بیست سالگی(ل)
میدان تجریش. هوا خنک. من و اسماعیل. ترافیک عجیب میدان تجریش. و ما دو تا که از امامزاده صالح زده ایم بیرون. طبال های آبادانی توی حیاط امامزاده طبل می زنند. عده ای دورشان جمع شده بودند و عده ای هم صف کشیده بودند برای غذا. صدای طبل ها توی حیاط امامزاده می پیچید و در من حس انذار به وجود می آورد: اتفاقی قرار است بیفتد. اما آن جا نماندیم. زدیم از صحن و حیاط امامزاده بیرون. یک بار دور میدان تجریش می گردیم. ساعت هفت است و من نمی دانم به کدام طرف برویم. قرار نیست آن جا بمانیم. برویم جماران؟! سید محمد امشب سخنرانی دارد امشب آن جا و مراسم سینه زنی هم حتم هست آن جا. شب عاشورا است. شب تولد من هم هست. امشب بیستمین سال زندگی ام تمام می شود. نهایت سالی یکی دو بار گذارم به تجریش بیفتد و نمی دانم که این جا همیشه ترافیک است یا نه. ولی حس می کنم این ترافیکی که به سمت نیاوران است عادی نیست. شت تولدم است و اسماعیل به فرمان من. . دلم می خواهد راه بروم. کشیده می شویم به سمت ولی عصر و پیاده روی خیابان ولی عصر ما را به خود می کشاند... بار دیگر سقوط...
پیاده رو خلوت است. خیابان شلوغ است. ترافیکی بس عظیم. دختر و پسری جلوتر از ما آرام و سلانه سلانه با ناز و اطوار راه می روند. ازشان جلو می زنیم. می رسیم به پسری که دو دختر کنارش راه می روند. کنار دکه ی روزنامه فروشی می ایستیم تا اسماعیل آدامس بخرد. یکی از دخترها هم می آید و سه نخ مارل بورو می خرد. حالم را به هم می زند و فحش رکیکی زیر لب حواله اش می دهم. تند تر راه می رویم تا ازشان دور شویم.
و حالا فقط ماییم و پیاده روی بی کس خیابان ولی عصر با تمام مغازه های تعطیل و خاموشش. چنارها تنومندند و هوا خنک است. حرف نمی زنیم. راه می رویم فقط. گه گاه جمله ای می پرانیم از ترافیک بی پایان خیابان ولی عصر در این شب خلوت.... نبش یکی از کوچه ها تکیه ای برپا است. شیرکاکائوی داغ پخش می کنند به همراه نوحه یی از آهنگران. "سلام بر حسین" و "لعنت بر یزید"ی بالا می اندازیم و شیرکاکائو را سر می کشیم و عجیب می چسبد.
به تقاطع ولی عصر و چمران می رسیم. سوار اتوبوس می شویم تا ما را با سرعت برق و باد برساند به پایین خیابان ولی عصر...
%%%
به سمت میدان فردوسی پیاده می رویم. شب تهران است. شب عاشورای تهران است. پیاده روی خیابان انقلاب خیلی خلوت است. می گویم: امشب شب تولدمه. چی می خوای مهمونت کنم؟!
اسماعیل می گوید: شب عاشورایی کجا بازه که تو بخوای مهمونم کنی؟!
می گویم: پس در آغاز سومین دهه از زندگی م یه چیزی بگو همیشه یادم بمونه...
-چی بگم؟!
-یه چی بگو یادم بمونه. به دردم بخوره.
-این جارو نگاه کن. ببین چند تا سایه داریم.
-تشکر می کنیم.
-جدی می گم. نگاه کن این جا رو. یه سایه ی درازقلی داری. یه سایه ی کوچولو. یه سایه اندازه خودت. یه سایه کم رنگ، یه سایه پررنگ.
نگاه می کنم به سایه های خودم در جلو و عقبم و به نور چراغ های جلوی مغازه ها و نور تیربرق ها و پروژکتورها.
-کدوم سایه ی توئه؟
-هیچ کدوم.
-تو روحت!
می رسیم به پل بالای تقاطع حافظ و انقلاب. پل کالج. در پیاده رو هیچ کس نیست. هیچ کس. چند لحظه می ایستیم و نگاه می کنیم.
-فردا این جا عاشوراست.
-آره... بیست سالگی فاجعه ست...
چرا نگفتی؟ دوست داشتم به این بهانه دور هم باشیم!