پایان نامه
جلسهی دفاع که تمام شد همهمان پشت در اتاق جمع شدیم تا استاد داور سوال هاش را از پوریا بپرسد و بعد بفهمیم که چند میشود. ۲۰ دقیقه نشستیم توی اتاق و او هم پروژهاش را برای ما و استاد راهنماش و استادِ داور توضیح داد. من وسطش خابیدم فکر کنم. نمیفهمیدم کلن ریزه کاریها را. الان حتا شک دارم استادِ داور هم چیزی فهمیده باشد. خلاصه تا ما رانی و شیرینیهای پوریا را بخوریم آمد از اتاق بیرون و ما یک کف مرتب براش زدیم.
۲۰ شده بود.
این هم از پایان نامهی دورهی کارشناسی. عکس یادگاری انداختیم. بعد گفتیم چه کار کنیم حالا؟ حضرت آقا پایان نامهی سه واحدیش را ۲۰ گرفته بود، اولین هشتادوشیشای بود که پایان نامه ارائه میداد... آره؟ بریم بندازیمش توی حوض... یعنی دو تا گزینه پیش رویش گذاشتیم: یا باید همین جا برقصی یا اینکه بندازیمت توی حوض. رقصیدن بلد نبود. یعنی خجالت کشید. بهانهی دخترها را آورد. حالا بیست و پنج تا پسر بودیم و دو تا دخترها! همان. بلد نبود برقصد. در معیت ما از طبقهی سوم آمد طبقهی اول. کاملن تسلیم و خوشحال. موبایل و کیف پولش را به یکی از بچهها داد و بچهها چهار دست و پایش را گرفتند و بلندش کردند و هوراکشان بردندش طرف حوض وسط بلوار دانشکده.
اُه. شت.
حوض وسط بلوار خالی از آب بود.
چه کار کنیم؟!
حوض جلوی دانشکدهی معدن!
خیلی دور بود. چهار دست و پایش را رها کردیم گفتیم تا آنجا خودت بیا. نزدیک حوض میندازیمت توی حوض.
همین کار را هم کردیم. چهار دست و پایش را گرفتیم تالاپ پرتش کردیم توی حوض جلوی دانشکده معدن. خیس و تلیس آب شد. تا افتاد و خیس شد شروع کرد به آب پاشیدن روی ما. او که خیس شده. ترسی نداشت. ما را هم میخاست خیس کند. همه پا به فرار. هر کی آنجا بود روده بُر شد از خنده و خوشی.
بعد از دانشکده معدن یک صدای فریاد آمد. از طبقهی بالاش بود. یکی داد میزد: مرتیکه بیا بیرون از حوض. خجالت نمیکشی؟ بچهای؟ با تو نیستم مگه من؟ بیا بیرون... پوریا هم قاطی کرد گفت چته بابا؟ خب میایم بیرون دیگه. و اومد بیرون.
داشتیم میرفتیم طرف دانشکده مکانیک که یک دفعه یکی از حراستیها دوید بهمان رسید گفت: آقایی که افتاد توی حوض بیاد حراست.
عوضیها. چشم دیدن خوشی ما را ندارند. پوریا راه افتاد طرف حراست. ما هم همگی پشت سرش لشکر کشی کردیم طرف حراست. بعد یک حراستیه آمد بیرون دعوا مرافعه که کارتتو بده. شما بچهاید. خجالت نمیکشید؟ عین بچه دبستانیها میمونید.
دیدیم دارد داد و فریاد میکند و صدایش را برای ما بلند کرده، ما هم شروع کردیم داد و فریاد. تو چی کاره هسنی اصلن؟ کی گفته پوریا بیاد؟ مگه کار غیر قانونی کردیم؟ رییست کیه؟ کی به تو گفته با ما این جوری حرف بزنی؟
خلاصه این جوریها بود که همهمان با هم رفتیم پیش خانپور. گندهی این حراستیها و داد وفریاد کردیم و بحث کردیم که کار بدی نکردیم ما که. اصلن شما چرا گیر میدید به ما؟ شما خیلی زورتون زیاده برید جلوی مکانیک سیگاریها رو جمع کنید... یارو هم دید ما ده دوازده نفر دیوانهی مکانیکی ریختیم سرش کوتاه آمد گفت: آخه کارتون بدآموزی داره. اینجا ساختمون مرکزیه. استادای خارج از دانشکده میان آبرومون میره...
و...
هیچی. هیچ کاریمان نکردند! و صحیح و سالم آمدیم بیرون.
خوش گذشت کلن...
یه سر هم به مابزن