آیا این ها می خواهند محسن روح الامینی را به نام خودشان مصادره کنند؟ بابا خودتان او را... بعد می آیید پیام تسلیت...می خواهید محسن روح الامینی را از مردم بگیرید و....

  • پیمان ..

روزمره

۰۴
مرداد

فقط منتظر یک نسیم هستم. یک نسیم همه چیز را درست می­کند. مطمئنم. وزیدن یک نسیم صبحگاهی بر صورتم، یک نسیم روح­انگیز. ایمان دارم شادمانی کوچکی که این نسیم به من خواهد بخشید تا آخر روز سرحالم خواهد آورد. به آسمان نگاه می­کنم. آبی کم­رنگ است. درخت­های دو طرف کوچه برگ دارند. برگ­های سبز. اما فقط در کلمه است که می­شود گفت رنگ­شان سبز است. پر از خاک و گردوغبارند. بیشتر دوست دارم بر­گ­هایشان زرد باشد. حداقل یک حسی به من می­دهند. برگ­های سبز بی­بخار! هیچ حسی از شادمانی را در من به وجود نمی­آورند. دیدن­شان باعث می­شود حس کنم هوا چقدر گرم  است. می­خواهم آرام باشم...گوش می­دهم. سعی می­کنم به صداها گوش بدهم اگر بتوانم صدای هوهوی یاکریمی یا جیک جیک گنجشکی را هم بشنوم باعث شادمانی­ام می­شود. اما صداهایی که می­شنوم این­هاست: صدای عبور یک موتور، صدای ماشین­هایی که از چهارراه انتهای کوچه عبورومرور می­کنند، صدای دور یک ماشین سنگ­تراش. جای خالی یک صدا را هم به طرز عجیبی حس می­کنم و از این حسم خودم جا می­خورم. آخر مدت ها بود که به همچین چیزی فکر نکرده بودم: صدای بازی بچه­ها. هیچ بچه­ای در کوچه بازی نمی­کند...آخ خدا، فقط یک نسیم کوچولوی روح بخش. یک نسیم که بوزد توی صورتم، بوزد توی چشم­هایم، این عرق زیر چشم­هایم را خشک کند و گونه­هایم را نوازش بدهد و یک خنکایی هم به پوست صورت و گردنم ببخشد. همین. فقط همین. مطمئنم همین نسیم روزم را دگرگون خواهد کرد....ولی نه. آسمان هم چنان آبی کم رنگ است. ابری نیست. بادی نیست.جنبشی نیست...

%%%%

انا لله و انا الیه راجعون.

بی خیال نسیمی می­شوم که زمین و آسمان از من دریغش داشتند. به انا لله و انا الیه راجعون فکر می­کنم. همه از اوییم و به سوی او بازمی­گردیم. نمی­دانم از تاثیرات هوای ساکن است یا پیاده­روی گشاد و تقریبن خلوت این سوی چهارراه یا از چیز دیگری که جور عجیبی از این جمله­ی دوگزاره­ای خوشم می­آید. جمله را برای خودم تکرار می­کنم و از احساس نو و جذبه انگیزی که در من بیدار می­شود به وجد می­آیم و بعد از چند قدم جلورفتن البته حسرتی من را فرا می­گیرد. حسرت این­که آیا برای من واقعن اینگونه بوده؟ از او بوده­ام؟ به او بازگشته­ام؟ یک جور احساس نیاز شدید می­کنم...

%%%%

نه از مترو خوشم می­آید نه از ایستگاه­های مترو. به خاطر غم افزا بودن­شان! اما تنبلی و گشادی ذاتی­ام باعث می­شود که باز هم به سراغش بیایم. به دو ردیف لامپ­های سقف ایستگاه مترو و نور سفید و فلوئورسنتی آن که بر سر همه­ی اسطوره­های غم این شهر می­ریزد نگاه می­کنم. سقف و دیوارها و کف همه خاکستری­اند. پس می­خواستی چه رنگی باشند؟ بله، درست است. اشکال از این سقف­ها و دیوارها و کف ها و نور فلوئورسنتی­شان نیست. همیشه فکر کرده­ام که اگر بخواهم برای ایستگاه­ها (چه ایستگاه­های مترو و چه ایستگاه­های اتوبوس)اسم بگذارم نامی که برای­شان جایگزین می­کردم این بوده: انتظارکده. ایستگاه­ها مکان­هایی هستند که در آن­ها مردم می­نشینند به انتظار. به انتظار مترو و یا اتوبوسی که بیاید و آن­ها را برساند به جایی که می­باید. تا زمانی که مترو نیامده آن­ها منتظر می­شوند. می­نشینند به چشم­انتظاری. کلن ایستگاه­ها مکان­هایی هستند پر از انتظار. البته قبول دارم که این انتظار خیلی خرد و کوچک و کم­مایه است. اما به هرحال انتظار است. وبه خاطر همین انتظار همگانی است که مترو جانور احترام­برانگیزی است. با ورود یک مترو به ایستگاه پیش از آن­که طول ایستگاه را طی کند و متوقف شود همه­ی آن­هایی که نشسته­اند به احترام ورودش به پا می­خیزند و آن­ها که ایستاده بودند چندین گام به پیشوازش می­روند. بعد که مترو ایستاد جنب­وجوش دیگری بین صف به احترام ایستادگان می­افتد برای رفتن به سوی درهای مترو و سوار شدن. البته صاحبان عقول منطقی می­توانند این حرکت مردم را نوعی شتاب زندگی مدرن هم تعبیر کنند...

