Book fetish
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۰۷ ب.ظ
هر بار که کتاب را دستم میگیرم شروع میکنم به بو کردن. یعنی اول بو میکنم و بعد شروع میکنم به خواندن. بوی کتاب میدهد. خیلی بوی کتاب میدهد. صفحههای 35سالهی کتاب زرد رنگاند. کاغذشان ضخیم است و یک جور عجیبی بوی کتاب میدهند. احسان میگوید کتابها که میمانند این بو را میگیرند. نمیدانم. یعنی آن صفحاتی که سالها به هم میچسبند و هر از گاهی شاید ورقی و هوایی بخورند در درون خودشان چه کار میکنند که این بوی عجیب را میسازند؟ بوی جنگلهاست؟ بوی رویاهایی است که کلمهها میسازند؟ بوی ماندگی است؟ نه. فقط ماندگی نیست. من قبول ندارم. کاغذهای این کتاب یک جور دیگری است. نوشتههای روی این کاغذها هم جور دیگری شدهاند. بوی سالیان کودکی است؟ من این بو را اولین بار که یک کتاب داستان چندین دهصفحهای خواندم شنیده بودم. کتاب برای پسرداییام بود. روزهای تابستان بود. بیکار بودم. کتاب قصههای سندباد بحری بود. جذاب بود. خواندنی بود. من را به دنیای سندباد میبرد. و کاغذهای آن کتاب هم همین بو را میداد...
بدن هر آدمی یک بویی دارد. یک وقتهایی بوی تن بعضی آدمها میرود توی مخ آدم. خیلی کم پیش میآید که بوی آدمها را به خاطر بسپری. ولی همان چند نفری که بویشان جزئی از حافظه میشود، فقط همان چند نفر را میشود آدمهای زندگیات بدانی. پاری وقتها کتابها مثل تن آدمها بویناک میشوند. و این کتاب لعنتی را هر بار که دستم میگیرم باید بو کنم.
اصلا رفته بودم تسویه حساب کنم و بگویم خداحافظ کتابخانهی مرکزی دانشگا تهران. کتابخانههای دیگر را خیلی راحت رفته بودم و گفته بودم که میخواهم شرم را کم کنم، پولی اگر بدهکارم بگویید بسلفم. الحمدالله همه جا(از فنی بگیر تا ادبیات) بدهکار بودم. مرکزی هم بدهکار بودم. بعد از چند سال یک خانم جوان متصدی بازگشت کتاب شده بود. چشمهاش آبی بود و موهاش طلایی و صداش خیلی آرام و زیر بود. مجبور شد همهی جملاتش را دو بار برایم تکرار کند تا بشنوم. ولی ازم پولی نگرفت. گفت جریمهی تابستون بود. برات صفر کردم. نمیخواد بدی. فقط ازین به بعد کتابها رو به موقع برگردون.
بهش لبخند زدم و تشکر کردم و پیش خودم گفتم ازین به بعد... هه.
نشد. میخاستم پلهها را پایین بروم بروم پی کار خودم. نشد. گفتم یک بار دیگر برو بچرخ. رفتم توی سالن ابوریحان. کتابهای توی قفسهها دور تا دور آن دریای ساکت (کفپوشهای سالن به رنگ سبز و آبی دریاست) نگاهم میکردند. آن آقای هنرهای زیبا هنوز هم پشت اولین میز قسمت مردانه نشسته بود. همان که گیسهای بلند دارد و هر بار که رفتهام چند تا کتاب دورش بوده و مشغول خواندن. هزار برابر من کتاب خوانده و هزار برابر من توی این دریای ساکت شنا کرده. خوشبهحالش. سال اولی که آمدم دانشگا این جوری مردانه زنانه نبود اینجا. پر از میزهای جدا جدا بود. یک میز و یک صندلی. هر کسی میتوانست برای خودش یک میز کامل داشته باشد. یک جزیرهی بزرگ. میتوانستی کتابهایت را دور خودت بچینی و در جزیرهی خودت بی هیچ اشتراکی با بغلدستی آواز بخوانی و برقصی. بعدها بود که زنانه مردانه کردند...
بوی این کتاب بود که نگذاشت من دستخالی از کتابخانه بروم بیرون. بازش که کردم بویش زد زیر دماغم و نتوانستم مقاومت کنم. رفتم امانت گرفتمش. سلسله مراتب فارغالتحصیلیام یک کم عقب میافتاد. ولی بوی کتاب نگذاشت که به این فکر کنم... دریوریهای صادق هدایت خواندنیست!