باران بارید
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۱۹ ب.ظ
امروز از آن تکه آهن 2000کیلویی که با بلند شدن جرثقیل(همیشه کسی هست که چیزی را که نباید تکان بدهد تکان میدهد) تاب خورد و داشت میآمد به سمت 2 پا تا از هستی ساقط شان کند و سهمگین بودن ضربهاش قلب آدمهای پرتجربه را به تپش واداشته باشد(خودشان گفتند) جستم و فرار کردم و نسیم ضربهاش پاچهی شلوارم را به رنگ زنگآهن درآورد. ولی از شنیدن رفتن دوستان، رفتنشان به جایی که صفا شاید باشد نتوانستم فرار کنم. نتوانستم از نومیدکننده بودن آینده فرار کنم و غلظت نومیدی یک بغض دائمی چندین ساعته و شاید چندین روزه و شاید چندین هفتهای و شاید چندین ماهه و شاید همیشگی است که جوری توی گلویم نشسته که صدایم به حد یک بینوا پایین آمده و چیزی نمیتوانم فریاد بزنم و حس میکنم درد این بغض دهشتناکتر از آن ستون تیز و پر از جوشکاری 2000کیلویی است...