خیام به روایت پیمان
در بند سر زلف نگاری بوده ست
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی ست که بر گردن یاری بوده ست
2)از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
3)بر چشم تو عالم ار چه می آرایند
مگرایی بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند
4)از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
5)چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
6)مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ زامید رحمت و بیم عذاب
از آذر خاک و باد و از آتش و آب
7)رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان که را بود زهره ی این؟
8)هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه ی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
9)تا چند اسیر رنگ و بوی خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
10)گاویست در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین!