بوی جوی مولیان
همان اولهای کتاب «بوی جوی مولیان» برمی گردد میگوید:
«وقتی حضور خود را دریافتم
دیدم تمام جادهها، از من،
آغاز میشود...»
من همین ۳خط را میخانم و با خودم خیال بازی میکنم. میروم دور. به جادهها فکر میکنم. به جادهی پر پیچ و خمی که همین دیروز پریروز رفتهام و برگشته امش و هنوز بعد از ۴۸ساعت خابش را میبینم. خاب پیچهای تندش را میبینم. خاب میبینم که حمید میگوید «الان اگه فرمون ماشینت سر این پیچ ببره میدونی ما مماس بر دایرهی پیچ به عمق دره سقوط میکنیم؟!» خاب گاز دادن توی سربالاییهایش را میبینم. خاب پیچیدنها، گاز دادنها و ندادنها و با دنده رفتنها و تک درخت توی جاده و چوپان و پیرمرد کشاورز و... ممد میگفت، هر وقت رمان میخاند، تا ۲روز خابهایش به شکل اتفاقهای توی رمانه میشوند. من در مورد جادهها این جوری شدهام. ممد چه کار میکند راستی؟ نمیبینمش. خیلی کم میبینمش. اصلن این روزها همهی آدمها را کمتر میبینم. چرا این جوری شده است؟ دیگر توی لابی مکانیک نمینشیند به حرف زدن. دیگر نیست. حتم فلسفه میخاند و پروژه میزند. آدمها را این روزها کمتر میبینم. همه کار دارند. چیزهایی را دنبال میکنند. حتم پس از مدتی از رسیدن به آن چیزها خوشحالیهای کوچکی نصیبشان میشود.
من هنوز حیران تماشا میکنم.
هنوز به جادهی ۲ روز پیش فکر میکنم. به آینده؟! امروز داشتم به همین فکر میکردم که چرا چشمهایم به فردا خیره نیست؟ چرا هیچ خیالی از فردا توی مغزم شکل نمیگیرد؟ چرا هر چه خاب و خیال و رویاست از چیزی است که گذشته؟ از آدمی است که دیگر همان آدم نیست؟ از اتفاقی است که دیگر تمام شده؟... چرا؟ چرا پی در پی جادههای رفته را توی ذهنم میسازم و دوباره میسازم؟ از جادههای تکراری خوشم میآید؟ جادههای تکراری... جادهای که پیچهای تند و آرامش را بشناسی و بدانی اینجایش میشود سرعت رفت و آنجایش درختی هست که نشستن در کنارش صفا دارد و بعد از آن پیچش جاده خاکیای است که تو را به بهشت میرساند.... اینها توی ذهن معیوب این روزهای من فقط به این درد میخورند که کسی را که باید بنشانم کنارم روی صندلی شاگرد و بهش بگویم تو فقط بخاب و رانندگیاش را بکنم و وقتی به جادهی بهشت رسیدیم چشمهایش را بمالانم و باز کنم و او بهت زده چشمهای سیاهش را باز کند و من بگویم نترس... نترس عزیز. رسیدیم... شعر شفیعی کدکنی میخانم. اما نکردم توی این ۴سال یک بار بروم بنشینم سر کلاسش که بعدن قمپزِ ۳گوزه در کنم که بله، سر کلاسهای استاد هم تلمذ کردیم و خاطرهی آبدوغ خیاری در کنم... چرا حوصلهی آدمهای بزرگ را ندارم من؟ اصلن چرا هیچ آدم بزرگی را از نزدیک نمیبینم من؟ چرا حالش را ندارم که بروم پیششان و شاگردی کنم؟ چرا هیچ استادی هوایم را ندارد؟ چرا هیچ کدام از استادها باهام رفیق نیستند؟ همهی جادهها از من آغاز میشوند؟ همهی جادهها؟ چند تا جاده از من شروع شده؟ طرح و نقشهی چند تا جاده را ریختهام که این طوری بخانم:
تمام جادهها، از من، آغاز میشود...
کدام جادهها آخر؟
حالا چندین ۱۰ دقیقه ست که همین صفحهی دوم اولین شعر کتاب توی دستم مانده... صفحهی قبلش، شفیعی، نشسته بود از عین القضات رونویسی کرده بود که:
«جوانمردا!
این شعرها را چون آینهدان!
آخر، دانی که آینه را صورتی نیست، در خود،
اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن.
همچین میدان که شعر را، در خود، هیچ معنایی نیست!
اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.
و اگر گویی:» شعر را معنی آن است که قائلش خاست و دیگران معنیِ دیگر وضع میکنند از خود. «
این همچنان است که کسی گوید:» صورت آینه، صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت نموده. «
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم، از مقصود بازمانم...»
لعنتی!