در ستایش گوست داگ
1- دفتر مشق سالهای دبیرستانم بوده. ازین دفترها که نصفشان هم پر نشده و بقیهشان خالی مانده. بر داشتم صفحههای پرشدهاش را کندم. الان یادم نیست دفتر چی بوده. صفحهی اولش با خودکار نوشتم: دوست دارم تاثیر بپذیرم. و بعدآمار کتابهایی را که خاندهام تویش شروع کردم به نوشتم. اسم کتاب را مینوشتم با نویسنده و مترجم و ناشر و سال و نوبت چاپ و تعداد صفحه و قیمت. هنوز هم این کار را میکنم. بعد آخر سال میآیم مینشینم تعداد صفحهها را جمع میزنم که من در سال۱۳۹۰ این تعداد صفحه کتاب خاندهام و ازین شامورتی بازیهای آماری دیگر. تازگیها یک گزینهی دیگر هم به پای مشخصات اضافه کردهام: اینکه آن کتابی که خاندهام چه طور به دست من رسیده؟ خریدهام؟ امانت گرفتهام؟ از کی امانت گرفتهام یا از کجا؟ از کدام کتابخانه؟ و… آمار فیلمهای دیدهام را هم آخر دفتر مینویسم. نسبت به کتابها ناچیزند. ولی به هر حال… اینکه «گوست داگ» چه جوری به دستم رسید جالب بود. قضیه مال یکی دو سال پیش است. توی بیآر تی. من و مهدی. قانون جدیدی برای خودم ساخته بودم که: «هیچ چیز ارزش دویدن ندارد.» مهدی خندیده بود. یاد «گوست داگ» افتاده بود که تویش مرد سیاهپوست قهرمان داستان مثل من (نه…بهتر از من) قانونهای خودش را میساخت و رعایت میکرد. از تلویزیون دیده بود فیلم را. من ندیده بودم. ولی اسمش یادم مانده بود: گوست داگ. رفت و رفت تا همین یکی دو ماه پیش که یک روز رفتم دفتر انجمن اسلامی دیدم یک کوه جعبه و کتاب و فیلم و مجله و آت و آشغال ریختهاند توی انجمن. چی شده؟ کانکس را خراب کردهاند، وسایلش را آوردهاند اینجا تا وقتی مکان دیگری بهش دادند دوباره وسایل را ببرند. خلاصه شروع کردم به ور رفتن و کتابها را دید زدن و بو کردن و دست مالی کردنشان که دیدم روی یک سی دی نوشته است: گوست داگ. کیفیت متوسط. بیاجازهی کانکسیها برداشتم گذاشتمش توی کیفم. و حاصلش دیدن فیلمی بود که با روح و روان من بازی کرده…
۲- گوست داگ با این جملهها از کتاب «هاگاکوره» شروع میشود:
«طریقت سامورایی استوار بر مرگ است. آنگاه که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنی، بیدرنگ مرگ را برگزین. دشوار نیست؛ مصمم باش و پیش رو. اینکه بگوییم مردن بدون رسیدن به هدف خود مرگی بیارزش است راهی است سبکسرانه برای پیچیده کردن موضوع. آن هنگام که تحت فشار انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفتهای، لزومی هم ندارد به هدف خود برسی.»
۳- الان باید خلاصهی فیلم را بگویم؟ زورم میآید... ولی خب. گوست داگ در مورد یک سیاهپوست تنهاست. سیاهپوستی که کارش آدمکشی است و مرام و مسلکش سامورایی. کتاب مقدسش هاگاکوره است. گوست داگ در دنیای زیرزمینی گانگسترهای نیویورک، قوانین خاص خود را دارد. او در خدمت گانگستری است به نام لویی که زندگیاش را مدیون او میداند چرا که جان او را یک بار نجات داده است.
