مَلِک
شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۳۹ ب.ظ
میدانی کجایش روی مخ آدم با کفش پاشنهمیخی رژه میرود؟! آنجایش که میگفت "آن اولها که آمده بودیم ایران، نانواییها به ما نان نمیدادند. ما با یک نانوائه رفیق شده بودیم. من بچه بودم. پتو دستم میگرفتم یواش یواشکی میرفتم توی نانوایی پتو را میدادم به نانوا. نان آن موقع 1تومان بود." بیهیچ نفرتی این را میگفت. بیهیچ کینهای. انگار که طبیعی بوده که بهش نان نمیدادهاند. انگار طبیعی بوده که ایرانی جماعت (ملت تو ای کوروش والا) اینقدر عنینه بوده که نان را هم دریغ میکرده... اینش روی مخ آدم بود.
ملک نگهبان ساختمان در حال ساخت است. اولش که نشستیم پای حرفهایش بحث چاه کندن بود. چاه هم کنده بود. خیلی چاه کنده بود. میگفت، قدیمها چاهها را کلهقندی میکندیم. چند ساله که دیگر کلهقندی نمیکنیم. پسرعموهام چاهکناند. طرفهای امام حسین کار میکنند. آنطرفها بساز بفروشها خطری کار میکنند. مثلن برای ساختمان جدید چاه جدید نمیکنند. برمیدارند چاه خانه کلنگی قبلی را با لجنکش خالی میکنند. بعد پسرعموهای من یک سری دارو به دماغشان میمالند، دستمال میبندند به صورتشان میروند همان چاه قبلی را بزرگتر میکنند.
ما مات و مبهوت نگاهش میکنیم. میگوید: برای پول چه کارها که نمیکنیم. و میخندد. ما هم میخندیم.
- ملک چند سالته؟
- 40 سال.
- مطمئنی؟ بیشتریها. چند ساله بودی آمدی ایران؟ آن زمان که آمدی، ایران جنگ بود؟ جنگ ایران و عراق؟
- نمیدانم. تاریخ تولدم را پشت قرآن نوشتهاند. خانهی پدرم است. توی مزارشریف. یادم نیست کی به دنیا آمدم. ولی آن موقع که آمدم تهرانپارس، از فلکه دوم به آن طرف خانه نبود. خاکسفید آشغالی بود. حکیمیه هم جنگل بود. نانواییها به ما نان نمیدادند. ما کارگری میکردیم. گرسنه بودیم. نان را گرانتر از یک نانواییه میخریدیم. چون بخور بودیم زیاد ازش نان میخریدیم.
- چند تا بچه داری؟
- 5تا.
- مزارشریفاند؟
- آره. توی روستا. زنم و 5تا بچههام با پدرم زندگی میکنند.
- بچهها مدرسه میروند؟
- پیش ملای روستا میروند.
- تو اینجا کار میکنی. بعد برایشان پول میفرستی؟
- ها بله.
- چطوری؟ با بانک؟
- نه. یک سری افغانی هستند هر 100هزار تومن، 1000تومن میگیرند پول را میبرند مزارشریف. من از اینجا زنگ میزنم مزارشریف به برادرم برود ازشان پول بگیرد!
ملک فاصلهها را به روز میگفت: از مزارشریف تا روستای ما 1 روز راه است. از مزارشریف تا کابل 2 روز راه است. امنیت نیست.
- آمریکا اومده خوب نشده؟
- آمریکا؟ نه بابا. ترسواند. از طالبان میترسند. شب که میشود میروند توی پادگانهایشان. 2متر با گونی پر از خاک حصار کشیدهاند. بالایش هم سیم خاردار. باز هم میترسند بیایند با طالبانیها بجنگند. بدتر هم شده.
مراد را کشتهاند. مراد را 1 ماه پیش کشتهاند. مراد فامیل ملک بوده. رفته بوده افغانستان. با ماشین رفته بوده. از هرات که گذشته، طالبانیها ماشینشان را گرفته بودند. او را معلوم نیست چرا، بردهاند پشت دیوار و تتتتتق تتتتق تیرباران کردهاند. جنازهاش را تحویل همراههایش دادهاند. ملک عزادار هم بود. افغانها رسم چهلم گرفتن ندارند. خودش گفت.
- بچه بزرگت چند سالشه؟
- 14سال. بعدیش 9سال. بعدیش 6سال. بعدیش 2سال. آخریه هم هنوز 1 سال نشده. ولی هنوز ندیدمش.
- چرا؟
- آخرین بار پارسال ماه رمضون رفتم مزارشریف. بعد از اون نرفتم.
- چرا؟
- با هواپیما رفتم. 3میلیون خرجم شد. خیلی زیاده. مراد هم که زمینی رفت اون جوری شد. میترسم. پاسپورتم هم سوخته. اذیتم میکنند. سفارت ایران توی مزارشریف لُره. برای برگشتن اذیتم میکند...
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم :
هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.
"پابلو نرودا"