کارل مارکس
- ۳ نظر
- ۱۸ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۵۳
- ۳۹۴ نمایش
۱-پخش فیلم: مستند «سفر ناتمام» ساختهی حسن فتحی دربارهی زندگی و آثار نادر ابراهیمی
کیف دارد آدم خودش را یا یک تکه از خودش را توی کس دیگری ببیند. چون میتواند راحتتر خیلی چیزها را دربارهی خودش بفهمد...
آفتاب پرست نازنین/محمدرضا کاتب/ص۵۳
بیخود نیست بعضیها رادیو را به تلویزیون ترجیح میدهند. وقتی آدم فقط صدا را بشنود تخیلش حدومرز نمیشناسد.
همنوایی شبانهی ارکستر چوب ها/ رضا قاسمی/ص۱۳۶
سلام
از کجا شروع کنم؟ برایت فریم به فریم زندگیام را بسازم یا اینکه بنشینم برایت نقل بگویم؟ تو بگو. کدامش را بیشتر دوست داری؟ از این روزهایم بگویم؟ از امروزم بگویم؟ از لحظههایم بگویم؟ از شبهایم بگویم؟ از خیره شدنها و به فکر فرو رفتنهایم بگویم؟
از امروز غروب گوشیام را از حالت سایلنت درآوردهام. خبر مهمی است. از امروز هر کسی بهم زنگ بزند آهنگ کلاه قرمزی و پسرخاله بلند میشود. تا کلاه قرمزی دو بار نخاند آقای رارنده آقای رارنده گوشی را برنمی دارم... و تا کلاه قرمزی بخاهد بخاند کسی که بهم زنگ زده بیخیال میشود و... امروز عصر توی جشن عیدانهی مکانیک یکی از کلیپهایی که پخش شد تیکهی بریده شدهی فیلم سینمایی کلاه قرمزی و پسرخاله بود که همین آهنگه را میخاند... همان تیکهای که این اتوبوس بنزهای قرمز و کرم رنگ از تونل میآید بیرون و در جادههای پرپیچ و خم میراند و میرسد به میدان آزادی و... از جشن عیدانه بگویم؟ از امروز ظهرم بگویم که توی امیرآباد و گیشا مثل فرفره میدویدم (میدویدمها) تا برای سیم لپ تاپی که داده بودند دستم تبدیل بگیرم و تبدیل گیر نمیآمد و کلیپهای جشنمان گیر همین سیم لپ تاپها مانده بودند و آخرسر هم معاونت فرهنگی نگذاشت کلیپ اصلیمان را پخش کنیم (میگفتند سیاسی است، میگفتند توهین به هشتیها است، میگفتند سراسر توهین و تمسخر است، میگفتند... و چرند میگفتند.، و دارند خفهمان میکنند، میخاهند ما حناق بگیریم بمیریم تا هیچ کاری نکنیم و...) و جشن به هم ریخت و از وسط نیمه کاره ماند و... اصلن میدانی میخاستم امشب بنشینم اینجا برای محمدرضا آزموده که سه شبانه روز گذاشته بود برای آن کلیپ بیست دقیقهای بنویسم که آقا من خیلی خدمتت ارادت دارم. به خاطر تمام خلاقیتهایی که به خرج دادی... به خاطر کلیپ توقیف شدهات ارادتمندت هستم و...
از شبهایم برایت میگویم. بیا:
"الان اینجا نشستم دارم گودر بالا پایین میکنم، کنار پنجره نشستم، چراغ اتاقم روشنه، الان رفتم خاموشش کردم، یاد اون مجموعه عکسه که آدمای مختلف رو توی شب پشت لپ تاپها و کامپیوترهاشون در حالتهای مختلف نشون میداد افتادم، بیرون بارون میباره، شیشههای پنجرهی اتاقم از بارون خیس شده، الان قطرههای بارون میخورن به نردههای تو خالی و آهنی پنجره و صدا میدن، دنگ، دنگ، همچین چیزی، ریتم داره، الان یه ماشینه با سرعت از خیابون رد شد، صدای چرخ هاش روی آسفالت خیس بلند شد، الان یه ماشین دیگه ترمز گرفت، صدای ترمز چرخ هاش روی آسفالت خیس، الان از ساختمون اون دست خیابون دو طبقه چراغ هاش خاموشن، طبقههای اول و چهارم روشناند، الان بارون شدیدتر شد، صدای قطره هاش که میخورن به لوله بخاری توی اتاقم میپیچه، رخت خابم وسط اتاق پهنه، بوی عرق تن مو میده، اتاقم بوی عرق تن منو میده، تو خونه هیش کی از اتاق من خوشش نمیاد، همیشه به هم ریخته ست، هیچ چی سر جای خودش نیست، همیشه رخت خاب اون وسط ولوئه، همیشه بوی عرق میده، من سگ عرقم، دارم به این فکر میکنم که فردا برم عود بخرم، دارم به این فکر میکنم که یه هفت هشت تا از عکسهای خوشگلی که بهم خیلی احساس میدن و توی کامپیوترم نگه میدارم انتخاب کنم ببرم بیرون قاب بگیرم شون بزنم به دیوار اتاقم، دارم به این فکر میکنم که اتاقم رو از این رنگ سفید و خنکی که هست دربیارم، من اگه عود بخرم همه چیز درست میشه، همیشه همین جوریه، خیلی کارها رو نمیکنم چون یه سری کارهای کوچیک هستن که باید به عنوان مقدمه انجام بشن، کارهای خیلی راحتیاند، اما من انجام شون نمیدم، به خاطر همین همیشه ول معطلم، الان دارم به این فکر میکنم که اینکه من نمره هام توی درس هام زیاد خوب نبود به خاطر این بود که چشم هام خیلی ضعیفن. جوری که تخته رو خوب نمیدیدم و جزوه نمینوشتم و نمیتونستم بعد درس هارو بخونم... یعنی اگر زودی میرفتم نمره عینکم رو از شیش میکردم شیش و نیم اوضاعم بهتر بود، نمیدونم، دیگه بارون نمیاد، آسفالت خیسه، من تنهام، الان رفتم ایمیل یاهومو باز کردم، این بغل گوی طلایی حمید و حامد و محمدحسین روشنن، برم حرف بزنم؟ اسپیکر کامپیوترم روشنه. چراغ قرمزش تو تاریکی میدرخشه. هیچ آهنگی پخش نمیشه. دوست دارم خیلی کارها بکنم.... "
از وبلاگم بگویم؟ سال ۱۳۸۹ دارد تمام میشود و دیگر پروندهی وبلاگه تو سال ۸۹ هم دارد تمام میشود. مهرنامهی اسفند ماه را که میخاندم توی ضمیمهی کتابش یک مصاحبه رفته بودند با کریم مجتهدی. تیتر مصاحبه این بود: هگل را نوشتم تا هگل را بفهمم. راستش حالا که نگاه میکنم من هم باید تمام نوشتههای وبلاگیام این طوریها باشد. خیلی چیزها را بنویسم تا آنها را خوب بفهمم. و چه قدر چیزهایی که باید مینوشتم و ننوشتم زیادند. خیلی زیادند. از تنبلی خودم حرصم میگیرد. از ناتوانیام حرصم میگیرد. از بیعرضگیها و گشادیهایم حرصم میگیرد. توی دفترچه یاداشت قرمزم (که حالا پر شده و رفتهام سراغ یکی دیگر) یک عالمه موضوع هست که ننوشتهامشان...
-د ریدر (کتاب خاندن در مکانهای عمومی و خاطراتش)
-مرز باریک تساهل و مدارا
-خلاصهی کتاب قبلهی عالم
-من غریبهام، من به تمام آدمهای این شهر، به تمام زندگیهای این شهر غریبهام...
-اسفار سپهرداد (ابله است پسری که به دختری مهندسی مکانیک خانده دل ببازد و احمقتر است پسری که دختری مهندسی مکانیک خانده را به همسری خود درآورد...)
-اسفار سپهرداد (همه چیز همین جاست (معاد، عرفی گرایی و...))
-ای نامه
-در ستایش تاریخ خاندن
-در ستایش پیکان
-دختر سیگاری کنار حوض وسط دانشگا
-مرگ تفکر چپ در من
-chet boys
-یادداشتهای انقلاب و زیباکلام
-نمایشنامهی شهر کوچک ما
-اشتیلر
-مجله چاپ کردن (ترنج)
-رازآلودگی دیوانه کننده
و...