لویی به او میگوید که باید گانگستری را که با دختر رییس مافیا، وارگو رابطه دارد، از بین ببرد و هنگامی که گوست داگ این کار را میکند، دارو دستهی لویی، تصمیم به نابودی او میگیرند. اما لویی هیچ چیز درباره زندگی منزوی و اسرارآمیز گوست داگ نمیداند و نمیتواند به راحتی او را پیدا کند. گوست داگ نیز بعد از اینکه پی به قصد لویی میبرد، تصمیم میگیرد همه اعضای مافیا را از بین ببرد و به سبک خاص خودش، با همهی قوانین سامورایی خودش شروع میکند به کشتن گانگسترها... و...
۴- گوست داگ از آن آدمهای تک کتابی بود. آره... کتابهای دیگری هم خانده بود. زیاد اصلن کتاب خانده بود. آن سکانس توی پارک بود که با دختربچه هه دوست میشد. دختره هر کتابی درمی آورد گوست داگ آن را خانده بود. ولی او تک کتابی شده بود. یک کتاب بالینی بیشتر نداشت. فقط یک کتاب. با آن کتاب او زندگی میکرد. هر وقت توی خانه مینشست آن کتاب را میخاند. اصلن شبها با آن کتاب به خاب میرفت. صبحها با همان کتاب از خاب بیدار میشد... کتاب هاگاکوره. او یک تک تکتابی مومن بود. جزء جزء زندگیاش را با آن کتاب تطبیق میداد و از آن کتاب راهنمایی میجست و جملههای آن کتاب بودند که به او راه و چاه را نشان میدادند و تکلیف تعیین میکردند برایش... گوست داگ آدم آرامی بود. آرامش مطلق داشت. سرگشته نبود. سرگردان نبود. مرغ سرکنده نبود. میدانست که چه باید بکند و میکرد.
یک دین دار به تمام معنا بود.
راستش گوست داگ همینش است که برای من اسطورهای شده است. همین دیندار بودنش. همین آرام بودنش. همین معتقد بودنش. نیمه آخر فیلم که میرود تا گانگسترها را بکشد، وقتی کمین میکند تا با اسلحهاش از دور هدف قرار بدهد آدمها را یاد رهنمونی از کتاب میافتد که اگر قرا است کسی را نابود کنی باید مستقیم و فیس تو فیس باهاش مواجه شوی. دور زدن و از پشت زدن نادرست است. شایسته نیست. به خاطر همان دیندار بودنش بلند میشود میرود توی خانهی گانگسترها و مثل یک مرد همهشان را از روبه رو بدون کمین کردن نابود میکند. یا آنجا که آن دو تا شکارچی خرس را کشتهاند او یاد رهنمونی از کتاب میافتد که خرسها و آدمها به یک اندازه مهماند و آن دو شکارچی را میکشد و... نمیدانم. دین دار بودن گوست داگ رشک برانگیز است. تک کتابی بودنش آرامشی را بشارت میدهد که آدم را میلرزاند...
۵- یکی از حالتهایی که توی گوست داگ با روح من بازی میکرد (به غیر از تیکههای کتاب هاگاگوره خاندن فارست ویتاکر و قصهی فیلم) آنجاهایی بود که گوست داگ ماشین میدزدید، بعد تو تاریکی شب رانندگی میکرد. یک جور نگاه بیخیال+سی دیهایی که میگذاشت تو ضبط صوت ماشین+رپهایی که گوش میداد+ چشمهای چپ و نگاه خیرهاش به سیاهی شب و تاریکی جاده ها+ خیابانها و جادههایی که میرفت و میرفت... تنهایی گوست داگ. تاریکی حاکم بر فضای فیلم در آن رانندگیها. و آهنگها... وقتی ماشین را میدزدید اولین کارش بعد از حرکت این بود که از توی کیفش یک سی دی در میآورد و میگذاشت توی ضبط ماشین. و اصلن آهنگ گوش دادن توی ماشین یک تجربهی دیگر است... چیزی فراتر از هنر است. پاری وقتها اصلن مهم نیست چی گوش میدهی. همین که تنها میرانی ماشین را نگاهت به جاده خیره است همه جا تاریک و سیاه است... و...
