ط
حسام امشب میرود تبریز. با قطار میرود. صدای آیریلیق آیریلیق قطار تا خود تبریز موسیقی زمینهی سفرش خواهد بود. مقداد هم میرود نور. تنهایی. فشردن پدال گاز در جادههای پاییزی شمال.
دیشب آخرین شب حضورشان در تهران بود. تا پاسی از شب با هم بودیم. رفتیم سینما. "بیپولی" را دیدیم.خندیدیم. خوشمان نیامد. فقط به تیکههای جوکش خندیدیم. یاد "عقاید یک دلقک" افتادم. بیپولی یعنی آن کتاب، نه این فیلم مزخرف. به جفتشان پیشنهاد کردم حتمن اگر وقت کردند بخوانندش. توی خیابان ولیعصر قدم زدیم. بعد توی خیابان انقلاب قدم زدیم. از کنار پارک دانشجو رد شدیم. تا فردوسی رفتیم. بعد تا ایستگاه دروازه دولت هم پیاده رفتیم. از تمام چهارراههایی که چراغ عابر پیادهشان قرمز بود رد شدیم. برای این رد شدیم که ماشینهای در حال حرکت برایمان بایستند. حسام میگفت در تبریز ماشینها برای عابرپیاده نمیایستند. در تبریز ماشینها به چهارراه که میرسند سرعتشان را زیاد میکنند... در مورد خیلی چیزها حرف زدیم. دلم میخواست آخرین تصویرشان از تهران خوب و خوش باشد. دلم میخواست یک خاطرهی خوش بسازم. اما نمیدانستم باید چه کار کنم. آخرش هم کاری نکردم. شب ِ خنکِ پس از یک روزِ بارانی تهران برای راه رفتن و حرف زدن عالی بود.
در مورد تهران حرف زدیم. آدمهایش، خیابانهایش، حال و هوایش و فرقهایش با تمام شهرستانها. این روزها که دارم "سه گانهی نیویورک" پل استر را میخوانم حرف زدن در مورد تهران برایم دوستداشتنی است. از سیاست حرف زدیم و زنها و دخترها . ودانشگاه... دانشگاااا... دانشگایی که به خاطرش یکی دو ماهی از هم جدا میشدیم.
هنوز هم نمیدانم در مورد دانشگا چه بگویم. فقط یک چیز را میدانم: این روزها زندگی بدون دانشگا برایم قابل تصور نیست. این روزها به بعد از دانشگا نمیتوانم فکر کنم. یک جورهایی برایم مثل عدم میماند. نیستی. نمیتوانم تحلیل کنم که دانشگا چه جور جایی است، چه بلایی در آن به سرم آمده، چه چیزهایی به من داده و چه چیزهایی از من گرفته. در یک کلام نمیتوانم بفهممش. ولی میدانم که هست. برای همهی ما هست...
روز اول مهر هیچ حس نوستالژیکی به مدرسه و این کوفت و زهرمارها نداشتم. برایم کمی عجیب بود. اول مهر فقط به امتحان ریاضی دویی فکر میکردم که خردادماه(روز قبل از انتخابات) داده بودیم و سخت بود و همه از دم تر زده بودیم و حالا روز اول مهر امتحان مجدد داشت برگزار میشد. روز اول مهر فقط استرس یک امتحان دانشگاهی را داشتم!..
چند روز قبل صادق همینجوری گفت: پایهای برای بچههای ورودی 88 یه مجله بزنیم؟ من گفتم: آره. بزنیم.
ولی نشد. نشد برایشان یک مجله بچاپیم و تویش ادای بابابزرگها را دربیاوریم و از دانشگا طوری حرف بزنیم که انگار از کودکی در آن به سر بردهایم و...
آره... در مورد دانشگا حرف زدیم. در مورد ورودیهای 88. تجربههایمان. خاطرهها. آدمهایی که توی دانشگا دیدهایم... در مورد این حرف زدیم که اگر قرار باشد به ورودیهای 88 چند تا چیز بگوییم که توی دانشگا به خوبی و خوشی شروع کنند به زندگی کردن چه چیزهایی بگوییم. از انتظارهای دوران کنکور از دانشگا حرف زدیم. ضدحالی که از خیال هایمان از دانشگا خوردیم. روابط انسانی در دانشگا. دوستیها. دخترها. پسرها. درس ها... دانشگاه لعنتی. درس و تحصیل...
بیخیال...
فردا همه چیز شروع میشود. هم برای حسام، هم برای مقداد و هم برای من. حالا دیگر بیست ساله شدهایم. بیست سالگی سن غریبی است...باید در آن شروع کرد به بالا رفتن از سربالایی ها...