پَستی
وقتی رسیدم، طبقهی دوم گوشهی ردیف صندلیها کنجله شده بود. فقط خودش بود. توی خودش بود. خبر بد را من به او داده بودم. صبح امروز. اصلن نمیدانستم چه قدر نحس و شومم من با همین خبرم. اصلن نمیدانستم که با همان خبرم، با آن طرز احمقانهی تلفن زدنم به او وامی دارمش که اشک توی چشم هاش جمع شود، وامی دارمش که دلش مثل گنجشک صدوهشتاد بزند برای... اصلن نمیدانستم که امروز پیرهنی که پوشیده پیرهن دو ایکس لارجِ مارکِ بوسینی عزت الله سحابی است. خود هاله پیرهن را به او داده بود. خود هاله بهش گفته بود این را بپوشد...
قضیه همان بود که شنیده بودم و خانده بودم. قرار بوده تشییع جنازه ساعت یازده صبح برگزار شود. نیروهای امنیتی (!!) واداشته بودندشان که شش و نیم هفت صبح جنازه را روانهی مزار کنند. و البته که اذیت کردند و البته که توهین کردند. خودت را برای لحظهای تصور کن... تشییع جنازهی پدرت باشد و عدهای وحشی باشند که تشییع کنندهها را دستگیر کننند، نگذارند حتا یک الله اکبر از دهانت خارج شود، و به پدرِ به ملکوت پیوستهات حرفهای کلفت بزنند و... دق نمیکنی؟ دق کرد. هاله سحابی دق کرد. معلم زبان فرانسهاش بود... در روزهای سختی از زندگیاش معلم زبان فرانسهاش بود و حالا...
پستی.. پستی...
-مگر چند نفر توی آن تشییع جنازه بودهاند که شما این طور برخورد میکنید؟ ۵۰۰نفر؟ هزار نفر؟ چند نفر؟ حالا چه میشد مگر آنها جنازه را تشییع میکردند؟ اصلن شعار میدادند... شعارشان به کجای شما میرسید مگر؟ هزار نفر اقلیت بیایند شعار بدهند... چه چیز از شما مگر کم میشود؟ چرا حتا این هزار نفر را هم میخاهید سرکوب کنید؟ نابود کنید؟
خبرش را بچهها همان صبح روی برد انجمن اسلامی دانشکده زدند. بعدش بلافاصله بسیج دانشکده رفت خبر تابناک را روی برد خودش زد که آقایان خانمها هاله سحابی را نکشتند خودش سکته کرد... برای چه سکته کرد آخر؟ یعنی همین سوال کوچک را هم پیش خودشان از خودشان نمیپرسند؟ یعنی احساس ننگ نمیکنند؟ نمیدانم...
اعصابم خرد شده بود. از هاله سحابی گفت. از پیرهن عزت الله سحابی گفت. بهش گفتم که پیرهن به تنت گشاد است... اعصابم خرد شده بود. میگفت: چرا نمیتوانند هیچ چیز کوچکی را تحمل کنند؟ وقتی ما نتوانیم چیزی را تحمل کنیم رشد نمیکنیم. بالنده نمیشویم. کله خرانه گفتم: برم تروریست شم؟ خسته و پژمرده گفت: مشکل افراد نیستند که. مشکل این تفکره... با نابودی این افراد باز هم این تفکر از بین نمیره... نمیره... نمیره....
نمیدانستم اصلن بهش چه بگویم. فقط هی فکر میکردم به زنی که پیرهنِ پدرِ به ملکوت پیوستهاش را میبخشد به جوانی و آن جوان صبح فردایش میفهمد که آن زن در مراسم تشییع پدرش...
پَستی... پَستی...