و این روزها تاریکاند. خیلی تاریک. انگار تنها روشناییهای شهر، تنها روشناییهای خیابانهای زندگی من لامپهای ۶۰وات هستند. نمیدانم چرا این طور حس میکنم. ولی واقعن همه جا برایم تاریک است. همهی روشناییها برایم نور زردرنگ لامپ ۶۰واتی بیش نیست... این روزها همهی رانندگیهایم رانندگی در ترافیکهای وحشتناک غروبهای تهران است. این روزها افق دید زندگیام فاصلهی دو متری ماشین خودم تا صندوق عقب و چراغ ترمز ماشین جلوییام است... میفهمی؟
یا باز هم بگویم برایت؟!...
مرتبط: نامه نگاری2
وبلاگی که آدم نتونه توش هر چیزی دلش خاست بنویسه به درد لای جرز میخوره.
مثلن بنویسم: هوای صبح از آن هواهای دونفره بود. تو هول شده بودی. از اینکه دیر کرده بودی هول شده بودی. وقتی رسیدی نفس نفس میزدی... مثلن بنویسم: اگر کسى به جوان حزباللهى که ریش دارد، با نظر تحقیر نگاه مىکند و دورش مىکند (حالا اگر این گزارشهایى که گاهى از گوشه و کنار به ما رسیده، راست باشد. اگر راست نیست، که هیچ) این را تحقیرش کنید... مثلن بنویسم ۵۳۰نفر میخاهند با من... مثلن بنویسم: تهران لعنتی است... مثلن بنویسم پرسید کی و نپرسید چی... مثلن... و نتوانم. گور پدر هر چی آدم فضولِ اردسگه... اینجا به درد لای جرز هم نمیخورد دیگر...
مهندس حنانه استاد دینامیک ماشین ماست. حقیقتی که وجود دارد این است که با اینکه مدرک دکترا ندارد ولی از صد تا دکترای مکانیک باسوادتر و استادتر است. از خیلی اساتید اسم و رسم دار قشنگتر و عمیقتر درس میدهد... امروز سر کلاس وقتی فصل جدیدی از دینامیک ماشین را میخاست شروع کند برایمان حکایتی تعریف کرد. گفت: بچه که بودم، چهارپنج سالگی هام، توی باغ خانهمان بازی میکردم. باغ خانهمان بزرگ و درندشت بود. پر از دارو درخت. من برای خودم یک قالیچه داشتم. با خودم این طرف و آن طرف میبردم و رویش مینشستم. توی باغ خانهی ما یک حوض بود. یک روز قالیچهی من آهسته افتاد توی حوض. اول یک گوشهاش خیس شد. من همان جوری هاج و واج نگاه کردم. یک سر قالیچه توی دستم بود و سر دیگرش داشت خیس میشد و در آب فرو میرفت.
من نگاهش کردم. اگر همان لحظه یک زور کوچولو میزدم میتوانستم قالیچه را بیرون بیاورم.
اما هیچ تلاشی نکردم و ایستادم و قالیچه لحظه به لحظه خیس و خیستر شد و در آب حوض فرو رفت. آن وقت هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم قالیچه را از حوض بکشم بیرون. خیس و سنگین شده بود.
میگفت: حالا حکایت شماست. درسهایتان قالیچهی روزهای کودکی من است. اگر تا الان نخاندهاید درسها را یعنی اینکه قالیچه افتاده توی حوض. حالا فقط یک گوشهاش خیس شده. اگر زور بزنید میتوانید نجاتش دهید. اما اگر بایستید و نگاه کنید خیس و سنگین میشود...
لباس کار نیاورده بودم. خریده بودم. یادم رفه بود بیاورم. استاده گفته بود حتمن بیاورید. توی کارگاه لباس کار بود. هم سورمهای هم سفید. ولی خیلی کثیف بودند. منفی بیانضباطیام را استاده توی دفترش ثبت کرد و من هم یکی از آن لباس کرکثیفها راپوشیدم که جوشکاری لباسم را نسوزاند. همه لباس کار پوشیده بودند. بعضیها لباس کار سفید مثل روپوش دکترها و پرستارها. بعضیها مثل من سورمهای. دو تا دختری هم که هم کلاسمان شده بودند مانتو کهنههایشان را پوشیده بودند. حلقه زده بودیم دور استاد و او داشت در مورد الکترودها و فاصلهی ۳میلی متری الکترود تا قطعه توضیح میداد.... یکی از پسرها نیامده بود... وسط حرفهای استاد لباس کارپوشیده آمد و به حلقه پیوست... بهش نگاه کردم. بعد دقت که کردم یهو پوکیدم از خنده. پسری که کنارم ایستاده بود عاقل اندرسفیه نگاهم کرد. بعد دوباره که به پسره نگاه کردم او هم خندید. هی زور میزدیم خندههایمان را بخوریم. هی درودیوار را نگاه میکردیم زور میزدیم خندهمان را بخوریم. آخر پسره به جای لباس کار مانتوی دخترانهی سیاه پوشیده بود. از آنها که جیب گنده دارند و کمرشان باریک است و دامنشان یک کم پف کرده است. زیاد تابلو نبود. ولی داشتیم میترکیدیدم از خندهها!
۵-می گویند امروزه روز با نوعی روابط عشقی روبه روایم که موسوماند به عشق مجازی. میگویند این روزها مردم وقت بیشتری برای یافتن معشوق صرف میکنند. منتها به شیوهای جدید: اینترنت. باز هم باید جملهی شاهکار فینچر را یادآوری کنم: «ما در مزارع زندگی میکردیم، بعد در شهرها زندگی کردیم و حالا میریم که در اینترنت زندگی کنیم!». چت رومها و وبلاگهای زیادی هستند که در آن دخترها و پسرها به شکلی افراطی مشغول عشوه فروختن و عشوه خریدناند... اما چرا؟ فضای بیهویت اینترنت؟ نامهای مجازی و آی دیهای تحریک کننده و دروغین؟ آن امنیتی که نشستن در پشت کامپیوتر و در خلوت رابطههایی پرشوروهیجان را تجربه کردن تامین میکند؟ یا آن «همه مکانی» که اینترنت فراهم میکند تا تو در هر جایی از مدرسه و خانه تا توی تاکسی و مترو برایت فراهم میکند تا رابطههایت را داشته باشی؟ یا... میگویند آدمها این روزها بیشتر عاشق میشوند. خیلی چیزها هستند که توی دنیای مجازی آدمها را عاشق همدیگر میکند. خیلی ابزار و وسایل وجود دارد. از ایمیل و وبلاگ که شکلهای خیلی ابتداییاند تا دوربینها و کنفرانسهای ویدئویی... برای بعضیها سرگرمی است. یک جور بازی است. و برای بعضیها یک رابطهی جدی. وسیلهای برای ارضای نیازها... چند وقت پیش دراین مورد یک مقاله خاندم. نقل قول آوردن بعضی تکههای آن مقاله فکر میکنم برای بیان حرفم خیلی کمک باشد:
«پیش از آنکه مردم عشق مجازی را تجربه کنند، هیچ تصوری ندارند که چنین روابطی میتواند تا این میزان تأثیر گذار باشد. فضای مجازی آدمی را قادر میسازد تا وهم را با وهم مرتبط سازد؛ وهمی که به کانون احساسات و افکار افراد وارد میشود. با خواندن و نوشتن مطالب شه} وانی، فرد در نوعی وهم غرق میشود و این توهم به واقعیت بدل میشود. بر پایه توهمات شخصی است که افراد میتوانند در چنین فضایی، نوعی ایدهآل از معشوق خود ترسیم و با آن عش} ق بازی کنند. چنین فضایی مردم را قادر میسازد تا توهمات خود را به احساسات دیگران نفوذ دهند. فرد تصور میکند که زوج مجازیاش در احساسات او شرک است و او را کاملاً درک میکند. حتی در برخی موارد، شرایط به نحوی است که به واسطه ظهور و حضور محض احساسات و توهمات، چنین فردی در نظر خود نوعی عشق واقعگرایانهتر و ایدهآلتر را تجربه میکند.
البته امنیت و گمنامی دو عامل مهمی هستند که به این روابط حال و هوایی دیگر میبخشند، به طوری که در مدتی بسیار کوتاه، شاهد خلوت و نزدیکی افراد در چنین فضایی هستیم.
در چنین روابط مجازیای، مردم صرفاً به دنبال احساسات خود نیستند بلکه فرصتی مییابند تا در خلال این روابط یا پس از آن دست به خودارZایی زنند. به عبارتی دیگر، عشق مجازی اساساً به نوع پیچیدهای از خودارZایی میانجامد...»
