دیوانگی
صبح. خابم میاد. ساعت ۱۵: ۶. جلوی خانهی امیر. میرویم از کارگاهشان چادر برداریم. بزرگ است. بیخیال. حرکت. هوای غبارآلود و قهوهای اول جاده خاوران. بعد جلوتر هوای گردوخاکی کویر. لایی کشیدن بین اتوبوس و تریلی. ناخاسته بود. سمنان. داخل شهر نمیرویم. دستشوییِ آبی رنگ اول شهرشان که سه تا از دستشوییها دستگیره نداشتند و چهارمی داشت و جایی برای گیر دادن دستگیره نداشت. شیلنگی که از بالا و پایینش آب میزد بیرون. بعد از پاکدشت شیر و کلوچه خورده بودیم. اینجا چای میخوریم. میرویم جلوتر. پرسیدن از یکی از مردهایی که به همراه گروهی مرد و زن ایستادهاند کنار میدان. یک گوسفند هم جلوی پایشان. منتظرند تا مسافرشان از سفر برگردد. راننده نیسان است یارو. کمربندی را میرویم و پایین پل جهاد میپیچیم به سمت مهدی شهر و شهمیرزاد. غار دربند. راهش که از کنار یک دانشگا میگذرد. سوار کردن آن خانواده. مرد و زن و دخترش و پسربچه. کارگری که سر کارمان گذاشت. ازش پرسیدیم غار همین جاست؟ گفت غار؟! بعد برگشتیم. آن طرف از یکی پرسیدیم دیدیم غار همان جا بوده. مرد و خانوادهاش بیهیچ وسیلهای این همه راه را آمدهاند. عجیباند. صبحانه خوردن روی کاپوت ماشین. رفتن به بالای کوه. غار دربند. تاریکی. سنگهای سیاه. بعدها فهمیدیم که چون قبلن برای روشنایی مشعل روشن میکردهاند همهی سنگها از دود پوشیده شده. دستهایمان سیاه میشود. این را در برگشت دخترِ جوانِ پیرمردی که همسرش از ما پرسیده بود چرا دستهایتان سیاه شده گفت. غار. تاریکی. آن خانوادهی پرحرف. گوش دادن به حرفشان که از آن طرف راه نیست. تاریک بود نفهمیدیم که چه طور چهارچنگولی از یک دیوار راست بالا رفتهایم. در برگشت کلی فحش دادیم که چرا به حرف احمقانهی انها گوش کردهایم و بعد تعجب کردیم که چه طور از آن دیوار راستِ آهکی بالا رفتهایم. استالاگمیتها و استالاگتیتها. آن زن که موهای آهکیاش را گیسو بافته بود و بر فراز سنگها ایستاده بود. آن مرد آهکی که دست به سینه ایستاده بود. چشمهای ته غار با آب گل آلود که اولش با اینکه در دوقدمیمان بود ندیدیمش. آسمان خیلی خیلی آبی. شهمیرزاد. میدان اصلی. توقف. ناهار روی چمن. الویه و نان. تله کابین هم داشت. کار نمیکرد. خابیدن و استراحت کردن روی چمن. لرز گرفتن از سرمای چمن. به دنبال آب جوش. کوچههای شهمیرزاد. لهجهی مازنی پیرمردی که ازش راهنمایی خاستیم. به آب جوش جور قشنگی میگفت: اُوِ جوش. راه افتادن در کوچهها که کنارشان صدای آب زلال است و چسبیده به کوهاند و بعد دو تا آبشار. قهوه خانه. دختری که کمر پسری را محکم بغل کرده بود و داشتند زیر آبشار عکس یادگاری میانداختند. قهوه خانهی روبه روی آبشار که آب جوش داد بهمان. ازش آدرس ساری را پرسیدیم. کلی توضیح داد. بعد پول آب جوش را هم نگرفت. بهمان گفت: شما مسافرید. مهمان ما باشید.
جادهی خلوت. ۱۶۶کیلومتر تا ساری و سرعت سرعت سرعت. سرعت، سبقت، مهستی. سرعت، ابی، سبقت، معین، سرعت مهستی. جادهی کوهستانی. کوهستان لخت و عور. جادهی خیلی خلوت. بعد پیچ در پیچ. بعد کم کم تک درختها، علفها، بوتهها. کیاسر. مغازهای که کلی صبر کردیم و صدا زدیم تا زن مهربان صاحبش از در پشتی مغازه که به خانه راه داشت پیدایش شد. کیک و ویفر و چیپس خریدیم ازش. مهربان بود. جوری به ما نگاه میکرد که انگار بچههایش هستیم. پرسید از کجا میآیید؟ گفتیم از تهران و به قائم شهر میرویم. راهنماییمان کرد که به سه راهی که رسیدید بروید به سمت ساری. تشکر کردیم و خداحافظی. گفت خدا پشت و پناهتان. از کیاسر هیچ اطلاعات به خصوصی به دست نیاورده بودم. بر که گشتم فهمیدم گل فشان هاش از کفم رفته است.
جادهی جنگلی.
ایستادن در کنار جاده. پارکینگ و چای نوشیدن و نگاه کردن به خورشیدِ در حال افول پشت کوهها و درختهای نارنجی و قهوهای سوختهی این سوی کوه در آخرین نورهای خورشید. چای مینوشیم و کیک و ویفر میخوریم. آن رانندهی کامیون که برایمان دست تکان داد. من هم برایش دست تکان دادم. آرام و سنگین میرفت و یک قطار ماشین پشتش ریسه شده بودند. موهایش یک دست سفید. برای چه دست تکان داد؟ احساس مسافر بودن کردم و راننده بودن و مرد سفر بودن و یک جور بزرگی. انگار باهامان حال کرده بود که کنار ماشین ایستادهایم فارغ از دنیا داریم چای میخوریم.
جنگل انبوهتر میشود توی جاده. میزنم کنار. آن پایین جنگل است و گویا رودخانه. پیاده میشویم. از راه باریکهی خاکی میرویم پایین. درختها هستند. صدای پارس سگ ست. همان جا روی کندهی درختی بریده شده مینشینیم. چیپس میخوریم. بوی رطوبت. طعم هوای زیاد. میگویم: بیش از حد دونفره ست پدسّگ. میخندیم. ساری. ترافیک غروبگاهی ورودی شهرش. افتضاحاند این سارویها توی رانندگی. پیچیدنهای ناگهانیشان. توی یک خط راندن که اصلن نمیفهمند. دومین باری است که میآیم به شهرشان و مزخرفتر ازین شهر ندیدهام به عمرم. قائم شهر. پیاده که میشوم هوا آن قدر شرجی است که شیشههای عینکم مه آلود شوند. میگویم: صبح یادته؟ هوای غبارآلود؟ حالا این هوا... برویم دریا؟ میگوید: امشب نود داره... اکی. از جادهی قائم شهر فیروزکوه برمی گردیم.۷۶۳کیلومتر.
پس نوشت: سفرنامهی ژاپن میرزاپیکوفسکی را از کف ندهید:
کیوتو - سنگ و شن و طلا - گیشا و امپراطور - اوساکا - نوش جان - هیروشیما - توکیو - بوداهای فراوان - میجی ایفل آبادی - بازگشت
پس نوشت ۲: این سفرنامهی آسیای میانه هم خاندنی ست:
ترکمنستان (سه بخش) - ازبکستان (شش بخش) - قزاقستان (دو بخش) - قرقیزستان (سه بخش) - تاجیکستان (هفت بخش) - زبان فارسی در آسیای میانه - میراث شووینیسم روسی - زن در آسیای میانه - آسیای میانه در یک نگاه