اما در میان این همه آدم در ایستگاه­های مترو هستند کسانی که آداب انتظار را به جا نمی­آورند. به محض ورود به ایستگاه می­نشینند روی صندلی­ای کتابی درمی­آورند و شروع می­کنند به خواندن و اصلا ابدن هیچ نگاهی از سر انتظار بعه سمت چپ­شان به تونل تاریک مترو نمی­اندازند که آیا خواهد آمد یا نه. حتا به ساعت­شان هم نگاه نمی­اندازند که حداقل حساب کنند چند دقیقه باید منتظر بمانند. آن­ها مطمئن هستند که مترویی خواهد آمد. اصلن وظیفه­اش این است که بیاید و برای آمدن او هیچ کاری حتا یک نگاه منتظر نمی­کنند...آن­ها اصلن حالی­شان نیست که کجا هستند...و چه قدر تعطیل­اند آدم­هایی که در ایستگاه­های مترو آداب انتظار را به جا نمی­آورند!

بعد از عمری BRTباز بودن یکی از به یادماندنی­ترین تصاویر برای من، تصاویر دخترها و زنان زیبارویی است که در ایستگاه­ها چشم­های قشنگ­شان پر از انتظار می­شد و با همه­ی این انتظار به دوردست نگاه می­کردند که آیا اتوبوسی خواهد آمد یا نه....

چشم می گردانم توی ایستگاه. بین آن­هایی که نشسته­اند وآن­هایی که ایستاده­اند. شاید چهره­ی زیبارویی را ببینم و برایم همان شادمانی­ای را به همراه بیاورد که از نسیم صبحگاهی انتظار داشتم. نه...پیدا نمی­شود. زن­هایی هستند که لباس­های تنگ­شان چشم را می­گیرد و دل را عذاب می­دهد. دخترانی هستند که در فکرند و غم موجود در چهره­یشان ان­ها را به اسطوره­های غم تبدیل کرده و مردان زیادی هستند که آن­ها هم در فکروخیال­هایشان دست­وپا می­زنند و به اسطوره­های غم تبدیل شده­اند...

چهره­ی زیبایی برای تسلا یافت نمی­شود. ان چه یافت می­نشود آنم آرزوست!

مترو می­آید. همه به احترامش برمی­خیزند. می­ایستد. روبه­روی دری ایستاده­ام. ازدحام می­شود. از پشت هل می­دهند. در هنوز باز نشده. نمی­دانم برای چه هل می­دهند. برمی­گردم نگاه می­کنم. مرد چاقی که پشتم ایستاده هم­چنان هل می­دهد. به نگاهم اعتنایی نمی­کند. در باز می­شود و فشار از پشت بیشتر می­شود. روبه­رویم یک صندلی خالی است. بی­خیالش می­شوم. مرد چاق و یک پسر لاغر می­دوند  به سمت آن صندلی. چه حرص و ولعی.  و مرد چاق خودش را پرت می­کند روی صندلی و جاگیر می­شود. پسر لاغر با اخم نگاهش می­کند.. چه حرصی. حالم به هم می­خورد.

می­ایستم کنار در و به دیواره­ی شیشه­ای تکیه می­دهم.

  • پیمان ..

دوست من جلال

۰۱
مرداد

فکر می­کنم یکی از آرزوهایی که تا ابد بر دلم بماند آرزوی یک پیاده­روی طولانی با جلال باشد. جلال آل­احمد. نمی­دانم فکرش کی و چطور افتاد توی کله­م. ولی بعضی وقت­ها خیلی به­ش فکر می­کنم. خیلی وقت­ها جلالی که آرزوی پیاده­روی با او را پیدا می­کنم سی – سی­وپنج ساله است. البته به عدد و از روی ظاهر پیرتر از مردی شصت­ساله. یعنی یک چیزی تو مایه­های پدربزرگم. به خاطر همین فکر می­کنم مناسب­ترین پیاده­رو برای پیاده­روی طولانی ما پیاده­روی خیابان ولی­عصر (از بالای میدان ولی­عصر به سمت میدان راه­آهن)است. برای این که هم سرپایینی است و هم طولانی و هم این­که آن قدر تویش موضوع برای گپ زدن پیدا می­شود که نگو. جلال موهایش خاکستری است ولی هیکلش از من چهارشانه­تر و پهلوانی­تر است. سیگار می­کشد. زیاد هم سیگار می­کشد. ولی به نظر من تنها کسی که توی دنیا بلد است سیگار بکشد جلال است. چون با شکوه خاصی سیگار می­کشد. چون سیگار نمی­کشد که سیگار کشیده باشد[سیگار برای سیگار]. مثل خیلی از جوجه­قرتی های دوروبرم با کشیدن سیگار فقط دود نمی­دهد بیرون. درونش آن قدر پر است درونش آن قدر متلاطم است که با هر پک سیگار دودی که بیرون می­دهد سرشار است از گرمای فعل و انفعالات درون ذهنی­اش. می­خواهم بگویم سیگار کشیدنش برای جلوگیری از سرریز شدن افکار جوشانش در دیگ ذهنش است و به خاطر همین تک است. اما این مهم نیست. مهم این است که او حرف خواهد زد و حرف خواهد زد و من فقط تعجب خواهم کرد و گه­گاه سوال. تنها چیزی که جلال بویی از آن نبرده محافظه­کاری است. ترس تو هیچ جایی از کله­ی بزرگش جای ندارد و این من را شیدای او می­کند. همین­طور تحلیل می­کند و موضع می­گیرد. از همه چیز حرف خواهد زد. از جامعه، از سیاست، فیلم، هنر، آدم­ها،احمدی­نژاد، اوباما،سیمون پرز و شارون،میرحسین و خاتمی و هاشمی. من از قدرت تحلیلش جا می­خورم و فقط گوش می­کنم. بعد از خوره بودن او جا می­خورم. او یک خوره­ی کتاب و فیلم است. وشروع می­کنیم به تعریف یا تف و لعنت کتاب ها و نویسنده ها و بازیگرها و وکارگردان­ها و فیلم ها. .. اما این­ها هم مهم نیستند...مهم آن جاهایی است که جلال شروع می­کند به چک و لگدی کردنم. حمله می­کند به من. شروع می­کند به یکی یکی گفتن ایرادها و بی­عرضگی­ها و بدبختی­هام. شروع می­کند به شلاق زدنم. با همان جمله­های شلاقی کتاب­هاش و من فقط می­خورم. کتک می­خورم و جیکم درنمی­آید...بعد از من می­گذرد و می­رسد به نسل من. نسل من را چک و لگدی می­کند. نسلی که باز هم چک و لگدهایش را من می­خورم...چون تنها همراه جلالم...و بعد می­رسد به کشور من به ایرانی ها و بعد به بشریت و بشریت را چک و لگدی می­کند و باز هم این تنها من هستم که تمام فحش و نفرین­های جلال به نوع بشریت را تنهایی می­خورم و...

