نامه نگاری
سلام
عصبانیام. هم عصبانیام و هم شرمگین. قصهات را برای آدمی که فکر میکردم میفهمد تعریف کردم. چرا من باید همچین فکری میکردم؟! چون آن آدم ۴تا کتاب خانده بود، باید برایش تعریف میکردم؟ نفهمید. اصلن نمیفهمید... سوز و گداز قصهات را نفهمید. نتوانست... نمیدانم. بعضی آدمها نمیتوانند بفهمند. گنجایشش را ندارند. من هم نمیتوانم بفهمم. همهی آدمها یک چیزهایی را نمیتوانند بفهمند. اما آدم وقتی یک چیزی را نمیفهمد چاک دهنش را میبندد و لالمانی میگیرد. ولی او... خودش هی چته چته راه انداخته بود و اصلن نمیفهمید که بینوایی یعنی چه... فقط یک کوچولو از قصهات را تعریف کردم. تازه پیش خودم فکر میکردم شاید بتوانم قصهی خودم را هم تعریف کنم.... نفهمید و همین نفهمیدنش باعث شد که بالا بیاورد. هر چه درونش بود توی صورتم بالا آورد. بهم گفت حالش از من به هم میخورد. به تو هم گفت عجب خری هستی با این قصهات... نتوانسته بود بفهمد نتوانستن یعنی چه... مشکلم همین جاست. من دیر عصبانی میشوم. زود ناراحت میشوم. ولی دیر عصبانی میشوم. آن شب هم که اینها را توی صورتم بالا آورد عصبانی نشدم. ناراحت شدم و فقط بهش گفتم به کلمههایی که به کار میبری یه اپسیلون فکر کن. و کاشکی فکر کند... حداقل فکر کردنش میتوانست یک عذرخاهی خشک و خالی باشد که آن را هم... بعضی آدمها فقط قر و اطوار میآیند. آدمی که هزار تا کتاب خانده باشد اما بلد نباشد ساکت شود... من بعدها عصبانی شدم. باید همان موقع عصبانی میشدم. باید همان موقع هر چه را که شبیه درونش بود میزدم توی صورتش... ولی.... حالا هم عصبانیم برای اینکه ساکت ماندم. برای اینکه حرفش را خوردم و یک آخ هم نگفتم. و از تو هم شرمندهام. داستان به فنا رفتنت را نباید به هر کس و ناکسی بگویم... باید برای کسی بگویم که همراه جاده باشد نه کسی که... یادت هست یک بار ازت پرسیدم اگر عصبانی باشی کسی را کتک میزنی؟ گفتی نه. گفتم اگر طرف مقابلت مرض داشته باشد و بخاهد با تو دعوا کند و بزن بزن؟ گفتی باز هم نه. گفتی راهم را میگیرم میروم. گفتم حتا اگر میلیونها تومان از پولت دستش باشد؟ گفتی آره. گفتی میروم. گفتی حرام شدن میلیونها تومان پول بیاهمیتتر است از دهن به دهن شدن... حالا فقط همین گفتنهایت است که رام و آرامم کرده...
هوا به طرز شخمیای گرم است. این روزهای آخر فروردین ماه معلوم نیست چرا این قدر گرم است. دریغ از یک باران کرکثیف و اسیدی در این تهران.... گرما پیرم را درمی آورد. این روزها همچنان مشغول حیران نگاه کردن به زندگی و سوزاندن بیهودهی لحظاتم هستم. انگار کن گرنجروور ۸سیلندری را که میتواند به تمام جادهها بتازد ولی کنار خیابان روشن نگهش میدارند و همان طور که کنار خیابان پارک است در جا کار میکند و کار میکند تا پایان روز و ۱۰۰لیتر بنزین توی باکش تمام میشود. فردایش دوباره ۱۰۰لیتر بنزین میریزند توی باکش و روشن میکنند و تا غروب کنار خیابان ۱۰۰لیتر را میسوزاند بیاینکه از جایش جُم بخورد. نخند. خودم را خیلی تحویل میگیرم که میگویم گرنجروور؟ باشد. اصلن بگو یک پراید درب و داغان. اصل همان بیحرکت بنزین سوزاندن است... میفهمی چه میگویم؟ میدانم که باید درسم را بخانم. میدانم که باید خیلی کتابها بخانم. میدانم که باید با خیلی آدمها دوست بشوم. میدانم که باید جدی باشم و این حالت بیانگیزگی را نداشته باشم. اما... دیروز پری روزها داشتم به فرآیند بیعطشی فکر میکردم. به کمبود شور. به خاستن و نخاستن. بعضی صفات هستند که در آدم به عادت تبدیل میشوند. از بس هی تکرار میشوند به بخشی از وجود آدم تبدیل میشوند. برای من نخاستن به عادت تبدیل شده است. از بس به نخاستن فکر کردهام دیگر خاستنی در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزوها و خاستههای محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجستهای بود. تو اگر دلباختهی پول و قدرت و زنها و دخترها نباشی، دیگر زنها و قدرت و پول برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنی ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابستهی آن نیستی، برایش حرص و جوش نمیزنی، برایش پست نمیشوی.... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمیخاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در بر میگیرد. انفعال... بیتحرکی... آن قدر که منفعل و باعزت کهگاه دلت چیزی را میخاهد ولی تو نمیتوانی که آن را بخاهی. نمیتوانی به سمتش حرکت کنی... نمیتوانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن... خیلی لعنتی است. نه؟! آدم باید بخاهد. آدم باید چیزهای خاستنی را بخاهد.... ولی چه قدر دیر میفهمم من این جور چیزها را آخر؟!
