مردم نگاری یک انتخابات
هر دانشکدهای برای خودش یک دفتر انجمن اسلامی و یک شورای مرکزی انجمن اسلامی دارد. دانشکدهی معدن، متالورژی، مکانیک و برق و شیمی و عمران و... اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی هر دانشکده با رای مستقیم بچههای همان دانشکده انتخاب میشوند. کاندیدها باید قبلش مورد تایید انجمن اسلامی دانشکدهی فنی که در مرتبهای بالاتر از انجمنهای هر دانشکده قرار دارند رسیده باشند. ۲هفته پیش بود که عباس اسم کاندیدهای انتخابات دانشکدهی معدن و صنایع و نقشه برداری را آورد توی جلسهی انجمن فنی. گفت که به خیلیها گفتم که بیایید کاندید شوید. اما فقط ۷نفر آمدند. تک تک اسمشان را خاند. معرفیشان کرد. سابقهشان را گفت. بچههای انجمن فنی هم بنا را بر این گذاشته بودند که کسی را رد صلاحیت نکنند. پس هر ۷نفری که کاندید شده بودند تایید شدند و قرار شد انتخابات به مسئولیت من در روزی که میتوانم برگزار شود.
قرار شد که روز یکشنبه که امروز باشد انتخابات را برگزار کنم. صبحش عباس اسمس زد که امروز برگزار میکنی دیگه؟ و من هم جواب دادم که اکی. ساعت نه و نیم صبح بود که قرار گذاشتیم که برویم توی انجمن اسلامی دانشکدهی معدن تا مقدمات را فراهم کنیم. تعرفههای برگ رای را نداشتم. اسمس زدم به خانم میم که برایم تعرفه بفرستید. لطف کردند و تعرفههای ۷نفره با سربرگ معدن، صنایع و نقشه برداری (سه رشتهای که در یک ساختمان و یک دانشکده جمعاند) برایم ایمیل کردند. عباس هنوز صندوق رای را درست نکرده بود. او مشغول درست کردن صندوق بود و من هم میخاستم اینترنت گیر بیاورم که فایلهای برگ رای را بگیرم و پرینت بگیرم. ازش پرسیدم که وایرلس داری؟ گفت اینجا نمیگیره. برو جلوی قرائتخونه. پرسیدم که پسورد میخاد؟ گفت: آره.
غر زدم که این چه کاریه؟ برای چی برای اینترنت وایرلس دانشکده پسورد میذارن؟ اه.
یکی از دخترهای معدن پسوردش را گفت. از آن دخترها بود که شل و ول حرف میزنند. این یکی سریع هم صحبت میکرد. نفهمیدم چه گفت. ازش خاستم که تکرار کند. باز هم نفهمیدم. با کمال شرمساری ازش خاستم که برایم پسورد را روی یک تکه کاغذ بنویسد. چیزی نگفت و حتا نخندید. خیلی مطیعانه این کار را برایم کرد... خلاصه تا ساعت ده و نیم مشغول پرینت گرفتن تعرفهها و اسامی کاندیدها و اطلاعیههای برگزاری انتخابات انجمن اسلامی بودیم. چند دقیقه مهر زدن برگهها و جدا کردنشان از هم طول کشید. کارهای کوچکی بودند. ولی همیشه کارهای کوچک وقت زیادی از آدم میگیرند. عباس کلاس هم داشت و کمی هم اعصابش خرد شده بود که چرا این جور کارهای کوچک این همه وقت میگیرند؟!