و این جوری­هاست که فکر می­کنم یکی از آرزوهایی که تا ابد بر دلم بماند آرزوی یک پیاده­روی طولانی با جلال باشد.

  • پیمان ..

خسته

۳۱
تیر

پسرک آفتاب ظهر تابستان خورده توی ملاجش و کمی تا قسمتی ابری اسکول می­زند. از کنار بلوار دانشکده­ی فنی رد می­شود و به چنارها نگاه می­کند که هیچ سایه­ای برای تقدیم کردن به او ندارند و آفتاب هم­چنان او را اسکول و اسکول­تر می­کند. زیر لب برای خودش می­خواند:

بیا با من بزن جام

بیا بخون تو چشمام

که با تو شاده شعرام

که بی تو خیلی تنهام

و هی تکرار می­کند و گه­گاه جام را لاس می­گوید و می­ریند توی وزن شعر. جلوی دانشکده­ی مکانیک که می­رسد سوزش پوست گردنش به حد نهایی می­رسد و او ناراحت می­شود که چرا هیچ کدام از ماشین­هایی که این­جایند آمریکایی نیستند. کلن هدفش از آمدن به دانشکده­ی مکانیک این بوده که یک ماشین آمریکایی ببیند و احساس قدرت و لارجی و این حرف­ها بهش دست بدهد. روی بردهای مکانیک خبری نیست. در سنگین دانشکده را با تمام هیکل نحیفش هل می­دهد تا باز شود. در باز می­شود. خنکای سایه­ی داخل به صورت و تنش می­خورد. بو می­کشد. بوی تند عرق می­زند زیر دماغش. بوی خودش است. بیشتر شبیه بوی شاش است تا بوی عرق. اولین [و تنها]کسانی که می­بیند چهارتا از دخترهای هم کلاسی­اش هستند که به ردیف نشسته­اند روی صندلی­ها زیر تابلوی عکس­های اساتید. و سه پسر هم روبه­روی­شان ایستاده­اند. یکی از پسرها را می­شناسد. تی­ای درس استاتیکش است. بگو بخند می­کنند و او با دیدن آن­ها جا می­خورد و تعجب می­کند. هم از دخترها تعجب می­کند که آن قدر علافند[علاف­تر از او] که پاشده اند امده اند دانشکده­ای که همه چیزش تعطیل است و هم از تی­ای درس استاتیکش. کمی احساس بیزاری می­کند و کلمه­ای که توی ذهنش شکل می­گیرد کلمه­ی لاس است. توی تخته وایت بورد ذهنش کسی می­نویسد:لاس. همان کسی که وقتی سهیل را بعد از دو سال توی خیابان حین سوار شدن به پرایدش دید و رفت طرفش و با او سلام و احوالپرسی کرد و لبخند و ردیف سفید دندان های سهیل را دید توی صفحه­ی ذهنش نوشته بود:ماتریال... آره. کلن احساس بیزاری می­کند  و سرش را می­اندازد پایین و از پله­های سیاه شروع می­کند به بالا رفتن.

پسرک در حین بالا رفتن از پله­ها نگاه دخترها را روی خودش حس می­کند و در همان حال بالا رفتن چون آن­ها را به تخمش هم حساب نکرده ذهنش منهدم می­شود. بله رسم روزگار چنین است. وقتی پسری دخترهای هم­کلاسی اش را محل سگ نگذارد و به ان­ها حتا یک سلام خشک و خالی و یک احوالپرسی و کمی خنده و شوخی و کمی سربه­سر گذاشتن و یک سری روابط دوستانه و محبت­آمیز تحویل ندهد امکان منهدم شدنش فراوان می­شود.

