پارک آرمان
سهراه تهرانپارس، کنار ترمینال شرق، پارک کوچکی هست که خیلی دوستش دارم. اسمش بوستان عطار است. ولی اگر به من بود اسمش را میگذاشتم پارک ترمینال. به سال 1358 تاسیس شده. این را میشود از چنارهای بلندبالا و جوانش هم فهمید. این که چرا دوستش دارم دقیقن نمیدانم. از سالها پیش برایم جایی دوستداشتنی بوده. شاید به خاطر چنارهایش، شاید به خاطر برگهای چنارهایش که نور خورشید از لابهلایشان روی آدم ذرهذره میریزد و آدم را اذیت نمیکند. قبلنها، آن زمانها که بزرگراه پاییندست نبود منظرهی کاملی از جنگل سرخهحصار هم در زمینهی پارک بود که دوستداشتنیاش میکرد. پارک را در تابستان و بهار آن قدرها دوست ندارم. پارک در پاییز برایم جادویی میشود، مخصوصن در آذر، ماه آخر پاییز. در روزهایی که سوز هوا را میشود دید و هوا ابری است... پارک کنار ترمینال است و استراحتگاه بسیاری از مسافرانی که میخواهند بروند و قبل از رفتن دقایقی در آن مینشینند و به درختهای چنارش که جان میدهند برای بغل کردن نگاه میکنند و... بعضی وقتها به این فکر میکنم که اگر من بخواهم یک فیلم بسازم حتمن یک سکانسش را در این پارک فیلمبرداری میکنم. همان سکانسی که در آن مرد جوان و معشوقش روی یکی از نیمکتها نشستهاند و آخرین گپشان را میزنند. همان سکانسی که در آن مرد و دختر از هم جدا خواهند شد. مرد سوار بر اتوبوسی خواهد شد و خواهد رفت... مجبور است برود. آرمانی دارد که باید به خاطرش برود و شاید برنگردد...
%%%
مطمئن نیستم اولین کتاب غیردرسی ای که خواندم کدام بود: "حسنی نگو یه دسته گل" یا "افسانههای آذربایجان" یا "عموجنگلبان". الان دلم میخواهد بگویم عموجنگلبان بود. گمش کردهام ولی قصهاش هنوز یادم است. قصهی جنگلبان پیری بود که یک مدرسهی جنگلی ساخته بود و میخواست در آن بچههای حیوانات جنگل را باسواد کند. دور افتاده بود و به سراغ حیوانات مختلف میرفت تا راضیشان کند که بچههایشان در مدرسهی جنگلی درس بخوانند... آخرش هم توانسته بود همهی بچههای حیوانات و خود حیوانات را در مدرسهاش جمع کند و شروع کند به باسوادکردنشان...
دیروز در سرخهحصار وقتی داشتیم از یکی از تپهها بالا میرفتیم چند شغال را دیدیم. برای خودشان آزادانه پرسه میزدند. جنگل بود و خانهی آنها. همینطوریها یاد عموجنگلبان افتادم. بالای تپه که رسیدیم نشستیم و به منظرهی تهران از سمت شرقش نگاه کردیم. هوا به طرز خارقالعادهای شفاف بود. تمام خانههای تهران که روی هم تلنبار شده بودند با جزئیات مشخص بودند. برج میلاد نه در هالهای از غبار و دود بلکه در زمینهای از شهر شفاف و آسمان آبی معلوم بود... از تپه که آمدیم پایین رفتیم بین درختهای سرخهحصار: کاجها و سروها با پوستهای خشن و زبرشان که به خاطر همین نمیشد بغلشان کنی و بگویی: آی جنگل جنگل دوستت دارم!
جنگل... جنگل... سرخهحصار جنگل نیست. جنگل برایم جایی پر از دارو درخت است که هوایش مهآلود است و از شدت اکسیژن هوا مرطوب و سرد است و صداهای حیوانات از چهارسو در گوش آدم میپیچد؛ جایی که در آن زنده بودن معنا پیدا میکند...جایی که دلیل علاقهام به یکی از شغلهای روزگار است: جنگلبانی!
%%%
اما جنگل که میگویم یاد یک نفر هم میافتم. کسی که برایم اسطورهی آرمان هم هست: میرزا کوچک خان جنگلی.
نمیدانم از میرزا چه بگویم. چهرهی یک انقلابی، یک مرد عصیان و آرمان و پاپس نکشیدن، چهرهی یک مرد برایم چهرهی میرزاکوچک جنگلی است. قلمروش جنگل بود و ارادهاش به وسعت گیلان و ایران.
چهطور بگویم؟ شاید این که من جنگل را دوست دارم و جنگلبانی را، همهاش به خاطر میرزاکوچک است.
آدمهایی را توی عمرم دیدهام که مجنون و شیدای انقلابی بودن و عصیان کردن بودهاند؛ پسرهایی که الگویشان در این وادی ارنستو بوده و فیدل. سیگار میکشیدهاند به خاطر اینکه ارنستو سیگار میکشیده و ریش میگذاشتهاند به خاطر ارنستو. هر وقت یاد میرزا میافتم از این آدمها خندهام میگیرد. میرزا و قلمروی جنگلش و آزادگیاش و خیانتهایی که در حقش شد کجا و ارنستو کجا؟!!...
پسنوشت: امیرحسین فردی یک کتاب دارد به اسم "کوچک جنگلی" که زندگینامهی میرزا را در آن قشنگ نوشته. خواندنش خالی از لطف نیست.