پریدم...
این از حکمتهای زندگی است. جای چون و چرا ندارد. چانه زدن ندارد. قانون است. از آن قانونهایی که هم در درون و هم در برون حاکماند: تا چیزی یا چیزهایی را از دست ندهی، چیزی را هم به دست نخواهی آورد.
به شک افتاده بودم. آن قدر شک که حس میکردم به لبهی دیگری از زندگی نزدیک شدهام.
صفحهای که در آن بودم گرم و نرم و امن بود. ارتفاعش را نمی دانستم. فقط میدانستم با گذشت یک سال آن جور که باید و شاید ارتفاع زیاد نکرده بود. انتظارش را نداشتم که یک سال در آن صفحه بپلکم. ولی پلکیده بودم. و حالا شک برم داشته بود که به مرزهای صفحه نزدیک شوم و از آن بپرم یا برگردم و پستی بلندیهایش را خوب یاد بگیرم؟ از دست بدهمش یا نگهش دارم؟
اسم صفحه کار منظم کارمندی بود. و من نمیدانستم که باید از آن بپرم یا نه...
دو تا ستون جدا کردم. خوبیها و بدیها. کار سادهای است. ولی به شدت آدم را کمک میکند. مدلهای ذهنی آدمیزاد پیچیده و اغلب غلطاند. نوشتن، آن هم به این سادگی آدم را کمک میکند که از شر جریال سیال ذهنش خلاص شود. با خودم گفتم گفتههای آدمها مهم نیست. زخمزبانهایی که شنیدهای، نادیده گرفتنها، تیکهها و نامهربانیها مهم نیستند. مهم نیست که خانم احمدیان دو هفتهی پیش به تو گفته: اصلا تو چرا باید اینجا باشی و پسر من باید سربازی باشه؟ مهم نیست که یک ماه پیش برگشته جلوی همه گفته که آدمهای کتابخوان معمولا به درد کار اجرایی نمیخورند. مهم نیست که به جای تو آدمی را که بلد نیست حتی از روی یک متن انگلیسی بخواند برداشتهاند فرستادهاند دورهی بیمهی لویدز انگلستان و تو را پشم هم حساب نکردهاند... آدمها را بگذار کنار. خودت را بچسب.
ستون "دلایلی برای ماندن" با اینها پر شده بود:
- نظم و ترتیب هر روز سر ساعت کاری را شروع و تمام کردن.
- حقوق ماهانهی ثابت و امکان برنامهریزی برای پول.
- یاد گرفتن چیزهایی که امکان یادگرفتنشان برای من وجود نداشت.
- سابقهی بیمهی تامین اجتماعی جمع کردن برای روزگار پیری.
- بیکاریهای گاه به گاه که با سوال پرسیدن از گوگل پر میشوند.
- محیط آرام کاری.
- آسان بودن کار.
- چیزهای زیادی که مانده تا یاد بگیرم.
- خوبی ادامه دادن یک کار. (وقتی این شاخه آن شاخه میپری، همیشه برای کار بعدی دچار مشکل میشوی. بیشتر مدیرها و آدمهای استخدامکننده از کسانی که مکانهای زیادی را تجربه کردهاند خوشششان نمیآید...)
و ستون "ازین شهر باید رفت" با این دلایل پر شده بود:
- 12 ساعت کار روتین هر روزه مغز را میفرساید.
- خستگی بیهودهی فکر کردن به بدبختیهای الکی، مشکلات الکی، سنگ لای چرخ گذاشتنهای الکی. (ایرانیها خنگاند. باور کنید کودنیم...)
- کوچک شدن ذهن. (بعد از مدتی عمق دیدت میشود به اندازهی اتاقی که در آن هر روز کار میکنی و آدمهایی که هر روز میبینی، مناعت طبعت فراموش میشود...)
- از دست دادن آزادی فکر و آزادی عمل و خلاقیت
- بیاستفاده ماندن تواناییهایی که تا اینجای زندگی به دست آوردهام.
- ترسو شدن.
- گشاد و تنبل شدن.
- درس و مشق.
- کم شدن سفرها.
- از دست دادن تجربههای استرسزا، ولی بیدارکننده.
- از دست دادن جسارت.
- حقوق ناچیز.
آزادی و ترس و جسارت واژههایی بودند که بیدرنگ من را هل دادند سمت مرزهای صفحهای که در آن بودم. صفحهی دیگری میدیدم؟ صفحهای که همسطح باشد یا بالاتر و پایینتر باشد؟
هوا بس مهآلود بود.
اوضاع اجتماعی و اقتصادی چنان مه غلیظی را در جزیرههای درونم به راه انداخته بودند که نمیتوانستم هیچ دیدی داشته باشم.
فقط لب مرز ایستاده بودم. به خودم گفتم: هوا مه آلود است. هیچ چیز را نمیبینم. ولی نهایتش مگر چیست؟ نهایتش سقوط آزاد من است به گدازههای قرمز اعماق... فوقش صفحهی دیگری زیر پایم قرار نمیگیرد. فوقش میپرم و یک راست سقوط میکنم به گدازهها... ذوب شدن مگر ترس دارد؟ این همه آدم که از ترس ذوب شدن حتی به مرزهای صفحهی زندگیشان هم نزدیک نشدهاند، این همه آدم که از لبههای زندگی هیچ درکی ندارند، کجا را گرفتهاند؟ ذوب میشوم و دوباره به موجودی دیگر تبدیل میشوم. مگر نه این است؟
هم خدا هم خرما نداریم. حرکت بر لبهها به قصد یافتن صفحهای قابل اطمینان در هوایی بس مهآلود مضحک است. غیرممکن است. باید می پریدم.
و پریدم...