خلاصه پسرک در حین بالا رفتن از پله­های سیاه و مارپیچ دانشکده­ی مکانیک منهدم و به سه پاره تبدیل می­شود. عبارت سه پاره شدن پسرک عبارت غلطی است. بهتر است گفته شود که او به سه نسخه­ی یکسان تکثیر می شود... پسرک همان طور که دارد از پله ها بالا می­رود به تی ای خرخوانش فکر می­کند. به این فکر می­کند که تی­ای محترم وقتی هم سن و سال و هم قدوقامت او بوده احتمالن همچون او یک آنتی­کی ال بوده و نه همچون او جز به درس به چیزی نمی­اندیشیده. شبان روز درس می­خوانده و زحمت می­کشیده و حالا پس از سال­ها درس خواندن روزهای عسرت فرارسیده و حالا افتاده به دنبال همان چیزهایی که زمانی هم سن و سال­های درس نخوان او به دنبال آن چیزها افتاده بودند:دختر و عیش و خوشی ولاس. لاس لاس لالاس لاس. پسرک یک دور پوچ در ذهنش ترسیم می­کند و همین پسرک در حالی که از پله ها بالا می­رود و یک پاره­اش به تی ای فکر می­کند پاره­ی دیگرش همزمان او را به چند روز بعد می­برد. یادش می­افتد به آینده. زمانی که شروع می­کند به خواندن یکی از داستان­های قدیمی­اش. داستانی که در نوجوانی نوشته بوده. و حین خواندن داستان تعجبی عظیم فرا می­گیردش. داستانش داستانی عاشقانه بوده و هرچه که او به جلوتر می­رود تعجبش بیشتر می­شود که من این داستان را نوشته­ام؟!!!!!!! یک داستان عاشقانه؟!!!!!بعد به این فکر می­کند که چه قدر آدم رادیکالی شده. آن قدر رادیکال که خنده و شوخی دوستانه را هم برنمی­تابد. اویی که روزگاری عاشقانه می­نوشته حالا فقط بیزاری می­کند. در همان آینده کمی از رادیکال بودنش بدش می­آید ولی دیگر نمی­تواند کاری کند. کسی توی ذهنش می­نویسد: برگشت نیست.

و در همان حال که پسرک مشغول بالارفتن از پله­هاست و سنگینی نگاه دخترها را حس می­کند و سرش پایین است می­بیند که پله­های سیاه زیرپایش تغییرجنسیت  می­دهند تبدیل می­شوند به پله­هایی موزاییکی با حاشیه­های طلایی. پله ها دیگر مارپیچی نیستند. بله. او در حال بالارفتن از پله­های دانشکده­ی ادبیات است.یک بعدازظهر بهاری. در پاگرد پله ها می­ایستد و از پنجره به بیرون نگاه می­کند. به فضای پشت دانشکده­ی معماری نگاه می­کند. سه دختر و چهار پسر آن جا هستند و دوکارگر زیر دست و پای آن­ها مشغول ساختن  دیواری آجری هستند. پسرک می­ایستد دستور دادن دخترها به کارگرها را نگاه می­کند.خانم مهندس­ها. کارگرها دیوار را بالا برده­اند و آن را شبیه به یک محراب ساخته­اند. یکی از پسرها دوربین عکاسی تلسکوپ مانندی دارد و فرت و فرت از پسرها و دخترها عکس کلوزآپ می­گیرد. بعد هرشش دختر و پسر کنارهم می­ایستند. پسرک عکاس چیزی بهشان می­گوید و آن­ها جاهای­شان را تغییر می­دهند و یک در میان[دختر و پسر] می­ایستند و بعد دست­های شان را می­اندازند روی شانه­های هم. دختر وسطی قدکوتاه است و دو پسر کناری­اش قدبلند و تقلای دختر برای انداختن دست­هایش روی شانه­های آن دو مضحک است. پسرک نگاه می­کند. موبالش را درمی­آورد که او هم عکس بگیرد. زوم می­کند. زوم می­کند. آن­ها اصلن متوجه پسرک نیستند. زوم می­کند ولی عکس نمی­گیرد...

%%%%

پسرک به طبقه­ی دوم که می­رسد از حالت انهدام بیرون می­آید و به سمت طبقه­ی سوم می­رود. در راه­روهای اساتید شروع به پیاده­روی می­کند و از خنکای راه­روها محظوظ می­گردد. به جلوی اتاق دکتر تابنده می­رسد. روبه­روی برد کنار اتاق دکتر تابنده میخکوب می­شود. عنوان نوشته­ای توجهش را جلب می­کند:خیلی خسته­ام، خیلی. پسرک واژه ی "خسته" را خیلی دوست دارد. می­ایستد همان جا و تا ته نوشته را می­خواند:

خیلی خسته­ام خیلی!

