بازی بازنده بازنده ی ما
آسمان گرفته است. نشسته ام بر صندلی آخر اتوبوس. به میدان فردوسی که می رسیم احساس اندوه شدیدتری می کنم. و از پل کالج که رد می شویم دیگر حوصله ی چیزی را ندارم. نگاه می کنم به ساختمان سوخته ی پایین پل و به مسافرهای اتوبوس که آن ها هم اندوهگین اند. آن قدر ناراحت که هیچ تعجبی در چهره های شان نیست. امیرآباد که می رسم می فهمم "ام" را گرفته اند. شدیدن نگرانش می شوم. دیروز توی متروی امام حسین گرفته اندش. پلیس ها و بسیجی ها ریخته اند توی مترو همه را واداشته اند که بنشینند کف ایستگاه و بعد چهار نفر را بلند کرده اند برده اند. و یکی از این چهار نفر ام بوده. می روم سر کلاس ترمودینامیک می نشینم. چیزی از آنتروپی نمی فهمم. دوست هم ندارم که بفهمم. حالم از همه چیز به هم خورده. بعد از کلاس محمد را هم می بینم. برایم از دیروز تعریف می کند. با صادق و محمد می رویم توی بوفه می نشینیم. محمد می گوید که دیروز به محض این که از ایستگاه مترو آمده اند بیرون چند نفر باتون به دست به استقبال شان آمده اند. قصه ی فرارش را تعریف می کند. پلیسی که افتاده بوده دنبال او و او فرار کرده رفته قاطی یکی از هیئت ها و شروع کرده به سینه زدن. از کلت به دست ها می گوید. و مردمی که دیگر ترسی از باتون و گلوله نداشته اند و می افتاده اند دنبال سربازها. صادق شاکی است. محکوم می کند. می گوید نباید عاشورا این طور می شده. و با محمد جرشان می شود. محمد از ظلم می گوید و این که باید جلویش ایستاد و صادق می گوید این راهش نیست. نباید دیگر به این جور اعتراض ها پرداخت و ادامه داد. آن ها ترسی از کشتن ندارند. و محمد اعصابش خرد می شود می توپد به صادق که تو تابه حال بوده ای که ببینی چه بلاهایی سر مردم می آورند؟
حامد هم سروکله اش پیدا می شود. نیامده وقتی می بیند داریم بحث می کنیم نظر احمقانه ی همیشگی اش را می گوید: باید به دنیا فان نگاه کرد. و هه هه هه می خندد. و جوری این جمله را می گوید که انگار باید همه مان خفه شویم و حرفش را دربست بپذیریم. محمد می گوید: تو دیگه زر نزن. و بلند می شویم می رویم سایت. صادق می نشیند تمام مطالبی را که ام توی وبلاگ گروهی بچه های دانشکده نوشته بوده پاک می کند. اسمش را هم از لیست نویسنده ها حذف می کند. تمام مطالبش را با هم می خوانیم. نظرات را هم می خوانیم. یاد کلی خاطره می افتیم و مطالبش را حذف می کنیم.صادق صفحه فیس بوک ام را هم نابود کرده. انگار که در اینترنت هیچ امی وجود نداشته و ندارد. باز سروکله ی حامد پیدا می شود. شاد و سرخوش و خندان. هر جمله ای که می گوید یک تک خنده هم پشت بندش می زند. انگانه انگار که دیروز عاشورا بوده و به تعداد انگشتان دست و پا آدم کشته اند و به اوضاع افتضاح است و به تعداد موهای سر من آدم گرفته اند و ام را هم گرفته اند و… نمی دانم چه می شود که باز جمله ی احمقانه اش را تکرار می کند: به مسائل باید فان نگاه کرد. دلم می خواهد فحش کشش کنم. یادم به 17آذر می افتد که وقتی بسیجی ها آمده بودند جلوی دانشکده فنی گذاشته بود رفته بود جلوی پزشکی و دورادور نگاه می کرد و هر چه قدر می گفتیم:بابا دانشکده مونو دارن نابود می کنن…. حالم از کوچک بودن، ناچیز بودن و خرد بودنش به هم می خورد. فقط بیلاخی حواله اش می دهم که ای کاش همین را هم حواله اش نمی دادم که لایق همین هم نبود…
%%%
بازی بازنده بازنده ی ما تمامی ندارد. امروز سوار یکی از این بی آرتی های دو کابینه شده بودم. از در جلو سوار شدم. رفتم قسمت وسط ایستادم. آن جا که یک صفحه ی گرد فلزی دو کابین را به هم متصل می کند. نامتعادل ترین جای اتوبوس برای ایستادن آن جاست. قسمتی که هی می چرخد و ثابت نیست. و در ناصافی های خیابان بیش از هر جای دیگر اتوبوس پایین و بالا می شود. پیش خودم فکر کردم که باید به این جای اتوبوس عادت کنم. عادت کنم که هر کاری که در حالت نشسته روی صندلی ها انجام می دادم این جا هم بتوانم انجام بدهم. کتاب خواندن، نوشتن و… فکر کردم که این دایره ی بی ثبات ایران است. جاهای دیگر اتوبوس که کمتر تکان می خورند و کمتر کش و قوس می آیند و ایستادن و شستن در آن ها راحت تر است جاهای دیگر جهان است و این دایره ی وسط ایران است… باید عادت کرد!...
شده م اون کشیش کتاب اونامونا که تمام عمر به مردم دروغ می گفت، اعترافات شون رو می شنید بعد بهشون می گفت که شما آمرزیده شدید در حالی که هیچ به این حرفش ایمان نداشت! از کشیشه خوشم اومده بود. شدم کشیشه!!!!
در اون خستگی تو باید امیدوار بود و در این ناخستگی من واقع بین. چه کار کنیم دیگر!