سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

تعطیل

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۸۸، ۰۷:۳۶ ب.ظ

...این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بداخم، تئودور درایزر، گرفتار نقدهای ناموافق و باد کردن نخستین کتابش "سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آن جا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی اش درست نیست. سنگینی اش را از روی صندلی بلند کرد و با دستش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه ای خیال می کرد که جهت صندلی درست است، ولی بعد به این نتیجه رسید که این طور نیست. آن را یک دور دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند، ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجره ی کثیف اتاق اجاره ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی اش دنبال جهت درست دور می زد.

رگتایم-دکتروف-صفحه ی 31

%%%

چند مدتی است که این وبلاگ برای من حکم صندلی آن رمان نویس بداخم را پیدا کرده است. و نوشتن من چرخاندن بیهوده ی آن است برای پیدا کردن جای صحیحی که اصلن به دست نمی آید. یکی دوهفته ای است که وقتی به آمارگیر وبلاگ نگاه می کنم می بینم دیگران هم به همین نتیجه رسیده اند که این یکی دوهفته تعداد بازدیدها از نصف هم کم تر شده است. دانیال می گفت: خشکیده ای؟ نمی دانم. شاید.

این روزها که زندگی با ما نمی سازد حس می کنم زورش به این بلاگ هم رسیده. آره... می دانم. اگر من ننویسم دنیا به فلانش هم نخواهد بود و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و فقط در صورتی که بنویسم حالش گرفته می شود و خوب تر این است که خم به ابرو نیاورم و ادامه بدهم و ...

اما یک ضرب المثل سیستانی هست که می گوید: ما زیر بار زور نمی رویم مگر این که زورش پرزور باشد. حس می کنم این بار زور اون لعنتی پرزوره.

به هرحال با آن که خیلی حرف ها برای گفتن دارم دیگر حال نوشتن ندارم. فقط خواستم خداحافظی کرده باشم!

  • پیمان ..