حیرانم. از در دانشکده میزنم بیرون و یکهو میبینم که پای پیاده رسیدهام به چهارراه فاطمی و عرق از هفت بندم جاری است. بعد دوباره غرق در افکار خودم میبینم رسیدهام میدان انقلاب. به خودم میگویم تا میدان حر که راهی نیست. آن را هم پیاده میروم و با سر و صورتی غرق عرق وارد مترو میشوم و برگشت به خانه. تازگیها به این فکر میکنم که این مغازههایی که در مسیر امیرآباد تا انقلاب هستند، تا به حال چند بار بهشان دقت کردهام؟ تا به حال چند بار واردشان شدهام؟ هیچ بار. تا حالا وارد هیچ کدام از مغازههای در طول راهم نشدهام. جالب نیست؟ تا به حال از هیچ کدامشان خریدی نکردهام. نیازی نداشتهام حتم که خرید کنم... به هیچ کدامشان نیاز نداشتهام! دقت... الان که اینجا در تاریکی اتاقم نشستهام اگر بتوانم بگویم چه مغازهای کجاست معنیاش این است که دقت را داشتهام. مگر نه؟ خب. نام میبرم. لوازم التحریری روبه روی دانشکده اقتصاد. چلوکبابی دالون دراز. نمایشگاه ماشین روبه روی اقتصاد. نمایشگاه ماشین روبه روی فنی. نمایشگاه ماشین بالاتر از بیمارستان ارتش. این سه تا را به خاطر این حفظم که گذشتن از کنارشان من را بارها به خیال بازی واداشته. بارها شده که با دیدن ماشینهای تویشان به رویا فرو رفتهام و یکهو دیدهام که تا انقلاب رفتهام و کل مسیر مشغول این خیال بودهام که اگر من آن ماشین را داشتم... جوراب زنانه فروشی پایینتر از بیمارستان شریعتی. ساندوچی هایدا. نان فانتزی. کبابی روبه روی پارک لاله. قلیان سرای پایینش. و.. پسر! خوب یادم هستها... چی میخاستم بگویم؟ دقتم خوب است. اما نیاز... من به این مغازهها و خیلیهای دیگرشان که حوصلهات سر میرود از نام بردنشان نیازی نداشتهام و فقط از کنارشان رد شدهام. یک رهگذر تمام عیار بودهام من! میدانی چی هست؟ دارم به این فکر میکنم که همان بهتر که آدم بینیاز باشد و چیزی را نخاهد... به خاطر چی؟ خندهات نگیرد: گرانی. گرانی. گرانی...
راستی. چند روز پیش ممد را دیدم. با پوریا داشتیم میرفتیم انقلاب که دیدمش. اولش نفهمیدم. ولی بعد که دیدم خوب نمیتواند حرف بزند فهمیدم. فکش را عمل کرده بود. دلم برایش سوخت. فکش را عمل کرده بود و تا ۲ماه فک پایینش حرکت نمیکرد. میگفت الان یک ماه گذشته و ۷کیلو لاغر شدهام. نمیتوانست غذای جویدنی بخورد... فوق العاده ست این پسر. لذت بخش است... هم صحبتی با او لذت بخش است. بس که آرام است. وقتی باهاش حرف میزنی برایت کامل وقت میگذارد و هی نمیگوید که میخاهم بروم و کار دارم. این قدر به حرف هات گوش میکند تا خودت خسته شوی و بگویی برو، خدافظ. بعد ۳تایی که به سمت انقلاب میآمدیم در مورد ایدهی خوردن آدمها حرف زدیم. داشتیم به این فکر میکردیم که با این روندی که این دیوثها دارند ادامه میدهند، چند وقت دیگر گوشت گاو و گوساله و گوسفند از گوشت آدمیزاد گرانتر میشود. آن وقت این ملت میافتند به جان هم و همدیگر را تکه تکه میکنند و میخورند. خیلی ارزانتر درمی آید. تازه بعضیها گوشتشان مسلمن خوردنی خاهد بود! همین الانش هم که به جان هم افتادهاند و توی خیابان طاقت ایستادن پشت چراغ قرمز را ندارند دیگر، چه برسد به...
نمیدانم. هم چنان نمیدانم. نمیدانم...
و این ندانستنها. ندانستنِ حتا خاستن یا نخاستن. ندانستن فردای خودم. ندانستن کارهایی که باید بکنم. ندانستن اینکه چه طور باید از دست این حیرانیها رها بشوم.... همهی ندانستنهایم که دارم زیر بارشان له و داغون میشوم...
برای شام صدایم میکنند. فعلن خداحافظ!