مقاله هه درمورد عشق مجازی و روابط جن} سی مجازی در غرب صحب میکند. در مورد سیر این نوع روابط. تصویر تکراریای که برایمان از غرب ساختهاند تصویر روابط جن} سی آزاد است. و معمولن در برخورد با این تصویر همیشه دو احساس متضاد در ما شکل میگرفت: نوعی نفرت از بیبندوباری آنها و نوعی حسرت از اینکه چرا آنها این قدر راحتاند؟ و خب مثل خیلی چیزهای دیگر این تصویری اغراق شده بود... توی مقاله نوع دیگری از روابط توصیف میشود که در سایهی تکنولوژی امکان پذیر شده. روابطی که ویژگیهای عجیبی دارد:
«sx در اتاقهای گفتگو، به شکلی است که حسهای پنجگانه نمیتوانند نقش مهمی در آن داشته باشند و این تنها توهم آنهاست که نقش اصلی را دارا است. در حالی که تصورات و توهمات در چشمان شکل میگیرد، چشم چیزی را نمیبیند، گوش هم نمیشنود، بینی بویی را احساس نمیکند، زبان چیزی را لمس نمیکند و پوست هم احساس و تماسی ندارد. به عبارت دیگر، در چنین رفتاری، روابط sx مجازی محدود به برخی پیامهای دیداری و شنیداری است. از همین رو، نیاز به دوربینهای مخصوص که به افراد اجازهی مشاهدهی یکدیگر را بدهد، جدی شد؛ دوربینهایی که همزمان به آنها اجازه رویارویی و صحبت همراه با تصویر را میداد. با ورود این دوربینها، علاوه بر رفتار شنیداری و دیداری، دیگر نیازی به استفاده از صفحه کلید برای نوشتن پیامها باقی نماند. این نوع دوربینها به راه حل مناسبی برای ارضای نزدیک به واقعیت تبدیل شدند. جدای از استفاده عاشقان اینترنتی، اهداف تجاری نیز به میزان قابل توجهی مطرح شد. امروزه در پایگاههای مختلف، زنانی را شاهدیم که به ازای هر دقیقه، مبلغ خاصی را دریافت مینمایند تا در برابر دوربین و مقابل چشمان مشتری، یا خود را ار} ضا کنند یا با رفتارهای شه} وانی خود، طرف مقابل را ار&ضا سازند... گسترش اینترنت و تکنولوژیهای مجازی سبب شده تا فرد بدون تماس فیزیکی sx را تجربه کند. ظهور ابزار خاص هم چون آلتهای مصنوعی برقی یا کلاههای تحریک کننده، از نمونههای بارز این پدیدهاند. با استفاده از چنین ابزاری، افراد میتوانند با طرف مقابل خود در سراسر دنیا، sx را تجربه کنند؛ رابطهای که فرد از آن سوی اقیانوسها میتواند طرف مقابل را کنترل و به اوج لدت برساند و البته نیازی به kاندوم و همچنین ترسی از حاملگی وجود نداشته باشد.
اولین نمونههای این تکنولوژی توسط شرکتهای «دیجیتال sx» و «سیف sx پلاس» به بازار عرضه شد. شرکن سیفsx پلاس با ارائه نوعی جعبه مشهور به «جعبه سیاه» که به کامپیوتر متصل میشود، فرد را قادر میسازد تا از ابزار متعدد جن» سی هم چون دی»لدو، لرزانندهها، دستگاه تحریک و … بهره ببرد. این ابزار که توسط موس کامپیوتر قابل کنترل هستند، سبب میشوند تا فرد از فواصل دور از آنها بهره ببرد. امروزه پایگاههای اینترنتی متعددی عهدهدار این صنعت هستند. از دیگر شرکتهای مشهور میتوان به ویوید اشاره نمود که برای نخستین بار نوعی لباس کامل sx مجازی را طراحی و به بازار عرضه کرد. این لباس که کل بدن را میپوشاند، مجهز به ۳۶ حسگر در فضاهای خاص بوده که با کلیک موس طرف مقابل، میتوان قسمتهای مختلف بدن فرد را تحریک نمود. به واسطه گسترش و نوآوری تکنولوژی، دیگر این موارد را نباید در داستانهای علمی تخیلی جستجو کرد. کاربران این نوع لباس معتقدند که حرکت موس توسط طرف مقابل که به تحریک آنها میانجامد، چنان تأثیری بر آنها دارد که شهودیترین sx را از فاصلهای دور تجربه میکنند.
جدای از متن، تصویر، صدا و فیلمهای ویدئویی، حس بویایی، حسی است که در این نوع روابط نقشی ندارد. اما به مدد تکنولوژی پیشرفته در عرصه اینترنت، نوعی شیوه جدید در حال رواج میباشد؛ شیوهای که امروزه دو شرکت پیشگام آن بودهاند. آنها مصمم هستند که «بو» را هم به فضای اینترنت بکشانند که البته در ادامه تلاشهایشان شاهد عرصه بوی لیمو یا توت فرنگی به فضای اینترنت بودهایم.
بو همانند طیف رنگ که مشتمل بر رنگهای مختلف است از بخشهای مختلفی که حدود یک هزار بخش میباشد، تشکیل شده است. این شرکت در نتیجه تحقیق و تلاش خود تا کنون توانسته است شصت قسمت از این طیف بو را به فضای اینترنت وارد سازد.
از دیگر موارد قابل تأمل در مورد این نوع روابط آن است که حتی داشتن زوج یا معشوق واقعی در زندگی حقیقی نیز مانعی برای پراختن به این روابط مجازی نیست. چنین افرادی، به هیچ وجه چنین روابط مجازیای را نوعی خیانت در زندگی زناشویی خود نمیدانند..."
۶-نمی خاستم حالت را به هم بزنم. فقط میخاستم بگویم ذات آدمها همه جا یکی است. فقط کنار آمدن با این ذات...
۷-حالا میخاهی بدانی چه کار میخاهم بکنم؟ هیچی. میخاهم الان نامه بنویسم به بانو، بنالم که چرا نیستی؟ بنالم و بگویم حالا که رفتهای کل غزلهای سعدی بیمخاطب ماندهاند. بگویم حالا که رفتهای من افتادهام به اینکه هی بگویم: معشوق من گویی زنسلهای فراموش گشته است... بگویم نیستی و حقیقتی هم نیست و چون نمیبینم حقیقت ره افسانه میزنم... بگویم همهی اینها افسانه است... بگویم اگر بودی ره افسانه نمیزدم... بگویم اگر بودی همهی اینها این جوری ره افسانه نمیزدند... بگویم بنالم گریه کنم... اصلن گه گیجه گرفتهام. نمیدانم. تو میدانی؟!
آش فروشی نیکوصفت... غروب یکشنبهای از یکشنبههای شتابان اسفندماه. صفی که برای آش خریدن راه افتاده. چشم گرداندن بین صندلیها برای پیدا کردن جای خالی. کیپ تا کیپ پر است. همهمه. پردهی وسط آش فروشی کنار زده شده. مرد و زن درهم نشستهاند. پیرزنی چادرش افتاده دور کمرش. بلوز صورتی تنگ پوشیده با شلوار کردی. ایستاده دارد به خودش توی آینه نگاه میکند. دو دختر و دو پسر کولههایشان را گذاشتهاند روی میز روبه روی هم نشستهاند دارند همدیگر را مزه مزه میکنند. مرد و زنی خسته کنار هم نشستهاند و با دو قاشق از تنها کاسهی آشی که بین خودشان گذاشتهاند میچشند... حمید هست. تهمتن هم هست. حمید آشها را میخرد. پول همراهم نیست. مینشینیم روی صندلیهای آش فروشی. همان صندلیهای رستورانهای بین راهی. کاشیهای ترگ ترگ دیوارها و پوسترهای طبیعت بیجان و طبیعت ایرانی که به دیوارها زده شدهاند.
ساکت و آرام مینشینیم به قاشق قاشق خوردن آشها...
