استاد پیر ما
به نتیجهی خاصی نرسیدم. او مرتبطترین استاد به درسهای از نظر من جالب بود. گفتم میتوانم از دانشکدههای دیگر درس بردارم؟ به شدت مخالفت کرد. در مورد موضوع پایان نامه حرف زدیم. چند تا موضوع پیشنهاد داد. من مخالفت کردم. بعد گفتم که حوزههای علاقهام چیست و او مخالفت کرد. گفت که نمیتوانی روی موضوعات کیفی کار کنی. باید حتما روی موضوعات کمی کار کنی. به بن بست رسیدم. تمام خلاقیت من روی موضوعات کیفی و توصیفی بود و به کل رد بودم. در مورد اینکه چرا مکانیک را ادامه ندادم پرسید. برایش توضیح دادم. چیزی نگفت. در مورد درسی که این ترم با او دارم پرسید. گفت که از این درس خوشت میآید؟ و من گفتم بله. خوشم میآید. بار دیگر به موضوعات مورد علاقهام برگشتم. اساتید دیگر را معرفی کرد و گفت که اگر نتوانستی با کس دیگری کار کنی من هستم... در مجموع به هیچ نتیجهای نرسیدیم. از او تشکر کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم که از صندلیاش بلند شد. اصلا انتظارش را نداشتم که همچین احترامی برایم بگذارد. جا خوردم و خجالت کشیدم و هیچ نگفتم و خداحافظی کردم. بعد ناراحت شدم. گفتم: استاد شما هم سن و سال پدربزرگ من هستی، استنفورد و یو سی الای درس خواندهای. همه جای دنیا برای فارغ التحصیل این دو دانشگاه خم و راست میشوند. بعد شما به من یک لا قبا احترام میگذاری؟... بعد توی دلم مقایسه کردم با استاد جوان دکترای وطنی خوانده. مثلا همان استادهایی که سال آخر تحصیلم توی دانشکده مکانیک باهاشان مواجه شده بودم. استادهایی که ۴تا مقاله نوشته بودند و فکر میکردند دکتر شدهاند و... رها کنم. گفتوگوی خوبی نداشتم. ولی آن حرکت آخرش برایم یادگرفتنی بود...