الان حدود یک سال است که خیلی خسته­ام و این هفته آخر هم که دیگه دارم از پا می­افتم.چرا؟ همیشه فکر می­کردم کمی تنبلم. اما حالا دقیقن حساب کرده­ام و متوجه شده­ام که خیلی کار می­کنم. ببینید ما توی ایران 72میلیون جمعیت داریم که 13میلیون اون ها بازنشسته هستند. پس می­مونه 59میلیون نفر. از این تعداد 24میلیون دانش آموز و دانشجو هستند. پس برای انجام کارها فقط 35میلیون نفر باقی می­مونند. توی کشور 10میلیون نفر هم توی ادارات دولتی شاغل هستند که خب عملن کاری انجام نمی­دن. پس برای پیش بردن کارها تنها 25میلیون نفر باقی می­مونند. از این 25 میلیون نفر  هم تقریبن 4میلیون نفر آخوند و ملا و سانسورچی اینترنت و نماینده مجلس هستند. پس فقط 21 میلیون نفر باقی می­مونند و اگر بدونیم که تقریبن 17میلیون آدم جویای کار داریم معنیش این خواهد بود که کل کارهای مملکت رو 4میلیون نفر انجام می دن. اما حدود 2میلیون نفر هم نیروهای مسلح داریم و این یعنی فقط 2میلیون نفر نیروی کار باقی می­مونن. از بین این دو میلیون نفر 646900عضو پلیس و و وزارت اطلاعات و نیروهای سپاه هستند پس کلن می­مونیم 1353800. حالا این وسط 649876نفر بیمار داریم که قدرت کار ندارند و بار کارهای کشور افتاده روی دوش 806200نفر از جمعیت. فراموش کردم بگم که ما حدود 806186نفر هم ممنوع القلم ممنوع التصویر ممنوع الصدا و دیگر انواع زندانی داریم پس کل کارهای کشور افتاده روی دوش 14نفر! از این چهارده نفر 12تاشون عضو شورای نگهبان هستند و پس متوجه می­شیم که کل کارهای کشور افتاده روی دوش دو نفر: من و تو! و تو هم که داری ای میل چک می­کنی...

پسرک خوشش می­آید و قلقلکش می­شود. از خودش می­پرسد یعنی این نوشته را دکتر تابنده این جا گذاشته یا کس دیگری؟اگر دکتر تابنده گذاشته باشد که خیلی استاد باحالی است...البته نویسنده هم که خودش مشغول ای میل نوشتن بوده. پس چرا خسته بوده؟کار نمی کرده که.....پسرک به پیاده­روی اش در راهروهای خنک ادامه می­دهد و بعد دوباره از پله­ها می­آید پایین. این بار بی­انهدام. در سنگین را با تمام هیکل نحیفش باز می­کند و می­رود به سمت گرمای اسکول­کننده.

به حوض که می­رسد زیر لب می­خواند:

بیا با من بزن جام

بیا بخون تو چشمام

که با تو شاده شعرام

که بی تو خیلی تنهام

%%%%

پسرک پوزخند می­زند که او را با پسرک دیگری اشتباه خواهند گرفت!

  • پیمان ..

 «ماهی قرمز هزارکیلویی» برای من فراتر از یک کتاب است. تکه ای از نوجوانی است. تکه ای از نوجوانی ام که توی کتابخانه ام داشت خاک می خورد و نمی دانم چه شد که از بین کتاب ها کشیدمش بیرون جلد شمعی اش را لمس کردم و صفحه ی اولش را که خواندم پرت شدم به یک دنیای دیگر. به دنیای وارن اتیس. دنیایی که روزگاری در نوجوانی در آن زندگی کرده بودم و نشستم پای کتاب و یک نفس صدوسی صفحه اش را خواندم. و پر از حس شدم و این جور احساس کردم که بار دیگر نوجوانی شده ام با همان احساسات رج به رج. بار دیگر کتاب به من لذتی فوق العاده داد. لذتی در حدواندازه ی همان لذتی که روزی روزگاری در هفت سال پیش به من هدیه داده بود...

وارن اتیس یک خوره ی فیلم و خیال است. تمام وقت های آزادش را در سالن های سینما به تماشای فیلم های علمی تخیلی می گذراند و بقیه وقتش را هم مثلن وقتی توی پیاده رو راه می رود یا سر کلاس درس نشسته است به خیال کردن و سرهم کردن قصه ها و ساختن شخصیت های تخیلی می گذراند. کلن وارن خیلی وقت ها در یک عالم دیگری به سر می برد. اما زندگی واقعی اش خیلی واقعی است. پدرش معلوم نیست کجاست. ظاهرن بعد از پس انداختن او رفته دنبال کاروزندگی خودش. مادرش یک فعال سیاسی است که پلیس اف بی آی همه جا دنبالش است. به خاطر همین سال هاست که به خانه برنگشته و وارن سال هاست که مادرش را ندیده و خیلی وقت ها فقط با خاطراتی دور و کوچک و کارت پستال هایی که مادرش برای او فرستاده با او زندگی می کند. او و خواهرش ویزی همراه مادربزرگ شان زندگی می کنند. مادربزرگ غرغرویی که حوله های حمام را از رنگ قهوه ای می خرد چون این رنگ چرک شدن حوله را را مشخص نمی کند و در نتیجه نیاز نمی شود زود به زود حوله ی حمام را بشوید. قصه از یک خیال جدید وارن شروع می شود. خیالی که او در ذهن خلاقش پروبالش می دهد و در ذهنش آن را تبدیل می کند به یک فیلم هیجان انگیز به نام ماهی قرمز هزارکیلویی. این فیلم در طول کتاب شاخ و برگ پیدا می کند و آخر کتاب همزمان می شود با پایان فیلم. فیلمی که وارن تصمیم می گیرد آخرین خیال پردازی اش باشد. در یکی از آن روزها مادربزرگش می میرد و او و خواهرش تنهاتر می شوند. اما او خوشحال می شود چون خیال می کند مادرش برای مراسم تدفین مادربزرگش می آید و او بالاخره مادرش را خواهد دید. ولی این طور نمی شود...اما آخرسر آن ها یک راه ارتباطی جدید با مادرشان پیدا می کنند. مادرشان دوشنبه ی اول هر ماه ساعت 7غروب زنگ می زند به باجه ی تلفن عمومی روبه روی کتابخانه و آن ها برای مدت سه دقیقه می توانند صدای مادرشان را بشنوند...و این جوری ها می شود که  وارن شکل عجیبی از زندگی را تجربه می کند.

