گذشته ی سرخ و آینده ی سبز... سبز سبز...
چند تصویر از عاشورای سال گذشته!:
صبح-شهرری-حرم حضرت عبدالعظیم.از دالان بازارچه می آییم بیرون می رسیم به محله ی سرتخت. هوا سرد است. خوب موقع آمده ایم. اولین دسته می آید. کنار کرکره ی پایین کشیده شده ی مغازه ای روبه آفتاب می ایستیم . محزون می ایستیم.
دسته هایی که می آیند علم ندارند. بیرق سیاه دارند و پرچم هایی در دست کودکان. بچه کوچک ها ته صف ها هستند. مردی چند نان شیرمال خریده و آن ها را بین بچه های ته صف ها تقسیم می کند. نان شیرمال ها خوشمزه هستند. این را می شود از لبخند روی لب بچه ها بعد از جویدن اولین لقمه ی نان شیرمال فهمید. زنجیرهای کوچک شان را می گذارند روی دوش شان بی خیال طبل و سنج و نوحه نان شیرمال سق می زنند. امام حسین براشان مهربان ترین آقای دنیا خواهد بود.
نوحه خوان دسته ی گیلانی های مقیم شهرری سوزناک می خواند. حالی به حالی ام می کند. پیرمردی کنارم روی صندلی تاشو نشسته است. صورتش را بین انگشت اشاره و شست دستش پنهان می کند و هق می زند.
بچه کوچولویی روی دوش باباش نشسته. حالا قدش از همه بلندتر است. از آن بالا به دسته ها و زنجیرزنان نگاه می کند و با دست های کوچولوش سینه می زند.
دسته ی افغانی های مهاجر خیلی طولانی است. تا به حال به عمرم این همه افغان را یک جا ندیده بودم. نوحه خوانشان برای امام حسین افغانی می خواند و همه شان با شوروحالی وصف ناپذیر به سینه می زنند...
ظهر-بازار تهران-پانزده خرداد-گلوبندک. خیمه را آتش زده اند. خیمه ی بزرگ وسط چهارراه را آتش زده اند و اشک ها جاری شده است و ناله ها و فغان... محشر کبرایی به پا شده است. همه بر سر می زنند و حسین حسین می گویند... زلف سفید پیرمردان سیاه پوش گلی شده است و زن ها هرهره می کنند و می روند به سمت مسجد. مردها پابرهنه می دوند سمت مسجد. در آن میان مرد بی پایی را می بینم که پهنای صورتش خیس شده است و سینه خیز خودش را می کشاند سمت مسجد و فریاد می زند: یا حسین مظلوم یا حسین مظلوم. کمی عقب تر ویلچرش را می بینم که چپه شده و چرخ هاش هنوز می چرخند... دستی زنانه مشتی کاه به هوا می پاشد و کاه ها می نشینند بر سروصورت مردان و زنانی که خون می گریند. دستی مردانه سینی ای شربت تعارف مان می کند. انگشتر طلا به انگشت دارد. نگاهم بالا می رود . کراوات سرخ و پیراهن سفیدش را می بینم. می گوید: بفرمایید. لیوانی شربت برمی دارم و…
توی مترو بیشتری ها ظرفی غذا توی دست شان است. امروز کسی بی غذا نمی ماند...
شب-کوچه ای از کوچه های محله ای از محله های تهران. کوچه را بسته اند. دو ردیف سفره چیده اند. سفره با نذری ها پر شده .هر کسی سال گذشته نذر کرده و حاجتش را گرفته امسال نذرش را توی سفره ادا کرده. . هر چیزی تویش پیدا می شود. از عروسک و ماشین کوکی و آینه بگیر تا نمک و آش رشته. عروسک ها و اسباب بازی ها برای آن هایی ست که بچه دار نمی شده اند و شده اند. آینه برای آن هایی ست که خانه دار نمی شده اند و شده اند. نمک برای آن هایی ست که روزی شان کم بوده و زیاد شده و... همه کنار سفره می ایستند. چراغ های کوچه خاموش می شوند. دعای فرج. زیارت عاشورا. گفتن حاجت ها در دل و...
سفرت سلامت اما
به کجامیری عزیزم قفسه تموم دنیا
روی شاخه های دوری چه خوشی داره صبوری
وقتی خورشیدی نباشه تا همیشه سوت و کوری
میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوت
تا بخوای بر گردی خونه گم میشی تو باغ غربت
واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیم
دلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم
آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه
آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه