شخمی
چشمهایم درد میکنند. باز من دقایق و ساعتهای زیادی را مشغول حرام کردنم. میدانم که باید کارهای دیگری بکنم. باید بنشینم درسهای شخمیام را شخم بزنم. ۲بار و ۳بار باید بعضیهایشان را شخم بزنم تا چیزی ازشان دستگیرم شود. میدانم که عوض این همه ایلان و ویلان گشتن باید بروم شخم بزنم. ولی نمیروم. کلافهام. هی صفحات را جلوی چشم هام باز میکنم. باز و میکنم و میبندم. گوگل ریدر و پلاس و یاهو و جی میل و بلاگفا و سایتهای خبری و وبلاگها. خبری نیست. یعنی آن طور که من لحظه لحظه خرج میکنم خبری نیست. ۳روز است از خانه بیرون نزدهام. یعنی نهایت بیرون زدنم این بوده که آشغالها را بردهام آن دست خیابان و برگشتهام. آخرین بار که رفتم بیرون چهارشنبه بود. کسی دانشگا نبود. فقط صادق و آزی و محمدرضا بودند. هر سهشان سال بالایی من هستند. ناهار را با آنها خوردم. ترم آخرشان است و درسشان تمام است. هم ورودیهای من هیچ کدامشان نیستند. یعنی معلوم است که کجا هستند. مشغول خر زدناند. همیشه وقتی روزهای امتحان میروم یاهومسنجر یا جیمیل یا فیس بوق این برایم آزاردهنده بوده که چرا کسانی که اوضاعشان مثل من است نیستند. غیب میشوند. از تمام لحظههای روزشان استفاده میکنند. مساله حل میکنند. مثال حل میکنند. میشناسمشان. چهارشنبه آخرین روزی بود که از خانه زدم بیرون. سر ناهار صادق تعریف میکرد که توی ۳هفتهی گذشته ۴بار رفته شیراز و برگشته. یعنی ۸۰۰۰کیلومتر. میگفت نمیدونی چه قدر سخته تنهایی توی اون جادهی کویری روندن... زل میزنی به افق و مگه جاده تموم میشه؟ تموم نمیشه. من تهران تا شیرازو یه کله میرم. دوست دارم سریعتر تموم شه. هیچ جا توقف نمیکنم. مگر برای چای و دستشویی و بنزین...
بعد نقل گفته بود از کارهایی که برای کوتاه کردن مسیر انجام میداده. اینکه شب میرود. برای اینکه جریمه نشود یک نوربالا میزند برای جاده. جاده را تا چند کیلومتر حفظ میکند و بعد تمام چراغهای ماشین را خاموش میکند و تا ۱۷۰-۱۸۰تا پر میکند. این جوری از جریمه فرار میکند. گفتیم دیوانهای تو. خطرناکه. گفت میدونم...
گفت کل انداخته بودم با یه پرشیا. پشت سرم بود. اون سرعت مجاز میرفت. منم سرعت مجاز میرفتم. بعد که مییومد ازم سبقت بگیره منم سرعتمو زیاد میکردم. هر چه قدر اون زیاد میکرد منم سرعت میرفتم. ۱۳۰تا میرفت ۱۳۰تا میرفتم. ۱۶۰تا میرفت ۱۶۰تا میرفتم. از اصفهان تا نزدیکای شیراز همین جوری باهاش بازی میکردم و نمیذاشتم سبقت بگیره. آخرش دیگه اومد ازم سبقت بگیره. ۱۹۰تا داشتم میرفتم که با ۱۹۵تا به من رسید. همون طور که داشت بهم میرسید خم شدم از صندلی بغل شروع کردم برای خودم چایی ریختن. یارو رسیده بود به من و داشت چپ چپ نگاهم میکرد که من بیخیال جاده تو لیوانم شروع کردم چایی ریختن. یعنی گرخیده بودها...
نمیدانم. این نقلها تکرار میشوند گاهی اوقات توی ذهنم. همین جوری. توی این چند روز به خیلی چیزها فکر میکنم. به ایده داشتن فکر میکنم. به اینکه آدم وقتی کاری را انجام میدهد، وقتی چیزی را شروع میکند، وقتی به سراغ چیزی میرود باید برای آن ایده داشته باشد. باید برای آن ایده بسازد. باید بتواند به جور دیگری آن کار را انجام دادن فکر کند. به این فکر میکنم که ایدهام برای روزهای تابستانم چیست. به این فکر میکنم که اگر من بروم توی یک شرکت کار کنم آیا میتوانم آن قدر خلاق باشم که ایده داشته باشم. به این فکر میکنم که میخاهم داستان بنویسم. چند تا از ایده هام را یادداشت میکنم. به این فکر میکنم که چطوری میشود پول درآورد. چیزی به ذهنم نمیرسد. از بیایده گی رنج میبرم...