ساعت چهار که در دانشکده زدم بیرون تگرگ میبارید. نه با شدت. چند دانهای یخ افتاد و بعد شد نم نم باران. و لبخندی که به اختیار من نبود نشستنش روی لب هام. توی قفسهی کتابهای انجمن یک کتاب اضافه شده بود. یکی آن کتاب را برده بود و حالا برگردانده بود. کتاب «جهانی بودن (گفتوگوهای رامین جهانبگلو با اندیشمندان جهان امروز)». از بس به ردیف کتابها نگاه کردهام، حفظ شدهام بود و نبودشان را. برداشتمش تا سر کلاس «فرآیند جوش» بخانم. کتاب قدیمی است و به روز نیست. ولی کاچی به از هیچی بود. برای خودم آرام آرام رفتم به سمت ساختمان پشتی. نشستم ته کلاس. محمد هم آمد کنارم نشست. کتاب را گذاشتیم وسط و دو نفری دو تا از گفتوگوها را تا آخر کلاس و وقتِ "خسته نباشید" خاندیم. گفتوگوهای جهانبگلو با چامسکی و ریچارد رورتی را. محمد اول به کتاب توی دستم نگاه کرد. بعد گفت: بده من ببرمش. گفتم: سر کلاس بخونیم. آن دو نفر را انتخاب کرد و شروع کردیم به خاندن. کتاب را گذاشتیم وسط. صفحه به صفحه میخاندیم. گاهی محمد دو صفحه را زودتر تمام میکرد. آن وقت سرش را میبرد بالا و به استاد نگاه میکرد و مسالهای که مشغول حل کردنش بود. گاهی هم من زودتر تمام میکردم و زل میزدم به استاد. گاهی هم سر جملههایی با هم پچ پچ میکردیم...
من چامسکی را با دقت خاندم. اما رورتی حوصلهام را سر برد. محمد دوستش داشت. صفحههای آخر مصاحبه با رورتی را اما بادقت خاندم. رورتی آدم بدبینی بود. به آینده بدبین بود. به زمان حال و سیاست بدبین بود.
جهانبگلو ازش پرسیده بود: به نظر میرسد شما نسبت به آیندهی بشر خیلی بدبین هستید؟
ریچارد رورتی جواب داده بود: بسیار خوب، البته من فکر نمیکنم که احتمالن همهی ما در یک فاجعهی هستهای خاهیم مرد، اما از سوی دیگر میاندیشم که یک حکومت جهانی تقریبن تنها امیدی است که نوع بشر پیش رو دارد.
آهان... کلن همهی اینها را گفتم برای اینکه آن تیکهی آخر مصاحبه را رونویسی کنم:
«- جهانبگلو: من فکر میکنم که جهان روبه جهانی شدن ما از نظر اقتصادی و سیاسی زیر کنترل غرب است و این فرآیند جهانی شدن به نوعی سوق دادن جهان به سوی یک یکسان سازی از نوع مک دونالد و مایکروسافت و کوکاکولا و بسیاری نشانههای دیگر غربی است.
- رورتی: من فکر میکنم که کاملن حق با شماست. اما به نظر من همسانی فرهنگی بهایی است که ما باید به ازای اینکه خود را در یک فاجعهی هستهای نابود کنیم بپردازیم. شرم آور است، اما من واقعن نمیدانم که چه باید کرد. تا صدسال دیگر احتمال دارد ما همه به جای کوکاکولا چای بنوشیم. چون چین قدرت اقتصادی مسلط در جهان آن موقع است. در آن حالت، فرهنگ آمریکایی نیز از میان خاهد رفت. البته این مساله برای من اهمیت ندارد. به نظر من صلح اهمت بیشتری دارد تا اینکه بدانیم کدام فرهنگ مسلط است.
- جهانبگلو: در این صورت، در این جهان دیوانهی ما چه چیز به شما آرامش و دلگرمی میدهد؟ سیاست و یا چیزی دیگر؟
- رورتی: در جهان سیاست چیزی برای آرامش و سعادت وجود ندارد. اگر آرامش خیال میخاهید به نظر من باید گوشهای پیدا کنید و فقط با کتابهای محبوب و دلخاه خود سرگرم باشید.
...
- جهانبگلو: برای آینده چه برنامهای دارید؟
- رورتی: در نظر دارم کتاب دیگری بنویسم. موضوعش دبارهی تفاوت میان فلسفه تحلیلی و غیرتحلیلی است. علاوه بر آن تصمیم به مسافرت دارم و میخاهم بسیاری از کشورها را ببینم.» (ص ۲۰۴ و ۲۰۵)
هیچی دیگر. همین. ازین تیکه خوشم آمد...
۱- هرکسی که شروع کرده با تقلید و تظاهر شروع کرده... بعد از یه مدت تظاهره شده جزئی از وجودش و تقلیده هم چون انسان اساسن منحرف شونده است انحراف پیدا کرده و شده یک جور خاص بودن و یکه بودن...
۲- هرکی یه جو عقل تو اون کله ش باشه باید یکی از اینارو بپرسته: تالستوی-داستایفسکی-چخوف-تورگنیف-بولگاگف. من داستایفسکی رو میپرستم.
۳- بعضی چیزها خیلی زندگیاند. مثلن دستها را توی جیب شلوار فرو کردن و راه رفتن. مثلن سر را به شیشهی خیس اتوبوس تکیه دادن و از بالا به ماشینها نگاه کردن. مثلن توی راهروی قطار ایستادن و به منظرهی یکنواخت پنجره زل زدن. مثلن...
۴- از این تی شرتا میخوام که روش مینویسن: هاگ میپلیز.
۵- سال ۱۳۴۸، شرکت واحد اتوبوسرانى تهران اعلام کرد بهاى بلیت اتوبوس از دو به پنج ریال افزایش خواهد یافت. بسیارى از مردم تهیدست تهران اعتراض کردند. تب این اعتراض دانشگاه تهران و، بیش از همه، دانشکده فنى را فرا گرفت و به تخریب و سوزاندن چندین اتوبوس انجامید. پیشنهاد افزایش بلیت پس گرفته شد.
۶- پیاده روی باس دو نفره باشه. یه نفرهاش غم انگیزه و سه نفره و بیشترش لوث و مضحک.
۷- lllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllll
wwwwwwwwwwwwwww
vvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvv
اینا کالیبر اجزای بدن من در انجام دادن کارهاست در طول سه سال گذشته.
برای اینکه به این وضع در نیام:
... uuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuu
باید چی کار کنم؟! از گشادی ذله شدم
۸- از میدون انقلاب تا میدون امام حسین و از میدون امام حسین تا ایستگاه سبلان رو امروز پیاده، با کولهای روی دوش و دو تا دست توی جیبهای شلوارم گز کردم. حالم خوب نبود.
۹- یه روزی فک میکردم خاطرشو خیلی میخوام. عجیبه. الان این گوی طلاییش توی ایمیلم روشن شده و هیچ حسی هم درموردش ندارم. یه روزی هول میشدم وقتی گوی طلاییش روشن میشد... نخند. کوفت.
۱۰- در تاریخ بودهاند مللی که ستاره میپرستیدهاند، خورشید و ماه میپرستیدهاند. نبودهاند قوم و ملتی که باران یا برف بپرستند؟ مثلن باران پرست یا برف پرست باشند؟ اگر بودهاند بهم بگوییدشان تا اجدادم را بشناسم و اگر نبودهاند نیاکان من چه کسانیاند آخر؟!
۱۱- زن آدم بایست بیرون از خونه مث یه پرنسس باشه و داخل خونه مث یه فاح[شه. غیر اینه؟ آره دیگه. این همه مثال نقض توی خیابونا. کوری؟ نمیبینی؟ همه شون توی خونه هاشون پرنسس میشن. باور کن.
۱۲- فقط برای اینکه وقتی به سن الان باباش رسید بتونه بخنده. بتونه لبخند بزنه. فلسفهی زندگی و گفتارها و کردارهاش اینه. واقعن کفم برید وقتی اینو گفت...
۱۳- من مسافر خطوط میانهی این شهرم. خطوطی که متوسطها مسافرانش هستند. بیآرتیهای آزادی-تهرانپارس. متروی تهرانپارس صادقیه. متوسطی و میان مایگی اتمسفر زندگی من است
۱۴- ساموراییها وقتی میخواستن تجدید قوا کنن، وقتی میخواستن یه تصمیمی بگیرن، وقتی میخواستن قویتر شن، وقتی میخواستن یه تغییر بزرگی کنن میرفتن گم و گور میشدن. از دیدهها پنهان میشدن و هیچ کس خبری ازشون نمیتونست بگیره. یه اسم خاصی هم داره این حالت شون. یادم نیست اسمش! مدت هاست دلم میخواد مثل ساموراییها باشم.
هم به خاطر این حالت شون... و هم به خاطر هاراگیری شون...
دورتادور میدان انقلاب پر بود از صف گاردیها و تودهی مردم آهسته و آرام بیهیچ صدایی متراکم حرکت میکردند و چشمشان به وسط میدان بود که ده دوازده نفر کفن پوش از گنبد وسط میدان بالا رفته بودند و پرچمهای یا حسین و یامهدی دستشان بود و پرچمها را بالا و پایین میکردند و روبه چهار طرف میدان کرده بودند و دستهایشان را مشت میکردند (انگار که قلهای را فتح کرده باشند.)
و تودهی مردم بود که در پیاده رو به سمت غرب میرفتند و صف طویل موتوریها بود که نصف پیاده روها را پوشانده بودند و بعد کفن پوشها از گنبد انقلاب پایین آمدند و رفتند به سمت خط ویژه و از خط ویژه شروع کردند به راه رفتن به سمت غرب.
و خط ویژه مملو بود از موتوریهایی که گاردی بودند و هوندا ۱۲۵هایی که پسرهایی چفیه به گردن ترکشان نشسته بودند و باتون و شوکر دستشان بود، و یکیشان چیزی شبیه به شلاق... و موتوریهای معمولی هم بودند که مسافری کیف به دست نشانده بودند ترکشان تا او را به قیمتی حتم گزاف سریع از مهلکه بگذرانند... و به یک باره: صدای غرش موتورها در مردم داخل پیاده رو که آهسته و بیصدا حرکت میکردند بلند میشد و صدای «برید کنار، برید کنار» و ترس، ترس، ترس...
اینها چیزی نیستند... اینها همه هیچ... یک چیزی که بود... این دستههای پنج شش نفرهی بسیجیها که سر هر کوچه ایستاده بودند... آن بسیجیها... بچه بودند... چهارده پانزده ساله... نفری یک باتون بهشان داده بودند و یک کلاه شیشه ای... میفهمی؟! بچه بودند. هنوز ریش به صورتشان نروییده بود. هنوز صورتشان شکل و قالب صورت آدم بزرگها را پیدا نکرده بود... و باتون دستشان گرفته بودند و تیزتیز آدمها را نگاه میکردند مبادا صدا از کسی بلند شود... جهان جای خوبی نیست... ایران جای خوبی نیست... بچهها... بچهها...لعنتی ها...
پس نوشت: عکسها را از وبلاگ استیو مک کاری برداشتهام. یکی از پستهای وبلاگش بود در رابطه با کودکان و خشونت در جهان امروز...ای کاش ای کاش میتوانستم از یکی از همین بسیجیهای سر کوچهها عکس بیندازم... آن پست استیو با عکس نینداختهام کاملتر میشد...
مرتبط: روایت بسیجی موتوری از نبرد باسبزهادر۲۵بهمن
پس نوشت: محمد لطف کرد یک عکس فرستاد: البته خشونتش به آن اندازهای که من دیدم و حس کردم نیست، ولی کاچی به از هیچی:
من سه نقطه را خیلی دوست دارم... مورد علاقهترین علامت نگارشی من است سه نقطه... سه نقطه یعنی تمام حرفهایی که نمیشود گفتشان... سه نقطه یعنی تمام کلمههایی که این بیخ گلو گیر میکنند و نمیشود بیرون ریختشان... سه نقطه که میگذاری یعنی همان حرفهایی که ناگفته میماند... و همهی آدمها حرفهای ناگفتهی خودشان را دارند و وقتی تو سه نقطه میگذاری میتوانند حرفهای سه نقطهی خودشان را با حرفهای سه نقطهی تو یکی بگیرند و به هیچ جای دنیا هم برنمی خورد... سه نقطه زبان مشترک تمام آدم هاست... مثل نقطه ویرگول ولدالزنا و الکی پیچیده نیست... ساده است. سرراست است. و البته پر از حرف است... و حالا اگر احوالات این روزهای من را خاسته باشی:... و اگر احوالات تهران دودآلودِ در پناه البرز و مردمان نامهربانش را خاسته باشی:... و احوالات دانشگایی که در آن درس میخانم:... زندگیمان شده است: ... ... ....
دست ها را توی جیب شلوار فرو کردن و راه رفتن. راه رفتن. راه رفتن.
آشغال جمع کن سرش را که از سطل آشغال کنار خیابان بلند کرد دخترکوچولو با مامان بزرگش رسیدند به وسط بلوار. دخترکوچولو کلاه بافتنی سرش گذاشته بود و گیسهای بافتهاش را از زیر کلاه روی دوشهایش انداخته بود. کاپشن آبی پوشیده بود با شلوار صورتی. عینکی هم بود. از آن عینکهای تنبلی چشم که چشمهای کوچولویش را ورقلمبیده کرده بود. توی دستش بادکنک بود. یک بادکنک قرمز که نخش را گرفته بود. وسط بلوار که رسیدند ماشین آمد. یک مینی بوس. با سرعت زیاد. رد که شد بادش بادکنک قرمز را از دست دخترکوچولو دزدید.
بادکنک رفت هوا. بعد افتاد روی خیابان. خودش را به خیابان مالید و دور شد. دوباره ماشین میآمد. یک پراید. دو تا پسر بودند. با صدای بلند ضبط ماشینشان. دخترکوچولو با مامان بزرگش روی جدول وسط بلوار ایستادند. دخترکوچولو داد زد: مامان بزرگ بادکنکم.
آشغال جمع نگاهشان کرد. پراید سرعتش را کم کرد. راهش را کج کرد. آمد طرف بادکنک.
بادکنک خورد به کنارهی لاستیک و چند قدم جلوتر آمد.
آشغال جمع کن به دخترکوچولو نگاه کرد و دوید سمت بادکنک. پراید دست بردار نبود. دوباره راهش را به سمت بادکنک کج کرد. میخواست با لاستیکش بادکنک را بترکاند.
آشغال جمع کن خم شد تا بادکنک را بردارد. پراید راهش را بیشتر کج کرد.
آشغال جمع کن نخ بادکنک را گرفت.
زود قبل از اینکه لاستیک پراید برود روی بادکنک کشیدش. بادکنک فرار کرد.
پراید سرعت گرفت و رفت... دخترکوچولو و مامان بزرگ از خیابان رد شدند. آشغال جمع کن بادکنک قرمز را داد به دخترکوچولو. هر سه تایشان میخندیدند...
خردوخمیر از اتوبوس پیاده شده بودم. کیفم را انداحته بودم روی دوشم و لخ لخ کنان میرفتم به سمت بیرون ترمینال. نیمه شب بود. چشمهام همین جوری روی هم میافتادند. توی اتوبوس نتوانسته بودم بخابم. شانهها و کت و کولم له و لورده بودند. هی به خودم میگفتم: دفعهی آخرت باشد که با اتوبوس میروی گم و گور بشوی. حال راه رفتن نبود. حالت عادیاش باید پیاده میرفتم تا خانه. اما لشم را انداختم توی اولین ماشینی که توی خیابان ایستاده بود. سوار که شدم راننده داد زد: پروین یه نفر. پروین یه نفر. حالش را نداشتم صدایش بزنم بگویم آن یک نفر را من حساب میکنم بیا برویم. صبر کردم تا آن یک نفر هم پیدا شد. پراید بود. خیابانها خلوت بودند. بلوار پروین از همیشه خلوتتر بود. عقب نشسته بودم. راننده پایش را تا ته روی پدال فشار میداد. دیر دنده عوض میکرد. روی دور موتور ۵۵۰۰-۵۰۰۰. چراغ سقفیاش آبی رنگ بود. روشن گذاشته بودش. یادم نمیآید که آهنگ هم گذاشته بود یا نه. ولی همان صدای دور موتور ماشین به تنهایی برایم خلسه آور بود. حس میکردم چه قدر این صدا نشئه آور است. دور موتور کم کم زیاد میشد و زیادتر. طرف پایش را روی پدال ثابت نگه نمیداشت تا دور موتور ثابت بماند. همین طور ماشین دور میگرفت و بعد که فکر میکردی دیگر دارد منفجر میشود دنده سبک میشد و از نو... فقط همین نبود. یک چیز دیگر هم بود. چیزی در صندوق عقب. انگار توی صندوق عقبش یک مکعب یا یک توپ فوتبال گذاشته بود و با کوچکترین تکان ماشین این مکعب میخورد به درو دیوار صندوق عقب. آن صدای برخوردهای آن توپ یا مکعب هم خلسه آور بود! نه خلسه آور نه. خوشایند. نمیدانم. یک حالت عجیبی بود. نمیدانم. از منگ و خواب آلوده بودن من بود یا از بینهایت خسته بودنم یا از نور آبی رنگ فضای ماشین یا از دور موتور ماشین یا آن مکعب که دائم به درودیوار صندوق میخورد و تق تق تتق تق صدا میکرد، صدایی شبیه عبور پیاپی ماشینها از روی دست اندازهای زرد پلاستیکی توی جادهها... همچین صدایی. و من عاشق آن صدا شده بودم. باورت میشود؟ من عاشق آن صدا شده بودم. اما فقط همان شب بود که من عاشق آن صدا شدم!