تنهایی وارن و شکل تازه ی زندگی اش که او یک ماه سعی و تلاش می کرد و درسش را می خواند به انتظار این که دوشنبه ی اول ماه با مادرش صحبت کند آن هم فقط سه دقیقه خیلی برام جذاب بود. طرز زندگی مادر وارن هم به عنوان یک سیاسی فراری خیلی برایم جذاب بود.

[به آخرین باری که مادرش را دیده بود فکر کرد. یک شب با لباس خواب به اتاقش آمده بود،تمیز و مرتب. موهای بلند مجعدش بوی صابون می داد.«وارن، خوابی؟»

«نه،نه.»زود بلند شده و نشسته بود.

«قندعسل من چطوره؟» در آغوشش کشیده بود. بدن لاغرش همیشه چند درجه سردتر از بدن هر کس دیگر بود.

«خوبم. چند وقت این جا می مانی؟» این همیشه اولین سوالش بود.

«فقط امشب. فردا می رویم راه پیمایی.» و با لبخند یک مشتش را به علامت اعتراض بالا برده بود.

وارن لبخندش را با لبخند پاسخ نداده بود. چهره اش را درهم کشیده بود.«چرا نمی مانی؟»

«نمی توانم عزیزم.»

«چرا؟»

«اوه عزیزم. دولت مثل یک توپ بزرگ ترسناک است. وقتی که شروع می کند به غلت خوردن نصف چیزهایی را که در مسیرش هستند له می کند و نصف دیگر را با خودش بلند می کند و می برد و بزرگ و بزرگ تر و قدرتمندتر می شود و یکی باید جلویش را بگیرد.»

«اما نه تو.»

«من هم باید سعیم را بکنم.»

«نمی خواهم تو بروی.»

«من هم نمی خواهم بروم. اما حتی همین الان هم نمی بایست می آمدماین جا. من وقتی توی خانه ی خودم می خوابم و موهایم را توی دستشویی خانه ی خودم می شویم و بچه هایم را هنگام شب به خیر گفتن می بوسم، در خطر دستگیری قرار دارم.»

«پس نرو.»

«مجبورم.»]ص51.

اما خیال پردازی های وارن چیز دیگری بود. او برای فرار از حقایق تلخ زندگی اش: تنهایی اش، فراری بودن مادرش، بدخلقی های مادربزرگش پناه می برد به دنیای خیال و چقدر قشنگ هم پناه می برد به دنیای خیال...

 

ماهی قرمز هزار کیلویی/بتسی بیارز/کاوه پرتوی/ نشر مرکز/132صفحه/چاپ اول 1380

  • پیمان ..

خواب

۲۸
تیر

دختره من را لو داده بود. دختری که شال سبز روی سرش انداخته بود و موهایش را مش کرده بود. داد زد: این احمدی نژادی نیست. توی چشم هام نگاه کرد و داد زد این احمدی نژادی نیست. جا نبود بنشینم. ایستگاه مترو شلوغ بود. ولی فقط من و او نتوانسته بودیم بنشینیم. همه نشسته بودند به غیر از ما دو تا. و ما کنار هم ایستاده بودیم که چشم تو چشم شدیم و او داد زد. چشمم ناخودآگاه رفت طرف وسط ایستگاه و دو پسر ریشو را دیدم که شروع کردند به دویدن. حسین و ایمان بودند. چاقه حسین بود. و مردنیه ایمان. دست حسین تفنگ بود. جفت شان پیرهن سفید پوشیده بودند با شلوار پارچه ای سیاه.دیدم که ان ها دویدند و من هم دویدم رفتم به سمت انتهای ایستگاه. اما ایستگاه خروجی نداشت. دویدم پریدم روی ریل های مترو. چیزیم نشد. یک نگاه به پشت انداختم. دیدم آن ها دارند سر می رسند. دویدم به سمت تونل تاریک مترو. وارد تاریکی شدم و بین ریل ها دویدم. یادم است آن لحظه خوشحال بودم که ریل ها تراورس ندارند و می دویدم. جلویم فقط تاریکی بود و من به طرزی جنون آسا می دویدم. صدای ایمان توی گوش هام پیچید که داد زد: بزنش. اما حسین داد زد:نه باید زندانیش کنیم. و من می دویدم و آن ها می دویدند. صدای نفس هایم را می شنیدم و بعد صدای پاهام به صدای گرومپ گرومپ تبدیل شده بود که صدای پچ پچ ایمان کنار گوشم آمد: کجا در می ری ملحد کافر؟!

و...

از خواب که پریدم دهانم از شدت خشکی عین کاغذ شده بود.

  • پیمان ..

من خودم نماد تغییرم.

هیچ وقت هیچ وقت این جمله­ی محمود احمدی­نژاد در دومین سخنرانی تلویزیونی­اش یادم نمی­رود. شایداگر روزی خواستم داستانی از سیاست بنویسم ترجیع­بند داستان را همین جمله در نظر بگیرم. جمله­ای که معناهای زیادی پشتش خوابیده و روزبه روز به تعداد معناهایش افزوده می­شود.

