شب تابستان
دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۲۱ ب.ظ
لامپ 100واتِ وسطِ قهوهخانه همه چیز را زرد کرده است. همهی مردها در نور زرد ایستاده و نشستهاند. رفیع آن گوشه کنار سماور بزرگش ایستاده است. دستمال یزدی به گردنش است و استکانها را توی لگن مسی آب میکشد. 3تا نیمکت چوبی یک مربع نیمهتمام را وسط قهوهخانه ساختهاند. مردها روی نیمکتها نشستهاند و حرف میزنند. بلند بلند حرف میزنند. گیلکی حرف میزنند. نصف حرفهایشان را میفهم و نمیفهمم. مردها سیگار میکشند. دود سیگارشان را رو به بالا پف میکنند. دود شاخه شاخه میشود و میرود جایی در تاریکی قفسههای پشت گم میشود. قفسهها بیشترشان خالیاند.
من کنار بابام نشستهام. بابام 29سالش است. در قهوهخانه باز میشود. چند تا پشه و ایرج وارد میشوند. ایرج دوست باباست. شکمش بزرگ است. سبیلش چارلی چاپلینی است. میآید مینشیند کنار بابام. بهش سلام میکنم. بهم میگوید: سلام پسری. حالت خوبه؟
وسط قهوهخانه جعبههای میوه هستند جعبهی گوجه محلیهای سبز و کج و کوله و کیسهی بادمجان محلی و خیار محلیهای دراز. یک کیسه توپ پلاستیکی هم بهشان تکیه داده شده است. دو تا مرد آن طرف نشستهاند و دارند دومینو بازی میکنند. شوهر عمه معین ته سیگارش را توی جاسیگاری کنار استکان نعلبکیهای رفیع فشار میدهد. بعد میرود سراغ یخچال خانگی. یک بطری پارسیکولا برمیدارد. با دربازکنی که به در یخچال آویزان است درش را باز میکند. نوشابه پالاپی صدا میکند. سر میکشد. یک نفس سر میکشد. وقتی بطری را از دهانش میآورد پایین، هیچ نوشابهای تویش باقی نمانده. من هاج و واج نگاهش میکنم. آروغ میزند و میفهمد که دارم نگاهش میکنم. بهم میخندد. در یخچال را باز میکند. در جایخی را باز میکند. تویش میگردد. یک بستنی کیم دوقلو بیرون میآورد و به سمتم میگیرد. هنوز هاج و واج نگاهش میکنم. چرا گریه نمیکند؟ من اگر این همه نوشابه را یکهویی بخورم اشکم درمیآید. میگوید: بستنی دوقلو. بخور.
میگیرم ازش. بستنی را باز میکنم و شروع میکنم به لیس زدن. آشغالش را نمیدانم چه کار کنم. به پای بابام میزنم که آشغال را چه کار کنم. پیت حلبی روغن را وسط قهوهخانه، کنار بادمجان و خیار و گوجه نشانم میدهد: بنداز تو اون.
مردها بلند بلند حرف میزنند. هر کدامشان از چیزی حرف میزنند. رفیع سینی بزرگش را پر از استکان چای میکند و راه میافتد سمت مردها. جلوی بابا میگیرد. بابا ازم میپرسد: چای میخوری؟ بستنیام را تمام کردهام. میگویم: نه. ولی بابا دو تا استکان برمیدارد. چای توی استکان سیاه است. مینشینم کنارش. استکان چای خیلی کوچک است. نصف استکانهای مامان است. استکان بوی مزرعههای کنار جادهی آسفالت را میدهد. بوی همانجایی را میدهد که با ماشین میپیچیم و میخاهیم برسیم به روستا.
در باز میشود. پسر رفیع میآید تو. با خجالت میآید تو. یک پلاستیک قند به رفیع میدهد و سریع میدود میرود بیرون. همسن من است. شوهرعمه معین صدایش میکند که کجا داری میری؟ ایرج به گیلکی میگوید: بیا بگو ببینم خانم دکتر چی کارت کرد؟
رفیع میگوید: خانم دکتر نبود.
ایرج میگوید: منشیش هم خانم دکتر نبود؟
بعد چیزهای دیگری را بلند بلند میگویند و میخندند. من سر درنمیآوردم. به بابا میگویم: چی شده؟
بابا میگوید: پسر رفیع را ختنه کردهاند. رفیع ما رو چای مهمون کرده.
میگویم: ختنه یعنی چی؟
میگوید: بعدن بهت میگم.
ازم میپرسد: چای نمیخوری؟
سر تکان میدهم. استکان را سرریز میکند توی نعلبکی. فوت میکند. بعد به سمتم میگیرد و میگوید: بخور. چای تازهست. تازهچینه.
میخورم. با قند میخورم. میپرسد: بازم میخوری؟ سر تکان میدهم که آره. باز هم قند میخورم. مامان نیست. مامان اگر بود نمیگذاشت با هر نعلبکی چای یک قند بخورم. بابا چیزی نمیگوید.
کمی مینشینیم. بابا از رفیع یک پلاستیک میگیرد و چند تا بادمجان محلی میاندازد تویش. بعد میبرد میگذارد روی ترازوی کفهای. خودش وزنش میکند. پولش را به رفیع میدهد. از قهوهخانه میآییم بیرون.
خنکای هوا به صورتم میچسبد. صدای جیرجیرکها از همه طرف بلند است. بابا دوچرخهی فیلیپسش را تکیه داده به درخت انجیر جلوی مغازه. میرود سمت دوچرخه. از درخت انجیر دو تا انجیر پخته میکند. پوست میکند. یکیاش را میدهد به من و آن یکی را هم خودش دولپی میخورد. من دوست ندارم. نصفش را میخورم و بقیه را به خودش میدهم. دوچرخهاش را برمیدارد. تشکچه را روی میلهی وسط مرتب میکند. خودش سوار میشود. من میروم میایستم روی نیمکت زیر درخت انجیر و از آنجا سوار دوچرخه میشوم. یکبری مینشینم روی تشکچهی روی میلهی دوچرخه. با دو دستم فرمان را محکم میگیرم. بابا پا میزند. حرکت میکنیم. باد به صورتم میخورد. صدای زوزهی شغالها از دورها میآید. سگی از توی خانهای میدود به سمت ما. من فرمان دوچرخه را محکمتر میگیرم. بابا میگوید چخه. و تندتر رکاب میزند. با ترس سرم را برمیگردانم و از زیر بغل بابا به پشتمان نگاه میکنم. سگ پارس میکند و بیخیالمان میشود. میخندم. بابا رکاب میزند. بوی شالیزارها و برنجهای رسیده زیر دماغم میپیچد. آسمان آن دورها رعد و برق میزند.
- بابا، خدا ازمون عکس انداخت.
- آره. الان بارونم مییاد...
http://ponisha.ir/affiliate/shrn
همین حالا ثبت نام کنین