۶-یک جا توی فیلم، آن دختربچه سیاه پوسته که توی پارک با گوست داگ هم صحبت شده ازش میپرسد: تو تنهایی. اصلن دوستی هم داری؟ گوست داگ او را میبرد پیش یک بستنی فروش فرانسوی که یک کلمه انگلیسی هم بلد نیست و میگوید: این بهترین دوست منه. و واقعن بهترین دوستش است. هیچی از زبان همدیگر نمیفهمندها. ولی با هم دوستاند. بعد این بستنی فروش فرانسویه خودش یک دوست و همسایه دارد اسپانیایی زبان. جای دیگری از فیلم گوست داگ را برمی دارد میبرد پشت بام خانهاش. بعد نگاه میکنند به همسایهی اسپانیایی زبان که بالاپشت بام خانهاش مشغول ساختن یک قایق چوبی بزرگ است. بعد ازش میپرسند چه کار داری میکنی؟ او هم به اسپانیایی جواب میدهد. اینها هم هیچی نمیفهمند. من دیوانهی این سکانس از فیلم شده بودم. یک اسپانیایی، یک فرانسوی، یک آمریکایی+ یک کشتی روی یک پشت بام (کشتی نوح؟!!)...
۷-ماه هاست که پیشانی نوشت سایت رضا امیرخانی تکهای از فیلم «گوست داگ» است:
"آوردهاند «جانمایهی روزگار» چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرامآرام اینجانمایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک میشود. یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندنِ جهانِ امروز به صد یا چندصدسالِ پیش، شاید دلخواهِ آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی، آنچه در توان دارد، به کار بندد."
۸-نقل به مضمون که بخاهم بکنم و همین جوری چیزهایی را که در ذهنم هک شده بخاهم بگویم اینها پیامها و رهنمودهایی بود که در طول فیلم، گوست داگ از هاگاکوره نقل کرد: (مطمئنن خود ِجملهها زیبایی دیگری داشتهاند. من فقط تیتر وار دارم میگویم)
۱-مرگ جوهر زندگی ست. انسان باید هر روز خود را مرده بینگارد.
۲-برداشت دوگانه از یک چیز ناگوار است. یک چیز یا خوب است یا بد است.
۳-انسان هیچ وقت نباید استاد خودش را فراموش کند. روح و جسم و اختیار انسان در اختیار استادش است.
۴-دنیایی که درش زندگی میکنیم تفاوتی با رویا ندارد.
۵-انسان باید به فاصلهی هفت تنفس تصمیم خودش را بگیرد. مهم نیست چه تصمیمی میگیری. مهم مصمم بودن و داشتن روحیهی گذر به فراسوی هر چیز است.
۶-اگر انسان از خودش اراده نشان دهد حتا اگر سرش را هم جدا کنند باز هم نخاهد مرد.
۷-اگر قرار است کسی یا چیزی را نابود کنید باید مستقیم و رودررو نابود کنید. دور زدن و از پشت یا بغل زدن شایسته نیست.
۸-بهترین روش حمله، حملهی مستقیم است.
۹-خرسها و انسانها با هم برابرند.
۱۰هیچ چیز مهمتر از زمان حال نیست. کسی که حال را دریابد نه کاری خاهد داشت و نه هدفی.
توی گودر که اینها را تعریف کرده بودم مهدی برگشته بود گفته بود: اگه حالشو داری برو قانونای این صوفیا و درویشا رو هم بخون بیا مشترکاشو با این ساموراییا بگو فیض ببریم... خودش دستور تحقیق و پژوهش جالبی است.
۹- دین داری گوست داگم آرزوست...
مرتبط:
ولی همچنان با 2 موافق نیستم ...البته ناگوار بودنشو قبول دارم...ولی بعضی چیزا هستن که همونقدر که خوبن همونقدرم بدن و سختی زندگی هم همین جاست