سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

باج

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۸۸، ۰۹:۵۲ ب.ظ

دانیال، می­دونی چیه؟ الان بیشتر از یه ساله که قیافه­ی مزخرف و هیکل کج­وکوله­تو ندیدیم. و این خیلی خوبه. خیلی خوب. اصلن نمی­دونم چه مزخرفی شدی. هر چی هم که شدی مهم نیست. به فلانم هم نیست. مهم ذهنیت منه و آدمی که توی ذهنم اسمش دانیاله. بهترین آدم­ها همون­هایی هستن که نمی­بینی­شون، مگه نه؟ حالا که داری این مزخرفاتو می­خونی با صدای زنگوله­دار من بخون. یعنی صدای منو تو اون گوشای درازت اکو کن. یه زمانی این مرضو داشتی. حالا دوباره این مرضو به جون خودت بنداز. آخه کره­خر چرا چهارشنبه­ی هفته­ی پیش نیومدی؟ شنبه بهت اسمس زدم که چهارشنبه پاشو بیا. نیومدی. تازگی­ها به هیچ کس باج نمی­دم. الکی به کسی حال نمی­دم. الکی از کسی تعریف نمی­کنم. الکی به خاطر خوشایند یه تخمه­سگ دیگه پشت یه نفر دیگه بد نمی­گم...کسی درمورد من این کارا رو نکرده و نمی­کنه. با دلیلش هم نکرده و نمی­کنه. ولی دیگه دوست ندارم به کسی باج بدم. اما توی عوضی زورت می­یاد جواب سلام بدی و پاشی بیای. حس کردم یه باج الکی به تو دادم و خیلی کفری شدم. راستا حسینی دروغ می­گم بگو دروغ می­گی. بی­خیال. مرده­شور هیکلتو بشوره. نبودی. صادق بود. من بودم. قدیر بود. یه غروب پاییزی بود. کانون به اف رفته. دیگه تو اون سالنه هم نرفتیم. هفت هشت نفر بیشتر نبودیم. دور یکی از میزای همون کتابخونه نشستیم. رفیق قدیر هم بود، شمس. حال و حوصلشو ندارم. وسط حرف زدن­هاش برای صادق آلبوم آخ نامجو رو بلوتوث کردم. قشنگ جلوی شمس هم نشسته بودیم. زورمون زیاد بود. چیزی بهمون نمی­گفت. صادق یه داستان خوند که فوق­العاده بود. جدید نبود. ولی من نشنیده بودم. قدیر از بی­داستانی یکی از قصه­های قدیمی اون رو آورده بود که بخونه. صادق می­گفت: آخرین داستانم بوده. عالی بود. نوع خوندن صادق هم دیوانه­م کرد. بی­خیالانه می­خوند و من دلم می­خواست تا خود صبح با همون لحن بی­خیالانه بشینه همون جا قصه بخونه. فقط گوش کردم. تموم که شد به عنوان نظر گفتم: غم عظیمی داشت این داستان. شمس گیر داده بود که بیشتر توضیح بده. من هیچ چیز دیگه­ای نگفتم. از من حرف بیرون کشیدن واقع سخته. ولش. دارم مزخرف می­گم. صادق معقول­تر شده بود. آره فکر کنم درست­ترین واژه همین باشه: معقول. جلوی موهاش هم بیشتر ریخته بود و کل موهاش البته تنک­تر شده بود. منم همین طوری شدم. موهام یه دفعه­ای ریخته. دارم کدو می­شم. می­تونی بخندی. بهرام اکبری یادته؟ در مورد نادرشاه چیزای جالبی می­گفت. می­گفت نادر آخرای عمر دندوناش می­ریزن. به خاطر همین حرفاش نامفهوم می­شن. دستور که می­داده هیچ کس نمی­فهمیده. و تازه برای خیلی­ها نوع دستور دادن­هاش به خاطر صدای نامفهومش مضحک و خنده­دار شده بوده. به خاطر همین نادر روزبه­روز پرخاشگرتر می­شده و حس می­کرده به خاطر نامفهوم بودن حرفاش قدرتش داره کم می­شه. جری­تر می­شده. برای این که اثبات کنه هنوز قدرتمنده هر روز وحشی­تر و وحشی­تر می­شده و الخ... همین جوری می­خواستم بگم منم یه جورایی دارم مثل نادر می­شم. حس می­کنم به خاطر موهای کوفتی شکوه نداشته­م داره از دست می­ره. اینا هیچی. از آخر نادر و اون ستاره­هه هم می­ترسم. دوست ندارم ستاره به سراغ منم بیاد. بی­خیال سگ­اخلاق­تر از این حرف­ها شدم که ستاره­یی خوشش بیاید از قروقمبیل­های من. ولش. صادق که قصه می­خوند می­دونی یاد چی افتادم؟ یاد پنج­شنبه بعدازظهرهای قدیمی خودمان. او که قصه می­خواند آنی خودمو تو اون دخمه­ی پشتی مرکز 28 حس کردم حس کردم میز و صندلی­های جلوم صورتی رنگ­اند و بارون می­یاد و سقف سوراخه و اقدامی(همون پیرمرد کچله شمالیه) یه لگن گذاشته کف کتابخونه و صدای تالاپ تالاپ قطره­های بارون می­پیچه توی دخمه و صادق قصه می خونه و بعدش قراره من بخونم و تو با اون سرن­تی­پی­تی کوفتی صدای مارو ضبط می­کنی و قدیرهم تازه زن گرفته و...اه. بی­خیال. حالا یه بعدازظهر آفتابی پاییزی رو تجسم کن. منو تو ایستگاه بی­آرتی انقلاب تصور کن که تکیه دادم به یکی از درهای خروجی،روبه آفتاب در حال غروب که نور زرد و نارنجی­ش به من می­تابه. من منتظرم. اتوبوس نمیاد. یه آقای جوون با پیرهن صورتی رنگ و عینک دودی که کنارم وایستاده از من می­پرسه: می­خوام برم فردوسی همین جا سوار شم؟ من می­گم: آره. سه ایستگاه بعد پیاده شو. بعد یه مرد با پیرهن و شلوار روغنی و کثیف می­پرسه: خیابون شریعتی می­خوام برم. کجا پیاده شم؟ بهش می­گم: پنج ایستگاه بعد پیاده شو. همون ایستگاهه که بالای پله. و یه پسر قدکوتاه می­پرسه: دروازه دولت کجا پیاده شم؟ می­گم: چهار ایستگاه بعد. بعد که همه­ی اینا تموم می­شه پسر خوش تیپ عینک دودیه می­خنده می­گه: همه­ی ایستگاه­هارو حفظی؟ می­گم: آره. آستین پیرهنمو تا زدم و پیرهنم رو شلوارمه و ریش هم چندروز نتراشیده و موهای تنکم هم پریشون. می­گه: دانشجویی؟ می­گم: آره. خسته می­گم. می­گه: کجا؟ می­گم: همین پنجاه تومنی. می­گه: چه رشته­ای؟ می­گم: مکانیک. تعجب می­کنه. کف­ش می­بره. می­گه: ایول. حالمو به هم می­زنه. وقتی اون طوری کف­ش می­بره و می­گه ایول حالمو به هم می­زنه...رومو برمی­گردونم ازش. بی­خیال. برای زر زدن زیاد سوژه دارم. اما دیگه حال ندارم بنالم. حالا می­تونی بری سیگارتو بکشی یا گنجینه­ی عکسای پورنوتو باز کنی و یکی­یکی نگاه­شون کنی و یا گم شی سر کار شرکتی که توش بردگی می­کنی(منم برده­ی دانشگاهم، چیزی نیست. همه­ی ما برده­ایم) و یا هر غلط دیگری که می­خوای بکنی. هر از گاهی یادت می­افتم. ولی بهتره که نبینمت.

  • پیمان ..

نظرات (۴)

اگر برای یه شخصیت تخیلی می نوشتی خیلی محشر مشد
man ke nafahmidam to chi mikhasti begi too in post!!be har hal!! khodet khobi???
delemon barat tang shode baba!! kachal shodiche ??!!
خیلی خوبه که آدم بتونه بنویسه واسه خود نوشتن، یعنی فقط بنویسه که نوشته باشه، هیچ هدفی از نوشتن نداشته باشه...
خیلی خوبه که آدم فقط برا دل خودش بنویسه...
خیلی خوبه.
راستی اون وبلاگ سپهرداد پریم رو بیشتر از این دوست دارم چون نوشتارهاش کوتاهتره...
  • سلمان کاوه نژاد
  • یه جمله صادقانه از من :
    نزدیک بود بگریم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی