از یادداشتهای دفترچهی سورمهای5
من توی اتوبوس، آن ته نشسته بودم. یک جورهایی غمگین بودم. اندوهگین بودم. نورهای سفید مهتابیهای اتوبوس تمام آن را روشن کرده بود. کولرش فضای آن را حسابی سرد کرده بود. آخرهای خط بود و اتوبوس خلوت. واقعن احساس سرما میکردم. نورهای سفید مهتابیها هم این احساس من را تقویت میکردند. شیشههای اتوبوس از زیادی نور مثل آینه شده بود. وقتی توی راهروی بین صندلیها ایستاده بودم چند لحظهای خودم را نگاه کردم، زود و تند. خیره نگاه نکردم. از خودم خوشم نمیآمد. از پیشانی بلندم و موهای بیآرایشم... زل زدم به زنی که آن جلو ایستاده بود. خاستم جزئیات صورتش را آنالیز کنم. چشم هام یاری ندادند. فقط موهاش طلایی بود. بعد دیدم دارد پسر کوچکش را از زیر نردهی زنانه مردانه میفرستد طرف مردانه تا پسرک بنشیند روی یک صندلی خالی. خود زن میله را گرفته بود، ولی پسرش رفت و نشست. زن خیلی خوشحال شد. او یک مادر بود. دلم خاست گریه کنم. شاید به خاطر نگاه اولم به زن شاید به خاطر فداکاری کوچک مادرانهاش... رادیوی اتوبوس ور میزد که فلان بزرگراه ترافیک سنگین دارد و میگفت: رانندگان عزیز لطفن آرامش خود را حفظ کنید.
من آرام بودم. ولی غمگین. اصلن همیشه این طور است. هر وقت غمگینم آرامِ آرامم...