آن ها می دوند
این که صبح ها با مترو می روم فقط برای این است که دیگر دوست ندارم دیر برسم سر کلاس. خیلی برایم مهم شده است که سر وقت جایی باشم. یک جور اصل زندگانی شده برایم. صبح ها با مترو می روم برای این که قبل از استاد سر کلاس باشم. برای این که به خاطر پنج دقیقه یا ده دقیقه مجبور نشوم سرم را بیندازم پایین و بروم روی یک صندلی بنشینم. برای این که با سری بلند بروم بنشینم روی صندلی کلاس... و میدان انقلاب آخرین ایستگاه است. سوار متروی خط انقلاب-شهدا می شوم و در ایستگاه آخر پیاده می شوم. و این ایستگاه آخر، ایستگاه انقلاب خیلی لعنتی است، خیلی...
ایستگاهش نیمه تمام است. هنوز کامل نساخته اندش. مسیر رفت و برگشت نیست. بلکه خط رفت را با ورق های آهنی پوشانده اند و مترو فقط روی یک لاین ایستگاه حرکت می کند. درهای سمت راستش را برای خروج مسافرها باز می کند و درهای سمت چپ را برای ورود مسافرهایی دیگر. و خروجی ها از روی ورقه های آهنی می گذرند و به پله ها می رسند و...
هر صبح توی ایستگاه آخر، ایستگاه انقلاب حالم مثل چی گرفته می شود. مترو که آرام آرام به ایستگاه می رسد. همه ی آدم های توی مترو می آیند سمت درهای سمت چپ. آن ها که نشسته اند بلند می شوند و آن ها که ایستاده اند جلوی درها متراکم می شوند. و وقتی درها باز می شود... می دوند. آن ها می دوند. دختران، پسران،مردها، زن ها، پیرمردها همه می دوند. صدای دویدن شان روی ورقه های آهنی توی گوش هایم می پیچد. سبقت گرفتن همه شان از من را نگاه می کنم. آن ها می دوند به سمت پله برقی ها. جلوی پله برقی جمعیت انبوه می شود. خیلی هاشان نمی ایستند. شروع می کنند به بالا دویدن از پله ها. و پله ها هم خیلی زیادند. و من مات و مبهوت می مانم. قدم هام سست می شود. سلانه سلانه می روم سمت پله برقی ها و مثل چی حالم گرفته می شود...
قلبم فشرده می شود. کجا می روند آخر آن ها با این سرعت؟ چرا می دوند؟ مگر آن بالا چه خبر است؟ چیزی به جز یک روز دیگر، یک آفتاب دیگر، یک هوای مزخرف میدان انقلاب دیگر در انتظارشان است؟آن بالا توی روز خبری هست؟ خبری نیست... چی است پس؟ می ترسم. شاید توی آن ایستگاه زیر میدان انقلاب چیزی هست که باید ازش فرار کرد. چیزی هست که ان ها با تمام وجود ازش فرار می کنند. شاید مرگ همین حالا بزند روی دوش من و بگوید "آقا پیمان شوما که حس و حال دویدن نداری حالا نوبت شوماست که خلاص شوی." و شاید آن وقت من حسرت آن دختری را بخورم که توی واگن مترو کنارم ایستاده بود و توی آینه ی جیبی اش آرایش می کرد و به محض باز شدن درها از همه زودتر دوید و رفت و مرگ به سراغش نیامد...
و شاید آن بالا خبرهایی هست. به این که فکر می کنم اندوهگین می شوم. این ها همه شان آن بالا توی روز چیزهایی دارند که باید دنبال شان بگردند. چیزهایی که باید پی شان سگ دو بزنند. چیزهایی که به زندگی شان معنا و مفهوم می دهد. شاید آن بالا چیزهای زیادی وجود دارد که ارزش دارد به خاطرشان این طور بدوند... اما واقعن چیزهایی هست؟ مثل چی شک می کنم. واقعن چیزی وجود دارد که ارزش دویدن داشته باشد؟ آخر چه چیزهایی؟ پول؟ وقتی آن طور ندوی کفش و کلاهت هم استهلاک شان کمتر می شود و تو نیاز نخواهی داشت به نو کردن شان و نیاز نخواهی داشت به دویدن برای پول برای نو کردن شان و ... چه می دانم. پول مثل یک دایره. چه چیزهایی؟ چرا نمی بینم من؟ و همین جوری هاست که عمیقن سر صبحی احساس تهی بودن می کنم و نوبتم می شود که سوار پله برقی شوم و سوار پله برقی که می شوم به دبلیوی وجود فکر می کنم. به بامعنا بودن زندگی ام. به ملاک با معنا بودن زندگی....به کار فکر می کنم. همانی که توی ترمودینامیک بهش می گویند دبلیوW. و همه ی زور زدن های ترمودینامیک برای افزایش دادن آن است. و ملاک با معنا بودن یک سیستم مقدار دبلیوی ان است و آدمیزاد هم یک سیستم است و فکر می کنم به کاری که در آن لحظه در حال انجام آن هستم...و کاری که آن ها به خاطرش می دویدند...
و ایستادن روی پله برقی ای که تو را می برد به سمت بالا بی این که تو هیچ زحمتی بکشی کار است؟ دبلیو است؟
به این فکر می کنم که من بدون انجام هیچ کاری فقط با ایستادن دارم بالا می روم. دارم صعود می کنم. و صعودی که دبلیویی پشتش نباشد چه فایده ای دارد؟ آن وقت دلم می خواهد بی خیال پله برقی شوم و از پله ها با پاهای خودم بالا بروم. برای این که پیش خودم بگویم من برای بالا رفتن کاری انجام داده ام... پله برقی دارد همه را بالا می برد. منی که هیچ انگیزه ای برای بالا رفتن برای شتافتن به سوی روز روشن و آفتاب تازه نداشته ام را هم دارد بالا می برد. و پله برقی حالم را به هم می زند. نفرتم می گیرد از پله برقی ها.
و همه ی این ها به خاطر آن است که آن ها می دوند. برای چه؟...
پله برقی ها نفرت انگیزند.