سپیدوسیاه
سپید و گرانبهاست اگر بدان بخندیم سیاه و بی ارزش است اگر برای آن بگرییم
سپیدوسیاه طعم واقعی لحظه هاست در لسان زمان طعمی شور در عین شیرینی و نفرت انگیز در عین لذت بخشی
سپیدوسیاه تفسیریست بر یک زندگی که امانتدار آن آرزوی سپیدیش را داشت اما نمیدانست که این سیاهی بود که سپیدی را معنی میکرد همانگونه که صخره، رود را
سپیدوسیاه حاصلیست از نابودی آرزوهای رنگ رنگ یک امانتدار
%%%
زندان رفتن تجربه ها و درس های زیادی رو به زندگی من اضافه کرد ازجمله اینکه فهمیدم تو دنیا تنها چیزی که همیشه با آدمه و حتی توی زندان هم همراهت میذارن بمونه و میتونی از اون تو زندان ۲ تا داشته باشی لباس زیر آدمه!
%%%
بهنام - پویش - حاجی - رحیم - رضا – محمدرضا
اینا اسامی بودند که وقتی وارد اتاق شدم پاهاشون رو لگد کردم و با چشمای از خواب پریده و پف کردشون سلام و احوال پرسی کردم من با بعضیاشون فرق داشتم و با بعضیشون شباهت مثلا منم مثل بعضیاشون ۳ تا پتو داشتم ولی بعضیشون هم بودند که ۴ تا پتو داشتن یا بعضی بودن که مسواک داشتن و بعضیشون نداشتن اما من با همشون یه فرق بزرگ داشتم و اون این بود که من نه پتوی اضافه داشتم نه مسواک داشتم و با عرض معذرت نه زیرپوش و لباس زیر وحتی پیرهنی هم که داشتم از ۵ تا دکمه فقط ۲ تا دکمش مونده بود رنگش هم با لباسای بچه ها فرق داشت مال اونا طوسی تیره بود و مال من سفید مایل به آبی وطوسی!
%%%
داخل اتاق همه چیز طوسی بود از دیوار گرفته تا لباسهای ما نه سیاه بود نه سپید و البته دروغ نگم رنگ موکت هم نه س مثل سپید بود و نه س مثل سیاه بلکه س مثل ... بود
%%%
زندگی در زندان و تنهایی آن دل آزار و سخت بود روی دیوار یکی از سلولهای انفرادی نوشته شده بود "اینجا دیگر مجبوری قبول کنی که خدایی وجود دارد و همه جا هست چون اگر قبول نکنی از تنهایی خواهی مرد"
%%%
بر شما باد خواندن وبلاگ علیرضا عاشوری:
پس نوشت: سی و پنج روزی می شود که محمدحسین را گرفته اند و آزاد نکرده اند و ما یکی پس از دیگری خواب می بینیم که آزاد شده و توی بوفه ی دانشکده فنی نشسته و همه مان دورش جمع شده ایم و او لبخند می زند و فقط لبخند می زند و فقط لبخند می زند...
خوشا گر زاد راه آماده سازی
نـــیاوردنـــد مــا را بـــــهر بازی
مـــواظب باش عـمرت را نبازی