توی سایت معدن که برای پرینت گرفتن رفته بودیم اطلاعیهای دیدم که نوشته بود کسانی که میخاهند دانلود طولانی مدت داشته باشند از کامپیوترهای ردیف اول سایت استفاده کنند. برایم جالب بود. مسئول سایت دانشکدهی معدن برای دانلود بچهها احترام قائل شده بود. توی دانشکدهی مکانیک اطلاعیهای با این مضمون ولی به شکل تهدید نوشته شده که برای موارد شخصی دانلود نکنید و در صورت مشاهده اکانت شما قطع خاهد شد و.... یک دانشگاه و این همه تفاوت در خدمات یک سایت و اتاق کامپیوتر معمولی... مهرداد گفت که رکورددار دانلود در معدن یکی از بچه هاست که در طول ۳سال ۲۳ ترابایت دانلود کرده. گفت که این بشر فقط برای دانلود میآمده دانشگاه و اصلن درس هم نخاند و با مدرک فوق دیپلم از دانشگاه اخراج شد!
محلی که از همه بیشتر در رفت و آمد بچههای معدن و صنایع و نقشه برداری باشد روبه روی بوفه بود. میزی هم آنجا بود. صندوق را گذاشتیم و جا گیر شدم. من و عباس از هم پرسیدیم آخر این چه انتخاباتی است؟! ۷نفر کاندید شده بودند و ۷نفر هم باید انتخاب میشدند. عباس گفت: خودت هم میدونی که این ۷نفر هم به زور آمدهاند کاندید شدهاند. راست میگفت. کلی با این و آن حرف زده بود تا توانسته بود ۷نفر را راضی کند که شما بیایید و شورای مرکزی شوید و فعالیت کنید. فعالیتهای انجمن اسلامی دانشکدهها بیش از آنکه سیاسی باشد فرهنگی است. برگزاری جشنهای سالیانه و عیدانه، برگزاری کلاسهای آموزشی، برگزاری حلقههای مطالعهی کتاب، چاپ نشریههای درون دانشکدهای و ازین حرفها. ولی واقعن برای همین کارها هم کسی نمیآمد وارد انجمن اسلامی بشود. چرا؟!
راستش جواب چرای این سوال خیلی مفصل است. قبل از اینکه نام انجمن اسلامی و سایهی سیاست باشد، دلیلش رخوت و بیمیلی همهی دانشجوها به هر گونه فعالیت اجتماعی است. شاید یکی از ثمرات ناچیز سال ۸۸ و سرکوبهای گستردهی حکومت در دانشگاه رخوتی بود که برای هر گونه فعالیت اجتماعی (حتا از نوع خیرخاهانه) برقرار شد... درازرودگی نکنم. در ادامه بیشتر میگویم. میخاهم وقایع یک روز انتخاباتی را شرح بدهم...
پشت صندوق نشستم و همان اول کار ۲-۳نفر از بچههای معدن و صنایع آمدند. شماره دانشجوییشان را نوشتم و آنها هم رایشان را دادند. در جریان بودند که چرا فقط ۷نفر کاندیدند و چرا فقط ۷نفر میروند و غری نزدند. بعد از آنها ۲تا پسر آمدند. یکیشان رای داد. از آن یکی پرسیدم رای میدی؟ شماره دانشجوییتو بگو.
برای خودم دفتر دستک هم راه انداخته بودم و برگ رایها را زیر میز جاسازی کرده بودم و تا کسی شماره دانشجویی نمیگفت بهش برگ رای نمیدادم!
شک داشت. گفت: رای بدم؟!
گفتم: رشته ت مگه معدن نیست؟!
گفت: چرا... ولی... رای بدم؟! همه شونو نمیشناسم.
گفتم: اونی که میشناسی بهش رای بده.
دو به شک بود. تردید داشت. برگه رای را هم در آوردم و گذاشتم جلوش که این قدر ناز نکند. برگ رای را دستش گرفت و بعد یکهو انگار که به چیز نجسی دست زده باشد گذاشتش روی میز و گفت: نه. من رای نمیدم. من رای نمیدم.
و رفت! حالتش برایم جالب بود. انگار با خودش تصمیم قاطع گرفته بود که توی عمرش دیگر هیچ وقت رای ندهد و در هیچ رای گیریای شرکت نکند!