فردایش رفته بودم توی پارک، درست روبه روی یکی از همین دست اندازهای پلاستیکی زرد رنگ نشسته بودم تا به صدایشان گوش کنم. فکر میکردم صدای مکعب توی صندوق عقب آن شبِ خسته مثل صدای عبور ماشینها از دست اندازها بوده. اما نبود. صدای ماشینها و تق تق عبورشان از دست انداز آزارنده بود، آزارنده. من حسرت میخوردم. چرا آن شب آن صدا آن قدر خوشایند شده بود؟ چرا آن صدای برخورد مانند آن قدر هیجان انگیز شده بود؟ ماشین که سوار میشدم با اشتیاق از دست اندازها با دنده دو رد میشدم تا شاید صدای تق تقی به مانند صدای تق تق خوشایند آن شب را بسازم. اما... نه... نمیشد... نمیشد... نمیشد...
رفت و رفت تا یک نیمه شب پاییزی. یک نیمه شب بارانی پاییزی. باران شلاقی میبارید. از خود چالوس که راه افتاده بودم تا خود لاهیجان باران شلاقی بارید. برف پاک کنها تند تند برایم بای بای میکردند و من تند میراندم و بابا کنارم نشسته بود و چرت میزد و مامان و زن دایی و شادی عقب، خواب خواب بودند. صدای قطرههای تند باران روی سقف ماشین بود. گهگاه هم که پنجره را قدری پایین میبردم، صدای چرخ ماشین بر جادههای خیس بود و ساعت یک نیمه شب بود که رسیدم لنگرود. گیر کردم بین ماشینهایی که بوق بوق میزدند و آرام میرفتند و دخترپسرهایی که توی ماشینها میرقصیدند و بعضیهاشان دستمال سفید تکان تکان میدادند. کور خواب شده بودم. میخاستم هر چه سریعتر برسم به رخت خاب گرم و نرم خانهی بابابزرگ و گیر کرده بودم بین آن همه آدم خوشحال. آرام دنبالشان رفتم تا بروند پی کارشان. تا میدان آخر لنگرود ول نکردند. زیاد بودند. پنج شش تایشان را جلو زده بودم و باز هم به ماشین عروسشان نرسیده بودم. به میدان که رسیدند دور زدند و من مستقیم رفتم. افتادم توی جادهی لنگرود-لاهیجان. حوصلهام سر رفته بود. با نهایت چابکی و سرعت عملی که در خودم سراغ داشتم گاز دادم و ماشین را جاکن کردم... اما یک چیزی آنجا بود. اول جادهی لنگرود-لاهیجان آسفالت سوراخ سوراخ شده بود. دست انداز شده بود. در آن شب بارانی ندیدم. نه از آن دست اندازها که بالا و پایین بپری. ماشین از روی همان سوراخها جاکن شد و آن تق تق، تلق تولوق جادویی... بابام چرتش پاره شد، بهم گفت: چه خبرته؟ ولی من ته دلم خوش خوشانم شده بود...
من آنجاده را چند بار دیگر هم رفتم. اول جادهی لنگرود-لاهیجان. آن سوراخ سوراخ شدن آسفالت هنوز هم هست. اینجا ایران است و خرابیها هرگز درست شدنی نیستند. ولی هر بار که با نهایت شتاب از آن سوراخها رد شدهام، دیگر صدای تق تق و تلق تولوق برایم آن حالت جادویی را نداشتهاند. حتا برایم آزارنده هم شدهاند. دلم برای لاستیک و رینگهای ماشین سوخته...
حالا من ماندهام که چه جوریها من عاشق آن صدا شدهام؟ چرا همیشه من عاشق آن صدا نیستم؟ چرا فقط یک وقتهایی عاشق آن صدا میشوم؟ آیا آن صداهه فرق میکند یا حال من است که باعث میشود پاری وقتها عاشق باشم و پاری وقتها منزجر و متنفر؟ تقصیر من است یا تقصیر آن صدا؟ اصلن شاید تقصیر این عشقی باشد که بیژن نجدی در موردش میگوید:
زیرا عشق
اگر عشق
آنگاه عشق
پس عشق
همیشه عشق
و شاید عشق
که هرگز عشق
زیرا اگر آنگاه، پس همیشه و شاید که هر گز عشق...
پیش نوشت: حمید مهندسی عمران دانشگاه علم و صنعت میخاند. برایم تعریف میکرد که درس نقشه برداریشان این ترم تفکیک جنسیتی شده. تعریف میکرد که ورودی ما ۱۰ تا دختر داشته که ۷تایشان نقشه برداری را پاس کردهاند. آن وقت برای آن سه دختر یک کلاس جداگانه تشکیل دادهاند و برای ما ۱۳-۱۴تا پسر یک کلاس دیگر. تعریف میکرد که آن کلاس نقشه برداریِ پسرانه با کلاسِ بتن همزمان شده و او مجبور است جفتشان را بردارد و نمیتواند. تعریف میکرد که کلی دادوبیداد کرده که آخر این چه وضعش است... رفته آموزش دانشکدهشان و جاروجنجال راه انداخته. ولی تا دیروز هیچ کاری نکرده بودند برایشان...
@@@
مینشینم توی دفتر انجمن اسلامی. از آب سردکن انجمن (که آبگرمکن هم دارد) برای خودم آب جوش میریزم و روزی چهار پنج تا چای کیسهای میخورم. تاثیری در از بین بردن احساس خستگیام ندارد، ولی کاچی به از هیچی است. نگاه میکنم به کامپیوترمان که روشن نمیشود. نگاه میکنم به ردیف کتابهای توی قفسهها که نصف کتابهایش به یغما برده شدهاند. بعد نگاه میکنم به سبحان و صادق که پروژههای طراحی اجزا و انتقال حرارت و اینها را تند تند مینویسند. از قفسهی پشت میز زونکنها را برمی دارم و برای خودم ورق میزنم. این زونکنهای توی دفتر انجمن اسلامی دانشکده مکانیک تاریخاند. یک سری اسناد تاریخی بیواسطه و عریان. برای خودم میخانمشان و پرتاب میشوم به گذشتهها. به آدمهایی که ده سال پیش، پانزده سال پیش عضو انجمن اسلامی بودهاند فکر میکنم. بیانیهها را میخانم. تکههای بریده شدهی روزنامهها را نگاه میکنم. گزارش اردوها و جلسهها... اوووه. بیانیههای شانزده سال پیش انجمن را میخانم. بیانیهی طویلشان در اعتراض به دانشجوی پولی در شانزده سال پیش. اُه. زمان هاشمی رفسنجانی. زمان اکبرشاه کبیر! بعد نگاه میکنم به واکنشهای الان در مورد مصوبههای مجلس و دولت... لعنتیها... گزارش اردوهای انجمن اسلامی را میخانم. اُه. چه قدر اردو میرفتهاند اینها. به الان فکر میکنم که اجازهی هیچ اردویی نمیدهند و... شعار پای بیانیههای انجمن در آن زمانها را میخانم: دست خدا بر سر ماست/ خامنهای رهبر ماست...!!!
توی همین زونکن گردیها با یک ماجرای جالب روبه رو شدم که میخاهم اینجا افشا (!) کنم... فقط چیزی که وجود داشت استادی بود که شخصیتِ اولِ این ماجرا بود. سرچ گوگل به من گفت که استادِ شخصیتِ اولِ این ماجرا الان توی دانشگاه تبریز است. یکی از استادان دانشکدهی مکانیک دانشگاه تبریز است. راستش نمیخواستم آبرویش را ببرم. روی همین حساب است که هر جا از این استاد دانشگاه تبریز نام برده شده، اسم او را مخفف نوشتهام... تمام اسناد این ماجرا که الان میخواهم نعل به نعل نقل کنم در دفتر انجمن اسلامی دانشکدهی مکانیک موجود است...
