ظ
سهشنبهها برایم روز آخر هفتهاند. چهارشنبه و پنجشنبه دانشگا نمیروم. سهشنبهها برایم همان حسی را دارند که وقتی دبستان میرفتم پنجشنبهها داشتند. آخرین کلاس هفتهام، عصر سهشنبهها "تاریخ اسلام" است. همهی بچههایش ورودی جدیدند و سال بالاییشان تقریبن فقط منم. با خرشانسی محض توانستهام برش دارم. ورودیهای جدید تفاوت چندانی با سال گذشتهی ما ندارند. به همان اندازه احمقاند و به همان اندازه سرخوش از ورود به دانشگا. تاریخ اسلام که تمام میشود احساسات متناقض زیادی به سراغم میآیند.
مخصوصن وقتی از دانشکده میآیم بیرون و وارد حیاط میشوم. بینهایت احساس فراغت و آسودگی میکنم. انگار که دیگر هیچ باری بر دوشم نیست. آن قدر احساس فراغت میکنم که دلتنگ میشوم. بیخود و بیجهت دلم تنگ میشود. برای همه چیز و همه کس. آن وقت همهی درختهای دانشگا برایم غمانگیز میشوند. چشم میگردانم شاید مردی آشنا را ببینم که دیدنش باعث شادیام بشود. اما انگار سهشنبهها عصر هیچ کدام از مردهای آشنا که دیدنشان خوشحالم میکند در دانشگا نیستند. این طوریها احساس تنهایی میکنم و درخت توت جلوی دانشکده که آسفالت زیرش پر از لک و پیس شیرهی توتها است برایم غمانگیزترین درخت دنیا میشود.
پس سرم را میاندازم پایین و میروم.
سهشنبهی گذشته علاوه بر این احساسها احساس سوسک بودن هم میکردم. حس میکردم هیچی نیستم و هیچی ندارم و هیچی بلد نیستم. احساس میکردم خیلی کوچکم. خیلی خیلی خیلی کوچک.
از در غربی زدم بیرون و همانطور که از پیادهرو پایین میرفتم حس میکردم آدمهای دوروبرم خیلی بزرگند. درختهای توی خیابان خیلی بزرگند و نردههای سبز خیلی درازند و فقط منم که کوچکم و ناچیز و خرد. بعد حس کردم مثانهام پر شده. برگشتم. خواستم بروم به سمت فنی. اما حال نداشتم از پلهها بالا بروم، از کریدور بگذرم، چند قدم توی راهرو راه بروم تا... برسم به دستشویی. دیدم دستشویی حقوق نزدیکتر است. رفتم آن جا. ساعد زنگ زد. قطع شد. حدس زدم من را دیده است خواسته است بگوید: داری میری حقوق چی کار؟ وایستا منم بیا.
توی دلم جوابش را دادم: دارم میرم حقوق بشاشم.
و از این جواب خودم خوشم آمد. مخصوصن که جملهی دیگری هم میتوانستم بگویم که به قرینهی معنوی نگفته بودم. دیگر زنگ نزد. من هم زنگ نزدم...
از دستشویی که آمدم بیرون در آینهی بزرگ از دیدن تصویرپسر یک متروهفتادوپنج سانتیای که توی چهارچوب در دستشویی ایستاده بود جا خوردم. کمی بزرگ بود. سرم را پایین آوردم. سعی کردم نگاهش نکنم.
- این، منم؟
دستهایم را که شستم صاف توی چشمهایم نگاه کردم. از پشت عینک انگار دلهره داشتند.
- هان چیه؟
موهایم آشفته بود. کمی با دست صافشان کردم.
- سوسک.
بار دیگر به آرامی به خودم گفتم: سوسک؛ طوری که هر ناشنوایی هم میتوانست لبخوانی کند...
حالا دلم میخواست بنشینم روی کاسهی توالت فرنگی آن گوشه، در را باز بگذارم و به خودم توی آینه زل بزنم و هرچی دلم میخواهد به خودم بگویم. اما در دستشویی باز شد و پسر طاسی آمد و رفت به سمت یکی از دستشوییها. بیخیال شدم. کیفم را از توی سبد دستشویی برداشتم و زدم بیرون...باید راه میرفتم...