مدتی گذشت. کسی نمیآمد رای بدهد. همه رد میشدند. همه به بالای سرم که اطلاعیهی برگزاری انتخابات انجمن اسلامی دانشکدهشان بود نگاه میکردند و رد میشدند میرفتند. بعضیها تلاش هم میکردند که یک وقت نگاهشان با نگاه من تلاقی پیدا نکند که مجبور شوند بیایند رای بدهند. برایم عجیب بود. از خودم میپرسیدم چرا اینها همه رد میشوند؟ شاید تقصیر قیافهی من است! شاید به خاطر این موهایم است که زیادی بلند شدهاند و فر خوردهاند و چرب شدهاند و زشت... شاید.... از همه جالبتر پسری بود که پشت ستونی قایم شده بود و یک چشمی داشت از پشت ستون اطلاعیهی بالای سرم را میخاند. یک جوری پشت ستون خودش را پنهان کرده بود که انگار نمیخاهد من ببینمش و بفهمم که او هم هست. دیدم خیلی بیکارم. کتابی درآوردم و مشغول خاندنش شدم. توی کتاب فرو رفتم و دیگر به اینکه همه از کنار میز رد میشوند فکر نکردم. بعد از یک ساعت ۳-۴نفر دیگر که آنها هم از ماجرای انتخابات انجمن اسلامی دانشکدهشان خبر داشتند آمدند و رای دادند. آقایی داشت میرفت که اطلاعیه را دید. ترمز گرفت و آمد سر میز. ازم پرسید که چه خبره؟ برایش توضیح دادم. بعد خاستم شماره دانشجوییش را بنویسم که پرسید: چند نفر باید برن تو؟ گفتم: ۷نفر. بعد پرسید: کاندیدا چند نفرن؟ گفتم: ۷نفر.
عصبانی شد. خودکار را پرت کرد روی میز و گفت: مسخره کردید؟ فکر کردم رای من تاثیر میذاره.
و رفت. حتا صبر نکرد که برایش توضیح بدهم که کسی کاندید نشده است و تقصیر ما نیست و این ۷نفر ۵نفرشان اصلی میشوند و ۲نفرشان علی البدل و این حرفها. راست هم میگفت. انتخاباتی نبود در اصل.... بعد از او در جواب سوالهای مشابه حتمن میگفتم که ۵نفر اصلی و ۲نفر علی البدل...
در این حیص و بیص که کسی نمیآمد حواسم هم به رفت و آمدهای توی راهرو جمع بود. دیالوگهای گذری را میشنیدم و هر از گاهی برای کسانی که رد میشدند قصه هم میبافتم. ۳تا دختر داشتند رد میشدند. دیالوگشان را شنیدم:
-دیروز از ساعت هفت تا هشت داشتم آرایش میکردم.
-کجا؟
-همین دانشگاه. دیر شده بود دیگه.
بقیهی حرفهایشان را نشنیدم.
چند دقیقه بعد ۳-۴پسر روی پلههای روبه رو نشستند و شروع به حرف زدن کردند. بعد از چند لحظه دختری از بالای پلهها به سمتشان آمد. هر کدامشان شروع کرد به تکه انداختن که: عجب پهلوونی. مثل کردا می مونه. با آسانسور مییومدی پایین و.... دختر بهشان خندید و رد شد ازشان.
عباس هم سروکلهاش پیدا شد. رفت از بوفه ساندویچ خرید و دو نفری نشستیم پشت میز و ناهارمان را خوریدم. غر زدم که مشارکت سیاسی بچه هاتون خیلی پایینه.... مشارکت سیاسی اجتماعی نداریم اصلن! عباس گفت: سال دیگه دوباره انتخابات ریاست جمهوری که میشه دوباره انجمن خاهان زیاد پیدا میکنه، صبر کن ببین.
گفتم: من که چشمم آب نمیخوره...
