بکش. بکش دردت دود شه...(گ)
پک اول: صبح خیلی زوده. هوا همچین مه آلوده. سرد هم هست. ولی من سردم نیست. فقط گنگم. خیلی وقته که صبح ها گنگم. ظهرها و عصرها هم گنگم. تبدیل به یه گنگ دائمی شده م. هیچ کی هنوز نیومده. تنها وارد دانشکده می شم. هیچ احساسی ندارم تا این که چشمم می افته به ردیف درختای بلوار وسط دانشکده. همه شون لخت شده اند. برگ های همه شون ریخته روی زمین. خیابون پر از برگ های زرده و چند تا از باغبون ها دارند با جارو برگ ها رو می روبند. حالم گرفته می شه. این درختا تا دیروز هم انگار برگ داشتن. یه روزه پاییز تموم شده و اونا پیر شده ن. لخت لخت اند. از این چنارها هم هستند که پوست شون صاف و صوفه و همین بیشتر حال مو می گیره. یه ردیف طولانی از چنارهای بلندبالا و لخت توی کادر نگاهم ثابت مونده. آخه چرا؟ لعنتی ها چرا یه روزه برگاتون ریخته که من این طوری حالم گرفته شه؟ همین طوری از کنارشون رد می شم و برگ ها خش خش زیر پام خرد می شن و اعصابم داغون می شه...
پک دوم: وایستادم پشت مسجد دانش گا. منتظرم تا ممد کفشاشو بپوشه بریم. نزدیکای غروبه. آسمون شفافه. از سرما شفاف شده. داره لحظه به لحظه سورمه ای تر می شه. آب حوض وسط دانش گا رو خالی کردن. کف سیمانی ش لخت و پتی شده... دارم به دختر پسرایی که توی حوض فوتبال بازی می کنن نگاه می کنم. پنج نفرن. دو تا دوختر سه تا پسر. دوخترا رو مساوی تخس کردن. یکی این تیم، یکی اون تیم. توپ شون پلاستیکیه. یکی از دوخترا این سر حوض دروازه وایستاده. توپ که میاد سمتش محکم می شوته. شوتش قویه. توپ از اون سر حوض هم بیرون می ره می خوره به دیوار سنگی یادبود شهدا. یکی از پسرا می ره توپو می یاره. با اون یکی دوختره پاس کاری می کنه و می ره جلو. اما به دوختر دروازه بانه که می رسه دیگه دریبل نمی کنه، توپو واگذار می کنه به دوختره...
پک سوم: خیلی نافرم قفل کرده ام. هیچ کاری نمی تونم بکنم. دلیلش رو هم نمی دنم. فقط دلم می خواد یکی رو بزنم. بزنم جرواجرش کنم...
پک چهارم: اوضاع و احوال درسی، ریدمان.
پک پنجم: نادر ابراهیمی تو کتاب "ابوالمشاغل"ش یه جمله ی خدایی داره که می گه: دوست مثل عتیقه می مونه. هر چی قدیمی تر باشه ارزشش بیشتره. هر چی از عمرم می گذره بیشتر و بیشتر به این جمله یقین پیدا می کنم. امیر و احمد از اون دوست ها اند...: غروب بود. هوا سرد بود. از آسمون بارون نم نم می یومد. و ما کنار کیوسک ایستاده بودیم و چای می خوردیم. هوای سرد و چای داغ، با امیر و احمد. بعضی وقت ها زندگی خیلی دل چسب می شه...