من خوبم
کلن احساس خاصی ندارم. در بی احساسی مطلق به سر می برم. حتا دیگر از این که بی احساسم احساس نگرانی نمی کنم. پیاده روی های طولانی در من حسی نمی انگیزند. غروب ها از سه راه تهرانپارس تا خانه مان پیاده برمی گردم. حدود بیست و پنج دقیقه پیاده روی در سربالایی. نه تنها هیچ حسی به من نمی دهد، حتا فکری هم به ذهنم خطور نمی کند که بتوانم باهاش بازی بازی کنم. قبل تر ها این جور پیاده روی ها را دوست داشتم. دوست داشتم همین طور بروم و هیچ وقت به هیچ جا نرسم. بس که حس می داد و فکر برای بازی کردن. حالا برایم هیچ فرقی ندارد. خودم هم قبول کرده ام. خیلی راحت. آدم مهندسی که بخواند همین می شود. اصلن از اقتضائات مهندسی خواندن همین بی احساسی مطلق است. این را محمد می گفت. عمویش این را به او گفته بود. به این یقین رسیده ام که دل من مثل قلعه ی حسن صباح می ماند. تسخیرشدنی نیست!
دیگر چیزی وجود ندارد که بتواند ناراحتم کند. آیت الله منتظری می میرد. امتحان دینامیکم را بسیار بد می دهم. فلانی را می گیرند. برای کسی نامه می نویسم و جوابم را نمی دهد. لیسیده شدن دخترها توسط کی ال ها را می بینم. دانشکده ام محل جنگ و دعوا و گیس و گیس کشی می شود. رادیکالیسم عجیب و دهشتناک را بین دوستان دیروزم می بینم. امنیت روانی ام از دست رفته. این ها هیچ حسی در من به وجود نمی آورند. مثل سربازی شده ام که از بس تیروگلوله و خون دیده پاشیده شدن مغز دیرین ترین دوستش در یک قدمی اش هیچ حسی درش به وجود نمی آورد! نوشته های پرسوزوگداز دیگران درباره ی آیت الله را می خوانم. انگار پدرشان بوده. چه قدر احساس به خرج می دهند این ها! وبلاگ هایی هستند که درشان شعرهایی نوشته می شود. شعرها و متن هایی با ضمیر دوم شخص مخاطب. تو فلانی. تو بهمانی. تو رفتی و من این طور شدم. تو رفتی و من نتوانستم. این "تو"ی نوشته هاشان مزخرف ترین مفهوم تمام عالم است. "تو" کجا بود بابا؟ تو. تو. تو. سرت تو گو(گه)! والا... چند وقتی بعدازظهرها زمانی که حال و حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم می رفتم دانشکده ی ادبیات. کتابخانه ی شهید ترکاشوند در طبقه ی سوم. کتابخانه ای با پنجره های بزرگ و محیطی روشن و خلوت. می رفتم می نشستم برای خودم کتاب می خواندم. بسیار خلوت بود. فقط چند نفر در آن بودند که ان ها هم ادبیاتی نبودند. کتاب ریاضی یا فیزیکی جلوی شان باز بود و ورق کاغذی کناردست شان برای حل کردن مساله ای. و من با خودم می گفتم: چه قدر این ادبیاتی ها خرند! این هایی که کارشان خواندن و نوشتن است و باید اوقات شان در کتابخانه ها بگذرد کمتر از همه توی کتابخانه اند! راستش یک زمانی فکر می کردم دانشکده ی ادبیات و فلسفه برایم "جایی دیگر" است. همه ی آدم ها برای خودشان حداقل یک "جایی دیگر" دارند. جایی که فکر می کنند بعد از خلاصی از این جهنمی که تویش هستند به سراغ آن جا می روند. برای خیلی از بچه فنی ها این "جایی دیگر" دانشگاهی ست در آمریکا یا کانادا یا اروپا. برای بعضی ها این "جایی دیگر" بهشت است. برای بعضی ها شهر و ولایت شان. و من هم وقتی خام تر و جاهل تر بودم فکر می کردم این جایی دیگر رشته ای ست از رشته های انسانی... راستش الان درباره ی "جایی دیگر" هیچ حسی ندارم. "جایی دیگر"ی برای خودم خیال پردازی نمی کنم. فکر می کنم همین جایی که هستم بهترین جاست! بی احساسی بد دردی است...