چند نفر دیگر هم که توجیه (!!) بودند آمدند و رای دادند. یکیشان البته تیکه انداخت که از روی لیست کاندیدها به تعدا بچهها کپی میگرفتید مینداختید تو صندوق راحتتر بودید. کاری نمیتوانستم بکنم. مسئولیتش را انداخته بودند گردن من و باید تا آخرش میایستادم!
بعد از عباس سعید آمد و کنارم نشست. برایش نالیدم که فعالیت غیر درسی چه برسه به سیاسی اجتماعی کردن توی این دانشکده مثل همزمان فشردن گاز و ترمز میمونه. تو میخای یه کاری کنی، وارد یه تشکل میشی، ولی این قدر برات محدودیت میذارن و این قدر تهدیدت میکنن که هیچ کاری نمیتونی بکنی...
گفت: آره... دیگه هیش کی براش مهم نیست. دنبال دخترن و پارتی و سیگار و چیزکلک بازی و نمره و...
گفتم: حالا همه این جوری نیستن. ولی اینی که می گی یه بدی دیگه ای هم داره. مثلن می ری تو مترو کتاب درمی یاری شروع می کنی به خوندن. بعد دور و بری هات عین بز نگات می کنن. هیش کی نمی کنه محض رضای خدا یه ورق روزنامه بخونه. تو شروع می کنی به خوندن. می دونی بدیش چیه؟ بعد جو می گیردت. فکر می کنی تو چی هستی و کی هستی که داری کتاب می خونی و بقیه هیچی نمی خونن. مغرور می شی. دیدت از بالا می شه... فکر می کنی بقیه کودن اند که کتاب نمی خونن... این جوری بدتر می شه... این نومیدانه تر می شه...
بعد از او فرشاد آمد. تازگیها نشسته بود جنگ و صلح را خانده بود. خوشحال شدم. بیخیال انتخابات نشستیم به حرف زدن در مورد تالستوی و اینکه چه قدر این مرد توی جلد سوم جنگ و صلح مزخرف میگوید. ولی او هم مثل من از ناتاشا خوشش آمده بود. بعد از رستف نالید. گفت چه قدر این موجود احمق بود. اون تیکه هاش که رستف از عشقش به تزار حرف میزد و برای تزار میمرد و جان بر کفِ او بود حالم به هم خورده بودها. اعصابم خرد شده بود. آخه اون مرتیکهی احمق تزار چی داشت مگه؟ گوسفند بود. این تالستویه هم وسطاش اومده بود از تزار تعریف کرده بود. همه میدونن تزار احمق بوده که با ناپلئون جنگیده. این ولی چی میگه....
یادم رفت که بهش بگویم امثال رستف و عشقهای آن جوری به شاه و پادشاه تو هر دورهای وجود داره. به زمونهی ما هم نگاه کن. همین دور و بر ما... یادم رفت این را بگویم. صحبت این را پیش کشید که میخاهد آبلوموف را بخاند. گفتم من از خاندن این کتاب میترسم راستش. خودم به حد کافی گشاد هستم. حالا همچین کتابی هم بخانم دیگر واویلا میشوم. خندید و گفت: حیف که دیگه باید برای کنکور آماده شم و دیگه نمیرسم که رمان بخونم... این لعنتی کنکور ارشد...
بعد از اینکه چند نفر دیگر هم با تشویق چند تا از بچهها آمدند دوباره راهرو خلوت شد. یک دفعه دیدم یکی از کاندیدها که خانمی است که سلام عیلک داریم با هم آمده نشسته پشت میز دفتر مشقش را هم باز کرده شروع کرده به نوشتن. بهش میگویم: خانم. حضور شما سر میز انتخابات تخلفهها. محلم نمیدهد. سروکلهی کسی هم پیدا نیست که حضورش به اسم تبلیغ باشد. از آن طرف انتخابات حساسی هم نیست که مته به خشخاش بگذارم. اما دارد قانون شکنی میکند و این حالت را دوست ندارم. درست است که این قانون شکنیاش الان هیچ ضرری ندارد و انتخابات به آن معنا نیست که بخاهم محکم باشم، اما احترام به قانون چه میشود پس؟! با خودم کلنجار میروم که محکمتر چیزی بگویم یا نه. از همین جاها ست که شروع می شود خب... که محمد میآید. خوش و بش میکنیم و میایستم و حرف میزنیم. در و بیدر حرف میزنیم.
