خواستن و نخواستن
پیشنوشت: یکصدوهفتاد ساعت است که چای ننوشیدهام.
قزوینم. غروب. هوا زمهریر و پرسوز. آسمان سورمهای شرق و آسمان قرمز و نارنجی غرب. نشستهام بر سکوی سنگی میدان. نگاه میکنم. به ایستگاه اتوبوس شیشهای کنار میدان نگاه میکنم که تقلیدی است از ایستگاههای بیآرتی تهران. چند ردیف صندلی را گذاشتهاند توی یک اتاقک چهارطرف شیشهای، چیزی شبیه به سالن انتظار فرودگاه. این طرف میدان سینما ملت است. از پشت درختها نمیتوانم ببینم فیلم روی پردهاش چیست. سردرش تاریک و محقر و گموگور است. کوچک بودن سردرش غمگینم میکند. آدمهایی از جلویم میروند و میآیند. هوا دمبهدم تاریکتر میشود و این آدمها به سایه شبیهتر. احساس فرورفتن میکنم.
درویشی آنسوتر بر سکوی سنگی نشسته است. نگاهش میکنم. سرورویی ژولیده. با خورجینی در کنار و تبرزینی در یک دست و کشکولی در دست دیگر. مشغول حرفزدن است. مشغول حرفزدن برای سه دختری است که دورش حلقه زده و ایستادهاند. از آن دخترها که توی بدنشان زندگی جاری است. از همین دور هم میشود فهمید. درویش آسمانریسمان میبافد و سه دختر مجذوبش شدهاند و من فقط نگاه میکنم...
دست میمالانم به سینهام و به سیاهچالهای که آنجاست فکر میکنم و احساس فرو رفتن بیشتری میکنم...
یکی از دخترها همان که مانتوی قرمز پوشیده مینشیند کنار درویش. از درویش متنفر میشوم. تمام باورهای درویشیام را فرومیپاشاند با این لاس زدنش... ویرم میگیرد بروم طرفش بزنم توی گوشش بگویم: تو، اسطورهی از دنیابریدگی، مظهر نخواستن، نماد محتاج نبودن داری چه گهی میخوری؟!...
من از او درویشترم. باورم میشود که من از او درویشترم. توی نور چراغ عقبهای ماشینهای ایستاده پشت چراغ قرمز این را باور میکنم. وقتی به کوچکترین کمان نارنجی خورشید نگاه میکنم و هیچ صدایی از درونم برای خواستن چیزی بلند نمیشود و فقط سکوت است و سکوت یقین میکنم که از او درویشترم.
دوباره نگاهشان میکنم. دختری که مانتوی بنفش پوشیده خورجین درویش را برمیدارد، مینشیند کنار درویش و خورجین را هم میگذارد روی پاهایش. برای سومی جایی به جز روی پاهای درویش نیست...
بینخواستن هم مگر میشود؟! تا کی این سکوت درون؟!!...
دوباره دست میمالانم به سینهام. آن جا، آره، همان جا یک سیاهچاله است. با تمام وجودم حسش میکنم. از همانها که حتا نور را هم در خود میبلعند. سیاهچالهی درون سینهام حتا زندگیای را که از بدن سه دختر میتراود میبلعد. و نمیدانم چه کارش کنم. حالا خودم را هم دارد میبلعد... فرورفتن را حس میکنم. مدت هاست که فرو رفتن را حس میکنم...
پیادهروی سبزه میدان خلوت شده است. آدمهایی تکوتوک میروند و میآیند. به خواستههاشان فکر میکنم و به سینههاشان.
آنها هم توی سینههاشان سیاهچاله دارند؟ آنها هم توی سینههاشان عدم دارند؟ یا این که... شاید توی سینههاشان ستاره است، خورشید است. خورشیدهایی فروزان و تابنده. اما سیاهچالهها هم روزگاری ستاره و خورشید بودهاند... حتم همان روزگاری که خواستن جزئی از وجود صاحبشان بوده...
درویش رفته است. اثری از سه دختر نیست. شاید با درویش رفتهاند. شاید توی سینهی درویش خورشیدی شعلهور بوده...
نمیدانم...
اسپمر بلاگفا برنامه ای است که با اون میتوانید با سرعت بسیار بالا به وبلاگهای بلاگفا نظر ارسال کنید
1شما با این نرم افزار ایرانی میتوانید بازدید وبلاگ یا سایت خود را تا روزانه 5000 نفر ارتقا دهید.بدون اینکه به موتورهای جستجو احتیاجی داشته باشید.به طور کلی افزایش آمار دست شماست. بدین ترتیب شما با سایتها و وبلاگهای قدیمی وبزرگ نیز میتوانید رقابت کنید.
2شما اگر محصول یا هنری دارید براحتی میتوانید به هزاران نفر معرفی کنید و از این طریق درآمد کسب کنید.
3اگر دارای لینک باکس یا تبادل لینک اتوماتیک هستید بهترین راه محصول ماست.با اسپمر تبلیغ کنید و به لینکهایتان بیافزایید. که این کار باعث بالا رفتن پیج رنک شما در موتور های جستجو میشود.
بدون بزرگنمایی میگویم با اسپمر درآمد بسیار خوبی در انتظار شماست
تنها کار شما زدن ایمیل یا تماس گرفتن با ماست.ابتدا در ایمیل خودتحویل بگیرید سپس پول واریزکنید 09191990613
metalll2009@yahoo.com
آیدی من را اد کنید و هر سوالی داشتید بپرسید
برای کسب اطلاعات بیشتر از وبلاگ دیدن کنید