@@@
ماجرا برمی گردد به سال ۱۳۷۳. ترم پاییزهی ۱۳۷۳. آن زمانها هنوز مهندسی مکانیک تبدیل به یک دانشکدهی مستقل نشده بود. هنوز گروه مهندسی مکانیک بود. نه دانشکدهی مهندسی مکانیک. قضیه برای من در بهمن ۱۳۸۹ از نامهی دست نویسی شروع شد که دانشجوها نوشته بودند:
ریاست محترم گروه مهندسی مکانیک دانشکدهی فنی دانشگاه تهران
جناب آقای دکتر سید احمد نوربخش
نظر به عدم توانایی آقای دکتر الف در تدریس انتقال حرارت ۱ و برخوردهای نامناسب ایشان در مقام پاسخگویی به سوالات دانشجویان، ما دانشجویان درس مذکور حضور در کلاس ایشان را بیثمر دانسته و از حاضر شدن در کلاس ایشان امتناع میورزیم. مستدعی است ترتیبی واقع فرمایید تا مدرس دیگری تدریس درس مذکور را به عهده بگیرد.
پای نامه هم امضای ۴۷ نفر بود با اسم و اسم فامیلی.
بعد زونکن مربوطه را ورق زدم رسیدم به یک نامهی تایپ شده:
جناب آقای دکتر حسین شکوهمند
مدیر محترم گروه مهندسی مکانیک
سلام علیکم
به قرار اطلاع و پیرو مذاکرات اخیر جناب آقای دکتر الف استاد محترم آن گروه، در شرایط کنونی نمیتوانند به تدریس خود ادامه دهند، خواهشمند است با توجه به مقطع کنونی (مراحل پایانی ترم) در اسرع وقت نسبت به جایگزینی و جبران عقب افتادگی دانشجویان اقدام لازم مبذول فرمایید. در همین رابطه معاونت آموزشی دانشکده نیز هماهنگی لازم را معمول خواهند داشت.
به اینجای ماجرا که رسیدم برایم موضع گیری رییس دانشکدهی فنی که به حرف دانشجوها گوش داده بود خیلی جالب آمد. البته اتحاد دانشجوها در نرفتن به سر کلاس خودش تاریخی بود. بعد در ادامه به یک گزارش دست نویس برخوردم:
«سخنان دکتر شکوهمند:
» دکتر شریعتی هفتهی گذشته فرمودند که آقای دکتر شکوهمند شما ریاست موقتی گروه را قبول کنید تا بعدن تصمیم بگیریم. البته دکتر جهانگیری هم جزء پیشنهاددهندهها بودند که ایشان به دلیل صلابت علمی و سنی، همیشه از تجربیاتشان در گروه استفاده شده است. و من هنوز نامه را دریافت نکردهام. سپس گزارشی از روال کار مبنی بر تغطیلی کلاسهای دکتر الف و مسائل گذشته گفته شد و نامهی دکتر شریعتی به ایشان ارائه شد.
دکتر شکوهمند فرمودند: به هیچ عنوان راضی نخواهم شد که کوچکترین لطمهای به درس شما بخورد. حتا اگر خودم بیایم و تا نصفه شب برای شما تمرین حل کنم. بنابراین از این بابت اطمینان خاطر داشته باشید و ما با اساتید گروه این مشکل را حل خواهیم کرد. ولی خیلی سریع جواب نخواهد داد و این بستگی به همکاریهای دکتر الف دارد... به آقای دکتر گفته شد شما سعی کنید با ایشان (دکتر الف) تماس بگیرید و بگویید فردا ایشان نیایند چون ممکن است حرمتها شکسته شود. «
اما نامهی بعدی که در زونکن بایگانی شده بود عجیب بود.
نامهای که بالایش نوشته بودند: محرمانه- مستقیم.
نامهی تایپ شدهی بعدی به این قرار بود:
» جناب آقای دکتر محمدرضا عارف
ریاست محترم دانشگاه تهران
سلام علیکم
به منظور بررسی وقایع اخیر گروه مهندسی مکانیک این دانشکده، و بر اساس نظر حضرت عالی، جلسهای با حضور آقایان دکتر عبادی (معاون آموزشی دانشگاه)، دکتر توحیدی (نمایندهی دانشکده فنی در هیات ممیزه دانشگاه)، دکتر شکوهمند (مدیر گروه مکانیک)، دکتر ابتکار (استاد گروه مکانیک)، دکتر طالقانی (معاون دانشجویی دانشگاه)، دکتر موسوی مشهدی (مدیر کل امور پژوهشی دانشگاه)، دکتر پنجه شاهی (معاون پژوهشی دانشکده فنی)، دکتر اخلاقی (معاون آموزشی دانشکده فنی) از ساعت ۵ الا ۷: ۳۰ بعدازظهر روز یکشنبه ۹/۱۱/۷۳ در دانشکده فنی تشکیل و تصمیمات زیر اتخاذ گردید:
۱-این عمل دانشجویان به شدت تقبیح شود.
۲-از آقای دکتر الف توسط گروه و دانشکده دلجویی به عمل آید.
۳-برای آقای دکتر الف چه در گروه مکانیک و چه در سایر گروهها نظیر متالورژی در دروسی که دانشجویان اظهار تمایل نمودهاند با نظر مدیران محترم گروههای ذیربط درس گذاشته شود و فعالیتهای پژوهشی و راهنمایی پایان نامه را نیز ادامه دهند.
مراتب جهت استحضار و اقدام مقتضی ایفاد میگردد.
پشت این برگهی تایپ شده یک برگهی دست نویس کپی شده هم به این قرار بود:
«جلسهی شورای استخدامی گروه مهندسی مکانیک در تاریخ ۹/۱۱/۷۳ تشکیل شد و در مورد وضعیت فعلی گروه مکانیک و حفظ انسجام گروه و به طور اخص مسالهی دکتر الف بحث و بررسی گردید و اعضای شورای گروه اظهار نظر نمودند که:
در حال حاضر شورای استخدامی گروه مهندسی مکانیک حضور نامبرده و ادامهی فعالیتهای علمی و آموزشی ایشان در گروه را صلاح نمیداند.»
پای این نوشته هم امضای ده نفر بود...
@@@
برای من به شخصه ماجرای جالبی بود. اینکه دانشجوها توانستند حرفشان را به کرسی بنشانند خودش خیلی حرف است...
تصور آدمها از کشورهای دیگر همیشه برایم سوال بوده. بعضی کشورها هستند که مدام اسمشان در رادیو و تلویزیون و روزنامهها و کتابهای درسی تکرار میشوند. در مورد این کشورها زیاد کنجکاو نیستم. بعضی کشورها هستند که هیچ وقت توی خبرهای روزانه ازشان اسمی نمیشنویم. مثلن همین لهستان. بعضی آدمها هستند که اطلاعات عمومی خوبی دارند. میدانند پایتخت لهستان کجا است، چند میلیون نفر جمعیت دارد، تاریخش چه جوریها بوده، جغرافیایش چه جوریها است و... زیاد نیستند همچین آدمهایی. ولی، خب اطلاعاتشان فقط شامل مشتی کلمه است بیهیچ خاصیتی. آدمهایی هم شاید باشند که جهانگردی کرده باشند و لهستان را به چشم خودشان دیده باشند و قصهها و خاطرهها از آن به یاد داشته باشند. که مسلمن خیلی خیلی کمیابند. راستش من خیلی از کشورها و تصویری که ازشان توی ذهنم ساخته شده از روی جام جهانی فوتبال بوده... فکر میکنم برای خیلیها این طوریها باشد. از روی بازیکنهای فوتبالشان و تماشاچیهایشان و نوع بازی کردنشان و... خیلی منبع تصور مسخرهای است. ولی معمولن خوب به یاد آدم میماند! یک منبع تصور دیگر میتواند کتابها و فیلمها باشند. من راستش آدم فیلم بازی نیستم. میماند کتابها...
همهی اینها را گفتم برای اینکه بگویم تازگیها دو کتاب از دو تا آدم لهستانی خاندهام که لهستان را برایم قابل تصور کردهاند. کلی تصویر برایم ساختهاند از لهستان. حالا برایم لهستان سرزمینی است که از تلویزیونش مجموعهی ده تا سخنرانی کوتاه یکی از فیلسوفانش به اسم «لشک کولاکوفسکی» را به صورت سریالی پخش میکرده. لهستان برای من سرزمینی شده که کارگردانی به اسم «کریستف کیشلوفسکی» مینشیند ده تا فیلم شاهکار برای یک سریال ده قسمتی تلویزیون کشورش میسازد و بعد از سالها فیلم نامههایش آدم را به اوج ملکوت میبرند، با آدم ها و عشق ها و حسادت ها و رذالت ها و بزرگواری ها و خیانت ها و....