وقتی این جمله را آن شب از دهان محمود احمدی­نژاد شنیدم این طور پیش خودم حلاجی کرده بودم که بالاخره شنید. بالاخره فریادها و فغان­ها را شنید. بالاخره چشم­هایش راه­پیمایی­های میلیونی را دید و فهمید. فهمید که کارش ایراد دارد. فهمید که همچین تحفه­ای هم نیست...فهمید که عده­ی زیادی از دست او رنج می­کشند عذاب می­کشند و این عده­ی زیاد اصلن آن­هایی که او فکر می­کند و می­گویدنیستند و این عده­ی زیاد همین مردم­اند... و فردایش که به سایت فرهاد جعفری رفته بودم به او حق داده بودم که بشکن بزند که این است رییس­جمهور محبوب من!

اما تردید هم داشتم. شاکی هم بودم که چرا دارد از شعارهای انتخاباتی رقیبانش استفاده می­کند. تمسخر یا واقعن تغییر؟ تمسخر را از او در سخنرانی 24خردادش در میدان ولیعصر تهران دیده بودم. آن­گاه که شال سبز میرحسینی را بر شانه­هایش انداخته بود و الخ.

اما سخنرانی آن شبش در باب تغییر بویی از تمسخر نمی­داد و باعث شده بود که در ذهن خودم آن حلاجی­ها را بکنم و البته تردید جز جدایی­ناپذیر تمام آن افکار بود...

روزهای بعدش هیچ تغییری ندیدم. روز به روز به تعداد کسانی که زندانی می­شدند چه از رجال و چه از دانشجویان افزوده می­شد و در این مدت هنرمندان و فرهنگیان یکی به ملکوت اعلی می­پیوستند(آخریش اسماعیل فسیح). قشری که آقای رییس جمهور وعده­ی بیشترین تغییر را در رابطه با ان­ها داده بود...

تا  روز گذشته که اسامی معاونان و مشاوران رییس جمهور در کابینه­ی دهم اعلام شد. اسفندیار رحیم مشایی ارتقا سمت پیدا کرد به معاون اولی. و این باعث تعجبم شد. مگر نگفته بودی که من خودم نماد تغییرم؟ این بود تغییرت؟

 

و بعد به خودم گفتم این که تعجب ندارد!

مشخص است چه اتفاقی افتاده است. محمود احمدی­نژاد دروغ گفته است. این که چیز تعجب­برانگیزی نیست. رییس­جمهور کشور من چیزی که از آن ابا ندارد دروغ گفتن است. من خودم نماد تغییرم.

با معاون اول شدن رحیم مشایی محمود احمدی­نژاد نشان داد که کوچکترین خیالی از تغییرات،خیالی خام و احمقانه است. مگر بیست و چهارمیلیونی که به او رای دادند از او تغییرات می­خواسته­اند؟ بیست و چهارمیلیون به او رای داده­اند که هیچ تغییری انجام نشود و فقط آن پانزده میلیون نفر دیگر بودند که تغییر می­خواسته اند. آن پانزده میلیون هم اصلن مهم نیستند. خس و خاشاک­اند! نهایت خیلی تحویل گرفته شوند به آن­ها گفته می­شود که ما خودمان نماد تغییریم و آن­ها هم سرشان گول مالیده می­شود و الخ.

از تمسخر گفتم. گفتم که سخنان آن شب احمدی نژاد بویی از تمسخر رقبا نمی­داد. ولی حالا می­بینم که من تمسخر را نفهمیدم. و او باز هم به سلک سخنرانی یکشنبه 24خردادش بوده. در زبان فارسی جمله­هایی وجود دارند که معنای­شان معنایی کاملن مخالف با معنای ظاهری­شان است. مثلن شما به دوست­تان می­گویید من فلان درس را فول فولم. و منظورتان این است که در فلان درس یک گوسفند به تمام معنایید! حالا که نگاه می­کنم می­بینم محمود احمدی نژاد نیز در سخنرانی ان شبش همچین مزاحی با ما کرده بود و ما نفهمیدم. من خودم نماد تغییرم یعنی این که...

%%%

خیلی علاقه­مندم که محمود احمدی­نژاد در ادامه­ی قدبازی­های خودش صفارهرندی و علی ابادی را در جاهای­شان ابقا کند(نگویید که صفار را مجلس نخواهد گذاشت. اتفاقن مجلس خواهد گذاشت و مطمئنم در طول چهار سال آینده مجلس کمافی السابق به دکتر نه نخواهد گفت) و کردان را وزیر کشور کند.

%%%

هاشمی رفسنجانی در خطبه های سرشار از سیاستش دعوت به اتحاد و یکپارچگی کرد.

فکر می­کنم جنبه­ی مثبت انتصاب رحیم مشایی اتحادی خواهد بود که بین ما غیراحمدی­نژادیون و احمدی نژادیون صاحب عقل و شعور اتفاق خواهد افتاد. مسلمن عده­ای از احمدی­نژادیون هم خواهند بود که رحیم مشایی را تبدیل کنند به فرشته­ی روی زمین و متاسفانه تعداد زیادی از هواداران احمدی نژاد این دست آدم ها هستند...

%%%

اسفندیار رحیم مشایی فارغ التحصیل رشته­ی مهندسی الکترونیک از دانشگاه صنعتی اصفهان کسی است که در 29 تیر 1387مردم اسرائیل را دوست خواند و با این اظهاراتش موجب برانگیخته شدن خشم بسیاری از کسانی شد که اسراییل را دشمن خود می‌دانستند. در پی این ماجرا ۲۰۰تن از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، با امضای بیانیه‌ای خواستار برخورد جدی با وی شدند پس از انتشار این بیانیه، وی در ۲۴ مرداد ۱۳۸۷ طی نامه‌ای به حداد عادل، رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی واژهٔ اسرائیل در جهان امروز را منفورترین واژه‌ای دانست که مترادف نژادپرستی، خیانت، خشونت، مکر و فریب است.