دسک تاپم را سروسامان میدهم و دلم تنگ میشود... مسیر چندان طولانی نیست. چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد حتا. جابه جا کردن تعدادی فایل از دسک تاپ و فرستادنشان به فولدری در اعماقِ محاق... بخاهم دقیقتر و تصورشدنیتر بگویم این طوریها باید بگویم: سر شب است، ولی شبی خفه از شبهای تازه گرم شدهی خرداد. نشستهام در تاریکی اتاق و برای خودم زل زدهام به عکس دسک تاپ: زنی که در دشتی سبز در حال دویدن است. حسی عظیم از رهایی. فایلها و فولدرهای روی دسک تاپ نیمی از صفحه را پوشاندهاند. خوشم از شلوغی نمیآید. حالا دیگر تمام شده است. چند دقیقهی قبل هم محمد توی چت گفت که خوشحالم که تمام شد. من نگفتم خوشحالم. تمام شدن یک حس عجیبی برایم داشته همیشه. میگوید که راحت شدیم. اسمایلی لبخند فرستادم برایش. حالا میتوانم با خیال راحت دسک تاپ را تروتمیز کنم. عکسهای خانههای خورشیدی و شهرک خورشیدی فرایبورگ و چادرهای مسافرتی خورشیدی و سیستمهای کنترلی برای یک خانه و فایلهای پاورپوینت ارائه... همه و همه هستند. همهشان را دانه به دانه انتخاب میکنم. حالا مسیر شروع میشود...
همهشان را انتخاب میکنم. کنترل +ایکس. بعد، شروع مسیر. درایو جی. فولدر مکانیک. فولدر ترم ۸. فولدر سولار انرژی. کنترل+وی. تمام. مسیر کوتاهی ست. ۲ثانیه هم حتا طول نمیکشد. اما... اما ۲ثانیه نیست. خیلی بیشتر از ۲ثانیه است. لحظهای درنگ روی فولدر سولار انرژی و نمایش حجم فولدر: دو ممیز چهل و هشت گیگابایت...
۳شنبه روزی بود که ارائه دادیم. در طول همین ۲ثانیهای که کات پیست میکنم تمام لحظههای آن کنفرانس ۲ساعته و تمام لحظاتی که با محمد مینشستیم و چیزهای کنترلی برای خانه انتخاب میکردیم جلوی چشمم میآید و یک جوری میشوم. ۲ثانیه طول میکشد تا دسک تاپ را رفت و روب کنم اما بعدش ۲۰۰دقیقه زل میزنم به دسک تاپ و یادم میآید و یادم میآید... هول بودنم در لحظههای اول، خراب شدن اسلایدهای محمد، اولش گفته بودم که بگذار نگاه کنم اسلایدها را، نگذاشته بود و موبایل آورده بود که وصل کند به لپ تاپ و کنترل از راه دور داشته باشد... آن پسرهی ته اعتماد به نفس، پویا، عصرهایی که میماندم... و تمام شده است. همه چیز تمام شده است. تمام این لحظه ها تمام شده اند. دیگر نمی آیند... گذشته اند... گذشته...
مینشینم برای خودم آهنگ «من مرد تنهای شبم» را گوش میدهم. نمیدانم چرا... فقط گوش میکنم. هر از چند گاهی چت میکنم. با آدمهایی که تا به حال ندیدهامشان. چت کردن بیشتر نگرانم میکند. الان وقت چت کردن است؟ سرگردان میشوم. چت هم که نمیکنم ایلان و ویلان در صفحات میچرخم. عکسهای فلیکر فاطیما را نگاه میکنم. از عکسهایش هوایی میشوم. یک جوری است عکسهایش. عکسهایش انگار خورشید ندارند. همهشان در یک روز ابریاند. از آن روزهای ابری که همه چیز خاستنی میشود. عکسهایش یک جور حالتِ روز ابری دارند که هر چه در عکسهایش هست برایم خاستنی میشود. از یادداشتهای روی میز تحریر بگیر تا نان و پنیر و گردو. از شیرینیهای توی عکسهای یک روز گردش در یک پارک بگیر تا جورابهای زنانه و نازک و گوناگونی که پای سوژههای عکسهایش است و کودکی که آن قدر ناز است... نمیدانم چرا خاستنی میشوند برایم. اما این خاستنی شدنها هم حس تمام خوبی بهم نمیدهند... اصلن همین الان هم که دارم اینها را مینویسم... میدانم که دارم وقت حرام میکنم... ولی چرا دست خودم نیست؟!
پس نخواهم بود
گروس عبدالملکیان
واسه همینه که احساس میکنم شما نیستید.
نثرتون عالیه!