فیلم محض
دو تا فیلم قبل انقلابیِ دبش از عباس کیارستمی. دو تا فیلمی که با تمام سادگیشان 120 دقیقه تو را از خودت دور میکنند و وارد جهانی دیگر میکنند.
الان باید بنشینم قصهی این دو تا فیلم را تعریف کنم؟ باشد. "لباسی برای عروسی" قصهی 3تا پسربچهی نوجوان است که در یک پاساژ پادویی میکنند. یکیشان توی یک تولیدی تریکو، آن یکی شاگرد خیاطی و سومی هم شاگرد قهوهخانهی داخل پاساژ. قصه از آنجا شروع میشود که مادری به همراه پسرش که همسن آن سه تا پسر است به مغازهی خیاطی میآیند تا خیاط کت و شلواری برای پسر بدوزد. کت و شلوار باید تا شب پنجشنبه آماده شود تا پسر در عروسی خواهرش بپوشد. علی شاگرد خیاط است. دو تا دوستهاش که میفهمند کتی سفارش داده شده، هر دو سعی میکنند شب چهارشنبه که کت آماده شده آن را از علی برای یکی دو ساعت قرض بگیرند. شاگرد قهوهچی با ابزار زور و قدرت وارد میشود. بزن بهادر است. کلاس کاراته میرود. میخواهد با زور و قدرتش و تعریف قصههای بزن بزن کردنهایش علی را وادار کند که کت را به او قرض بدهد. شاگرد تریکوبافی از در صلح وارد میشود. او درسخوان است. خودش را معقول جلوه میدهد. با علی بحث میکند که کت را به شاگرد قهوهچی ندهد. او مطمئن نیست. کت را پاره میکند. کت را برای دو ساعت به او که آدم صالح و آرامی است قرض بدهد. علی هم این وسط رفیق هر دو است و نمیتواند دست رد به آنها بزند. نمیتواند کت را همزمان به هر دو بدهد. باید یکی از آنها را انتخاب کند. بعدش هم خود قرض دادن کت، بدون اطلاع اوستا کار یک کار پر خطر است.
کشمکشی بین این 3نفر برای قرض گرفتن کت اتفاق میافتد. جنگ انگیزهها. شاگرد تریکوبافی عاشق دختری است که در یک کارگاه دیگر تریکوبافی کار میکند. شاگرد قهوهچی کاراتهکار است. خوشگذران است. او هم برای قرض گرفتن کت نقشهها دارد. دیالوگها و استدلالهای خندهدار کودکانه. و جالبش این است که تو درگیر میشوی. به شدت درگیر میشوی. نگران میشوی. آن سکانس آخر فیلم دلهره پیدا میکنی. فیلم هیچ چیزی ندارد. ولی کیارستمی جوری قصه را تعریف میکند که تو دلهره پیدا میکنی.
فیلم دوم یک فیلم قهرمانانهی فوقالعاده است. "مسافر"، قصهی یک پسربچهی ملایری که عشقش فوتبال است. درسخوان نیست. همیشه توی کوچه مشغول فوتبال بازی کردن است. روز امتحان زبان فارسیاش روز بازی تاج و پرسپلیس در امجدیهی تهران است. او تصمیم میگیرد امتحان را بپیچاند و برود تهران تا بازی را توی امجدیه نگاه کند. پیچاندن امتحان به کنار، او باید پول جور کند. 10تومان پول بلیط است. رفت و آمد 20 تومان. حساب و کتاب میکند میبیند به حداقل 30 تومان نیاز دارد و باید یک جوری از هر جایی که شده 30 تومان پول جمع کند و برود تهران، برود امجدیه بازی را تماشا کند. 5تومان از مادرش میدزدد. مادرش میآید مدرسه به ناظمشان میگوید. ناظم او را تا حد مرگ کتک میزند. ولی او مقر نمیآید. تصمیم میگیرد داراییهایش را بفروشد. خودنویسش را مثلا. ولی کسی نمیخرد. کلاهبرداری میکند. دوربین عکاسی رفیقش را برمیدارد و میرود جلوی یک مدرسهی ابتدایی الکی عکاسی میکند و از بچههای از خدا بیخبر پول میگیرد که عکستان را ظاهر میکنم میآورم و... به هر دوز و کلکی شده پول را جمع میکند، شبانه سوار 302 میشود و به تهران و امجدیه میرود. آن صحنههای اول صبح وقتی 302 از ملایر به تهران میرسد، آن صبح رسیدن به تهران با اینکه سیاه و سفید است، با این که کیفیت تصویربرداریاش خیلی پایین است، ولی به شدت باشکوه است. خیلی باشکوه...
تجربهی فیلم محض. دیدن این دو تا فیلم کیارستمی توی سالن سینماها تجربهی فیلم محض بود. این که کافی است روایت درست چیده شده باشد. نیازی به آب و تاب الکی نیست. نیازی به ماشینهای آنچنانی و دخترهای خوش آب و رنگ و پسرهای ژیگولو و حرفها و قصههای اجق وجق نیست تا فیلمی جذاب باشد.... همینکه 3 تا پسر نوجوان و حرفهای بینشان را بتوانی درست تعریف کنی، بینندهات چنان همراهشان میشود که در سکانس آخر در حد یک فیلم ترسناک چند میلیاردی استرس میگیرد...