29 مهر 1393
الان؟ از کیوز برگشتهام. تا کلاس بعدیام یک ساعت فرصت دارم. آمدهام نشستهام توی کتابخانهی دانشکده و دلم کشیده است کاری را بکنم که دو روز است دلم میخواهد بکنم و time flies میشود و نمیرسم.
بیرون باران میبارد. شلاقی نه. ولی شمالی میبارد. از آنها که اگر تا 1ساعت دیگر ادامه پیدا کند تمام خیابانهای تهران را سیل برمیدارد. کتابخانهی دانشکده ریاضی و صنایع را دوست میدارم. نبش ساختمان است و پنجرههای خیلی بزرگ دارد. پنجرههایی با منظرههای دار و درخت و آجرهای قرمز ساختمانهای اینجا. یک ساعت و ربع نشستم پای کیوزه و آخرش هم نتوانستم کامل جوابش را بدهم. سه تا سوال بود. دو تای اول را 5دقیقهای جواب دادم و آخری را یک و ساعت و ده دقیقه فکر کردم و به جایی نرسیدم. وقت تمام شد. برگه را دادم و زدم بیرون. یک ساعت سرت توی برگه باشد و بعد از یک ساعت ببینی همچه بارانی همه جا را گرفته خوشخوشانت میشود دیگر.
اوضاع و احوال؟ بد نیست. شکر. راضیام. سر به راه شدهام. منظم مرتب شدهام. یعنی سعی میکنم مرتب منظم باشم. با بچههای اینجا هم دارم دوست میشوم. 3تا درسم پیشنیاز است. با بچههای کارشناسی همکلاسم. بزرگشانم. درسهای ارشد هم هست. هر استادی هم برای خودش شخصیتی دارد و کلا احساس هری پاتر در هاگوارتز را دارم الان. پروفسور دامبلدور و بقیهی بر و بچ مثلا. یک دکتر عشقی هست که در هر جلسه سه بار حضور غیاب میکند. یک بار یک ربع قبل از شروع رسمی کلاس. یک بار وسط کلاس و یک بار آخر کلاس. تحقیق در عملیات درس میدهد. دیروز با امین نشسته بودیم توی سایت دانشکده. میگفت میدونی شکست عشقی یعنی چی؟ گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی که تو درس تحقیق در عملیات 20 بشی.
با کیوز امروز نشد که دچار شکست عشقی بشوم.
صبح که داشتم میآمدم دانشگاه، هوا گرفته بود. به کوچههای اطراف دانشگاه که رسیدم به این فکر کردم که چهقدر خوب میشد، این خانههای روبهروی دانشگاه خوابگاه دانشجویی میبودند. حس هاروارد بودن و اینکه درس و زندگی به هم ربط دارند به آدم دست میداد.
جلوی در هم یک عدد روزنامهی دانشگاه شریف که هر شنبه و سه شنبه منتشر میشود برداشتم، محض خواندن و سرگرم بودن.
با مترو میروم و میآیم. به شدت حساسم که بیکتاب سوار مترو نشوم. آن یک ساعتی که توی مترو مینشینم برای رفتن و آمدن بهترین زمان برای کتاب خواندن است. یعنی کار دیگری نمیشود کرد. زل بزنم به آدمهای درب و داغان این شهر که اقتصاد کج و کولهشان کرده است؟ ترجیح میدهم کتاب بخوانم و در رویاهای خودم غرق شوم. رویا؟ همچه رویا هم نیست راستشها.
سیاست انقباضی در دستور کار دارم. هم انقباضی پولی و هم انقباضی فرهنگی. یعنی چی؟ مثلا آخر هر هفته کتاب متروی هفتهی بعدم را انتخاب میکنم. بعد سعی میکنم یک چیزی انتخاب کنم که به روزهای هفته و به دانشگاه و درس و مشقم ربط داشته باشد. نمیخواهم منبسط شوم. رمان کلاسیک نخواهم خواند. هفتهی پیش "آن چه پول نمیتواند بخرد" را خواندم. این هفته تو کار کتاب "تاریخ مالی جهان، پیدایش پول"م. نوشتهی نیال فرگوسن و ترجمهی بد شهلا طهماسبی. یک جاهایی از بد بودن ترجمه تصمیم میگیرم ادامه ندهم. ولی خب، توی کیفم کتاب دیگری نیست و مترو بیکتاب هم جای چندشآور و نفرتانگیزی است. دستفروشها مزاحماند. ولی خب take it easy. اینهایی که تفنگ حبابساز میفروشند جالباند. فکر کن توی آن فضای سرد یکهو یکی میآید و با تفنگش هی حبابهای ریز و درشت میسازد و نگاهت را میکشاند به آن حبابهای رویایی...
تصمیم بزرگم را هنوز نگرفتهام. یعنی تا آخر این ترم باید راست کنم که چه تصمیمی؟ کار کردن یا گور را ازین مملکت گم کردن؟ هر کدام خوبیها و بدیهایی دارند. کار کردن را یک 7-8 ماهی تجربه کردهام. و حال خوب این روزهایم بخشیش به خاطر نفرت از کار است. نفرت از گرفتار اشتباهات احمقانه و تصمیمگیریهای ابلهانهی دیگران بودن. نمیخواهم کلی حرف بزنم و نمیخواهم به کسی و چیزی فحش بدهم. فحش دادن کار آدمهای ضعیف است. ولی خب. قدر دانشگاه را میدانم این روزها. حواسم هم هست که باید تصمیمم را بگیرم و به محیط گلخانهای اش عادت نکنم.
رضا آمده کنارم نشسته دارم تمرینهای اقتصادسنجی را حل میکند. دو تا صندلی آن طرفترم هم یک آقایی با نوت بوکش نشسته است که هر از چندگاهی دزدکی به انگشتهام نگاه میکند که برای خودشان روی صفحه کلید میلغزند. تایپ ده انگشتی بلد نبودن نشانهی بیسوادی است.
آن بیرون باران بند آمده. نسیم خنک هوای پس از باران توی کتابخانه میپیچید. بروم یک نیم ساعتی هم با دوستم گوگل اختلاط کنم...