کچل مم سیاه
کچل کردهام. شدهام کله کدو.
خودم هم نمیدانم چرا کچل کردهام. هر کسی میپرسد هر بار یک جواب میدهم. جوری از من میپرسند چرا کچل کردهای که انگار تمام کارهای زندگیام بهقاعده و بادلیل است که این یکی هم باشد. آرش من را میبیند میگوید: فلسفهی کچل کردنت چیه پیمان؟ جوری میگوید فلسفه که فکر میکنم عجب کار بزرگی کردهام. یاد "کازابلانکا" میافتم که جناب سرهنگه از ریک پرسیده بود: تابعیت شما چیست؟
و ریک جواب داده بود: تابعیت الکل.
و به آرش جواب میدهم: فلسفهش هیچی، پوچی و بیهودگی.
میخندد و میخندم و جدا میشویم.
محمد من را میبیند. از انوار طلایی بازتاب شده از سرم ذوق زده میشود و میپرسد: چرا کچل کردی؟ میگویم: حالا دیگه سرنوشت محتوم خودم را پذیرفتهام. به پیشواز سرنوشت رفتهام.
مهدی میپرسد چرا. دیگر دلیل نمیگویم. میگویم کار خیلی خوبی است. تو هم کچل کن. پیف پیف میکند. میگویم باید جمعه هفدهم بهمن 1388 را در تاریخ ثبت کنند. روزی که ماشین موزر میداینجرمنی موهای سرم را از تنم جدا کرد.
از وقتی کچل کردهام توی خیابان ملت از من بیشتر آدرس میپرسند. نمیدانم چرا. محمد میگوید: خودمانیتر شدهای. ملت فکر میکنند یه گدا گودولهی شهرستانی هستی، مثل خودشان خنگولی، بیخجالت ازت سوال میکنند.
به هر حال از این که ازم بیشتر آدرس میرسند خوشحالم. کلن وقتی ازم آدرس میرسند خوشم میآید. دو تا دلیل دارد. یکی این که آن وقت فکر میکنم من هم برای جامعه مفیدم و به یک دردی خوردهام و همچینها هم مزخرف و بیهوده نیستم. یکی دیگر هم این که فکر میکنم من هم وطن دارم. من هم ساکن شهر و محلهای هستم که آدرسش را بلدم. حس میکنم آن جا مال من هم هست.
از وقتی کچل کردهام دیگر دیگران ناراحتم نمیکنند. بیاعتناییها، محل نگذاشتنها، داخل آدم حسابنکردنها، نامردیها و همهی این جور چیزها برایم ناچیز شدهاند. یعنی از وقتی کچل کردهام به این یقین رسیدهام که ابدن هیچ چیز مهمی وجود ندارد. به این یقین رسیدهام که آدم مهمی نیستم. و وقتی من مهم نباشم هیچ چیز دیگری هم مهم نیست...
اما از وقتی کچل کردهام یاد یک نفر هم توی دلم زنده شده. کسی که وقتی بچه بودم خواندن سرگذشتش برایم هیجانانگیز بود: کچل مم سیاه.
"کچل مم سیاه" را از "افسانههای آذربایجان" صمد بهرنگی خواندم. کچل مم سیاه، همان حسن کچل آذربایجانیهاست. یک آدم کچل تنبل که نه زمین دارد، نه شغل، نه حرفه، نه مقام، نه پول، نه... هیچی هیچی ندارد. فقط بلد است لنگ روی لنگ بیندازد بگیرد بخوابد. از مال دنیا فقط یک ننهی پیر دارد که هرازگاهی مجبورش میکند برود برای خوردوخوراک خودش حداقل یک کاری بکند. و این جور وقتهاست که کچل مم سیاه دوستداشتنی من میشود. کچلی که به جز خوردن و خوابیدن کاری بلد نیست و یک عمر به بطالت و خواب گذرانده میرود یک کارهایی میکند که آدم شاخ درمیآورد و قند تو دلش آب میشود! میرود شکار. میزند حیوانی شکار میکند که از یک طرفش روشنایی درمیآید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند است. پادشاه و وزیر برای سر کار گذاشتن او را میفرستند دنبال نخودسیاه. مثلن برود اژدها بکشد، شیر چهل مادیان را کت بسته بیاورد و او کارهایی را که یک قشون نمیتواند انجام بدهد انجام میدهد...آخر کچل است دیگر!
توی خیابان که راه میروم برای خودم میخوانم: کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه...
اما هر چه قدر به ذهنم فشار میآورم که بقیهی بیتهایش یادم بیاید یادم نمیآید. آخر حافظهام خیلی تعطیل است. شما این شعر یادتان میآید؟!!
خاتمی سه سالی هست که تمام شده...فراموشم شده اصلن!