از اینکه کسی نیامده کاندید بشود و کسی هم نمیآید توی انتخابات شرکت کند حرف میزنم. ازین که وقتم را دارم تلف می کنم و ناراحتم... میگوید: میترسن. همه میترسن. بعد میگوید مثلن همین فاطمه. یه بار رفته بودن در خونهی فقرا غذا و مایحتاج و این حرفها بدن و کار خیر کنن. بعد پلیس به شون گیر داده که کجا میرید و از طرف کی هستید؟ اینها هم گفتن که از طرف انجمن اسلامی و پلیس هم استعلام گرفته از مرکز و بعد دستگیرشون کرده. سر همین فاطمه که اصلن دور و بر انجمن نمییاد. همه میترسن.
چیزی نمیگویم. فقط میگویم: که ترس آدم را فلج میکند. بد هم فلج میکند...
محمد از بوفه نوشیدنیای میگیرد و خسته نباشید میگوید و میرود.
تا ساعت سه و نیم- سه و چهل و پنج دقیقه میمانم. چند نفر دیگر هم در لحظات آخر میآیند و رای میدهند. بیشتر تریپ رفاقتی میآیند. انگار که خودکاندیدها به دوستهایشان اسمس دادهاند که بیایید رای بدهید دیگر و اینها هم آمدهاند. خلاصه، صندوق و دفتر و دستک را جمع میکنم. اسامی کاندیدها را که روی میز چسباندهام میکنم. میروم توی دفتر انجمن اسلامی معدن و صنایع. یکی از بچههای سال بالایی معدن هم که در دورههای قبل انجمن بوده میآید و با کمک او رایها را میشماریم.
اسامی کاندیدها را روی بورد مینویسم. او اسمهای روی هر برگه را میخاند و من هم مثل انتخابات فدراسیونهای ورزشی ایران جلوی هر اسم یک مربع میسازم و این جوری نفرات اول تا هفتم را مشخص میکنیم. دو نفر علی البدل مشخص میشوند. مینشینم صورت جلسه مینویسم و گزارش که چند نفر شرکت کردند و کی بیشتر رای آورد و رایها به ترتیب این جوریها بوده. وقتی تمام شد از پسری که برای شمردن آراء کمکم کرده بود میخاهم که به عنوان شاهد امضا کند. امضا میکند. اما اسمش را نمینویسد. میگویم: چرا اسم تو نمینویسی؟
میگوید: نمیخام. این گزارشه شاید به دست مسئولای دانشگاه برسه. دوست ندارم اسمم جایی بره...!!!
ترس... ترس... ترس... فقط ترس؟! چرا ترس؟ مگر جشن برگزار کردن ترس دارد؟ مگر کتاب خاندن ترس دارد؟ مگر حلقه ی بحث و گفت و گو راه انداختن ترس دارد؟! انتخابات تمام شد و نتایجش هم مشخص شد. اما سوالی که برایم ایجاد شده بود جواب مشخص و واضحی پیدا نکرده بود... چرا دیگر بچههای هیچ گونه رغبتی برای فعالیت کردن آن هم از نوع اجتماعی محض و نه حتا سیاسی ندارند؟ چرا این قدر بیرغبت بودند که کاندیدها این قدر کم بود؟ چرا این قدر رخوت؟ چرا توی انتخاباتی که هیچ چیزش از بالا و فرمایشی نبود و هیچ منفعتی برای هیچ شخصی و گروهی نداشت باز هم کسی شرکت نمیکرد؟! به کاندیدها نگاه کردم. هیچ کدام شان آدم ایدئولوِژیکی هم نبودند اصلن... ولی...
ولی جالب بود...:)))