ف
دلم میخواهد یک فیلمنامه بنویسم که یکی از سکانسهای میانیاش این طوریها باشد:
خارجی - هنگام غروب
[یکی از پیادهرو های خاکستری تهران. از آن پیادهروها که هیچ جاذبهای برای قدم زدن ندارند. از آن پیادهروها که اثری از دختروپسرهای عاشق در آن پیدا نیست.پیادهرویی آسفالته با دیوارهایی طولانی و سیمانی و گهگاه چند مغازهی آپاراتی و تعمیر ماشین. پیادهرویی گشاد که هراز چند وقتی موزاییکی میشود. موزاییکهایی لق و ترک خورده. آسمان هم کمی ابری. هوای سرد و زمخت آخرهای پاییز. دو پسر کاملن معمولی که در حال راه رفتناند. از وسطهای حرف زدنشان است که میشنویم و میبینیم:]
اولی:شام و نارو چی کار میکنی؟ خودت درست میکنی؟
دومی:آره. خیلی وقتا شام و ناهارو یکی میکنم. بعضی روزا صبحها که حال ندارم صبحونه درست کنم هیچی نمیخورم. این جور روزا تو شبانهروز فقط یه وعده غذا میخورم.
- همهش تنهایی؟ کسی رو با خودت خونه نمیبری؟
- آره. همهش تنها.
- هوس زن و دختر؟!
- نه...
- ...
- تو خونه سعی میکنم درس بخونم. ولی یا راه میرم یا زل میزنم. بعضی وقتا میشینم روی صندلی و زل میزنم به یه نقطه. بعد با یه صدا میپرم. میبینم دو سه ساعت گذشته و من فقط نگاه میکردم.
- یه زمانی فکر میکردم اگه یه خونه مجردی بگیرم و برای خودم تنها زندگی کنم، تنهای تنها، اون وقت مرد میشم.
- الان چی؟
- تو مرد شدی؟
- نمیدونم.
- قربون صداقتت برم من.
- مرد یعنی چی؟...
بعد صحنه قطع میشود به پسر دومی که توی اتوبوس ولوو روی یکی از صندلیهای میانی کنار پنجره ساکت نشسته است و به دور دورها نگاه میکند. دوربین از پنجرهی اتوبوس دور میشود و دور میشود و ما اتوبوس را میبینیم که توی جادههای پرپیچ و خم به پیش میرود.
و...