باج
دانیال، میدونی چیه؟ الان بیشتر از یه ساله که قیافهی مزخرف و هیکل کجوکولهتو ندیدیم. و این خیلی خوبه. خیلی خوب. اصلن نمیدونم چه مزخرفی شدی. هر چی هم که شدی مهم نیست. به فلانم هم نیست. مهم ذهنیت منه و آدمی که توی ذهنم اسمش دانیاله. بهترین آدمها همونهایی هستن که نمیبینیشون، مگه نه؟ حالا که داری این مزخرفاتو میخونی با صدای زنگولهدار من بخون. یعنی صدای منو تو اون گوشای درازت اکو کن. یه زمانی این مرضو داشتی. حالا دوباره این مرضو به جون خودت بنداز. آخه کرهخر چرا چهارشنبهی هفتهی پیش نیومدی؟ شنبه بهت اسمس زدم که چهارشنبه پاشو بیا. نیومدی. تازگیها به هیچ کس باج نمیدم. الکی به کسی حال نمیدم. الکی از کسی تعریف نمیکنم. الکی به خاطر خوشایند یه تخمهسگ دیگه پشت یه نفر دیگه بد نمیگم...کسی درمورد من این کارا رو نکرده و نمیکنه. با دلیلش هم نکرده و نمیکنه. ولی دیگه دوست ندارم به کسی باج بدم. اما توی عوضی زورت مییاد جواب سلام بدی و پاشی بیای. حس کردم یه باج الکی به تو دادم و خیلی کفری شدم. راستا حسینی دروغ میگم بگو دروغ میگی. بیخیال. مردهشور هیکلتو بشوره. نبودی. صادق بود. من بودم. قدیر بود. یه غروب پاییزی بود. کانون به اف رفته. دیگه تو اون سالنه هم نرفتیم. هفت هشت نفر بیشتر نبودیم. دور یکی از میزای همون کتابخونه نشستیم. رفیق قدیر هم بود، شمس. حال و حوصلشو ندارم. وسط حرف زدنهاش برای صادق آلبوم آخ نامجو رو بلوتوث کردم. قشنگ جلوی شمس هم نشسته بودیم. زورمون زیاد بود. چیزی بهمون نمیگفت. صادق یه داستان خوند که فوقالعاده بود. جدید نبود. ولی من نشنیده بودم. قدیر از بیداستانی یکی از قصههای قدیمی اون رو آورده بود که بخونه. صادق میگفت: آخرین داستانم بوده. عالی بود. نوع خوندن صادق هم دیوانهم کرد. بیخیالانه میخوند و من دلم میخواست تا خود صبح با همون لحن بیخیالانه بشینه همون جا قصه بخونه. فقط گوش کردم. تموم که شد به عنوان نظر گفتم: غم عظیمی داشت این داستان. شمس گیر داده بود که بیشتر توضیح بده. من هیچ چیز دیگهای نگفتم. از من حرف بیرون کشیدن واقع سخته. ولش. دارم مزخرف میگم. صادق معقولتر شده بود. آره فکر کنم درستترین واژه همین باشه: معقول. جلوی موهاش هم بیشتر ریخته بود و کل موهاش البته تنکتر شده بود. منم همین طوری شدم. موهام یه دفعهای ریخته. دارم کدو میشم. میتونی بخندی. بهرام اکبری یادته؟ در مورد نادرشاه چیزای جالبی میگفت. میگفت نادر آخرای عمر دندوناش میریزن. به خاطر همین حرفاش نامفهوم میشن. دستور که میداده هیچ کس نمیفهمیده. و تازه برای خیلیها نوع دستور دادنهاش به خاطر صدای نامفهومش مضحک و خندهدار شده بوده. به خاطر همین نادر روزبهروز پرخاشگرتر میشده و حس میکرده به خاطر نامفهوم بودن حرفاش قدرتش داره کم میشه. جریتر میشده. برای این که اثبات کنه هنوز قدرتمنده هر روز وحشیتر و وحشیتر میشده و الخ... همین جوری میخواستم بگم منم یه جورایی دارم مثل نادر میشم. حس میکنم به خاطر موهای کوفتی شکوه نداشتهم داره از دست میره. اینا هیچی. از آخر نادر و اون ستارههه هم میترسم. دوست ندارم ستاره به سراغ منم بیاد. بیخیال سگاخلاقتر از این حرفها شدم که ستارهیی خوشش بیاید از قروقمبیلهای من. ولش. صادق که قصه میخوند میدونی یاد چی افتادم؟ یاد پنجشنبه بعدازظهرهای قدیمی خودمان. او که قصه میخواند آنی خودمو تو اون دخمهی پشتی مرکز 28 حس کردم حس کردم میز و صندلیهای جلوم صورتی رنگاند و بارون مییاد و سقف سوراخه و اقدامی(همون پیرمرد کچله شمالیه) یه لگن گذاشته کف کتابخونه و صدای تالاپ تالاپ قطرههای بارون میپیچه توی دخمه و صادق قصه می خونه و بعدش قراره من بخونم و تو با اون سرنتیپیتی کوفتی صدای مارو ضبط میکنی و قدیرهم تازه زن گرفته و...اه. بیخیال. حالا یه بعدازظهر آفتابی پاییزی رو تجسم کن. منو تو ایستگاه بیآرتی انقلاب تصور کن که تکیه دادم به یکی از درهای خروجی،روبه آفتاب در حال غروب که نور زرد و نارنجیش به من میتابه. من منتظرم. اتوبوس نمیاد. یه آقای جوون با پیرهن صورتی رنگ و عینک دودی که کنارم وایستاده از من میپرسه: میخوام برم فردوسی همین جا سوار شم؟ من میگم: آره. سه ایستگاه بعد پیاده شو. بعد یه مرد با پیرهن و شلوار روغنی و کثیف میپرسه: خیابون شریعتی میخوام برم. کجا پیاده شم؟ بهش میگم: پنج ایستگاه بعد پیاده شو. همون ایستگاهه که بالای پله. و یه پسر قدکوتاه میپرسه: دروازه دولت کجا پیاده شم؟ میگم: چهار ایستگاه بعد. بعد که همهی اینا تموم میشه پسر خوش تیپ عینک دودیه میخنده میگه: همهی ایستگاههارو حفظی؟ میگم: آره. آستین پیرهنمو تا زدم و پیرهنم رو شلوارمه و ریش هم چندروز نتراشیده و موهای تنکم هم پریشون. میگه: دانشجویی؟ میگم: آره. خسته میگم. میگه: کجا؟ میگم: همین پنجاه تومنی. میگه: چه رشتهای؟ میگم: مکانیک. تعجب میکنه. کفش میبره. میگه: ایول. حالمو به هم میزنه. وقتی اون طوری کفش میبره و میگه ایول حالمو به هم میزنه...رومو برمیگردونم ازش. بیخیال. برای زر زدن زیاد سوژه دارم. اما دیگه حال ندارم بنالم. حالا میتونی بری سیگارتو بکشی یا گنجینهی عکسای پورنوتو باز کنی و یکییکی نگاهشون کنی و یا گم شی سر کار شرکتی که توش بردگی میکنی(منم بردهی دانشگاهم، چیزی نیست. همهی ما بردهایم) و یا هر غلط دیگری که میخوای بکنی. هر از گاهی یادت میافتم. ولی بهتره که نبینمت.