رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
من بلد نیستم برقصم. من یاد نگرفتهام برقصم. من به این درختها حتا حسودیام میشود. به این درختها نگاه میکنم. آنها هم رقصیدهاند. تمام پیچشها و نرمشها و چرخشهای رقص را به قاعده به جا آوردهاند.
در هم پیچیدهاند و از هم رها شدهاند.
حتم در شبی بارانی با صدای نم نم باران یا با آوازی از بلبلها و چلچلهها و یا با شعری از روباهها و گرگها و خرسها و یا... رقصیدن... رقصیدن... پیر یونانی رقصیدن را جزء هفت هنر اصلی بشریت طبقه بندی کرده بود.. ادبیات، نقاشى، موسیقى، معمارى، پیکرتراشى، تئاتر، رقص...
راستش من رقصیدن بلد نیستم. هیچ گونهاش را بلد نیستم. نه قر دادن و لرزاندن و شامورتی بازیهای مرسوم را بلدم، نه فوتبال بازی کردن به شیوهی بارسلونا که میگویند رقص مدرن است بازیهای آنها، نه فوتبال بازی کردن به شیوهی زیدان که رقص هنرمندانه را با ساق پاهایش به انتها نزدیک کرد و نه رقص زندگی را... من مفهوم رقصیدن را بلد نیستم. نفهمیدهام. نمیتوانم توی جزء جزء زندگیم به کار ببرمش و در تمام جزء جزء زندگی برقصم. رقصیدن یعنی یک جور حس تناسب کامل. یعنی اینکه با آهنگ و آواز و صدایی بتوانی خودت را هم آهنگ کنی. بتوانی همه اجزای وجودت را با آن آهنگ هم آهنگ کنی و به جست و خیزی هنرمندانه بیفتی. به گونهای که اجزای وجودت با پیچش و گردشها و خزشها و نرمشها و گشتنهایشان صحنههایی بدیع بیاآفرینند، طوری که هم با آن آهنگ هم آهنگ باشند و هم با خودشان هم اهنگ باشند. با همدیگر باشند. رقاصهای ناشی وقتی میرقصند کمرشان یک طور قر میخورد، لنگشان یک طرف میرود، دستشان برای خودش تاب میخورد. و اصلن آهنگی که قرار است با آن برقصند نه قر کمر میخاهد نه تاب دادن دست و آنها نمیرقصند. رقص یعنی حس تناسب...
من بلد نیستم برقصم. برای رقصیدن باید خوب بتوانی گوش کنی. آواها را دریابی. من فکر میکنم زندگی پر از آواهاست. پر از صداهاست. صداهایی که مثل هم نیستند. در هر لحظه گونه عوض میکنند. در هر لحظه ریتمشان عوض میشود. ولی هستند. وجود دارند. صبح و آسمان گرگ و میشش یک صدا دارد و شب بارانی یک صدای دیگر. موقعیتها هم هر کدامشان یک صدایی دارند. فقط باید فهمید. باید گوش دادن را توانست. اما من نمیتوانم انگار.... تازه مرحلهی بعدی هم وجود دارد. وقتی تو توانستی آواها و آوازهای و شعرهای زندگی را خوب بشنوی باید بتوانی که به هیجان بیایی. باید بتوانی که جست و خیز بیفتی. باید بتوانی که خودت را با این آواها هم آهنگ کنی و اجزای وجودت را به کار ببری. اجزای وجودت را در هم اهنگی کامل به کار ببری. دلت برای خودش یک طور نرقصد و مغزت یک طور دیگر. همه با هم باید به جست و خیزی هنرمندانه بیفتند. و هنر بودن رقص به این است که تکرارپذیر نیست. همیشه میتواند بدیع باشد. همیشه میتواند خاص باشد. فقط باید اواها را شنید و اجزای وجود را با آن آواها به رقص واداشت... و چه کار سختی است این رقصیدن. چه کار سختی است که صداها و آوازهای گونه گون زندگی را بشنوی. چه کار سختی است که دست و پا و کمر و روح و روانت را به جنبش واداری... من کی توی زندگی رقصیدن را یاد میگیرم آخر؟!
عکس از این جا
سلام
من در یک حرکت انتحاری رفتم کلاس رقص سالسا
و الان دنبال یک پارتنر مرد می گردم
لطفن زیاد چاق و زیاد لاغر نباشد. من فاشیست نیستم واقعن نمی شود
قد اش دست کم حدود 170 باشد این جوری قشنگ تر است که در رقص قد مرد از زن بلند تر باشد
دل اش بخواهد سالسا یاد بگیرد و وقت داشته باشد چهارشنبه ها حدود 7و نیم تا 8 و نیم میدان ونک باشد
حاضر باشد 180هزار تومان پول بدهد بابت یادگیری سالسا
دوست دختر جدی یا زن نداشته باشد من حوصله ی دردسر ندارم
*و یک روز در هفته بشود برویم خانه ی او و با هم تمرین کنیم
آدم حسابی باشد*
بار قبل پارتنر ام بعد از یک جلسه گفت من عاشق یک خانمی شده ام و نمی توانم با شما برقصم و من هم طبعن فحش دادم و بی خیال شدم ولی این بار شده تنها می روم سالسا یاد می گیرم
لطفن تعهد وجدانی بدهد که وسط کلاس ول نمی کند برود
من آدم خوبی ام حیف ئه تنها بروم کلاس
ایمیل من :
aghazenapeyda@gmail.com
به دردت نمی خوره؟
ها؟!!! با منی؟!!!!!!!!!
با کی کار داری؟!