کتاب اول فیلم نامههای ده فرمان کریستف کیشلوفسکی بود. خاندن کتابهای فیلم نامه برای خودش لطف بزرگی است. کلمات توصیفی خیلی کماند. بیشتر حجم کتاب دیالوگها هستند. تو به سرعت کتاب را میخانی و چون همهی کتاب دیالوگ است احساس میکنی خیلی به زندگی شبیهتر است. ده فرمان را «کریستف کیشلوفسکی» و رفیقش «کریستف پیه سیه ویچ» نوشتهاند. «عرفان ثابتی» ترجمه کرده و نشر ماه ریز هم چاپ زده. توی مقدمهی کتاب کیشلوفسکی تصویر جالبی از نگارش فیلم نامهها برای آدم میسازد. میگوید:
« نگارش فیلمنامه یکسال به طول انجامید، آنها را یکی پس از دیگری نوشتیم. شبهای زیادی را در کنار یکدیگر در آشپزخانهی منزل پیه سیه ویچ در اتاق کوچک پر از دود سیگار گذراندیم. ساختن فیلمها یک سال و دو ماه طول کشید. ولی از آن زمان مدت زیادی میگذرد. حالا فقط فیلمها باقی ماندهاند، که بیشتر از حد تصور ما با استقبال روبرو شدهاند، گرچه واقعا دلیل این استقبال را نمیدانیم! «
کل فیلم نامهها در یک مجتمع مسکونی میگذرد. از همان مجتمعهای مسکونی کمونیستی با نماهای سیمانی اندوهناک. این چیزی است که فیلم نامهها توی ذهنت میسازند. بعضیها میگویند ده فرمان یک اثر مذهبی است. آره. عنوانهای فیلم نامهها همچین چیزی را القا میکنند:
۱-من خدا هستم پروردگار شما ۲-خدایان دیگر را عبادت منما ۳-روز سبت را یاد کن ۴-پدر و مادر خود را احترام نما ۵-قتل مکن ۶- زنا مکن ۷- دزدی مکن ۸- نام خدای خود را به باطل نبر ۹-بر همسایهی خود شهادت دروغ مده ۱۰-به خانهی همسایهی خود طمع مورز
ولی وقتی فیلم نامهها را میخانی، قصههای تویشان را واژه به واژه دنبال میکنی میفهمی که کلمهی مذهبی برای توصیف مجموعه شاهکار کیشلوفسکی خیلی حقیر است و بیمعنی.
"مونیکا مورر" نویسندهی کتاب "سرشت و سرنوشت، سینمای کریستف کیشلوفسکی" در مورد ده فرمان مینویسد که:
"زمانی که کیشلوفسکی و پیه سیه ویچ مشغول ساختن ده فرمان بودند مدام دربارهی حقیقت بحث میکردند، دربارهی اینکه چه چیزی درست است و چه چیزی غلط است. کیشلوفسکی دائم در جستوجوی پاسخ بود. ده فرمان در عین حال که مجموعهای بود از ده فیلم نوشتهی زیبا که حتا یک صحنه یا یک دیالوگ نامناسب نداشتند، محصول همین جستوجو بود: کاوشی دقیق و روشنفکرانه در مسائل پیچیدهی اخلاقی."
خلاصهای از هر کدام از قسمتها را میتوانید اینجا بخوانید: @@@
اما کتاب دیگری که خاندم یک کتاب خیلی لاغر بود. یک کتاب صد صفحهای. کتابی به اسم "درسهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ". "لِشِک کولاکوفسکی" یک فیلسوف لهستانی بوده. دوران جوانیاش کمونیست شده بوده. بعدها از خط کمونیست آمده بیرون و کتابی که در باب مارکسیسم و نقد آن نوشته یکی از بهترین کتابهای جهان در باب توضیح و نقد این مکتب فکری است. درسهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ یک مجموعه مقاله است. مقالههایی پنج شش صفحهای دربارهی مسائلی که آدم همیشه فکر میکند هیچ وقت نمیتواند در مورد آنها به همهی جوانبشان نگاه کند و به یک نتیجه گیری برسد. به گفتهی خود کولاکوفسکی در مقدمه ده مقالهی اول توی یک برنامهی تلویزیونی درس میداده و بعد توی یک مجله به اسم "گازتا ویبورچا "چاپ میکرده. سه چهار تا مقاله هم اضافه کرده و تبدیلش کرده به کتاب. عناوین مقالهها عبارتند از:
۱-در باب قدرت ۲-در باب شهرت ۳-در باب برابری ۴-در باب تزویر ۵-در باب تساهل ۶-در باب سفر ۷-در باب فضیلت ۸-در باب مسئولیت جمعی ۹-در باب خیانت بزرگ ۱۰-در باب خشونت ۱۱-در باب آزادی ۱۲-در باب تجمل ۱۳-در باب ملالت
مقالههای این کتاب در عین کوتاه بودن به شدت کاربردیاند. کولاکوفسکی با کوتاهترین کلمات بیان مساله میکند و سوال ایجاد میکند و بعد سعی میکند خیلی سریع به سوالها جواب بدهد و یک جورهایی تعیین تکلیف کند. مثلن مقالهی در باب تساهل. مصطفا ملکیان توی کتاب "راهی به رهایی" یک مقالهای دارد به اسم "مبانی نظری مدارا". مینشیند کلی برایت فلسفه میبافد که فلسفهی مدارا و تساهل شامل چه چیزهایی میشود و کلی برایت سوال ایجاد میکند که حالا من چگونه مدارا کنم؟ چه وقتهایی مدارا بیمعنا میشود؟ و الخ. اما کولاکوفسکی خیلی سریع میآید دقیقین مشکلات اجرایی مدارا و تساهل را بیان میکند و میگوید که چه کنیم چه نکنیم. یک جور قطعیت نظر دارد این کتابِ "درسهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ ". بعد یک چیز دیگر هم این است که این کتاب جان میدهد برای رونویسی توی وبلاگ و جان میدهد برای اینکه یک سری پاراگرافهایش را حفظ کنی و توی بحثهای روزمره بلغور کنی...
همین دیگر!
:
ده فرمان/کریستف کیشلوفسکی و کریستف پیه سیه ویچ/عرفان ثابتی/نشر ماه ریز/چاپ سوم: 1384/چهارصدوچهل وشش صفحه/۴۰۰۰تومان (چاپهای جدید خیلی گران ترند مسلمن!)
درسهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ/لشک کولاکوفسکی/ترجمهی روشن وزیری/انتشارات طرح نو/چاپ دوم: ۱۳۸۲/۱۱۲صفحه/۱۰۰۰تومان
تویی که ساعتهای سه تا چهارونیم - پنج صبح پیدایت میشود. آره. خودت. میخواهم بگویم عاشقت هستم. حالا دیگر شمارهی آی پیات را حفظ شدهام. دویست و سیزده. صدوهفتادوشش. هفت. شصت. اهل نظربازی هم نیستی. فقط یک عالمه عددی. این همه رقم بیمعنا حالا برایم شدهاند تنها معنای زندگی. باورت میشود؟ میخواهم بگویم فدای آن انگشتهایت هستم که در آبی و خاکستری سحر از میان دویست میلیون وبلاگی که توی عالم هست، میکوبد بر کلیدهای کیبورد و میآوردت اینجا... میدانی؟ تو پاکترین عشق خداوندی...
امروز که این وبلاگ دوساله شد آقا یا خانمی با تایپ کلمات «پشگل خر» در جستوجوی گوگل به سپهرداد رسید و یادآوری کرد که دو سال وبلاگ نوشتن یعنی به فنا دادن عمر بیهیچ فایده و برداشت و منفعتی.
حالا مصطفا ملکیان گفته باشد که: «هیچگاه دکهی خودتان را به خاطر سوپرمارکت دیگران تعطیل نکنید. اگر ابن سینا انسان بزرگی بوده است و سوپرمارکت عظیم فکری فرهنگی داشته است، خب داشته باشد. ما هم زیر این راه پلهها یک دکهای داریم چهارتا قوطی بغل هم گذاشتهایم و مقداری نخودلوبیا هم درشان ریختهایم. ما نباید در این دکه را ببندیم. شاید شاید کسی جنس مورد نظر خود را در سوپرمارکت او پیدا نکرد و از ما خرید... کسی سراغ ما نمیآید ولی اگر هم آمد دکهی ما باز است!» و من هم فکر کرده باشم که سپهرداد دکهی من بین این همه وبلاگ است؛ اینها هیچ کدام از احساس خسران و زیان از وقت گذاشتن پای این وبلاگ بعد از دو سال کم نمیکند... کم می کند؟!