در باب زیستن زندگی به سان یک قصه
یک بار برگشت بهم گفت: تو من را به خاطر من نمیخواهی. تو من را برای نوشتن خودت میخواهی. برای داشتن قصههایی بیشتر.
جملهی سنگینی بود. جملهای که هنوز هم گاه به گاه به آن فکر میکنم و هنوز هم به پاسخی قطعی برای آن نرسیدهام. از من گله کرده بود. دوست داشتنم را اصیل حس نکرده بود. حس کرده بود که تمام بودنهایش در ذهنم تکرار و تخیل میشود. حس کرده بود که من بودنش را خیلی وقتها قطع میکنم تا به بودنهای قبلش فکر کنم و آنها را تخیل کنم. حسش از یک منظر درست بود. نوشتن یعنی قصه گفتن و قصه گفتن بخشی از زندگی نیست. هانا آرنت آن را یک مهارت میداند. مهارتی که اکثر آدمها از پسش برنمیآیند. من هم برنیامدم راستش:
«این بیگمان به مهارت نیاز دارد و به این معنا قصهگویی بخشی از زندگی نیست، بلکه میتواند خود به هنری بدل شود. هنرمند شدن نیز نیازمند زمان و نوعی فاصله گرفتن از کار سکرآور و مردافکن زیستن محض است که چه بسا تنها هنرمندان مادرزاد در گیر و دار زندگی بتوانند از پس آن برآیند.» ص۱۴۴
او میخواست زندگی را بدون هیچ واسطهای در آغوش بگیرد. میخواست به طور مطلق زندگی کند و من درگیر تخیل بودم. درگیر قصه بودم. شبیه ایزاک دینسن بودم که آرنت در موردش مینویسد:
«آن چیزی که او برای آغاز کردن لازم داشت، زندگی و جهان بود؛ تقریبا هر نوع جهان یا محفلی؛ زیرا جهان پر از قصه است و رویدادها و اتفاقها و حادثههای عجیب و غریب که تنها منتظر تعریف شدناند. دلیل عمدهای که این قصهها معمولا ناگفته میمانند از نظر ایزاک دینسن فقدان تخیل است. شما اگر فقط تخیل کنید چه چیزی به هروی رخ داده، آن را در تخیل خود تکرار کنید، قصهها را خواهید دید و اگر فقط شکیبایی گفتن و باز گفتن آنها را داشته باشید (آنها را برای خودم بارها و بارها تعریف میکنم) آن وقت خواهید توانست آنها را به خوبی تعریف کنید.» ص ۱۴۴
انسان حیوان قصهگوست. ذهن آدمیزاد به طرز عجیبی به قصه اعتیاد دارد. سه کلمه جلویش بگذارید. ناخودآگاه برای آن سه کلمه قصه سر هم میکند. حتی وقتی میخوابد ذهن به طرز عجیبی دست از قصه ساختن و قصه پرداختن برنمیدارد. خوابهای عجیب و غریب ما محصول کارخانهی قصهسازی مغزند. قصهگویی ستون فقرات اکثر فعالیتهای روزانهی ماست. منشأ تکاملی قصه، انتخاب جنسی است. امیال جنسی ما با قصههاست که سر حال میآیند. قصهها منابعی کمهزینه برای کسب تجربههای نیابتی هستند. اکثر دانستههای حیاتی ما از نعمت قصهپردازی ذهن آمدهاند. شبیهسازی معضلات بزرگ هستی از قصهها برمیآیند. میگویند انسان حیوانی اجتماعی است. اما بدون قصهها این اجتماعی بودن ممکن نیست. انسانها با قصهها هستند که حول ارزشهایی مشترک جمع میشوند و حیوانی اجتماعی میشوند و قصهها نجاتدهندهی ما از اندوه زندگی واقعی هستند:
«قصهها عشق او را نجات دادند و پس از آن فاجعهها که فرود آمد،قصهها زندگیاش را نجات دادند. همهی اندوهها میتوانند برتافتنی باشند اگر آنها را در قصهای بگذاری یا قصهای دربارهی آنها بگویی. قصه، معنای چیزی را آشکار میکند که [اگر] به قصه درنیاید پارهی تحملناپذیری از رویداد محض خواهد ماند.» ص۱۵۳
شاید قصهها عشق و زندگی ایزاک دینسن را نجات دادند. اما در مورد من اینگونه نبود. لازمهی قصه فاصله گرفتن است. تو باید از زندگی فاصله بگیری و تخیل کنی. زمان خاصیتی خطی دارد. تو وقتی از زندگی فاصله میگیری بدین معنا نیست که زندگی منتظر میماند تا تو برگردی. زندگی میرود. تو وقتی میخواهی شادی یا اندوهی را در دل قصهای بگذاری، مثل این است که در یک ایستگاه قطار پیاده شوی. قطار زندگی منتظرت نمیماند که تو قصهات را روایت کنی و برگردی. راه میافتد. هوهو میکند. چی چی میکند. ابتدا چرخهایش آرام آرام میچرخند. بعد سرعت میگیرد. یکهو میبینی زندگی رفته و تو باید مثل چی بدوی تا به آن برسی. اما با فضیلتهای قصه و تخیل کردن چه باید کرد؟
«بدون تکرار زندگی در تخیل، شما هرگز نخواهید توانست به طور کامل زنده باشید. نداشتن تخیل آدمها را از هستن بازمیدارد.» ص ۱۴۴
و در صفحات بعد خود هانا آرنت به زیبایی سوال اصلی را میپرسد:
«اگر آنطور که فلسفهی دینسن القا میکند، زندگی هیچ کس چنان نیست که فکر کند قصهی سرگذشتش گفتنی نیست، آیا نمیتوان نتیجه گرفت که زندگی میتواند، و حتی باید به سان قصه زیسته شود؟ این که آن چه هر کس در زندگی انجام میدهد باید در جهت بدل کردن قصه به واقعیت باشد؟» ص۱۵۴
هانا آرنت در صفحهی آخر جستارش به این سوال جواب میدهد. جوابی که برای رسیدن به آن هنوز حس میکنم خامم و هنوز بهتر است که سوالش را کنکاش کنم. جوابی که با آن محکوم میشوم. (درنگها و رها کردن قطار زندگی برای یافتن اکسیر زندگی خبطی است که هنوز نمیتوانم به خبط بودنش باور داشته باشم...). واقعا نباید زندگی به سان قصه زیسته شود؟!
همه اش را خواندم و برای تو هم آرنت رفته تو عمقت
اما این آخری تو قصه گو خوبی نبودی
همین