دانشکده فنی
این که صبح مراسم فارغالتحصیلی فنیها باشد و روز عکس انداختن جلوی ورودی دانشکده فنی و بعد جلوی 50تومانی و خداحافظی رسمی با دانشگاه تهران و بعد از مراسم هزاران هزار چیز (از سالهای سپری شده، از ابتدای جوانی به میانهی جوانی رسیدن و خوشیها و حسرتها و...) باشند که در مغزت وول بخورند و تا شب هم دست از سرت برندارند، بعد شبش بنشینی به دیدن هامون مهرجویی و توی فیلم سکانسی باشد که حمید مینشیند به نگاه کردن یک عکس یادگاری از دوستش علی عابدینی و آن عکس لعنتی دقیقن جلوی ورودی دانشکده فنی باشد و دقیقن از همان زاویهای که صبح خودت و دوستان باقیماندهات عکس انداختهای و جوری باشد که یک آه عمیق از نهادت برآید, جوری که حس کنی یا باید حمید هامون باشی یا علی عابدینی، معجزه نیست؟ این بخشی از آن زبانی نیست که عروسکگردان دوست دارد آهسته آهسته و پر راز و رمز از طریق آن با ما حرف بزند؟!