وی با تکرار ادعاهای خود با شدّت بیشتر در مرداد ۱۳۸۷ موجی از اعتراضات را علیه خود و دولت برانگیخت. بلا فاصله پس از این ماجرا تجمع دانشجویان روبروی سازمان میراث فرهنگی برگزار گردید.حاشیه‌ها در مورد اظهارات وی تا جایی بالا گرفت که سید علی خامنه ای رهبر انقلاب، در نطقی، سخنان وی را کاملا" اشتباه دانسته و خواستار پایان بخشی به این حواشی که در موارد زیادی با استناد به آن دولت تخریب می‌شد، شد. این در حالی بود که محمود احمدی نژاد از مشائی دفاع کرده بود.

اما سوالی که پیش می­آید این است که با موج تنفری که از این مرد در بین جامعه­ی مذهبی وجود دارد چرا محمود احمدی نژاد او را به سمتی مهم­تر می­گمارد؟

فرضیه­ی اول مربوط می­شود به نسبت خانوادگی­ای که این دو با هم دارند و قوت این فرضیه کم هم نیست. هرچه قدر هم گفته و تبلیغ شود که احمدی­نژاد اهل پارتی بازی نیست و این پسران و دختران هاشمی رفسنجانی بودند که فلان بودند و بهمان بودند چیزی از قوت فرضیه­ی نسبت خانوادگی این دو کم نمی­کند.

فرضیه­ی دوم مربوط می­شود به سوگلی بودن رحیم مشایی نزد احمدی­نژاد. او سوگلی احمدی­نژاد است و من فکر می­کنم احمدی نژاد به خاطر این او را دوست دارد که به طرز عجیبی با او همذات پنداری می­کند. او هم مثل احمدی نژآد در این چهارسال اشتباهات فاحش و خارج از عقل فراوانی انجام داده است. اشتباهاتی که فریاد و فغان خیلی ها را درآورده. احمدی نژاد هم در این چهارسال اشتباهات بچگانه­ی فراوانی انجام داده است. و ضرب المثلی وجود دارد که می­گوید دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آیدو...

اگر فرضیه­ی دوم را بپذیرید که همانند فرضیه­ی اول دلیلی برای ردش نمی­بینم معاون اول شدن رحیم مشایی یک پیام خیلی بزرگ هم خواهد داشت: این که در چهار سال آینده باز هم منتظر اشتباهات ابلهانه و احمقانه­ی فراوان باشیم.

 

 

  • پیمان ..

نیازها

۲۶
تیر

همه­ی نیازهای بشر در یک مرتبه قرار ندارند. بلکه این نیازها سلسله مراتبی­اند. به­طوری­که اگر بعضی از آن­ها برآورده نشوند بعضی دیگر اصلن سربرنمی­آورند و تا این بعض دیگر برآورده نشوند بعضی دیگر ظهوروبروز نمی­کنند .

آبراهام موزلو، روانشناس آمریکایی، در کتاب خود "انگیزش و شخصیت"، نیازهای بشر را در پنج دسته تقسیم­بندی کرد و گفت که این نیازها سلسله مراتبی اند:

شدیدترین و مبرم ترین و فوری و فوتی­ترین نیازها نیازهای فیزیولوژیک به غذا، آب، اکسیژن و روابط جنسی­اند.

اگر نیازهای فیزیولوژیک برآورده شوند نیازهای مربوط به ایمنی و امنیت سربرمی­آورند و آدمی درصدد جست­وجوی محیط های امن و ایمن برمی­آید.

سپس نوبت نیازهای مربوط به عشق و تعلق خاطر و وابستگی می­رسد و آدمی مشتاق دوست، عاشق و معشوق و جایگاه گروهی می­شود.

آن­گاه نیازهای مربوط به عزت و حرمت پدید می­آیند و آدمی طالب عزت نفس، احترام دیگران، حیثیت و شان، دستاوردها و موفقیت­ها می­شود.

و سرانجام و تنها درصورتی که همه­ی نیازهای چهارگانه­ی قبلی به وجهی معقول برآورده شده باشند نیاز به خودشکوفایی پدیدار می­شود.

موزلو بعدها نیاز ششمی فراتر از نیاز به خودشکوفایی نیز قائل شد و آن نیاز به فراتر رفتن از خود(خودفراروی) است که آن را فطری و برای سلامت روانی کامل همه­ی انسان­ها ضروری می­دانست.

%%%

یکی از بدی­هایم این است که خیلی از حرف­ها و جمله­هایی که در ذهنم ماندگار می­شوند یادم می­رود از زبان چه کسانی شنیده ام یا در کدام کتاب خوانده ام. دبیرستان که بودم نظریه­ی نیازهای بشری موزلو را یکی از معلم ها خیلی دست وپاشکسته گفته بود. یادم است اصلن به این نام و با این شکل و شمایل نگفته بود. بحث نیازجنسی که پیش آمده بود شروع کرده بود به گفتن الویت بندی نیازها در کشور سوئد و یادم است فقط در درجه ی اول بودن نیازجنسی خیلی برایش مهم بود و بقیه­ی نیازها را نگفت...جلیلی بود یا بیات خانی یا شاید مسترنیکزاد...نمی­دانم. مهم نیست. مهم این است که خودفراروی ام آرزوست!

  • پیمان ..